رمان بوی نارنگی پارت ۷۳

5
(5)

 

 

ناگهان شوکه از گرفتن مطلبی حرفم عوض شد

– تو چرا بهش میگی ناموس مردم؟ نگو که تو به مرصاد گفتی؟!

 

نگران شد اما پررو گفت

– تقصیر خودته. می‌خواستی هر بار درباره‌اش پرسیدم نپیچونی بگی ناموس مردمه نگو حرفش میفته سر زبونها که منم مجبور نشم به مرصاد رمزی معرفیش کنم هر بار از او فرصت طلب بپرسم اومده رستوران سراغت یا نه

 

باورم نمی‌شد.. نه تنها کار او بود که انقدر هم مراقبش بوده؟! می‌دانستم چقدر برایش مهمم اما او هم می‌دانست حق این کار را نداشته داد زدم

– سحـــر..! خجالت بکش. گیرم طرفم کمند بود چه ربطی به تو داشت؟

 

دوباره دور شد اینبار مضطرب و ملتمس گفت

– نداشت ببخشید.. ولی نگران بودم. من اینو می‌بینم کهیر میزنم. حالا که میگی اون نیست اصلاً بیا حرفشو نزنیم هــا.. باشـه؟

 

ساکت با خشم نگاهش کردم خوب می‌دانست چه کرده که تکان نمی‌خورد و نگاهم نمی‌کرد، تجسس در زندگی شخصی من؟! نگرانی برای مـــن؟! بچه بودم؟!

 

– سحـــر؟

 

با صدا زدن مادر که بیشتر تذکر بود سریع گفت

– معذرت خواهی کردم که! بخدا فقط نگران بودم دل تو دلم نبود اون باشه. تازه هیچ کاری هم نکردم. هیچ حرفی هم نزدم اصلاً دخالت نکردم. فقط می‌پرسیدم ببینم اومده یا نه همین فقط واسه اینکه خیالم راحت بشه

 

قدمی جلو گذاشتم برای اینکه بداند حتی اگر کمند دشمنم هم بود تعصباتم جای خودش را دارد جدی گفتم

 

– راحت شدن خیالت به “ناموس مردم” معروفش کرده. مرصاد، خواهرش، خانم گرمساری، خودت، حتی من که ازتون شنیدم هم یادش میفتم “ناموس مردم” میاد تو سرم

 

– بشین مادر.. بشین حرفتو بزن.. من و سحر بعدا درباره‌ی کمند حرف می‌زنیم

 

عصبی بودم از رفتار بی خردانه‌اش که روی رفتار مرصاد با کمند هم اثر گذاشته بود حالا نمی‌توانستم درباره‌اش حرف بزنم سربسته جواب مادرم را دادم که صدایش می‌گفت حسابی مشتاق و منتظر است

 

– گفتم فقط بدونید.. فعلا داره بهش فکر میکنه برگردم جوابمو بده بهتون معرفیش می‌کنم

 

– یعنی تمومه؟

 

لبخند زدم ذوق کردنش دیدنی بود

– 50 درصد من حله 50 درصد اون هنوز نه

 

– اونم انشأالله حل میشه عزیزم وقتی صورتت از یادش هم روشن شد. میگم.. نمی‌شناسمش؟

 

قبل از آنکه جواب چشمهای براق منتظرش را بدهم که می‌گفت “نشانه‌ای بده” سحر گفت

 

– می‌شناختیم که تا حالا صداش در اومده بود یه چیزی از رفتارش فهمیده بودیم. نمی‌شناسیم که پنهون مونده یهو غافلگیرمون کنه

 

ایستاده در حالی که کت می‌پوشیدم جدی برای غلاف کردن پرویی‌اش گفتم

 

– تو که عمرا بشناسی. نیستم تماس نگیری رستوران آبروریزی کنی! مرصادم نیست چند روزی کمند میاد و میره》》

 

 

 

با صدای زنگ در به سمت آیفون رفتم از تصویر پرهام و امیررضا که مدتی بود کنار هم ندیده بودمشان رو به سحر و سارا گفتم

 

– داداشان

 

هر دو به سرعت به سمت پله ها دویدند ورودشان صدای جیغ سه قلوها را در آورده جمع را به خوش و بش انداخت

 

امیررضا به سرعت محیا دختر دردانه‌اش را به آغوش کشیده کنار دو برادرش تن روی مبل انداخت

 

– جون دل من.. عشق بابایی کجاسـت؟

 

چه خوب ارزش سارا را برای خودش از حالا به کودکانش نشان می‌داد

 

محیا به پله ها اشاره کرده گفت

– با خاله رفت بالا.. عمو اومد یاالله شد.. شال بذاره قشنگیشو نبینی

 

امیررضا با ذوق خندید

– نبینی نه نبینــه

 

پرهام که کنارم ایستاده چشم تنگ کرده بود تیز از دیدن لباس سه قلوها که به تنشان چسبیده بود پرسید

 

– چی از دستمون رفته؟

 

به سارا و سحر و ساسان که با دخترش در آغوشش از پله ها سرازیر می‌شدند چشم دوخته جوابش را با شرارت دادم

 

– همون که هیچ وقت از دست من نمیره. یه گروه پنج نفره که تو فقط میتونی تک نفره ببینی

 

