رمان بوی نارنگی پارت ۸۴

4.1
(10)

 

 

از او که درست مثل ملیح در برابر آن مردها، در برابر من ضعیف است و احساسش را درگیر کرده.. در حالی که من فقط برای فرار و البته به اجبار از او استفاده کردم بدون اینکه بدانم چه خبر است.. با بیچاره کردن برادرم و شکستن مادرم در شبی که وقتی به خانه برگشتند و سعی کردم با بی خیالی از مهراد بگویم که پسر خوب و مهربانیست تا کم کم آماده‌یشان کنم و بفهمند چه خیالی دارم وقتی قادر کوتاه نمی آید هر دو را چنان از رفتار دیوانه‌وارم که می‌خندیدم شوکه کردم که مادرم های‌های گریست و مرصاد عصبی با قادر لفظی درگیر شده اینبار قادر با وضعیتی فجیع تر از قبل از خانه بیرونش کرد! طوری که همسایه‌ها دیدند پدرش وسط کوچه او را می‌زند…!

 

قادر کامکار واقعا مرد بود؟

 

مرصاد روز بعدش زمان حضور مهداد برای رفتن به آزمایشگاه جلوی راهمان را گرفته با او حرف زد تا بداند اجبار است‌

 

اما بعد از رفتنش با مهداد حرف زده گفتم برادر است و فکر می‌کند آینده بهتری می‌توانم داشته باشم

 

صورت مهداد را فراموش نمی‌کنم غمگین پرسید

“حق نداره؟”

 

جواب محکمی دادم

” نه وقتی هر آدم مثلا نرمالی مثل اونهایی که دیدم منو آدم مورد داری می‌بینن که زندگیشون و آبروشون رو به باد میدم. حتی خود شما که برای برادرتون اومدین مگه دلیلش همین نیست؟ درضمن این زندگی منه خستم از جنگیدن بی‌فایده””

 

او را که می‌دانم حتما به آن فکر کرده و می‌داند که به این سرعت باورم کرد ساکت کردم و مرصاد را نا امید.. مرصادی که چند بار در چند روز از دیوار خانه بالا آمده با قادر دعوا کرده جلوی چشم در و همسایه با توهین‌هایی که شنید رفت و باز دوباره روز بعد از راه رسید… مرصادی که تا لحظه‌ی آخر که برای عقد به محضر رفتیم رهایم نکرد و برای پشیمان کردنم آمد

 

زمانی که از ماشین با بی حسی‌ای که تمام وجودم را گرفته بود پیاده شدم ناگهان جلوی راهم سبز شده دستم را گرفته کشید. غمگین به صورتم خیره شده وقتی قادر بلند نامم را به زبان می آورد گفت

 

“”ولش کن بذار هر جا دلش می‌خواد آبروریزی کنه آبروی آدم به این چیزها نیست! بیا بریم ملیح.. خودم تا آخر عمر نوکرتم.. ولش کن بذار هر طوری می‌خواد فکر کنه و دربارمون حرف بزنه‌.. انقدر آبروی بچه‌هاشو ببره تا خسته بشه.. فقط بیا بریم ملیح.. ازدواجه میفهمی؟ بری تمومه.. میفهمــی؟””

 

جملاتش سینه‌ام را می‌سوزاند اما به چشمان و نگاهم نرسید انگار قلبم در این چند روز در خانه قادر یخ زده بود…. کاش از کودکی یخ می‌زدم تا انقدر نسوزم

 

دقیق یادم بود به مهرادی که مهداد روی صندلی گذاشتش اشاره کرده جواب دادم

 

“” نگاهش کن.. فقط ظاهرش نیست که با بقیه فرق داره باطنش هم فرق داره.. صاف و صادقه.. ازم چیزی نمی‌خواد که بقیه می‌خوان نگاهش بد نبود. بهم توهین نکرد. فقط ازم استفاده نمی‌کنه.. وقتی میرم خونه‌اش احساس اضافه بودن نمی‌کنم.. حس نمی‌کنم زیادی‌ام و بود و نبودم یکیه.. منو می‌خواد.. نه فقط واسه نیازش که کمکش کنم.. دلش تو چشماشه.. منو می‌خواد که همراهش باشم‌‌ که تنها نباشه‌‌.. برای همیشه می‌خوادم.. برای اینکه دوتایی کنار هم زندگی کنیم نه برای اینکه ادبم کنه.. نه برای اینکه فقط از تنم استفاده کنه.. نه برای اینکه پول داره و میتونه و زورشو داره.. نه برای اینکه بزنه تو سرم که کسی رو ندارم.. که چقدر بیچاره‌ام تا مطیع بشم و نه نگم..””

