رمان بوی نارنگی پارت ۸۳

4.7
(9)

 

 

او آدمی نبود که کاری که کرده را لو بدهد، حتی اگر مطمئن باشی هم تاییدش نمی‌کرد، ترسویی به مقدار بود و می‌ترسید در نگاه قادر ذره‌ای مرتکب اشتباه شود

 

پس کار او نبود، یا به اندازه‌ی کافی مطمئن نبود قدمی جلو رفته با لبخند گفتم

– من قادر نیستم

 

گیج نگاهم کرد پیروز خندیدم

– نمی‌تونی هرگز اینطوری ازم حرف بکشی که بگم چرا خودم برگشتم و چه خبره که اینقدر خیالم راحته. انقدر بهش فکر کن که از فضولی بترکی

 

چرخیدم تا بروم اما حرفش متوقفم کرد

– چیزی که انتظارتو میکشه برای من ارزش فکر کردنم نداره. مطمئنم خودتم برنگشتی که یه ساعت قبل به خاطرت اینجا میدون جنگ بود

 

به صورتش خیره شدم در حالی که هیچ چیز نمی‌دانستم برای سوزاندن او که فقط پول برایش مهم بود و سعی کرد با همان و نسبت دادن مردان سن بالا به من حرصش را خالی کند دقیقا کاری که خودش کرده بود، گفتم

 

– داره. داره که جلز ولز میکنی.. بهر حال تو عادت نداری ببینی کسی دور و برت بیشتر از قادر در آمد داشته باشه.. ولی می دونی چیه؟ الان حتی نمیشه در آمد اون چندتا سوپری که قادر داره رو با در آمد مرصاد مقایسه کرد چه برسه به اینکه داره میاد. به نظرت بقیه‌اش اصلا مهمه؟ چیزی مهم تر از خوشگذرونی و رفاهم مگه تو زندگی هست هوم؟

 

با دیدن صورت جا خورده‌اش گفتم

– دیدی خودم برگشتم. فهمیدی چرا برگشتم؟ حالا بسوز زن شرعی بعد از زفاف

 

خواستم خارج شوم اما با جمله‌ای نگهم داشت! انگار دانستن از زندگی من برایش مهمه تر بود تا چیزی که رک گفتم تا بداند مرصاد درباره‌اش با من حرف زده و می‌دانم خودش را پیش‌کش قادر کرده

 

– از کجا می‌دونی بابات کدومو قبول کرده؟

 

بی خیال شانه بالا انداختم وقتی حتی منظورش را نفهمیدم و نمی‌خواستم بگویم نمی‌دانم چه خبر است

 

– فکر کن مهم نیست. در هر صورت من به چیزی که می‌خواستم میرسم

 

نتوانست خودش را نگه دارد سریع گفت

– یعنی جفتشون وضع مالیشون خوبه؟

 

خدا رو شکر پشتم به او بود و صورت مبهوتم را ندید! دو نفر بودند؟! چه خبر اســت؟!

 

با مکث گفتم

– به تو چــه؟

 

به سرعت بیرون زدم کلمه‌ای دیگر حرف می زدم در این تنهایی با تهدید مرصاد که مرتب یادم می‌آمد و دلم می‌سوخت منفجر می‌شدم و های‌های می‌باریدم.

 

فکرش را هم نمی‌کردم ده دقیقه بعد با دیدن جوانی که اگر بتواند بایستد قدش به زور به شانه‌ام میرسد و دقیقا هم سن و سال خودم بود آن هم روی ویلچر! غافلگیر شوم

 

او کسی بود که تهدیدم می‌کرد؟ جوانی که برادری که چند سال از او بزرگتر به نظر می رسید و تنها کسی بود که داشت همراهی‌اش می کرد؟

 

بعد از تشکر از قادر به خاطر تماس ناگهانی اش، پذیرفتنش و اینکه زود آمده و قبل از مسافرتش زودتر می‌تواند همه چیز را تمام کند تا برادرش تنها نباشد، گفت برادرش تنها معلولیت جسمی دارد و سلامت مغزی‌اش با سن ۲۲ ساله‌اش برابری می‌کند

 

تمام مدت حرف زدن قادر با برادرش، که به نظر نمی آمد سی سال داشته باشد، مهرادِ ویلچر نشین خیره با لبخند نگاهم می کرد

 

