دوباره شانه هایش لرزید اینبار اما با صدا، میان گریهاش حرف میزد
– فهمید کمند چیکار کرده.. دعواشون شد.. انگار گوشیش خاموش بوده ملاحت نتونسته خبرش کنه ملیح رفته.. وقت نداشت زود رفت دنبال خواهرش.. باهات تماس گرفته بود چند بار.. جواب ندادی
یادم بود، گوشیام را برای تمرکز روی کارها بی صدا کرده بودم و میان جمع کردن شلوغی که از چند بار نرفتنم کمالی تا زمان حضورم فقط مرتبشان کرده بود مانده بودم، بعد از آن هم هر چقدر تماس گرفتم مرصاد جواب نداد
– خـــب…؟
نگاهم کرد ناامید و غمگین.. دلشکسته و با چشمهانی خیس
– دیروز برگشت.. به خاطر کار کمند دیگه نمیتونست خواهرشو برگردونه… داغش روی دلش بود.. با کمند دعواش شد.. کاری از کسی برنمیومد.. مرصاد تمام اتاقو بهم ریخت.. حالش خوب نبود.. داد میزد.. فحش میداد.. میشکست.. میکوبید.. ولی آروم نمیشد..
بغضش با صدا شکست
– بخدا آهش یه روز دامن کمندو میگیره… آه شکستن و خرد کردن غرورش یه روز دامن کمندو میگیره
نفسم بالا نمی آمد ملیح رفته مرصاد نمیتوانست برش گرداند؟!
این یعنی اتفاقی افتاده که مرصاد به خاطرش تمام خط قرمزها را رد کرده و نصیبه مثل من که حس نفرت و عصبانیتم نسبت به کمند ذره ذره در سینهام میجوشد به مرصاد حق میدهد. مرصادی که گفته بود ملیح نباید برگردد و به خاطرش کمکش کردم
بی نفس گفتم
– مرصاد کجاست؟ چرا دیگه نمیاد؟
صدای هق هقش بلند شده با تأکید و ملتمس گفت
– گفتم که.. گفتم
– نصیبه خانوم..! من که چیزی از حرفهاتون نمیفهمم؟
غصه دار و ماتم زده نگاهم کرده گفت
– بمیرم برای غیرتش.. بمیرم برای تو مادر.. بمیرم که دنیا گاهی انقدر بی رحمه.. گاهی انقدر سخت میگیره
سکوت کرده منتظر نگاهش کردم! چه شده که اینطور دل میسوزاند و میبارد؟
عذاب آور با زجههایی سوزناک خلاصم کرد
– رفت.. ملیح برای همیشه رفت.. دیگه نمیتونه بیاد.. مرصادم نمیتونه برش گردونه.. ملیح ازدواج کرد
بدنم بی اراده تکان خورده خشکم زد.. قلبم تیر کشید.. چیزی در سینهای ترکید..
چــه گـفــت…؟!؟! از کـــــی؟!؟!
نگاه و مردمک چشمهایم بزرگ شد. در حال جان دادن بودم. شوخی بود؟ دهانم باز مانده بود..!
دربارهی چه کسی حرف میزد؟ همان که با او حرف زدم و منتظر فکر کردنش بودم؟ منتظر دیدنش؟ همان که قبول کرد فکر کند تا برگردم و هنوز ندیدمش و جوابم را نداده؟
ماتم برده نگاهش میکردم
لرزان که به سمت در رفت دهان خشک شدهام را باز کردم
درست نبود.. اشتباه میکرد.. کسی که دربارهاش حرف میزد ملیح نبود.. کسی که میگفت میتواند انقدر بیمروت باشد ملیح نبود!
– کیو… میگین؟ دربارهی کی.. حرف میزنید؟
نفس نفس میزدم بارها سیاهی کوچکی جلوی چشمم آمده با پلک زدن دورش کردم تا ببینمش.
نگاه پرش خالی شد، برای نجاتم انقدر واضح گفت یا برای کشتنم؟!
– ملیح کامکار.. خواهر مرصاد.. مرصاد رفت دنبالش.. ولی دیگه نمیتونست برش گردونه چون شوهر داشت
حالا من بودم که برای نگه داشتن تنم دست به میز گرفتم.. از سرگیجه و تاریکیای ناگهانی که همه جا را گرفت به دیوار تکیه زدم
نفهمیدم ضربهای که به پاهایم خورد از چه بود تنم وزن گرفته دستهایم دو طرف سر سنگین و داغ شدهام که وزنش چند تن شد نشست
بی اختیار داد زدم
– دربارهی کی حرف میزنید؟
دلم میخواست کسی با فریاد جوابم را داده با مطمئن کردنم صدایم را ساکت کند..
کسی بگوید هر کسی ولی ملیح تو نه…
ملیحی که منتظرش بودی ولی با رفتنت بیخبر رفته بود نه…!
کاش نصیبه دروغگو بود.. کاش میگفت شوخیست.. کاش از در وارد میشد..
– سامان
چشم باز کردم تصویر روبرویم لکههای سیاهی داشت.. کدر بود.. نصیبه روبرویم نشسته دستمال کاغذیهای دستش را روی صورت عرق کرده و گر گرفتهام میکشید
کی افتاده بودم؟
دوباره پرسیدم.. باید جوابش را عوض میکرد نمیشد.. نمیتوانستم هضمش کنم..
