جسورتر، پرروتر، محکمتر.. بارها خودش را در معرض چک قادر قرار داده با جملهای به ریشش خندید.. اما صدای قادر فقط سمت مادرم بالا بود که هر بار مرصاد روبرویش میایستاد و با نگاهش از من میخواست دور شوم
میدانستم قادر خوب میداند پسر و دخترش را چطور آزار دهد وقتی از نظرش حالا فقط یک اولاد دارد که نمیدانستم کجاست.. اینکه فقط به مادر بپرد.
چندباری خواستم به حرف مرصاد عمل کرده بروم اما هر بار جملهای، حرفی، دردی، سوختنی.. نگهم داشت تا حال برادر و مادرم را به خاطر خودم ببینم.
جملاتی که از آرامش این اواخرم فراموششان کرده بودم و باز میسوزاند..
دقیقا مثل روز اول…
مثل دفعهی اولی که شوکهات میکرد..
عادی نمیشد.. تکرارش برایت راحتترش نمیکرد.
نباید تمامش کنم؟ منی که فقط مصیبت بودم و نمیدانستم چرا؟ اضافی بودم و نمیدانستم چرا؟
نباید تمامش کنم حالا که اگر میخواستم بروم هم فتانهای که با منظور دستگیره را چسبیده پشت قادر که راه را کاملا بند آورده بود پنهان شد اجازه نمیداد؟
لحظهای از دیدن تصویر روبرویم که با وجود تمام شکنجهها و دردهایمان هرگز ندیده بودم اما حس کرده بودم حتما بارها اتفاق افتاده که مادر اینطور از قادر فاصله میگیرد شوکه شدم!
همراه با مرصاد که فریاد زد “بـــابــااا!” و روبروی مادر ایستاد جیغ زدم “مــامــااان!”
باورم نمیشد که قادر فقط به خاطر حمایت کردن از دخترش آن هم با جملاتی ساده بخواهد مادرم را بزند؟
قادر که بازوی مادر را چسبیده دست دیگرش بالا رفته بود میخ صورتم که با نفرت نگاهش میکردم جملهای را که چندین بار وسط دعوا حرصی گفت و به آن توجهی نکردم باز به زبان آورد
– به تو نگفتم بپـــوش؟!
مادر با غم و دردی که در چشمهایش نسبت به او آن هم با حرکتش جلوی چشم فرزندانش و فتانه دیده میشد جوابش را داد اما با جسارت!
– آره مادر بپوش با داداشت از این طویله برو.. اینجا جای تو و داداشت نیست جای یکی دیگه است و صاحبش
دست قادر را که باز تکان خورد مرصاد گرفت اما دهانش را نتوانست ببندد
– طویله اون جایی بود که تو رو ازش کشیدم بیرون و به اینجا رسوندم که حالا به تربیت کردن یه هر*ه مثل خواهرت افتخار کنی
مرصاد دستش را تکان داده داد زد
– بـابـــااا..
مادر خشک شد به تأسف سری تکان داد عقب رفته گفت
– چطور خواهر مردهی منو بعد از سالها یادته در حالی که چیزی که جلوی چشمت بود رو ندیدی و باهاش یکی شدی؟
– راحـــــلـــه…!!!
فریاد قادر شانههایم را بالا پراند چشمهای فتانه و مرصاد میگفت به اندازهی من نمیفهمند آنها دربارهی چه حرف میزنند…!
خواهر؟ مادرم خواهر داشـت؟
مادر با دمی عمیق گفت
– دلت نمیخواست به جای راحله بهم بگی هانیـه؟! وقتی یه عمره بدتر از اینها میبینم؟ حتی بدتر از خودت که به رو آوردنش بعد چند سال صداتو بالا میبره ولی خوب میدونی چیکار کردی؟
قادر که نگاهش میگفت منظور مادر را فهمیده به جای او به سمت من سر چرخانده گفت
– اگه با کسی به غیر از اونکه که گفتم از این خونه رفتی برای همیشه برو حتی اگه با مرصاد رفتی! یا امشب تموم میشه یا تمومت میکنم.. اجازه نمیدم نگاههایی سنگینی که یک عمر به خاطر یه ه*زه به غیرتم بود حالا به خاطر دخترم و اشتباهش به خواهرش باشه
مادر گفت
– پس چرا به خاطر هانیه به من بود؟
قادر فریاد زد
– چون بــودی..! چون پنهانش کـــردی.. چون دروغ گفتی تا چیزی که میخوای تصاحب کنی.. ولی من دروغ نمیگم.. نمیگم دخترم هیچ غلطی نکرده! درضمن.. دختر من از یه مادر دیگه است
فرو ریختن مادر را دوباره بعد از سالها به چشم دیدم، نفهمیدم دربارهی چه کسی حرف میزدند ولی فهمیدم که چطور در جملهی آخرش به خاطر من مادر را کوبید و به خاطر فتانه صراحی را بالا کشید
قدمی جلو رفتم حالا که قرار است طوری تمامش میکنم که او و همسرش تا ابد یادشان بماند و بدانند میدانیم آنچه بودند را به ما نسبت دادند
خیره به صورت مردی که میخواستم تا ابد این چهرهاش در خاطرم بماند گفتم
– تموم میشه.. هر طوری که میخوای تموم میشه.. چون من تا ابد فقط دختر پاک راحلهام.. فقط دختر راحلهام که میدونه شرع چیه! نه دختر زنی که اول زن شد و بعد همسر شرعی و حالا به خاطرش نگران عاقبت دخترشی.