حتی وقتی قادر از دلیل پذیرفتن من گفت که یکی از دلایلش خامی و اشتباه جوانی‌ام بوده و باعث شده خودم بخواهم با کسی خارج از این شهر ازدواج کنم تا هر چه زودتر از اینجا کوچ کرده بروم و دلیل دیگرش رفاه مالی خوبیست که برادرش دارد و به خاطرش از شرم وقاحتش آبم کرد، ذره‌ای به حرف‌هایشان توجه نکرده نگاهش را مثل برادرش که لحظه‌ای با اخم نگاهم کرد از من بر نداشت

 

 

 

زمانی که به درخواست برادرش مهداد پذیرفتم با او، “مهراد راوندی” حرف بزنم، برادرش با آوردنش به اتاقم قبل از خروج جدی و رک پرسید

 

– شما قبلا ازدواج کردید؟

 

این یعنی منظور قادر را نفهمیده و یا تحقیقاتش کامل نبوده یا اصلا تحقیق نکرده که نمی‌داند

 

مهراد فقط لبخند زده منتظر نگاه کرد. انگار هیچ حسی جز شوق و انتظار برای تمام شدنش در صورتش نمی‌دیدی! واقع سلامت مغزی‌اش با سنش برابری می‌کرد؟

 

با فکری مشغول نسبت به اویی که فکر می‌کردم کودک است جواب برادرش را طوری رک و محکم دادم که بعدها برایم دردسری نباشد و از ابتدا همه چیز را بداند و جای دیگر باز نگران برداشتها و نگاه‌ها نباشم.

 

می‌خواستم واقعاً تمام شود حالا که از همه چیز رد شده زیر پایم گذاشتم

 

– نخیر.. بنده نه تنها ازدواج نکردم که حتی تا به حال دستم به هیچ مرد نامحرمی نخورده

 

جا خورده از جوابم ابرو بالا داد بر خلاف برادرش جدی و خوش سیما بود. قدمی جلو آمد انگار نمی خواست قادر بشنود آرام پرسید

 

– پدرتون گفتن که…

 

حرفش را بریدم او پدرم نبود. بدون هیچ احساسی به من فقط واسطه‌ی حضورم در این دنیا بود، از نظرم به چنین کسی نمی‌گویند پدر!

 

– هیچ‌کس نمیتونه بگه چه اتفاقی افتاده وقتی خبر دقیقی نداره و قادر بدتر از همه.. من از یه سوتفاهم که کسی متوجه‌اش نشد متهم شدم به خامی و جوونی کردن حتی از طرف خانواده‌ام.. الانم فقط خسته‌ام از اثبات خودم به آدم‌هایی که نمی‌خوان بفهمن. می‌خوام دور از این جماعت یه جای دورتر کنار کسی که مثل این جماعت نباشه و نگاهش فرق داشته باشه زندگی کنم.. بی دغدغه و بی‌دردسر.. حتی اگه لازم باشه مدام مراقبش باشم مدام نگران این نباشم که متهم می‌شم و نگاه‌هایی رو می‌گیرم که حقم نیست.. حالا اگه به هر دلیلی مخالفین یا سوالی دارید ترجیحم اینه که همین الان بشنوم

 

– نه

 

صدایی که از مهرادِ روی صندلی آمد زیادی محکم بود. متوجه می‌شد چه می‌گویم و ذره‌ای از اشتیاق نگاهش کم نشد؟

 

مهداد که بالای سرش ایستاده بود با دیدن نگاهش که به او اخم کرده بود لبخند زده قدمی عقب گذاشت با لحنی مهربان گفت

 

– بله چشم آقا.. ملیح خانم شاید اولش نتونن متوجه حرف زدنت بشن. اولشو تخت گاز نرو راه بیفتن

 

مهراد به سمت در دست دراز کرده گفت

 

– بُــ….رو..

