آنجا اگر درست هم نشود انقدر نگران نیستم انقدر نمیترسم، نباید فرار کنم، نگاه ها را قبلا دیدهام، تحقیرها را قبلا شنیدهام، توهینها قبلا به جانم نشسته زخم جدیدی نیست…
آنجا نباید نگران زندگی مردی باشم که تمام اعتبارش ممکن است از بین برود و باز آن نگاه بد و عصبی چند سال پیشش را که پشت آن در دیدم با شدت بیشتر و دلیل بزرگتر و بدتری وقتی حالا حق دارد ببینم، ممکن است حتی فکر کند عمدی به او نزدیک شدهام تا حتی تلافی کنم
آنجا نباید نگران باشم که پرسنلی که اینجا مشغولند و تا همین لحظه هم بارها پچ پچ هایشان را شنیدهام بخاطر حرفهای بیتایی که خوب میدانم چقدر از من عصبیست مانند یک موجود چندش نگاهم کنند اما به خاطر مرصاد جرأت حرف زدن ندارند که فقط میگوند همراه با مرصاد برای مدیر از ابتدا نقشه کشیده بودیم
نمیخواهم با شنیدن و دیدن اوضاعم به افکاری که در سر داشتهاند ایمان آورد
– باز که پشت در موندی؟
کی در را باز کرده بیرون آمده بود؟
نگاهم روی صورت و ظاهری که کاملا مشخص بود زیادی به خودش رسیده که بوی خوب ادکلنش تمام اطراف را گرفته ماند
حالم را نمیفهمم با وجود تمام اضطرابی که دارم از دو روز پیش از یادآوری حرفهایش حس تازه جوانه زدهی خوبی به جانم افتاده که نگرانم میکند
حسی که از نظرم درست نیست و نباید باشد
حسی که از اشتباه میترساندم
اشتباهی آگاهانه وقتی او را مثل آن مردها نمیشناسم
شبیه به فتانه نشدهام؟
چقدر بزرگتر است و پولــدار؟!
خجالت نمیکشم از افکارم؟!
– ببخشـــید
در را کامل باز کرده با احترام به داخل هدایتم کرد بی تکلیف ایستاده بودم تا درخواستش را بگوید نصیبه گفت کار مهمی دارد
بی توجه به من به سمت اتاق استراحتش رفت
– بیا
مردد دنبالش رفتم
– بیا تو
جاخوردم! اتاق استراحتش؟ چرا؟
آهسته و با تردید وارد شدم اما برای نشان دادن عجلهام خجول گفتم
– نصیبه خانوم گفتن زود برگردم.. میشه.. میشه زود کارتون رو بگین؟
نگاه براقش به صورتم بود
– نگفتــم؟!
من گیج بودم یا او؟
– نشنیدم که!
لبخند زد..
چرا جانم لرزید؟ چرا خوشایند بود؟
تند نگاه گرفتم.. حس کردم فهمید که نیم قدم جلو آمده صدای مردانهی گیرایش شرور شد
– شنیدی ولی نفهمیدی. البته درستش اینه که بگم در تلاشی خودتو بزنی به نفهمی
با دمی کوتاه نفسم حبس شد. منتظر اعلام تذکراتی در نبودنش بودم و او انگار قصد داشت حرفی را بزند که به آن بی توجهی میکردم
بی توجهی میکردم تا اگر قصدش استفاده از تنهایی من است بداند مانند دیگران خواستدار نزدیکی به اوی از نظر همه، همه چیز تمام نیستم و دست بردارد
قدمی عقب رفت عروسکی که پس نداد و به تاج تخت گوشهی اتاقش آویزانش کرده بود برداشت
در حالی که با انگشتان بزرگش به جانش افتاده با نوازشش دلم را زیر و رو میکرد با منظور گفت
– گفتمو خودتو زدی به نشنیدن و نفهمیدن در حالی که میدونم فهمیدی.. خب منم خواستم خودت بخوای تا بفهمی.. میتونستم رک و واضح بگم ولی….
