با صدایی گرفته به زور گفتم
– نه نخورد
– میدونم میشناسمت
به سمت در رفت اما دستش به دستگیره نرسیده به خاطر تکان نخوردنم متوقف شد
– پرهام؟… پاشو بریم
چشم بسته نگاهش نکردم من امشب باید دلیل این حجم بالای حرص و خشمش را میفهمیدم
– برو میام
جلو آمده کفری اما نگران گفت
– پاشو دیگه چیزیت نشد که!
– نه نشد، گفتم که برو میام
نگران لبه مبل نشست
– پس چرا پا نمیشی؟
سکوت کردم دست روی بازویم گذاشت
– پرهام؟ کجات خورد؟
خوب خشم و حرصش را نشان میداد وقتی از من عصبانی بود، اما نمی توانست احساسی که به من دارد و در چشم هایش میبینم و سعی در پنهان کردنش دارد را مخفی نگه دارد او سحر است همان که در هر شرایطی داشتم نمیتوانست نگرانم نباشد
– مهم نیست برو
ناگهان از جا کنده شد حرصی گفت
– معلومه که نیست تقصیر خودت بود
نگاهش کردم
– آره مقصر اینکه چند وقته زن ندارم و حریص شدم خودمم که به خاطرش میخواستی ناکارم کنی
پوزخند زد
– آره مقصری که توی تموم این چند سال با حضورم فقط زن داشتی! دیدم برات فقط به درد زن بودن میخورم نخواستم باشم خواستم ناکار بشی تا دیگه نخوایم
به سرعت ایستادم مچ هر دو دستش را محکم گرفتم عصبی از معنای حرفش حرص زدم
– انقدر بی صفت نباش سحر! من کی اینطوری که میگی بودم؟ چی شده اون یبار که داری به خاطرش گند میزنی به همهی حال خوبی که
داشتیم؟ که به خاطرش همه چی رو میبری زیر سوال که انگار فقط واسه تنم مرد بودم؟ چرا مثل همیشه اون یبار رو نمی فهمی؟ چرا وقتی
میدونم حال بدم حال تو رو هم بد میکرد بدی حالمو درک نمیکنی؟
خیره به صورتم بود تکان نمیخورد حتی پلک نمیزد انگار نفس هم نمی کشید خشکش زده بود ماتِ نگاهش درمانده صدا زدم
– سحر؟
زبانش حرف به حرف، کلمه به کلمه با بغضی سنگین که شکسته به چشم هایش نشست باز شد
– مـ..ــن… بی صفتم؟ من به خاطر یبار… گند زدم به حال خوبمون؟…. حال خوبی که نمی دونم با تو آخرین بار کی داشتمو اون یبار آتیش زد… اون یبار که هزار بار روی دلم سنگینی کرد و به خاطر تو بیرونش نریختم… اون یبار…
میان بغضش خندیده چندین بار تکرارش کرد
– یبار یبار یبار… چقدر من نامردم فقط به خاطر یبار…
صدای خندیدنش بالا رفت
– میخوای بدونی اون یبار!… اون که شد تیر خلاصم… اون یبار که تو فقط یبار، فقط یبار به خاطر دل من که هزار بار به خاطر تو خودمو شکستم تحملم نکردی، چی بود؟ میخوای بدونی به خاطر یبار من گند زدم یا تو؟ من هزار بار تو یه بار درست تر نیست آقای دکتر؟
دستش را کشیدم نباید ساکت میشد یا حرف را عوض میکرد با تندی که عصبیترش کند گفتم
– میخوام بدونم اون یبارو اصلا اون هزار بارو، بگو همه رو بگو؟
با صدای بلند تری از قبل خندید مثل مجانین ذره ذره چشم هایش تیره شده با نفرتی عجیب نگاهم کرد قبل از آنکه حرف بزند در با ضربهی آرامی باز شد
پدرم در چهارچوبش نمایان شده با اخم تذکر داد
– چی شده؟ صداتون خونه رو برداشته!
چرا اصلا حواسم به مهمانی و آدمهای پشت این در نبود!
نگرانی برای حال بد مهمترین کسی که داشتم، یا بهتر بگویم تنها کسی که همیشه داشتم حواسم را از آنها پرت کرد
صدای خندههای عجیب سحر که حواس او را هم پرت کرده بودم پدر را به اتاق کشاند اما سحر از حضورش تکان نخورده به سمتش نچرخید!
خیره فقط نگاهم میکرد پدر که جلو آمد با دیدن صورت سرخش جا خورد!
– سحر جان! چیزی شده؟
او که همیشه بود… همیشه داشتمش… او که بارها اولویت بودنش را کنار گذاشتم تا بعدا به آن برسم… او که از خیال جمعم برای بودنش
سهل انگاری کرده فکر میکردم دلیل رفتارش بی توجهیام به برنامهی بچه دار شدنمان با مرگ پروانه است، بی توجه به دلیل حضور پدرم جوابم را داد
شوکه ام کرد وقتی دستش را روی شکمش گذاشته با حالتی یخ زده گفت
– هیچی… فقط چند وقت پیش نوهاتون رو که با من بود از دست دادید و من دیگه قصد ندارم این اشتباه رو دوباره تکرار کنم وقتی پدرش لیاقتشو نداره و تو انتخابش اشتباه کردم
قدمی عقب رفت او که احترامم را همیشه مگر در شرارتهایمان در برابر آنها داشت بی ملاحظه گفت
لطفا اینو به پسر پزشکتون که تحصیلاتش ذره ای روی شعورش اثر نذاشته بفهمونید که زوری نمیشه پدر شد وقتی لیاقتش و فهمش نیست
مبهوت از حرفش نامش را زمزمه کردم
– سحر!
چه میگفت؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ کِــــی؟!
آنچه فهمیدم درست است؟ چطور رخ داده که نفهمیدهام؟
تصاویری چون برق از جلوی چشمم گذشت…
آن شب که بغضَش شکسته تنش داغ بود؟!
آن شب که برای اولین بار از حضورم شکست؟!
از نگاه و صدای شوکهام پوزخند زده روبرویم ایستاد صورتش نمای واضحی از دل شکستهای بود که مدتی پنهانش میکرد
– اون یه بار، اون یه شب، اون زمان تنهایی که تو همیشه میخواستی و من برخلاف توی بی لیاقت با سخاوت بهت میدادم، اون یبارو که
نتونستی به خاطر حال من فقط یبار باشی و از خواستههای خودت بگذری، از اولویتهات، شد بچهای که حس امنیت رو از دست داد آقای دکتر…
دمی عمیقی گرفت مشخص بود تلاش میکند شکستن دوبارهاش را نبینم، من انقدر بودم؟
– وقتی تو شکستهی مرگ پروانهای بودی که من اگه لازم میشد جونمو هم براش میدادم و به خاطرش حتی از بودنت گذشتم ولی تو حتی
نمیخواستی منو کنار پروانه داشته باشی، من عزای بچهمو هم داشتم بچهای که وقتی با نامردی و بی معرفتیت دلمو شکستی اونم ازم گرفتی… اونم فهمید چقدر بیچارهام که همهی زندگیم توی نامردی و نخواست مثل من باشه و رفت
پارت بعدی