خندیدم، پذیرایش شده با تمام سختیاش صبر کردم تا آرام شود اما سرش را که عقب کشیده دست از دو طرف صورتم برداشت شوکهام کرد
چشمهایش میخندید همان صورتی بود که برایش میمردم
– آخیش.. خیلی وقت بود دلم میخواست به تلافی اون شب که داغ بودم درد داشتی این لباتو بهم بدوزم.. چه لذتی هم داشت گول زدنت.. راستی خیلی محکم نزدیـاا خوبم ولی روی شب حساب میکنم زیرش نزنی
– خیلی نامردیــ….
با خروج سریعش از اتاق وقتی دستم را میکشید حتی فرصت تلافی کردن نداده در حالی که به سرعت به سمت سامان می رفت پچ زد
– سرتو بنداز پایین عذبه خدا رو خوش نمیاد، نگاه به هیکلشم بکنی میفهمی چقدر سختشه اگه آمپر بچسبونه
لب گزیدم تا نخندم
– بیشعـــور..
سریع کنار سامان نشسته کشیدم
– بشین بلای جون!
سمت دیگرش که جا گیر شدم دستش دور کمرم حلقه شده به خودش چسباندم
سامان با نگرانی پرسید
– چیزی شده؟
پرهام با بی خیال ترین لحن ممکن در حالی که کاملا مشخص بود سامان فکر کرد من کار اشتباهی کردهام جواب داد
– هیچی بابا… خواهرت تخم میذاره بقیه توقع دارن من روش بشینم جوجه بشه! با این سن و سال و تحصیلات هنوز نمیدونن برعکسه.. بردم تو اتاق توجیهش کردن دم به تله تخم گذاشتن نده که کارمون میرسه به پدرسوخته که هیچ دائی سوخته بزرگ کردن
سامان با خشم اما صدایی پایین غرید
– بی شرف.. تو آدم نمیشـی
نگاهم به دست قفل شدهی پرهام روی پهلویم بود اما به شب فکر میکردم، به حرفهایی که زد! به جدیتش…
من هم باید جدی میگرفتم؟
نباید حرف بزنیم؟
نباید از حالم میگفتم؟
حال من با شرایطی که دارم خوب است؟
حضور نفر سوم اشتباه نیست؟
**********
(سامان)
پشت میز نشسته اما تمام حواسم به او بود که انگار چیزی پریشانش کرده کلافه بود
تلاش میکرد حواسش را مثل چند روز گذشته که باز مثل اوایل تمام وقتش را به خاطر نبود مرصاد در این اتاق بود به کارش بدهد اما نمی توانست
صدای آرام “نچ” گفتنش مرتب شنیده شده کاغذ ها را زیر و رو میکرد
رفتارش انقدر بامزه و شیرین بود که در حالی که سرم را پایین کشیده بودم اما بی اختیار نگاهم میخ او بود
لبم زیر دندان اسیر شده در سینهام ولولهای به پا بود
حالا دقیقا همان پرنده کوچکی بود که شبیه به نامش تلفظ میشد “ملیـجه” نامی دخترانه و گیلگی که به او در این حال و روز می آمد
حتما روزی ملیجه صدایش میزنم
“” درست مثل گنجشگ بال بال زدنت بانمک و دیدنیه “”
ناگهان سرش را بالا آورده مچ نگاهم را گرفت بی اختیار از آن نگاه مظلوم و گیج منفجر شده با صدای بلند خندیدم
لب گزید اما پرسید
میخ آن صورت زیبای دخترانه که سرخ شد صمیمانه جوابش را دادم
– چیـه؟ چی شده انقدر گیجـی؟ کمکی ازم برمـیاد؟
سری به معنای نه تکان داده دوباره مشغول شد میدانستم با وجود کنار آمدنش دلیل سکوتش در حضورم وقتی تنهاییم چیست هنوز راحتیام آزارش میداد
خجالتی بود.. از آن روز بارها دیدم در تنهایی رفتارش کاملا متفاوت است
برای استفاده از فرصت وقتی رفتار روزهای گذشتهاش می گفت توجهاش را جلب کردهام و نفرتش از بین رفته که احوالم را میپرسد و حتی تماس میگیرد و کارش به حرف زدن به مونا رسیده که آن پررو به من طعنه میزند مهربان صدا زدم… همانطور که چندباری در حضور مرصاد تکرارش کردم
– ملیـــح…؟
با مکث و تعلل سر بالا کشید نگاهش نگران بود و صورتش سرخ.