دستی که دو بار بالا برده نگه داشته بود روی صورتم نشست..
ضرب دستش محکم تر از دو بار قبل بود.. محکم تر از دفعهی اولی که چند بار خوردم وقتی گوشهی اتاق گیر افتادم و بعد از نشستن به جای دستش از پایش استفاده کرد…
سوزان تر از دفعهی دومی که میان جمع کسانی زدم که آنچه بودند را به من نسبت دادند و او از غرورشان با زدنم دفاع کرد..
سرم را که بالا گرفتم صورت خیس مادر خیرهام بود که حرفش را محکمتر توی صورت قادر کوبیدم
صورت مرصاد با وجود خشک بودنش دست کمی از او نداشت. انگار که جلوی چشمش سرم را بریده باشند
خیره به قادر که انگار منتظر حرکتی بود تا دومی را بزند گفتم
– خیلی مواظب صراحی باش.. من درست مثل مادرم شدم اونم همونطوری که میخوای مثل مادرش میشه
از اتاق خارج شده پلهها را پایین رفته وارد اتاق خودم شدم. اتاقی که عهد کردم روزهای آخر حضورم اینجا باشد و هرگز دوباره برنگردم》》
هرگز دیگر حتی اگر بخواهم هم نمی توانم برگردم کاش این بغض دست بر میداشت…
از دردی ناگهانی صدایم بلند شده تمام حسم تغییر کرد
– آآآخ…
انگشتم زیر کمر مهراد که تمام مدتی که لباسش را عوض میکردم برخلاف سکوت من غرق فکر میخندید مانده بود
کمی جابجاش کرده شلوارش را بالاتر کشیدم
آشفتگی افکارم اضطرابم را برای تعویض لباسش کم کرده نفهمیده بودم
او با وجود کوچک بودن ظاهر یک مرد را داشت
از دیدن نگاه خیرهاش گفتم
– چرا من پارتی بازی نمی بینم؟
– من میبینم
باز برادرش غافلگیرم کرد! ادامه داد
– ده دقیقه هم نشد واسه من با این هیکل و زورم هر بار بیشتر از یه ربع طول میکشه انقدر که اذیتم میکنه
مهراد با چشمهایی که مشخص بود به سختی باز نگه داشته گفت
– چرا… نمیری؟
مهداد خندید
– دیدین؟
پاکت داروهایش را به سمتم گرفت
– بفرمایین.. حواستون هست دیگه؟
سر تکان دادم
– بله مطمئن باشید
– مهراد شام نمیخوره همون که تو راه خورد براش کافیه. شما میخورید؟
لبخند زدم
– راحت باشید من مراقب خودم هستم
لبخند زد
– مطمئن؟ کاری با من ندارید؟ زود میخوابم که صبح زودم برم اگه کاری بود رو یخچال یادداشت بذارید خوبه؟
سر تکان دادم و او به سرعت خارج شده در را بست. از صدای مهراد سرم را چرخاندم
– بیا.. بخواب
دستش را باز کرده بود.
سریع دور شده به سمت چمدان رفتم با لحن شوخ و راحتی گفتم
– تو بخواب من کار دارم.. دوش بگیرم.. لباسهامو جا بدن.. برم با یخچال آشنا بشم فردا روز اولی کارم راحتتر بشه
به زور خودش را نگه داشته بود که بی هیچ اعتراضی چشم بسته آرام زمزمه کرد
– یکی.. میاد.. اون کارها.. با تو نیست.. زود بخواب.. خستهای
به سرعت حوله و لباسی از چمدانم بیرون کشیده وارد حمام شدم تا کمی بعد از چند روز با خودم تنها باشم اما از دیدن محیط حمام برای چندمین بار مات ماندم…
کاملا مشخص بود متعلق به فردیست که نمی تواند بایستد و حتی وان بزرگ برایش خطرناک است که دوش ثابتش در ارتفاع یک متری زمین نصب شده!
وانهایش یکی مربع شکل با ارتفاع کم و
۷۰ × ۷۰ سانت است که به زور برای چهار زانو نشستن جا دارد تا کسی مثل مهراد با خیال راحت در آن بنشیند، سر نخورد زیر آب نرود و اگر همراهش غافل شد نتواند کاری برای خودش بکند و خفه شود
وان دیگرش انقدر کوتاه است که مشخص است آب در حالت خوابیده به زور به سینهاش میرسد و جای تعبیه شده برای سرش کاملا به راحتیاش برای دراز کشیدن کمک میکند
وارد شده در را بستم… انگار بعد از چند روز تازه از خواب بیدار شدم.. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده… بغضم شکسته دستم روی دهانم نشست تا صدای زجهام را خفه کنم
به سرعت شیر آب را باز کردم تا صدا بیرون نرود…
در این چند روز خواب بودم؟
گیج و منگ..! دیوانه..!
حالم انگار مثل لحظهای بود که بعد از سیلی خوردنم وارد اتاقم شدم.. دیوانهای خواب آلود.. و تصاویری که تکرارشان دردشان را کم نمیکرد
《《حالم شبیه به دیوانهای بود که در خواب راه میرفت هیچ حسی نداشتم…
حتی از دیدن و رسیدن دیوانهای که نمیدانم کیست هم دیگر دلهره و اضطراب نداشتم هر چه باشد غریبه است.. خوردن از یک عوضی بیمار بهتر از خوردن از خانوادهای بود که نمیخواهند باشی…
بهتر از دیدن پدری که نگاهش میگوید کاش مرده بودی یا اصلا به دنیا نمیآمدی…