باور کنم که از او حرف میزند… اویی که به خاطرش صبر کردم تا آرام بگیرد.. تا آزارش ندهم
بی جان زمزمه کردم
– دربارهی کی حرف میزنید؟
دستش روی دهانش نشسته صدایش بم شد
– ملیح. ملیح. ملیح… هزار بار دیگه هم بپرسی جوابم همینه
بیچاره پرسیدم
– الان.. کجاست؟
لب گزید
– نمیدونم
فکری مثل برق از سرم گذشت مچش را گرفتم دستش از حرکت ایستاد
– خونهی مرصاده نه؟ حتما به مرصاد گفته چی خواستم اونم بردش آره؟ باز گفت نامرد و رفت؟
صدایش درد داشت
– نه.. حتی مرصادُ ندید
دست دیگرش را گرفتم درد سر سنگینم اجازه نمیداد داد بزنم نالیدم
– پس چی شـد که رفت؟
سرگردانی، حیرت و ناامیدی ناگهانیای که با تلاشی مذبوحانه، با تنی سست و بی جان سعی در پس زدنش داشتم را یکجا تمام کرد
– تموم شد.. فقط تموم شد.. ملیح برای تو تموم شد
دستهایم شل شده افتاد.
خیره و بی نفس با تپش تند قلبی که تمام تنم را تکان میداد، با دردی که با تیر کشیدنی در تمام اعضایم مرتب بین سر و سینهام جا به جا میشد و گردنم را برای نگه داشتن سرم ناتوان کرده بود پرسیدم
– چرا؟… چرا باید تموم بشــه؟… گفت.. گفت فکر میکنه
انگشتان سردش زیر چانهام نشست سری که از عجزی ناگهانی نمیتوانستم نگه دارم که حتی در این لحظه قدرت باز نگه داشتن چشمهایم را نداشتم نگه داشت
دستهایش را زیر چشمهایم که بالاخره ناتوان شده برخلاف قلبم باور کرد که سر زیر شد کشیده بغض دار گفت
– چون قسمت نبود.. چون گاهی بدون اینکه بدونی چرا نمیشه
*********
از دردی ناگهانی در سینهام با صدای بلندِ “آخـی” چشم باز کردم
توان بیرون کشیدن خودم از جایی که نمیدانستم کجاست و نور کم اجازهی فهمیدن نمیداد را نداشتم
صدای نصیبه را که نگران از پشت شانههایم را گرفت شنیدم به سختی چرخیده پلک زدم. بین مبل و میز روی زمین افتاده بودم!
زمزمهی نگران و “طاهر” گفتن نصیبه نگاهم را بالا کشید. کسی که کمکم کرد روی مبل بنشینم که انگار روی آن خوابیده از آن افتاده بودم بابا طاهر بود نه نصیبه
زمزمهام از یادآوری دفعه قبلی که افتادم بی اختیار بلند شد
– وای خدااا… وااای… مگه میشه؟
میشد؟ ممنوع شده بود؟ حالا با آن تصاویر چه میکردم؟
سایهی پشت سر نصیبه که تکان خورد را با چند بار پلک زدن توانستم واضح ببینم، کمند بود که نگران نگاهم میکرد
تا به حال کسی من را انقدر درمانده و آشفته دیده بود که او باختش را با خیالی آسوده از کاری که کرده بود می دید؟
خیره به انسان احمق و کوته فکری نگاه می کردم که حماقتش زندگیام را نابود کرد.. زندگیای که انگار دیگر نمیتوانم داشته باشم…
تمام تصورات این چند روزهام واقعا دود شده بود؟
تمام تصاویری که قصد داشتم با داشتن او بسازم؟
باید همه را دور میریختم؟
تمام امید و آرزو هایم را؟ حتی وقت این را نداشتم که یکبار “ملیجه” صدایش کنم
به سختی ایستادم نمی دانم چقدر خوابیده بودم! خوابیدم یا بیهوش شدم؟
هر چه بود انگار از شوک زیاد یا همان زمان طولانی بیهوشی، قدرت محکم حرف زدن هم نداشتم ولی حرصم کاملا مشخص بود که بابا طاهر اجازهی نزدیک شدنم را به کمند نداد
– اینجا چه غلطی میکنی بی صفت؟ چطور با غلطی که کردی جرأتشو داری اینجا جلوی من وایسی احمق؟
خیز برداشتم اما تعادل نداشتم که صاف بایستم چه برسد به آنکه یقهاش را چسبیده لهش کنم
باباطاهر شانههایم را نگه داشت
– آروم سامان جان!
داد زدم جگرم میسوخت
– گمشـو بیــرووون.. گمشــو عوضــی..
کمند که با صورتی سرخ و خیس شوکه قدم عقب گذاشت نصیبه همراهیاش کرده زمزمه کرد
– گفتم برو
فریادم بلندتر شد، نصیبه گفته بود به من بگوید و این احمق بی صفت خودخواهانه کارش را کرده بود! چـــــرااا؟؟
به خاطر خودش؟ فهمیده بود حتی نمیخواهم ببینمش؟
به خاطر حسادت یا بیچاره کردنم؟
– وای به حالت اگه یبار دیگه اینجا ببینمت بی وجود.. حق نداری حتی به عنوان مشتری بیای اینجا.. شنیدی خودخواه؟ شنیدی بدبخت؟ شنیدی بیچاره؟ تو واسه من هیچی نیستی کثافت.. هیچی نیست کمنـد.. شنیــدی؟ حتی برام ارزش نگاه کردن هم نداری.. شنیــدی؟ دیدنت هم مثل دیدن یه لجـنه آشغال
صدای ناله و حرف زدنش را از پشت در با نصیبه میشنیدم
– آروم بابا.. آروم.. آره شنید.. شنید و رفت.. بشین
ناتوان با تنی سنگین روی مبل افتادم. گیج بودم.. سرگردان.. اتفاقی که افتاده و چیزهایی که شنیدهام را باید باور کنم؟