 

مهداد قبل از خروج با لحن دلسوزی رو به من گفت

– درسته احساساتش گاهی افراط داره ولی صادقه.. لطفاً مراقب صدمه ندیدنش باشید من به شما اعتماد می‌کنم وقتی کسی که معرفیتون کرد گفت می‌تونم روی صداقتتون حساب کنم

 

کاش می‌توانستم بپرسم چه کسی معرفی ام کرده که انقدر از من خوب گفته؟ که با وجود حرفهای قادر با چند جمله از خودم نگاهت تغییر کرد؟

 

خروجش از اتاق نگاهم را یک دور کامل روی مهراد چرخاند. بی ادبانه بود اما نتوانستم خودم را از شوکی که ورودش به من داده بود نگه دارم

 

از برخوردش با وجود رفتار بدی که داشتم جا خوردم! با لبخند گفت

– کامل…. دیــ…ـدی.. حالا.. میای جلوتر؟

 

 

صدایش بخاطر تلاشی که برای تلفظ درست کلمات می‌کرد بلند‌تر از حد معمولِ صحبت کردن بود اما باز هم کامل متوجه نشدم

 

– ببخشید.. نفهمیدم چی گفتین

 

خندید، بی صدا اما با دهانی بیش از حد باز، که دندان‌هایی که می‌گفت وضعیت نامناسبشان و اثر رسیدگی روی آنها احتمالاً به خاطر وضعیت بدنی‌ست که دارد نمایان شد.

 

سرش را بیش از حد عقب برده تکان می داد تکانی که حتی شبیه خندیدن نبود

 

فرو ریختی را در سینه ام حس کرد.. نه برای او! برای خودم.. برای کاری که می‌کنم.. برای جایی که ایستاده‌ام…

چرا بغض کردم؟

مگر نه اینکه مهراد از چند نفری که از امثال منصور در زندگی دیدم سرتر است؟

 

پاکی و صداقتش را نمی‌بینم؟ اینکه کسی مثل او را کنارم داشته باشم که حتی اگر نتواند باری بردارد ولی کاری به کارم ندارد نعمــت نیسـت؟

 

هزاران بار بهتر از آنهایی نیست که برای تنم می‌خواستنم؟ برای ظاهرم؟ برای این که می توانستند از حرفهایی که پشت سرم بود استفاده کنند؟

 

پس چرا دلم گریه می‌خواهد؟ چرا با خودم گفتم کاش نیامده بودم؟ چرا گفتم کاش با مرصاد و مادر رفته بودم؟ حتی برای همیشه!

 

خنده‌ی بی صدایش که تمام شد با حِجی کردن کلمات که با هم درست تلفظ نمی شد گفت

– گفتم…اگه… کامل… دیدیم… بیای… جلوتر

 

قدم جلو گذاشته گفتم

– قسمت اولشو فهمیدم.. دومشو نفهمیدم

 

با لبخند سری تکان داده گفت

– من.. ۲۲ سالمه..

 

لبخند زدم

– من ۲۱..

 

– خوبه.. دوســ.. داشتم.. بزرگ تر.. باشم

 

نمی‌دانم چرا! می‌خواستم باز جنبه‌اش را بسنجم؟ کنارش ایستادم حالم بد بود انگار می خواستم آزارش دهم

 

– نخیر… من بزرگترم

 

دوباره به همان شکل خندید با دهانی باز و بی صدا.

– دیپلم.. دارم..

 

ابروهایم بالا پرید

– نـــــه! واقعا؟

 

باز خندید

– واقعا.. تو.. چی…؟

– منم دارم.. طراحی دوخت

 

اطلاعاتش کامل بود که گفت

– پس.. دیگــ.. لباس.. نمی‌خرم

 

“مگه بله رو دادم؟”

 

طوری رفتار می‌کرد انگار کودک است و چیزی نمی‌فهمد اما حرف زدنش می‌گفت می‌فهمم ولی نمی‌خواهم نگران چیزی باشم

 

ساعتی که حرف زدیم به شناختی رسید که فقط برای کنار هم بودنمان کافی بود. اینکه نیازهایش را بدانم، مشکلاتش، زمان‌هایی که به کمک نیاز دارد و برایش ضروریست، زمانی که بیماری تنفسی‌اش عود کند و اگر تنها باشد از دست می‌رود، زمان زیادی که در شبانه‌روز به خاطر وضعیت بدنی‌اش به استراحت کردن می‌گذرد و باید به خاطر اعصاب تحریک پذیر و حساسش همه جا آرام باشد، ناگهانی از خواب بیدار نشود یا صدایی نترساندش، چیزهایی که به قول او دست خودش نیست نمی‌تواند کنترلش کند و با داروهایی که می خورد فقط کمتر تحریک شده آرام‌تر است که البته خوابیدن و بی‌حوصلگی‌اش هم بیشتر..

 

زمانی که خواستیم از اتاق خارج شویم گفت

– ملیحــ…ــه..

 

 

لبخند زدم با این که درد سینه‌ام هر لحظه بیشتر می‌شد و نمی‌دانستم چرا..