 

مکث کرده خیره به قطره اشکی که از چشم‌های سرخ برادرم چکید گفتم

 

“” کیو دیدی تو این چند سال نصف اون که نه حداقل ده در صد مثل اون درباره من خوب فکر کنه و در حد خودش ببینه؟در حد خودش که نه.. هی بگه می‌دونم برای من خیلی زیادی.. کسی اصلا به خواهرت گفته خواستنی؟ کسی اصلا آدم می بینه منو؟ آره می‌فهمم ازدواجه.. می‌خوام زن کسی بشم که از من فقط زن بودن نمی‌خواد.. آدمه و ازم آدمیت می‌خواد.. صداقتمو باور داره و دروغ نمیگه.. خسته‌ام از اینکه به همه بگم‌‌‌..””

 

مکث کرده بعد از سالها گفتم

“” بگم پدرم اشتباه می‌کنه.. من آدم کثیفی نیستم.. خسته‌ام وقتی حتی اگه خودم هم بودم و پدر کسی می‌گفت بچه‌ی من بده باور می‌کردم.. خسته‌ام از اینکه بترسم آدمهای جدید پدرمو ببینن و ازم بپرسن..””

 

یادآوری.‌‌‌… یادآوری…. یادآوری فقط می‌سوزاند… کاش حافظه‌ام را از دست می‌دادم…. کاش این چند سال آخر کاملا پاک می‌شد

 

*********

 

(سحر)

 

روبروی آینه ایستاده با رها کردن سشوار مشغول رسیدن به صورتم شدم در حالی که نگاهم از آینه به پرهامی بود که بیخیال روی تخت افتاده سرش توی گوشی بود اما صدایش گفت حواسش به من است!

 

– مثل دفعه قبل رنگ و لعابش تند نباشه ها سحری.. که باز برمی‌گردیم سر جای اولمون

 

حرصی چرخیده ریمل را به سمتش پرت کردم، دیوانه‌ی بی فکر چه با پرویی درستی کاری که کرده را با تهدیدِ دوباره تایید می‌کرد

 

با خنده‌ی بلندی جا خالی داده غلت زد

– خوب بود که نبود؟

 

حرصی پا زمین کوبیدم

– پرهاااام

 

– هـــا؟ جای غر زدن بجنب تا داداشت نرسیده بفهمه! با اون باید بریم ها

 

بی اختیار خندیدم. همیشه آخر حرفهایش در این مورد به سامان بیچاره می‌رسید

 

صورت خندان روبرویم را خیره نگاه می‌کردم در حالی که تصویر ساعتی پیشش را می‌دیدم زمانی که کنار ماشین امیررضا ایستاده بودم و قصد داشتم با آنها و مادر به مهمانی خانه‌ی پدرش که مادرش برای خبر بارداری خواهرش رها که هم نام همسر ساسان بود تدارک دیده بود بروم

 

《《 با اینکه ماشین پرهام را از دور دیدم توجهی نکرده سوار ماشین شده کنار سارا و پسرانش نشستم اما صدای بلند بوق زدنش توجه‌ی همه را جلب کرده امیررضا که پشت فرمان بود گفت

 

– پیاده شو که عمرا تو رو نمی‌برم

 

مادر که کنارش محیا را روی پاهایش نگه داشته بود خندیده گفت

– نمی‌تونی ببری امیرجان داداشت آبروتو می‌بره

 

در قبل از اینکه هیچ عکس العملی نشان دهیم باز شده پرهام با رفتارش حرف مادر را تایید کرد

 

– سلام. سلام. سلام. کجا می‌بری زندگی منو بی وجدان؟ صاحاب داره ها؟

 

دستم را کشیده پیاده‌ام کرد

– بیا پایین ببینم! اون ببره تو چرا میری نگفتم صبر کن تا بیام؟

 

نگاهش لحظه‌ای روی صورتم مانده ابروهایش بالا پرید

 

سارا با طعنه گفت

– از این صبر کن ها زیاد گفتی آخرم خودمون بردیمش اینه که گفتم الکی معطل نشه

 

