– گفتم خانوادهام؟ زندگیم! اطرافیانم! مشکلاتم! شما از من چی میدونید که فقط بخاطر چند ماه…
او هم حرفم را برید
– شخصیت آدمها مهم تر از زندگیشونه.. مهم تر از اطرافیانشون.. مهم تر از گذشتشون…
مکث کرد، حس کردم محکم تر و حتی با منظور گفت
– حتی مهم تر از آبروشون.. درسته همهی اینها روی شخصیتشون اثر گذاشته ولی اگه شخصیت خوبی دارن و چیزی آلودشون نکرده این چیزها حتی بد نیست که خوبم هست.. میشه همون چیزی که اگه شکستت نده قویترت میکنه.. میشه تجربه.. میشه سختی ولی بدی نداره.. خیلی از مشکلات زندگی آدمها دست خودشون نیست.. زندگی آدمها اتفاقهای خوب و بدیه که افتاده و ممکنه توی خیلیهاش حتی ذرهای دخیل هم نباشن، کسی رو از روی خانوادهاش، مشکلاتش، اطرافیانش، ظاهرش قضاوت نکن.. آدمها گاهی مجبورن به پذیرش بعضی شرایط به خاطر کسایی که دوستشون دارن
احساس کردم منظور جمله آخرش خودش بود!
نمیدانستم چه جوابی باید بدهم به کسی که نمیخواهد بفهمد. به کسی که اگر بخواهد بفهمد هم من نمی توانستم دربارهاش حرف بزنم
کلید اتاقش را به سمتم گرفت
– امانت پیش تو تا برگردم خانوم کمالی از فردا صبح سر میزنه. بهش گفتم زمان رفتن باید کلیدو به تو تحویل بده ولی کلید اتاقمو نگه دار تا بیام
– آقای پایدار من…
– بگیر دیگه! عجله دارم باید برم فرودگاه
دست دراز کرده هر دو را گرفتم اما رها نکرد
– بهش فکر کن باشه؟ باهات تماس میگیرم
سکوت کردم تا برود اما باز هم رهایشان نکرد دلخور گفت
– یه باشه هم نمیگـی؟
برای زودتر رفتنش وقتی روی پا بند نبودم پلک بسته کلید را کشیده یک کلمه گفتم
– باشه
خندید.. روشن.. انقدر که از خودم و وضعیتم متنفر شدم… از زندگی نفرت انگیزی که چندی بود غصه خوردن دربارهاش را رها کرده برای تغییر تلاش میکردم و او با درخواستش مثل دفعه قبل همه چیز را بهم ریخت. در خواستی که حتی نمیتوانم به آن فکر کنم
من بعد از آن شکستنها انقدر قوی نیستم که توانش را داشته باشم.. اولینش را نتوانستم با وجود مرصاد ثابت کنم.. چهارمین دفعه را با او که بر خلاف آنها کنارش بودهام چکنم؟
به سمت در رفته دستی در هوا تکان داد
– لقمهها را خودت بخور ولی بیار که یادت نره بد عادت بشی تماس میگیرم. شب بخیر
با خروجش همانجا روی سرامیک ها فرو ریختم صورتم بی صدا خیس شده قلبم شکست
چرا انقدر سوختم؟
اگر از او میترسم و شک دارم چرا از اینکه نمیتوانم به او فکر کنم انقدر بی جانم؟
چرا گفتم کاش چند سال پیش نرفته بودم؟
شاید اگر نرفته بودم انقدر شهرت نداشتم که به محض به زبان آوردن نامم در آن محل همه بی مکث به یادم بیاورند
شاید میشد فقط یک واقعه را برای این مرد تعریف کرد ولی حالا…! مگر کسی هست که باور کند برای کسی چندین بار چندین اتفاق مشابه و پشت هم رخ دهد به حدی که همسر یکی از آن مردها تهدیدت کند؟
به حدی که همسایهای بشنود و وقتی یکی نقل مکان میکند بگویند دلیلش نگرانی برای پسرهای جوانش بوده وقتی همسایهی دیوار به دیوارشان دختری مثل من دارد؟
نمیدانم چقدر نشستم.. تا کجاها رفتم.. افکارم چند بار روبرو شدن مدیر با قادر وقتی فریاد زده به مادرم میگوید هرزه تربیت کرده سر زد که دستی گرم در آغوشم کشید
– چتـــه مادر؟ چی شـــده؟
خیره به چشمهای نگرانش زجه زده پرسیدم
– چیکار کنم؟ چرا نمیفهمه؟ آبرومو چیکار کنم؟
– سامان چیزی گفتـه؟
بغضم باز شکسته میان آغوشش جا گرفتم..
