رمان بوی نارنگی پارت ۷۲

4.5
(6)

 

(سامان)

 

در سکوت از حیاط رد شدم

 

به خاطر شنیدن صدای موسیقی که می‌گفت باز گذر ساسان به خانه افتاده سحر در نبودم برای پر کردن جای خالی‌ام در تلاش است و همراه با سارا و فرزندانش خانه را روی سرشان گذاشته‌اند در ساختمان را آرام و با احتیاط باز کردم تا کسی متوجه‌ی حضورم نشود

 

رها همسر ساسان را خوب می‌شناسم میدانم که برخلاف خواهر ها حتی اگر بداند یکی از ما سه نامحرم در اتاقی دیگر از آن محیط هم حضور داریم مثل آنها بی خیال بی حجاب نمی‌شود

 

با ورودم به سالن سارا و سحری را دیدم که هماهنگ و موزون می رقصیدند در حالی که محیا میانشان و پارسا و پرسام دو طرفشان سعی در هماهنگ شدن با آنها را داشتند اما هر بار فقط بی نظمی کرده مادر و رهایی که طبق معمول فقط بیننده بودند را می‌خنداندند

 

بی اختیار با وجود ورود بی صدایم که می‌خواستم غافلگیرشان کنم از بی اعصابی به خاطر این چند روز بی خبری و ذوق زده از دیدن شادیشان سوت زده شروع به کف زدن کردم

 

توجه‌ی همه جلب شده سارا طبق معمول خجول متوقف شد اما سحر حرکاتش را تند تر کرده داد زد

 

– نیرویی تازه نفس اومد بیا.. بیا.. داریم واسه تو تمرین می‌کنیم گولاخ

 

صدای با نشاط مادر از دیدنم نه تصویر روبرویش، وقتی به سرعت ایستاد بلند شد

 

– سلام رسیدن بخیر

 

از همانجا دست روی چشمم گذاشته سری تکان داده جواب دادم

 

– چشمم کف پات ماه بانو روز به روز جون تر میشیهااا… بیبین چی تحویلت دادم دوتا دختر یکی از یکی بهتر… مخلصیم

 

مادر که لبخند زده دوباره نشست کتم را به سمت رها پرت کردم که گرفت

– بگیر بیکار نباشی.. جیگر عمو کـــو؟

 

– با باباش بالاست داره لباس عوض میکنه

 

صدای سحر اجازه نداد جواب رها را با شرارت داده بگویم:

“بچه گذاشته تو دامنت بایدم برسه به غلط کردم”

 

– بیا سامان.. بیا حالا که چشم خوشگل رو استپ زدی با این ورودت خودت جاشو پر کن

 

جلو رفته با وجود خستگی زیاد کنارش جای سارا را گرفته سعی کردم با او هماهنگ شوم رها با شیطنت حرفی را که زمانی به شوهرش ساسان گفته بودم به خودم چسبانده گفت

 

– خاله نمی‌خوای یه حرکتی براش بزنی؟ داره دیر میشه ها؟ تا حروم نشده زنش بده ببین چقدر داره تلاش میکنه بفهمی وقتشه

 

مادر فقط با لبخند نگاهم کرد اما سحر که او هم مثل من و مادر شب آخر قبل از رفتنم را به یاد آورده بود که در جمع سه نفریمان بی مقدمه از آن حرف زده بودم گفت

 

– کجای کاری ساسان خور! استارت خورده ولی پاش رو ترمزه منتظریم برداره تخت گاز بریم هوو دار بشی بیچاره

 

تصویر آن شب زنده تر شده خندیدم

 

《《 لیوان آب میوه‌ای که مادر زحمتش را کشیده بود یک سره سرکشیده به سحر که پشت میز آشپزخانه روبرویم نشسته اما سرش توی گوشی بود طعنه زدم

 

– یه وقت یه حرکتی تو این خونه نزنی ها. خدا رو خوش نمیاد شوهرت بیاد و نا نداشته باشی پذیرایی کنی حقش گردنت بمونه

 

 

 

با پرویی گفت

– شما نگران زن خودت باش که هر چقدر هم جون داشته باشه آخرش واسه پذیرایی ازت کم میاره. پر نمیشی که!

 

ملیح را ندانسته به یادم آورده خندیدم

– از کجا فهمیدی قراره بیاد؟

 

مادر مطلب را گرفته ذوق زده پرسید

– واقعا؟

 

اما سحر گیج بود

– کیو میگی؟

– زنم دیگه

 

ابرو بالا داده دهانش باز ماند

– نه بابا..!! کم کم داشتم خیال می‌کردم مثل پرهام عقیمی ک نمی‌خوای زن بگیری

 

به محض نیم خیز شدنم از جا پریده قهقهه زنان دور شد مادر دستم را گرفته نگاهم را به سمت خود کشید

 

– جدی میگی؟

 

با اطمینان جواب دادم

– بله

 

سحر دوان دوان برگشت می‌دانست با مادر شوخی نمی‌کنم

– کی هست؟

 

با تمسخر گفتم

– نه بابا؟ بچه کدوم وری زرنگ؟

– عـــه.. اذیت نکن بگو دیگه دلم آب شد

 

با شرارت گفتم

– حدس بزن

 

می‌دانستم به چه کسی فکر می‌کند اما نمی‌دانستم کار او بوده که “ناموس مردم” را سر زبان مرصاد انداخته

 

اخم کرده حرصی جواب داد

– نگو اون کمند مغروره که میزنم از خنده بمیری؟

 

از تهدید مسخره‌اش به خاطر نقطه ضعفی که فقط گاهی شدید بود و نمی‌توانستم در حال خوشم کنترلش کنم دوباره نیم خیز شدم

 

– بی تربیت.. این دیگه چه مدل حرف زدنه؟

 

اینبار عقب نرفت نمی‌دانم چرا هرگز آبش با کمند به یک جو نرفت

 

– چه مدلی باید دربارهٔ کسی که همیشه وسط دست و پاست و زوری می‌خواد خودشو قالب کنه حرف زد؟ حالا ناموس مردم هست که باشه باید بهت بخوره یا نـه؟ اصلا اون خواهر مرصاد هم ناموس مردمه می‌خوای برو اونو بگیر مشکلش فقط اینه که جای دختره و حداقل ۱۵ سالی ازت کوچیک‌تره. ازت هم می‌ترسه میشی مثل امیررضا.. ولی باز بهتر از اینه که صد تا مشکل داره! یجوری خانوم انگار فقط افتخار میده نگاهت کنه

 

مادر اخم کرد

– سحر شرمت نمیشه درباره‌اش اینطوری میگی؟

 

لجباز پا زمین زد

– مامــاااان!

 

بی اختیار از حرص خوردنش خندیدم

می‌دانستم اگر بگویم هیچ‌کدام حتی به ذهنشان هم نمی‌رسد منظورم همان ملیح خواهر مرصاد است همان که از ظرافت ظاهرش فکر می‌کنند اینقدر از من کوچکتر است!

 

درباره‌ی ملیح شوخی کرده می‌خندیدند و چون فکر می‌کردند موضوع کمند جدیست و ممکن است به آن فکر کنم هرگز هیچ کدام درباره‌ی او حرف نزدند تا دخالت نکنند، حتی سحر که بارها در حرف زدنش متوجه شدم از او خوشش نمی آید

 

– خب حالا حرص نخور جوش میاری میزنی به پرهام جواب باباش آقای دکترو من باید بدم… اول اینکه کمند نیست دوم هم دیگه نبینم مثل مرصاد بگی ناموســ…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x