صدای خندیدن امیررضا که بلند شد پرهام نگاه از صورتم گرفته پررو گفت

 

– واسه کار کردن روی زبون این یه زن ذلیلِ بدبخت طلبت بیچاره

 

امیررضا خندان با چشم به من اشاره کرده جواب داد

– به فکر طلب اون باش که تا برسیم خوب صافکاری میشی بجنبین دیر شد

 

پرهام در را بسته جلو رفت

– شما برید دیرتر میایم باید دوش بگیرم که میرسم بتونم خوب حال اون یاسر پررو رو جا بیارم مرتیکه‌ی بی لیاقتِ خرشانس دومیش تو راهه!

 

هنوز بعد از چند سال با شوهر خواهرش بخاطر مشکلات ابتدای ازدواج خواهرش کنار نیامده بود. آقا یاسر با فرزند اول خواهرش یاسین نزدیک به پنج سال ناپدید شده رفت و با آشنایی امیررضا و سارا، یاسر را که سارا پرستار پسرش بود پیدا کردند

 

 

امیررضا اخم کرد

– نپیچی بهش احمق! رها و یاسین حالشون خوبه بس نیست؟

 

پرهام عقب آمده به سمت در خانه هلم داد

– حال و روزتو با سامان ببین! این یعنی دائی هم باید حالش خوب باشه.‌… درو باز کن زود بریم

 

همزمان با حرکت ماشین وارد خانه شدیم ناگهان عصبی هلم داده در را بهم کوبید

 

– این چه وضعیه؟!

 

نگاهی به خودم انداختم. به جای معذرت خواهی برای مثل همیشه دیر آمدنش طلبکار بود؟

 

با اخم در سکوت نگاهش کردم “نچی” گفته دستم را گرفته به سمت ساختمان کشید

 

– بیا ببینم‌.. نرسیده می‌چزونیم ببخشیدم باید بگم؟

 

دستم را کشیدم اما رهایش نکرد

– چته؟ چرا نرسیده می‌پری به من؟ خسته‌ای برو بخواب خب من با اونها می‌رفتم

 

در را باز کرده بی حرف داخل کشیدم

 

– عـــه! پرهام چرا… آآآی..

 

طوری به دیوار چسباندم که بی اراده دستم برای ضربه زدن بالا آمد و او از تجربه‌ی ضربه‌های قبلی که خورده بود اینبار حواس جمع مچم را گرفت

 

دیوانه شده بود؟ چرا می‌خندید وقتی عصبی بود؟

 

توپید

– خجالت نمیکشی؟

 

حرصی هلش دادم ولی به تنم چسبیده بود خودم هم با او که عقب رفت به جلو کشیده شدم

 

– من یا تو! این چه رفتاریه؟

 

نگاهش می‌خندید ولی تند بود

– رفتار تو یا من؟

 

طلبکار شدم

– چیکار کردم به غیر از صبر کردنِ بیخود واسه رسیدن جناب عالی؟

 

خیره به صورتم اینبار خندیده گفت

– خوشگل کردی اونم یه طوری که تا حالا واسه من نکردی! خجالت نمی‌کشی قبل از اینکه شوهرت ببینه فیضشـو ببره داشتی می‌رفتی؟

 

بیشتر از همیشه به خودم رسیده بودم اما فکر نمی‌کردم وقتی ذره‌ای حواسش به من نیست اصلا برایش مهم باشد که بخواهد اینطور با شیطنت عنوانش کند

 

حرصی تنم را تکان دادم

– دیوونه ولم کن‌.. من همیشه همینطوری بودم

 

خیره و مشتاق نگاهم کرد

– پس چرا من ندیدم؟

 

پررو گفتم

– حتما کور بودی

– عه باشه… حالا که کور نیستم و دیدم کم لطفی نیست ازش استفاده نکنم؟

 

سرش جلو آمده شالم را کشید با حرکاتی که کاملا مشخص بود عمدیست به جان لبهایم افتاد

– پرهام.. نکن.. دیوونه وقتشو ندارم باز.. آآآی..