– گفتم مشکلی بود روی من حساب کن! کارت که دیگه مستقیم به من مربوطه پس بگـو؟
زمزمه کرد
– مشکلم.. کاری نیست
– پس چیــه؟
جواب نداد برخواسته برای نزدیکی بیشتر مبل روبرویش را اشغال کردم به جلو خم شدم
– نمیگی؟
صاف نشسته تن عقب کشید مردد گفت
– جواب میدین؟ یه سوال دارم
محکم گفتم
– آره بپـرس
امیدوار بودم سوالش درباره خودمان باشد
درباره رفتارم، درباره چیزی که فهمیده،
که البته از او بعید بود
– منو… منو از عمد به خاطر مرصاد نگه داشتین نمیذارین برم؟ یعنی.. مرصاد خواسته؟ اون گفته ازم سفته بگیرید؟
نفس آسودهای کشیدم چند روز پیش قبل از مرخصی رفتن مرصاد چند باری جر و بحث کردنشان را دیده بودم پس بالاخره آن چموش که بیچارهام کرده گفته بود کار اوست
دندانهایم نمایان شد با ریلکس شدن تنم روی مبل گفتم
– خودش گفت یا کشف خودتــه؟
ابرو بالا داد
– چـــرا؟! مگه من…
حرفش را بریدم
– از کجا فهمیدی؟
کلافه گفت
– از رفتارش.. از اینکه مرتب مینداخت گردن شما و وقتی مچشو گرفتم پررو پررو گفت برو زورت رسید پس بگیر.. میشناسمش دیگه برادرمه!
– خوبه.. جوابتو گرفتی دیگه! چرا از من شاکی میشی؟
– چرا نشم وقتی میگه زورت؟ چه ربطی به مرصاد داره که دخالت کنه و شما…
جدی شدم دلم نمیخواست از کفری بودنش از برادرش سؤاستفاده کنم
– برادرته.. نگرانه.. اینجا بزرگترته و من بهش نه نمیگم. تا زمانی هم که نخواد و اجازه نده نمیذارم بری تمومه؟
نمی دانم چرا حس کردم نوری به صورتش نشست! از چه چیزی خوشحال شد؟
– یعنی دروغ گفتین؟
گیج پرسیدم
– چیـــو؟!