 

– نخیر… یه “ه” اضافه گفتی فقط ملیح “ه” نداره

– خب… فهمیدم

 

شبیه به اینکه من معلم باشم هر بار چیزی گفتم این را تکرار کرد انگار که زیاد برایش تکرار شده تا به بقیه بگوید

 

“”متوجه می‌شم خنگ نیستم تکرارش نکن””

 

دقیقاً همان که من از ابتدا به آن شک کردم و او با برخوردش شرمنده‌ام کرد

– خب پس بفرمایید.. بله؟

 

– خوشگلی

 

تک کلمه‌اش.. با آن نگاه لطیف دوستانه تکانم داده از جا کندم…

با ابروهای بالا رفته که نمی‌دانستم چه جوابی داده چه عکس العملی نشان دهم قدمی عقب رفتم

 

معمولاً در جواب باید گفت:

” ممنون شما هم خوشگلی”

 

چه باید می‌گفتم وقتی می‌داند از نظر خیلی از آدمهای ظاهربین زیبا نیست؟ یا حداقل در لحظات اول و اولین برخورد نیست. با اینکه اصلا هم ظاهرش برایم مهم نیست و فقط می‌خواهم کنارش راحت باشم.. خودم باشم.. ملیحی که با ساختن خانواده‌ای جدید نخواستن خانواده‌ی قبلی‌اش را فراموش کرده آزارش ندهد

 

چرخی زده روبروی آینه ایستادم با لبخند به خودم خیره شدم قلبم هر آن از سینه‌ام بیرون می افتاد تپش تندی به دردش اضافه شده…

تپشی که هیجان نداشت…

از کمبود اکسیژن بود… دلم می‌خواست جیغ بزنم… گریه کنم… چرا کارم به اینجا رسید؟

 

چرا وقتی پرسیدم چه کسی معرفی‌ام کرده فقط از خانم مهربانی گفت که در همسایگی دارند و هوای او را دارد! چند نفری را معرفی کرده عکسشان را نشان داده و او من را پسندیده…

منی که گفت نگاهم حتی در عکس روشن بوده صداقت دارد

 

آن زن از کجا می شناختم؟

 

چرا رد پای آن دیوانه‌ای که آزارم داد تا به اینجا برسم را نمی‌بینم؟ چه سودی برایش دارد اگر من همسر مهراد معلولی شوم که برای همه زندگی‌اش به من نیاز دارد؟

 

در این یک ساعت از بیچارگی به هر احتمالی سر زده‌ام… حتی اینکه کار کمالی باشد..! یا کار بیتا..! یا کار دیوانه‌های دیگری که با مدیر سر و سری داشته‌اند یا با مرصاد مشکل دارند…!

 

از آنها خورده‌اند اما از ناتوانی به من زده‌اند تا تلافی کنند. آنقدر گیجم که فقط خودم را نگاه کردم

 

آرام تر از قبل گفت

– هستی… زیاد…. کنار… من که باشی… خیلی زیاد…

 

حرفش دلم را لرزاند چرخیده خیره به صورتش اشکهای اسیرم را رها کرده احساسم را صادقانه گفتم

 

– ممنون… کسی تا حالا با این همه احساس… با این صداقت نگاهش بهم نگفته بود خوشگلـم.. بیشتر… بهم توهین کردن

 

هِقی که با جمله‌ای آخر آمد را خوردم.

 

– کور.. بودنــ..و.. بی لیاقت..

 

برق پیروزی نشسته در نگاهش با کلماتی که به زبان آورد می‌گفت تمام است… شکستن دلش تاوان دارد و من قادر به دادن تاوانش نبودم》》

 

قلبم از گریه‌ی زیاد نشسته کف حمام سنگین شده بود.. نفسم بالا نمی آمد.. چه کردم؟ با خودم.. با مادرم.. با مرصاد.. با پسر جوانی که پشت این در منتظرم بود؟

 

کسی که برای بقیه زندگی‌اش باید کنارش باشم.. تعهد داده‌ام.. تعهدی که بزرگترین تعهدیست که یک انسان در زندگی‌اش می‌دهد

 

منی که می‌گفتم همه‌ی آن مردها برای خودشان می‌خواستند از من استفاده کنند چطور به خاطر خودم وقتی انقدر گیج و درمانده بودم و حتی نمی‌توانستم درست فکر کنم از مهراد استفاده کردم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x