 

تنش را محکم به تنم چسبانده دستهایش دورم پیچید با صدایی خمار و ملتمس گفت

 

– نمیشه.. نمیتونم.. بفهم.. تقصیر خودته.. وقتم داری ولی دلخوری نمی‌خوای بدی به من که بمونم تو خماری

 

دستهایش به حرکت در آمد سر در گردنم فرو برده بو کشیده تنم را لرزاند. می‌دانست چطور راضی‌ام کند که پسش نزنم

 

 

 

– پرهام.. دیر میشه.. برو دوش بگیر بریم وقتی برگشتیمــ…

 

لبهایش تکان خورده درحالی که گردنم را می‌بوسید جمله جمله حرف میزد

 

– دیر نمیشه… بریم تا برگردیم من جون به لب میشم… دوش گرفتنِ بی دلیل هم اصرافه… واسه دوش گرفتن بهم انگیزه بده عزیزم

 

تا اجازه‌اش را ندادم پا فراتر نگذاشت اما به محض اینکه بوسیدمش از جا کندم میان آغوش پر حرارتش با بالا رفتن از پله‌ها تا اتاق بردم

 

روی تخت گذاشتم. وقتی به نفسهای تند و دستهای عجولی که دکمه‌هایش را سریع باز می‌کرد با صدای بلند خندیدم دیوانه شده کفری از ناتوانی‌اش در صبر کردن دندانهایش را روی پوست گردنم فشرد

 

– بی شـــرف.. به حال و روز من می‌خندی؟ عمدی بود آره؟ می‌خواستی وسط مهمونی ببینم تا برسیم دیوونم کنــی؟ شانس آوردم رسیدم آره؟ نامرد اینطوری تلافـی می‌کنن؟》》

 

تکان خوردن پرهام و صدایش توجهم را جلب کرده به حال برگشتم چشمکی زده دو زانو روی تخت نشست دستهایش را باز کرده بود

 

– بپرم بغلم که نگاهت میگه می‌خوای بخوریم. بپر سیرت کنم که تا خرخره سحری خوردم

 

حرصی گفتم

– پررو چطور روشو داری بخوای؟

 

شرور از تخت پایین آمد کنارم ایستاده بغلم کرد

– زن خودمه هر چند بار دلم بخواد می‌خوامش

 

از صدای بلند در خانه وقتی بی حرف در سکوت فقط به آغوشم کشیده عمیق نفس می‌کشید از جا کنده شده فاصله گرفت

 

آرام و به سرعت انگشت روی لبم کشیده گفت

– همین خوبه پررنگش نکن.. میگم سامان در کمین ماست! ببین امشب چه زودتر اومده؟

 

با بیرون رفتنش نگاهی در آینه به خودم انداختم به خاطر دیوانگی‌اش امشب باید شالم را هم جمع تر می‌کردم و لباسی با یقه‌ی بسته تر می‌پوشیدم مخصوصا که به خاطر سهل انگاری و بنزین نزدنش باید با سامان می‌رفتیم

 

به سرعت در حال لباس پوشیدن بودم که صدای فریاد سامان از جا کندم!

از فکر شرارت پرهام و دعوا کردنش “وای خدایی” زمزمه کردم. از اتاق بیرون زده به سرعت از پله ها پایین رفتم

 

تصویر روبـرویــم “هین” بلندی از دلم بیرون کشید..!

 

او واقعا سامان بود؟!

کسی که صبح وقتی با آن حال خوش می‌رفت سر به سرش گذاشتم تا نامی را از زیر زبانش بکشم و نم پس نداد؟!

 

او که پرهام به امید زودتر آمدنش برای مهمانی زحمت بنزین زدن به خودش نداده بود؟!

 

او که همیشه صدایش را که در عصبانیت شنیدن نداشت برای خانواده نگه می‌داشت اما جدیت داشت؟!

 

او که گاهی چنان کلافه درهم و خسته بود که حرف هم نمیزد اما گله و شکایت و اعتراضی نداشته هوایمان را در آن حالش هم داشـت؟!

 

طوری به جان وسایل اتاقش افتاده بود انگار که با دشمن خونی‌اش طرف است….!

با تمام زورش به هر چه دم دستش بود ضربه زده برای نابود کردنش فریاد می‌کشید…!

سر و وضع بهم ریخته، صورت کبود و چشمهای سرخش می‌گفت نمی‌فهمد چه می‌کند…!

 

در تمام عمرم حتی زمانی که فهمید چه بلایی سر خواهرمان سارا آمده هم انقدر وحشتناک و خشمگین ندیده بودمش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x