رمان بوی نارنگی پارت ۸۰

3.9
(9)

 

“” حق با مادرتونه.. شاید من از نظر شما مورد خوبی باشم ولی اگه چیزی باشه که انقدر خانوادتون رو اذیت کنه کم کم شما رو هم خسته می‌کنه… بهتره همینجا تموم بشه “”

 

افکارم با صدای پایی که شنیدم به هم ریخت کی نشسته بودم؟

 

صدای مادرم بود که نزدیک می شد

– به هر حال خواستم بدونی مثل مهمونی خواهرت و پسرش بهمش میزنم و برام رفتارت، عصبانیتت و توهین‌هات اصلاً مهم نیست. اگه دخترم سر سوزنی مخالف باشه هر چقدر که تو یا هرکس دیگه‌ای موافق باشید برام مهم نیست! پس اگه آبروت برات مهمه بهتره قبلش شرایط کسی که میگی رو بدونم تا اگه موافق بودم به دخترم بگم

 

به سرعت ایستاده به اتاق رفتم تا گوشی‌ام را روشن کنم حرف‌های مادر می‌گفت آنها کسی را دارند که به این سرعت با حضورم جلو آمده و کسی به جز آن دیوانه نمی‌تواند باشد

 

با دیدن سه پیامی که داشتم روی زمین وا رفتم. خودش بود؟

 

《دیگه داشتم از اومدنت ناامید می‌شدم》

《آفرین.. بالاخره سر عقل اومدی》

《 امشب میام منتظرم باش. وقتی اومدی یعنی جوابت بله است دیگه؟》

 

به سرعت از جا برخاسته با خاموش کردن گوشی‌ام که انگار دیگر کاری با آن نداشتم از اتاق بیرون زدم می‌خواستم از زیر زبان فتانه بکشم این دیوانه کیست اما مادر اجازه نداده گفت باید صبر کنم

 

– صبر کن عزیزم بابات میدونه سر تو کوتاه نمیام که اجازه ندادم این چند سال کارشو بکنه پس بازم نمیذارم

 

باز هم نپرسید چرا برگشتی؟

مادر ساده‌ی من نمی‌داند این بار مجبورم به خاطر بحران دیگری که توانش را ندارم اگر این دیوانه تصاویر مدیر را کنار من به قادری که دیدش نشان دهد، نمی‌داند برایم مهم نیست قادر و فتانه چه فکر می‌کنند فقط می‌ترسم کار به رستوران و مدیر و آبروی مرصاد بکشـد و فکر کند خواهرش را آورده تا با اتفاق قبلی از او سواستفاده کند》》

 

– صبر کنید

 

صدای مهداد نگاهم را به صورتش کشید.. چرا از دوره کردن این چند روز دست بر نمی‌دارم؟

 

– طبقه بالا مال منه.. مهراد به خاطر راحتی خودش و شما تو این طبقه است که همه چی توی یه سطح باشه و راحت بتونید جابجاش کنید

 

سری به تایید تکان داده به سمت اتاقی رفتم که روبرویش ایستاده بود. خودم هم نمی‌دانم چرا به سمت پله‌ها می‌رفتم و روبرویش ایستاده بودم

 

حق با بود این طبقه از ساختمان کاملاً برای آرامش مهراد بود حتی پله و تراسی نداشت و از ورودی حیاط تا ساختمان شیبی ملایم دیده می‌شد

 

در را که باز کردم گفت

– اینجا اتاق مهرادِ…

 

مکث کرد، به خیال اتمام جمله‌اش قدم داخل گذاشتم اما از ادامه‌اش خشکم زده پشت به آنها خیره به روبرو ماندم

 

– که از الان مال شما هم هست

 

جوابی که از منِ مات شده نگرفت گفت

– میرم چمدونتون رو بیارم

 

از پنجره خروج و رفتنش به سمت ماشین را دیدم اما سوار که شد یعنی قصدش آوردن چمدان نبود می‌خواست با برادرش تنها باشم

 

برادری که در طول مسیر وقتی از خوابیدنش به خاطر دارویی که خورد مطمئن شد از مشکلاتش و شرایطش گفت تا بدانم چقدر و تا چه حد به من نیازمند است