نگاهم کرده جدی گفت
– ولی نگاهت میگفت اونطوری اذیت میشی
دستهایم بهم قفل شده نفسم از نگاه و لحنش بند آمد اما او انگار خیلی ریلکس و راحت بود
– پس یه جوری گفتم که مشغول بشی و کم کم بفهمی
به سمت در چرخیدم تا بروم این دیوانه عادتش بود هر طور میخواهد و خودش راحت است برداشت کند که البته اینبار را به خاطر تماسهای من و دیوانگی آن شبم که همراهش شدم و فکر کرد کوتاه آمدهام حق داشت، ولی مقصرش خودش هم هست که فکر میکند هر چه برداشت میکند درست است
صدایی در سرم گفت “”خودتم که همینی!””
– ملــــیح…
خشکم زد! چرا انقدر لطیف و آرام؟
آن هم از سمت او که اگر میدانست بیچاره میشدم
او که انگار نقشهاش را با شل کردن حصارش برای مرصاد و موافقت با مرخصی بهتر پیش میبرد
حالا تنها کنارش در اتاق استراحتش ایستاده ام تا بدانم حرفی که زده درست بوده قصدی دارد و جدیست
باید بروم… با رفتن او وقتی نیست حتما میروم… او کاری به مرصاد ندارد… او نمیفهمد من که میفهمم اگر بمانم چه بلایی سر هر دویمان می آورم
صدایش را خیلی نزدیک شنیده به سرعت چرخیدم دقیقا پشت سرم ایستاده بود عروسک دستش را بالا آورده بود وقتی میگفت
– میشه بگی.. این واقعاً شبیه به توئه یا نه؟!
قفل کردم.. مرصاد میدانست رفیقش انقدر بی فکر است؟ من چرا با او اینقدر راحت شدم که به اینجا برسـد؟
حق با پچ پچ ها و بیتا نبود؟ حق نداشتند؟ شاید از رفتار خودم به اینجا رسید؟
اتفاق هایی که در گذشته افتاده حقم نبوده؟ خودم باعثش نبودم؟
عقب تر رفتم اما با حرف زدن نگهم داشت میدانست بی ادبی نمیکنم نمیروم
– میدونی که دارم میرم شیراز… چند روزی نیستم… شاید هم یه هفته ده روز… وقتی برگردم دربارهی خودمون که خودتو میزنی به نفهمی با مرصاد حرف میزنم تا به خانوادتون بگه. مـن…
به ضرب و شوکه چرخیدم! پنهانی نبود؟
شاید فیلم است برای باور کردنم تا فکر کنم جدیست؟ ممکن بود واقعاً بخواهد علنیاش کند؟
از حرکتم که فهمید توانسته شوکهام کند لبخند زده ادامه داد
– خیلی وقته بهش فکر میکنم.. میخوام تو هم حالا که مسلما واضح میدونی بهش فکر کنی.. فهمیدم برای فکر کردنت باید دست به کار بشم
نیم قدم جلو آمده مطمئن و محکم گفت
– سنتی پیش میرم.. اونطوری که فکر میکنم تو بیشتر میخوای و باهاش موافقی
من کی گفته بودم میخواهم که او دنبال ادامهاش بود؟
چرا نمیفهمد بیچارهام میکند اگر قادر و فتانه او را ببینند؟
نمیفهمد اگر در آن محل با من دیده شود که شهرت دارم در تله گذاشتن برای مردهای با سن بالا و پولدار چه میشود؟
آن دیوانهی بیمار که نمیدانم کیست و چندیست فکر میکنم به تهدید فتانه در روزهای اول حضورم در این رستوران مربوط است اگر پایش میان این آشفتگی باز شود همه باورهایی که باعث رفتارهای زننده دربارهی شخصیتم شد و آزردم را بار دیگر به اثبات میرسانم
اینبار با طولانی مدت بودن کنار این مرد بدتر از آنها را خواهم دید.. نباید بمیرم؟
اگر باز اتفاق بیفتد؟ اگر باز به گوش مادر برسد و قادر سر مادرم فریاد بزند؟
قفل صورتش شدم
“”چرا فکر میکنی وقتی فهمیدم قبولم میکنم؟ چرا از فرارم نمیفهمی درست نیست؟ چرا وقتی میگی خودمو زدم به نفهمی نمیفهمی نمیخوام؟ مگه زندگیمو ندیدی؟””
گیج باز عقب رفتم، بی توجه به حالم عروسک را در جیب داخلی کتش پنهان کرده با زدن دستش روی سینه درست سمت چپ جایی که عروسک را پنهان کرد گفت
– باید اینجا باشه. با خودم میبرمش میترسم داداشت بیاد ببره هنوز چشمش دنبالشه که روزی یه سیلی به عروسکم میزنه
خیرهی نگاه سرگردانم جلوتر آمد تا خواستم عقب بروم با صدایی شاکی و دلخور گفت
– میشه انقدر نری عقـــب!