امیررضا در حالی که با چشم و ابرو احوال سارا را پرسیده طلب چای لیوانی می‌کرد با اعتماد به نفس و شیطنت گفت

 

– چهارتاش مال منه پس اگه من نخوام تو هم نمی‌تونی ببینی گولاخ

 

به پروئی‌اش خندیدم. پرهام گستاخ و بی پرده دست سحر را گرفته در حالی که او همراهی نمی‌کرد به زور به سمت اتاق مادر در نزدیکی اتاق من کشیده گفت

 

– بیا ببینـــم! ما چرا بچه نداریم؟ یعنی چی اصلا.. بیا حالا که نداریم یه نفره حالمو جا بیار

 

امیررضا “بیشرفی” زیر لبی زمزمه کرده گفت

– عمرا مثل چهار نفره‌اش بتونه حالتو جا بیاره بدبخت

 

پرهام که بی‌توجه در را بست امیررضا پارسا را به سمت اتاق هل داد

– بدو بابا.. بدو خاله تنها نباشه عمو اذیتش می‌کنه

 

صدای خنده‌ی آرام مادر بلند شد. پرهام و امیررضا برایش با من و ساسان تفاوتی نداشتند مثل همیشه فقط تماشا می‌کرد با حرف امیررضا زمزمه کرد

 

– امیرجان..!!

 

امیررضا بی صدا خندید. خندان خیره‌ی پارسا بودم که به حرف پدرش بدون در زدن وارد اتاق شد

 

ثانیه‌ای نگذشته با جیغ بلندی بیرون دوید وسط سالن قبل از بازکردن دهانش پرهام که بیرون دویده بود با دستی دهانش را بسته دست دیگرش دور شکمش حلقه شده از زمین کندش

 

صدای قهقهه‌ی امیررضا بلند شده با تمسخر گفت

– عمرا یادش نمیره داداشی.. هر چی دیده مو به مو میگه

 

 

 

صدای خنده ی من و ساسانی که احوالم را می‌پرسید خانه را برداشت. هنوز هم با هم که بودند دست از شرارت برنمی‌داشتند،

پرهام تا ابد برای امیررضا برادر تازه از راه رسیده‌اش بود

 

جواب پرهام نگاهمان را به سمت امیررضا و سارا کشید

– می‌دونم داداشـی.. هزار بار تصویرهای خفنی که دیده رو برام توضیح داده از روی اونهاست که یه پا استاد شدم.. ولی من تو نیستم که بدبخت! چنان قبل از هضم تصویرِ قبلی تصویرِ جدید جایگزین کنم حض کنی

 

پارسا را به زور برده در را بست. سارا خجول چای را جلوی امیررضا گذاشته گفت

– بس کنید

 

امیررضا بی توجه به جمع گونه‌اش را بوسیده زمزمه کرد

– مگه میشه؟ نمی‌بینی چقدر پروئه.. بشین دلم تنگه

 

دستش که دور کمر سارا حلقه شده مادر احوال خانواده و مادر و خواهرش را پرسید ساسان هم به جمعشان پیوسته کنار رها نشست

 

برای تعویض لباس وارد اتاق شدم که پرسام به دو وارد شده روی تخت پرید

لبخند به لب خیره به لذتی که از یک بالا و پایین پریدن ساده روی تخت می‌برد مشغول شدم

 

“کی ملیحم میشه جز این خانواده؟””

 

– دایی؟

– جون دایی؟

 

شدت حرکاتش بیشتر شد

– چرا تختت از همه بهتره؟

 

– یعنی چی دایی؟

 

کمی فکر کرده ناراحت گفت

– تخت مامان بابا شله.. تخت خاله و عمو هم صدا میده.. عمو نمیذاره روش بپرم.. میگه خراب میشه لازمش دارم

 

به سوالی که نمی‌دانست چقدر قلقلکت می‌دهد تا آن دو برادری را که برایت کادو تخت دو نفره خریده‌اند آزار دهی خندیده گفتم

 

– چون تخت من نوئه دایی ولی اونها انقدر از تختهاشون کار کشیدن فنرهاش دیگه جون نداره حتی وزن تو رو تحمل کنه. یا باید شب کاریهاشون کم بشه که تو بتونی با تخت بازی کنی یا تخت رو نه فقط به خاطر تو که حداقل واسه آسایش خودشون عوض کنن صدای جیر جیرش از اتاق نزنه بیرون

 

– مگه با تخت کار می‌کنن؟

 

با صدای بلند خندیدم بی آنکه فکر کنم ممکن است چه نتیجه‌ای بدهد گفتم

 

‌- آره دایی.. عموت و بابات که شب و روزم ندارن زیادی هم کار میکنن. کارشون کم بشه مشکلت حل میشه

 

به سرعت از تخت پایین پرید خوشحال از اتاق بیرون دویده جیغ زد

– بــابـــااا… میشه با تخت کار نکنی من باهاش بازی کنم؟

 

شوکه از شنیدن حرفش که نتوانستم خنده‌ام را از آن جمع کنم پشت سرش رفتم

 

“”چه بدون سانسورم گفتی دایی! بابات به درک هوای مادرتو داشته باش””

 

با دیدن چشمهای خشمگین امیررضا خنده‌ام تک خند شیطنت باری شد

– راست میگه بچه

 

حرص زد

– بچه یا توی نره خـرِ بیشعور؟ باز بگو شعـور پرهام کمه!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x