 

 

 

غم صدایش در جملات آخرش هنوز سینه‌ام را می‌سوزاند

 

“”می‌تونه حرکت کنه ولی نمی‌تونه راه بره. به خاطر مشکل استخوانهاش حتی نمی‌تونه بایسته یا بی تکیه گاه بشینه.. پس حرکت کردنش میشه.. سینه خیز خیز رفتن روی زمین برای رفع نیازی که براش خیلی ضروری باشه.. و مجبور بشه… اونم به یه شکل افتضاح… میخوام اجازه ندید هرگز براش پیش بیاد و به اون سختی بیوفته… مهراد سنگین نیست راحت می‌تونید جا به جاش کنید… تو این چند روز دیدین که خودش هم هر چقدر می‌تونه کمک می‌کنه””

 

چرا به اینکه باید انقدر به او نزدیک باشم فکر نکرده بودم؟

– خ..خوابم.. میاد

 

با جمله‌ی مهراد به سمتش چرخیدم خواب آلود اما کمی شیطنت دار گفت

– کمک.. میخوام

 

منظورش را گرفتم. پس برادرش برای همین رفت؟ که از همین لحظه شروع کنم و بدانم از حالا مسئول کارهای مهراد منم؟

 

دیده بودم چطور به آغوشش می‌کشد گفته بود سنگین نیست که البته از ظاهر به شدت نحیفش مشخص بود

 

چادرم را برداشته با هل دادن صندلی تا کنار تخت درست مثل برادرش کنار صندلی ایستاده خم شدم. دستهایش را با صورتی خندان دور گردنم حلقه کرده با چسبیدن به من کمی خود را بالا کشید. دست پشت کمرش گذاشتم تا مثل برادرش بغلش کنم اما سوز سینه‌ام از سنگینی‌اش برای من که برادرش می‌گفت سبک، به گلویم رسیده بغض شد و از چشم‌هایم فرو ریخت‌‌.

 

نمی‌خواستم صورتم را ببیند‌‌. حقش نبود آن هم دقایق اول همراهی‌ام… محکم تر گرفتمش و با همه‌ی زورم خمیده نگهش داشته با چرخشی روی تخت گذاشتمش که البته با آن محکم گرفتن او هر دو روی تخت پرت شدیم

 

برای برخواستن بی اختیار به تنش فشار آوردم اما رهایم نکرد تنش عجیب تکان می‌خورد…

 

فهمیدم می‌خندد به سختی سینه صاف کرده همراهی‌اش کردم من به او حس یک کودک را داشتم

 

– بدجنس گردنم شکست که.. چی میگه اون داداشت که سبکی؟ کمرم گرفت یکم لاغر کن

 

صدای خندیدنش را برای اولین بار اینقدر بلند شنیدم شبیه به هق هق های تیز و تکه تکه که دستهایش را شل کرد

 

سریع ایستادم از دیدن برادرش در چهارچوب در که با صورتی باز و براق نگاهمان می‌کرد جا خوردم طبق عادت همیشه “ببخشیدی” گفتم که فکر نکند برادرش را آزار می‌دهم

 

– سنگینه براتون؟

 

برای زهر نکردن حال مهراد گفتم

– نه اگه بدجنسی نکنه و بیشتر کمک کنه با شما انگار پارتی بازی می‌کنه

 

از صورتم فهمید برایم سنگین است اما هوایش را دارم لبخند زده چمدان را با خود داخل کشید

 

نمی‌دانم چرا نگاهم روی حرکات و قد و هیکلش ماند او کمی از مرصاد درشت تر و از مدیر کوچک تر بود

 

چه می شد اگر مهراد هم مثل او سالم بود؟

 

– والا منو هیچ وقت بغل نکرده که فقط بهم دستور میده. پس اونکه پارتی داره شمایی

 

از جوابش جا نخوردم شوکه شدم! مهراد به سختی به پهلو چرخیده با ذوق گفت

 

– برو.. سر کار

 

مهداد دست به کمر نگاهش کرده جواب داد

– پررو کجا برم این وقت شب؟ زودتر از من ازدواج کردی که از خونه بیرونم کنی؟ کوچیکتری‌ها؟ بخواب ملیح خانوم هم خسته است

 

– لباســ…هام…

 

 

حرفش دوباره شوکی به من وارد کرد!