– که از مرصاد سفته دارید؟
“” سرتق لجباز مچ گیری میکنی؟ که بدونی کاریش ندارم بری؟ “”
– نخیــــر.. دارم اونم ده برابر تو! مربوط به کار خودشه که دست از پا خطا کنه بتونم یقهاشو بچسبم مثل چند شب پیش! دیدی که چقدر پروئه و کارمون به کجا میرسه؟
– پس به من ربطی نداره؟
منظورش را گرفتم
– نه نداره تو رو با سفتههای خودت گیر میندازم.. البته اگه بری مرصاد جوابگو میشه اونم با ده برابر سفته
نگاهش هنوز مچگیرانه بود با پوزخند گفتم
– اگه فکر کردی بری کاری بهش ندارم سخته در اشتباهی
لب گزیده با خجالت گفت
– گفتین رفیقتونه.. براتون مهمه.. حواستون بهش هست.. میتونید ازش شکایت کنید؟ از رفیقمون! کسی که مهمه و میخواین پیشرفت کنه؟
“” دخترهی پررو! خوبه ازم خجالت میکشی، خودش هنوز جرات نکرده اینو تو صورت من بگه یا حتی بهش اشاره کنه بعد تو با پیروزی از مچگیریت میکوبیش تو صورتم که فقط واسه ترسوندن و نگه داشتن تو گفتم؟””
لب گزیده با چشمهای تنگ شده خیرهاش ماندم سر به زیر شد ملتمس و محترمانه گفت
– اجازه بدید برم.. کار منو برادرم بهم ربطی نداره.. یکی رو جایگزین کنید تا با رفتنم خسارتم نزنم
با بدجنسی گفتم
– روز اول نگفتم یه ماه زودتر باید بگی؟
مودبانه و با احترام اینبار خیرهام شده جواب داد
– بله گفتین ولی برای شما که کاری نداره، اصلا مگه من چیکار میکنم؟ کارم چقدر مهمه که جام خالی باشه ضرر بده.. لطفا اجازه بدید برم.. مهمه
چقدر با این لحنش در این لحظه با احساسی که نسبت به او داشتم بخاطر کارم از خودم بدم آمد
– کجا بــری؟ شهرتــون؟ نگران چی هستـــی؟ تنهایی مادرت؟ مگه مرصاد الان اونجا نیست؟ مگه نگفتم تا اون نگه نمیری؟ مگه وقتی می رفت ندیدی گفت حواسم بهت باشه؟ نگفت میمونی تا برگرده؟ میخوای باز بندازیمون به جون هم؟
شرمنده نیم نگاهی به صورتم انداخت
بی خیالیاش دربارهی برادرش عجیب بود! برخلاف مرصاد که زمانی که میرفت با نگرانی زیاد گفت تمام حواسم به خواهرش باشد…
گفت حتما باید برود و اینبار خودش گفت شاید بیشتر از ده روز نباشد…
گفت اتفاقی افتاده که باید کنار مادرش باشد و خیالش از جای ملیح راحت…
گفت واجب است و حتی اگر مرخصی ندهم میرود
سکوت و نگاه گرفتهاش جسورم کرد
– مگه دلیل رفتنت تنهایی مادرت و نگرانیش نبود؟ و البته حضور مــن!
جا خورد نگاهم نکرد ولی از دستهایش که بهم چفت شده از فشار زیاد سفید شد میشد فهمید
در این چند روز نبود مرصاد تلاشم را کرده با او آرام و مهربان بودم، رک و بی منظور، صاف و صادق، تا برسیم به حرف زدنی که پس نزند، نترسد، به خاطر نبود مرصاد نگران نشود و حرفم را کم کم به خودش بزنم
– منی که اگه درخواست مرصاد هم نباشه شده به زور نگهت میدارم، اجازه نمیدم بری تا وقتی وسط هوا و زمینم و از رفتارت حتی جرأت نکردم مستقم بگم چی میخوام و قصدم چیه! تا توی محل کارت اذیت نشی.. فرار نکنی.. فکر نکنی اجباره.. حالا که دیگه میدونی گیرت ننداختم و برادرت خواسته و من فقط ازش استفاده میکنم
تند شدن نفس او را میدیدم. قلبم میان سینه تند میزد، سرم داغ شده تنم به عرق نشسته بود.