بی اختیار ایستادم. نزدیک تر شد.. خیلی نزدیک…!
من هرگز تا به حال به هیچ مردی انقدر نزدیک بودهام؟!
دلیل نزدیکیام به او وقتی همیشه از نگاهها که به دنبال تهمت زدن بودند و میترساندم چه بود؟ رفاقت با مرصاد؟ یا رفتار خودش؟
او مثل کسانی که پیشنهاد داده برایم از خودشان عکس میفرستادند نبود؟
قلبم تند میزد نفس نفس میزدم از ترس گرفتن نگاهی عجیب که مثل نگاههایی که تجربه کردهام باشد و روی تنم بچرخد حالا که مرصاد نیست، یا حرکتی که بخواهد لمسم کند نمیتوانستم سرم را بالا گرفته تکان بخورم
سرش را بیش از حد پایین کشیده حتی کمی خم شد تا صورتم را ببیند! وقتی ظاهری هم انقدر با هم متفاوتیم چرا نمیفهمـد؟
زمزمه وار و آرام، خواهش و محترمانه گفت
– میشه بهش فکر کنی؟ میخوام بهم لطف کنی و بهش فکر کنی تا وقتی برمیگردم نیاز نباشه باز صبر کنم و بتونم به مرصاد بگم
با عقب عقب رفتنم کم کم از اتاق خارج شده بودم بی اراده از افکارم به در خروج نگاه کردم. کاش میشد مستقیم بیرون رفته در این شهر گم شده ناپدید شوم و دیگر هرگز نبینمش
– حواست به منه ملیـح؟ بهش فکر کن باشه؟ به من.. خیلی منتظرم نذار. باشه؟
– نه
زمزمهام خوشحالش کرده خندید
– نگفتم به این سرعت جواب بدی که! فعلا فقط فکر کن تا برگردم
خیره به صورتش به خاطر تمسخرش جدی و عصبی گفتم
– چی از من میدونید؟ چقدر منو میشناسید؟ از خانوادهام و زندگیم چی میدونید؟
لب بالا داده جواب داد، جوابش میگفت منظورم را فهمیده کع یا برایش مهم نیست یا باز در حال تمسخر است و یا همان برداشت اولم درباره او درست است که برای تنهاییام نقشه کشیده
– مرصادو چندین ساله میشناسم شخصیتشو حفظم. خواهرشو هم چندین ماهه میشناسم چیز بدی ازشون ندیدم آدمهای….
حرفش را بریدم. آگاهانه با سر در چاهی نمی افتادم که این دیوانه در حال کندنش بود و نمیدانست چه دیوانههایی کنار دهانهی چاه ایستاده منتظرند تا منِ وامانده در این اوضاع را هل دهند و او هم با من سقوط کند
او که با سقوطش ممکن است تمام زندگیاش تحت تاثیر قرار گیرد. زندگی کاریاش که به خواهران و برادرش و حتی برادر خودم هم مربوط است