اصلا به او فکر کردم؟ یا فقط می‌خواستم تمام شود؟ از آن جهنم دور شده برم و دیوانه‌ای که آمده بیچاره‌ام کرده و رفت و حتی نمی‌دانم کیست دست بردارد؟

مشخص است این دو برادر چیزی نمی‌دانند!

 

مهداد سریع چرخیده چمدان او را که

پشت در بود داخل کشید

– لطفا لباسهاشو بذارید توی کمد کثیف ها رو جدا گذاشتم. داروهاشو الان میارم تو ماشین جاموند

 

حرفش را زده سریع بیرون رفت واضح بود به جای درخواست جا به جا کردن لباسهایش می‌خواست بگوید

 

“میرم راحت لباسشو عوض کنی”

 

صبر کردم تا از ساختمان خارج شود… صبر کردم درست مثل وقتی مادر خواست صبر کنم و نمی‌دانست چه شده…

 

《《صبر کردنم به شب رسید که دو ساعت قبل از حضورشان قادر بی آنکه حرفی به مادرم زده باشد فتانه را فرستاد تا بگوید خودم را برای خواستگاری آماده کنم

 

برخلاف من که ترسیده هاج و واج مانده بودم از دیوانه‌ای که در راه بود آن هم آنقدر مصر و عجیب! مادر با توپ پر گفت

 

– دختر من برای کسی آماده نمیشه تا من نگم!

 

جواب مظلومانه‌ی فتانه را باز مادر جسور بریده دعوا با حضور قادر که انگار پشت در منتظر حرف زدن مادرم بود که ناگهان وارد شده داد زد بالا گرفت.

 

برخلاف ۱۶ ، ۱۷ سالگی‌ام، روزهایی که قبل از روزی که آن دیوانه پشت در خانه آبرویم را ببرد به جان فتانه می‌افتادم سکوت کرده عقب رفتم.

 

درست مثل بعد از شبی که برای دومین بار زدم…

سکوت کرده فقط نگاهش کردم…

این مرد پدرم بود؟ این مرد که باید حامی‌ام باشد و بتوانم به او بگویم دیوانه‌ای به جانم افتاده کسی بود که برای بیرون کردنم وقتی هنوز یک روز نشده به خانه برگشتم اینطور فریاد می‌زند؟

 

قلبم انگار نمی زد… برای چندمین بار در این چند سال شکست… نفس هم نمی‌کشیدم… مات نگاهش می‌کردم… به صورتی که از حضور من خشمگین سرخ شده! از حضور فرزندش. شاید هم فقط نان‌خوری اضافی…

 

آتش دعوا چشم‌های فتانه را که به خشک شدنم بعد از مدت ها خیره مانده بود براق کرد…

آتش دعوا با حضور مرصادی که به خاطر جواب ندادن به زنگ زدنش از دیوار بالا آمده وارد خانه شد بیشتر شعله کشید..

 

آنقدر شدید که فهمیدم در نبودنم حرفش را زده بودند و مرصاد می‌دانسته چه خبر است که انقدر اصرار داشت برنگردم

 

باز مثل شبی که قادر مرصاد را به خاطر برادر فتانه و مظلوم نمایی‌اش زد، مادر و برادرم در حال سوختن بودند و من فقط نگاهشان می‌کردم

 

شکستگی سنگینی با صدایی بلند مرتب در سینه‌ام تکرار می‌شد.. آنقدر سنگین که بعد از مدتها فتانه شکستنم و اشکم را دید..

 

چرا انقدر خانواده برای قادر بی ارزش بود؟ اصلا خانواده‌اش بودیم؟

ما اینجا چه می‌کنیم؟

چرا رهایمان نمی‌کرد؟

اگر نیامده بودم چه می‌کرد؟ چطور انقدر منتظرم بود که حتی یکبار حالم را نپرسید؟

 

قادر فریاد زده توهین می‌کرد. مرصاد اما مرصاد آن شب در اولین اتفاق نبود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x