رمان بوی_نارنگی پارت ۱۰۵

4.4
(9)

 

 

 

در را پشت سرم بسته با قدم‌هایی که می‌لرزید به سمت آسانسور رفتم

 

کاش کسی هم به من می‌گفت

“”متاسفم که از دست دادی ولی نفهمیدی.. اصلا از ابتدا داشتی؟””

 

چرا مرتب آن شکستن با صدای بلند پرهام تکرار می‌شد

“” تو اومدی خوب شـــد””

 

نگاهم به ماشین سامان بود که متوقف شدم تکیه زده به کاپوت سیگار می‌کشید. این اواخر سیگار کشیدنش زیاد شده بود که هر یک از اعضای خانواده که به ندرت می دیدند بارها دیده بودند

 

بهتر نیست نبیندم و با پیامکی خیالش را راحت کنم و خودم برگردم وقتی میدانم برادرم هم این روزها حال خوشی ندارد؟

 

به محض قدم عقب گذاشتنم چرخید، سیگارش زیر پا له شده به سمتم آمد جلو رفته تلاشم را کردم تا حالت صورتم تغییر کند

 

– چرا اومدی؟

 

مصنوعی لبخند زده دورغ گفتم

– خوابید.. دیر بیدار میشه.. دارو خورد.. گفتم نباشم راحت باشه.. شب شیفته

 

نگاهش با اخم به سمت ساختمان و بالکن واحدمان بود به محض اینکه خواستم بچرخم بغلم کرده سرم را به سینه‌اش چسباند

 

– باشه هر چی تو بگی

 

چند لحظه نگم داشته چرخید

– سوارشو منم خوابم میاد

 

تمام مدت مسیر را به بیرون چشم دوختم در حالی که تصویر اتفاقی که افتاد.. تصویر آن چند دقیقه مرتب تکرار شده حتی مرتب تا گلویم را می‌سوزاند… انگار تنم آتش گرفته

 

وارد خانه که شدیم قبل از دور شدنم سامان متوقفم کرد

– سحــر؟

 

منتظر به صورتش نگاه کردم

– درست میشه… خوب میشه خاک سرده

 

لبخند زدم در حالی که حس دردی در تنم آزارم میداد

 

به پله ها اشاره کرده گفت

– برو بخواب یکم استراحت کن رها اجازه نمیده مامان برگرده ناهار مهمون من

 

آرام با ترسی که به جانم افتاد پله‌ها را بالا رفته وارد اتاق شدم اما در همان نقطه خشکم زد!

تمام مسیر خودم را نگه داشتم تا در این نقطه دور از چشم سامان و پرهام خودم را خالی کنم و ببارم و بی صدا هق بزنم و حالا از تیر کشیدنی مداوم.. از شوکی که نمی‌دانم درست است یا نه! توده‌ی میان گلویم بزرگ و بزرگ تر می‌شود…

 

نمی خواهم بشکند… نمی‌توانم باور کنم… نباید اتفاق بیفتد… نباید هر دو را با هم از دست بدهم

 

کیفم را رها کرده به سرعت وارد سرویس شدم. نفسم از چیزی که دیدم از دردی که هر لحظه بیشتر می‌شد بند آمد… خشکم زده تار شدن محیط را نگاه می‌کردم… هر سقوطی از نگاهم صورتم را سردتر و سینه‌ام را داغ تر می‌کرد

 

دستم روی پایین‌ترین نقطه‌ از شکمم قفل شد کاش صدای بغض دارم را از دست می دادم که باور اتفاقی که می‌افتاد به زبانم نیایـد

 

– رفتی..؟ تو هم رفتی..؟ از دستت دادم! چرا؟

 

دم سنگینی گرفته به امید نگه داشتنش در حالی که می‌دانم در این هفته‌های اول با شدت بالای اتفاقی که برایم رخ داد تقریبا نگه داشتنش محال است بیرون رفته بغض دار به حالم رسیدگی کرده بی صدا از خانه بیرون زدم تا سامان متوجه نشده خودم را به مطب پزشکم برسانم….