چه سختی لذت بخشی داشت بیان احساست وقتی اینطور آرام ساکت روبرویت نشسته
– حالا به همین راحتی میگی بذارم بری؟ چیکار کردم که انقدر رک میزنی تو صورتم که بفهمم از عمد حتی نمیخوای ببینیم؟
با مکث از چشمهایی بسته و دستهایی چفت شده وقتی حالا فقط حس شنواییاش با من بود شرارتم بیشتر شده پرروتر شدم تا بفهمد و جدی بگیرد
– اصلا وقتی جوابمو ندادی که نمیتونی بری میتونی؟ گیرم نظرتو نپرسیده باشم که بارها غیر مستقیم پرسیدم و پیچوندی بالاخره که رک میگم نمیگم؟ بالاخره که صبرم تموم میشه. تا آخرش که نمیتونی خودتو به نفهمی بزنی
خشک شده تکان نمیخورد قرارم با خودم کم کم گفتن بود تا همینجا بس بود. با اینکه به یکباره با چند جمله تا آخرش را رفتم
برخواسته با جا دادن مدارکِ روی میز توی کیفم بی توجه به او که نفهمیدم قطره اشک روان شده روی صورتش از چه حسی بود به سمت در رفتم
– داداشت نیست کارم زیاده ولی حتما شب قبل رفتن برمیگردم چک کنم چیکار کردی باز نشینی فقط نگاهشون کنـی؟
*******
باورم نمیشد که اینطور آخر وقت با تماس کمالی و یادآوریاش غافلگیر شوم! کار همیشهام نبود؟
به کمالی که چند باری این اواخر او به آنها رسیدگی کرده بود نگفتم بودم ماه بعد خودم به شیراز میروم و به کار هتلها رسیدگی میکنم؟
پس چرا فراموش کردم؟!
چرا انقدر سردرگمم؟!
“” خدا بگم چیکارت کنه دختر که برام حواس نذاشتی. دو روز دیگه اونجا قرار دارم یادم هم نبود. ببین چه به روز هوش و حواسم آوردی ملیجــه “”
با در زدنی آرام که بی جواب ماند وارد اتاقم شدم از نبودنش جا خوردم اما کاغذی روی میز توجهام را جلب کرد
《سلام.خسته نباشید. تموم شدن لطفا چک کنید》
از یادآوری تصویر صورتش وقتی رفتم خندیدم
او که این اواخر بارها با شرم و خجالت با دلایلی عجیب با من تماس گرفته حرف زده بود حالا برای روبرو نشدن به نامه نگاری روی آورده؟ حتی کار چند روزهاش را تمام کرده بود!
باید تمامش میکردم سریع با مرصاد تماس گرفتم تا خبر بدهم چند روزی نیستم و باید با نصیبه تماس گرفته دربارهی خواهرش تذکر بدهد این سرتق لجباز گاهی مثل خودش چموش است و فعلا اصلا به حرفم نیست که حتما زبان مناسبش تلافی میکنم
با پایان تماسی که گفت با ملیح تماس میگیرد و به سراغش بروم تا باور کند جدیام و نباید برود به سمت آشپزخانه رفتم
چرخی در آن زده بعد از سرکشی بی وقت و گوشزد کردن مسائلی که هر چقدر تکراری اما برای چنین محیطی حیاتی بود سراغ ملیح را از نصیبه گرفتم
گوشی به دست در حیاط خلوت سر سبز و کوچک روی نیمکت نشسته با تلفن حرف میزد
درستش این بود که در حضور پرسنل آن هم در آشپزخانه وقتی گوشهای در حال خودش بود به او نزدیک نشوم علی الخصوص با پچ پچ های که این اواخر حس کردم ولی حتی با گوشزد کردن مرصاد هم به آن توجهی نکردم وقتی میدانستم کسی جرأت نمیکند در حضورم و مستقیم حرفی از آن بزند و در زمان غیبتم نصیبه با تشر همیشه سر زبانش:
“” آقای پایدار مدیر اینجاست و دلیل رفتارش به خودش مربوطه “”
جمعشان میکرد
ولی میخواستم هر چه زودتر روبرویش بایستم ببیندم و حالا با این مستقیم گفتن باز مثل روزهای اول گریختن عادتش نشود
مخصوصا حالا که قرار است چند روز نباشم و او دو روز آینده را از شلوغی کارم و تمام شدن کارش در اتاقم باید در آشپزخانه بگذراند و مرصاد هم پشت خط منتظر من است تا به خواهرش بفهمانیم جدی هستم