کاش درماندگیام پایانی داشت..
اگر او میان این جماعت انقدر خوب نبود شاید میشد گفت ولی با این اوضاع چه کسی باور میکند عمدی نبوده و من برای او دام پهن نکردهام و به عمد تا خانهیمان نکشیدمش؟
********
پشت در ایستاده چند نفس عمیق کشیدم صبح وقتی کلید را به او داده گفتم مدیر خواسته هر زمان که رفت دوباره به من تحویلش بدهد نگاهش از نگاههایی که سالها پیش هم دیده بودم بدتر بود
وقتی مرصاد به او میگوید “ناموس مردم” و “آغوش باز” مشخص است چرا نگاهش انقدر کینه و نفرت دارد. او هم یکی از خواهان مدیر است
چرا او با این خاطرخواهان و موردهای مناسب اطرافش به من پیله کرده؟
دقایقی پیش که از اضطراب زیاد باز دستم را بریدم فکری به ذهنم رسید. شاید کینه و نفرت خانم کمالی به من کمک کند وقتی نتوانستهام از دیشب، هم از ترس عکسهایی که ناگهانی دریافت کردم، هم از احتمال تماس مدیر گوشیام را روشن کنم
حالا دیگر مطمئنم باید بروم، درست است که آن عکس ها فقط میگوید من با مدیر به شهرمان رفتهام و چیزی ندارد اما اگر در محل، رستوران ها و هتل ها پخش شود و بگویند من با او که کسی از کارکنان را تحویل نمیگیرد در ارتباط بودهام همه چیز تمام است
تا بخواهم حرفش را بزنم و ثابت کنم دروغ است نه تنها آبروی اوی سرشناس که تقریباً تمام مراکز تفریحی پایتخت میشناختنش رفته نمیشود جمعش کرد که خودم باید از هجوم رفتارهای زننده میمردم
به میان آمدن پای شهرت من کنار او، دختری که از شهرشان گریخته دنبال طعمهی جدید است برای همه قابل پذیرش است و حتی برای ادامهاش تجسس هم میکنند
《 عکس هاتونو دیدی؟ یه یادگاری از مسافرتتون نداشته باشی؟》
《 میگم به نظرت چی میشه اگه عکسهای دختری که تو کار تلکه کردن مردهای پولدار و سن بالا بوده با اون مدیر خوش تیپ همه جا پخش بشه؟》
《از الان فقط یه روز وقت داری. بعدش منم دیگه نمیتونم جمعش کنم چه برگردی چه بمونی.. منم آدم رها کردنت وسط آشفتگی نیستم.. اجازه نمیدم بهت توهین کنن حتما میام تا شهادت بدم خبری نبوده و کاری با هم نکردین وقتی با من در ارتباط بودی و بهم قولهایی دادی》
《ترجیحت کدومه؟ بیای و منتظرم باشی تا از راه برسم یا خودم وقتی اون خوشتیپ نیست بیام اونجا ازش دفاع کنم؟》
《فقط یه روز عزیزم.. فقط یه روز 》
با آهی از یادآوری پیامها آرام به در ضربه زدم
– بفرمایید
به سرعت داخل شدم، باید امشب برگردم مرصاد امشب راه می افتاد و اگر نروم فردا صبح اجازهاش را نمیدهد
– خسته نباشید
سرش توی گوشی بود از شنیدن صدایم سر بالا کشیده با اخم طعنه زد
– اومدی دنبال کلید؟
باید جسارتم را حفظ کنم وقتی بروم اگر این دختر که دختر وکیل اوست مسئولیتش را قبول کند مرصاد هم در امان است مدیر چیزی از من نمیفهمد، فکر نمیکند طعمه بوده و قصدی داشتهام وقتی خودم رفتم
– نه اومدم تا ازتون یه خواهشی بکنم
ابرو بالا داد خواهشی ادامه دادم
– فقط شما میتونید کمکم کنید خانم کمالی
**********