پزشکی که چند روز قبل گفت هفت هفته دارم و همه چیزش طبیعی و نرمال است پزشک نا آشنایی که مطبش در دورترین نقطه از بیمارستان و مطب ساسان است… پزشکی که دلیل انتخابش دور بودنش بود تا قبل از داشتن تصویری درست از فرزندم پرهام و خانواده نفهمند و بتوانم همه را غافلگیر کنم اما حالا خودم غافلگیر شده‌ام… چنان که نفسم بالا نمی آید

 

***

 

 

 

کم کم همان تعداد کمی که برای مراسم آمده بودند دور شده خانواده هم با خداحافظی کوتاهی یکی یکی دور می شدند

 

– با من میایی یا می‌مونی؟

 

از پچ پچ سامان کنار گوشم سر چرخاندم نگاهم را به پرهامی دوختم که چهار زانو روی زمین نشسته به خاک سرد و خیس روبرویش که بوی گلاب می‌داد و تمام سطحش را گلهای رز زردی که پروانه دوست داشت پوشانده بود چشم دوخته بود

 

تمام این یک هفته را در خانه کنار مادرم ماندم.

در حالی که امید نا امید شده‌ام را ذره ذره از دست می‌دادم او در تنهایی آرام می‌شد و روز بعد از شوکی که به من داد به بیمارستان برگشت و همه گفتند حالش خوب است

 

یک هفته‌ای که همه فکر می‌کردند با من در تماس است.. با او حرف میزنم و می‌دانم خودش را در کار خفه کرده تا فراموش کند. تا راحت تر شود

 

ساسان خبر اینکه بیشتر در بخشی که پروانه بستری بوده می‌چرخد را برایم آورد، خواست دفعه بعدی که با او حرف زدم به خانه بکشانمش تا کمی استراحت کند و حالش بهتر شود و من هر بار به یک “چشم” ختمش کرده سکوت کردم تا کسی نفهمد حتی تماس نمی‌گیرد و من جان تماس گرفتن ندارم

 

سر تکان داده قدم عقب گذاشتم تا با سامان همراه شوم، او اما جلو رفته کنار پرهام نشست پرهامی که در این یک هفته تنها دو بار دیدمش و هر بار دقیقا در همین نقطه‌ای که نشسته بود…..

اما به یاد نمی‌آورم نگاه از آن خاک گرفته حتی نگاهم کرده باشد یا صدایش را شنیده باشم

 

بازوی پرهام را گرفت

– پاشو بریم

 

پرهام که صدایش گرفته بود با یک “آخ” آرام ایستاد بی اعتنا چرخیده به سمت ماشین سامان رفتم

 

– سحـــر؟

 

صدای بی جانش نگهم داشت، نگاه سرد و یخ زده‌ام را به صورتش دوختم در نگاهش شرم و عذاب را می‌خواندم اما هیچ حسی نداشتم… ناراحت نبودم… حتی انگار نمی‌شناختمش…

 

این مرد از سر مزار دخترش برخواسته بود، من اما تنم هنوز عزای فرزندی که او با بی مهری‌اش از من گرفت داشتم

 

– ماشینم اونطرفه

 

پس از تنهایی خسته شده؟ حالش خوب است و حالا اجازه‌ی حضور دارم؟

 

– مامانم حالش خوب نیست تنهاست خونه نمیام

 

“” البته اگه بشه دیگه به اونجا گفت خونه””

 

سامان که می‌دانست باز رها مادر را برده ابرو بالا داد اما سکوت کرد

 

پرهام قدمی جلو آمده گفت

– خوب میریم اونجا تا فردا صبح هستم.

 

قبل از آنکه حرفی بزنم سامان به سرعت قدم عقب گذاشت به سمت ماشینش رفته گفت

 

– پس من میرم امروز سرم شلوغه

 

منتظر شد تا سامان برود دستی برای بوق زدنش تکان داده قدمی جلو آمد نگاهش در صورتم می‌چرخید

 

– حالت خوبه؟ رنگت پریـده!

 

حالـم؟ چه چیزی را به حال توصیف می‌کرد؟ روحی که متلاشی‌ست؟ یا قلبی که داغ دار است؟ یا جسمی که سرد روبرویش ایستاده هیچ حسی ندارد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x