رمان بیگانه پارت ۱۱

4.6
(14)

 

 

 

نگاهم کرد، نگاهی عمیق……

 

 

_داداش دستت نشکنه این بود جواب محبت های لیلی؟

 

 

سرش را پایین انداخت و گفت:

 

 

_دست خودم نبود ترنم

نمی دونی آقاجان روزی چند بار در گوشم اَنگِ بخته بودن می زنه

 

 

_جای این کارا دست زنت رو بگیر ببر دکتر

خرافات رو بزار کنار اصلا….اصلا به کسی چیزی نگو بین من بمونه و تو و لیلی

 

 

_خیلی خوب، حرف می زنیم باهم

حالا چرا داری میری؟

 

 

_باید برم دیگه

تو با لیلی حرف بزنی بهتره

بخدا انقدر دوسِت داره که هیچ حرفی نمی‌زنه

بچه مهم تره یا زنی که دوسش داری؟!

 

 

_درست میگی!

 

 

_حالا ازش عذر خواهی کنی ها

زن ها دلشون بگیره با یک آغوش فراموش می‌کنند!

 

 

خودم هم خجالت کشیدم این حرف هارا زدم ولی برعکس بقیه کمی رک گو بودم و همین همیشه کار دستم می داد.

 

 

_حالا بیا داخل شب میریم!

 

 

_نه خان داداش اینطوری نمیتونی خوب از دل زن داداش در بیاری من می‌رم شب منتظر شما هستم دست امیرم بگیر با هم بیاید.

 

 

_باشه پس مواظب خودت باش

 

 

خداحافظی کردم و وارد کوچه شدم.

 

 

مغرب بود و کوچه تاریک تاریک شده بود

.

 

کمی قدم زدم تا به خانه رسیدم.

 

 

در زدم و منتظر ماندم.

 

 

ثریا در را باز کرد و با دیدن من گفت:

 

 

_مگه نرفته بودی خونه محمد طاها؟

 

 

_چرا ولی یادم اومد فردا کلاس دارم وسایل هامو نبردم گفتم حالا که محمد طاها هم خودش شب می مونه منم دیگه میام خونه

 

_فردا جمعه هستا

 

به حواس پرتی ام لعنت فرستادم و گفتم:

 

 

_عه حواسم نبود جمعه است حالا دیگه اومدم بیخیال

 

 

_نکنه دلت تنگ شده بود دختر دایی؟!

 

 

مضحکانه خندیدم و گفتم:

 

 

_آره….خب

 

 

_برای سالار نه؟

 

 

 

 

تند نگاهش کردم که حرفش را خورد.

 

 

_ثریا از تو بعیده این مدل حرف زدن

 

 

با پشیمانی لب زد:

 

 

_ببخشید شوخی کردم

 

 

_باشه حالا قهر نکن

 

 

لبخندی زد و با هم کمی راه رفتیم.

 

 

_ثریا هنوز نیومدند؟

 

 

_چرا، همه خونه عمواند

 

 

_خونه عمو؟

 

 

_دارن چمدون های شمارو می چینند.

 

 

داغ روی دلم تازه شد.

 

 

برای چند ساعتی فراموش کرده بودم،

خودم را

زندگی ام را

این ازدواج اجباری را

 

 

_ثریا تو برو منم میام!

 

 

آنقدر لحنم غمگین بود که ثریا دیگر چیزی نگفت و رفت.

 

 

کنار حوض نشستم.

 

 

دست را توی آب زدم.

 

 

سردی اش تنم را لرزاند.

 

 

همانجا وضو گرفتم و وارد خانه شدم.

 

 

نماز را خواندم و به سمت خانه عمو رفتم.

 

 

 

همین که در زدم و وارد شدم صدای کل زدن ها بلند شد.

 

 

زوری هم که شده لبخند کوچکی زدم اما ته دلم خودم که می دانستم چه آشوبی است.

 

 

دست خانم جان را گرفتم و بوسیدم.

 

 

با زن عمو که این روزها لبخند از لبانش نمی رفت روبوسی کردم.

 

 

کنار مامان نشستم و به بقیه نگاه کردم.

 

 

داشتند لباسهارا کادو می‌گرفتند.

 

 

کدام لباسها؟

 

 

لباس‌های خون دل خوردن من؟

 

 

لباس‌های بخت سیاه من؟

 

 

بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.

 

 

لیوان آبی ریختم و با همان لرزش دستانی که حاصل از بغض بود یک نفس سر کشیدم.

 

 

 

چه کسی می‌دانست دل من جنگ بود و آماده باروت؟

 

 

بی صدا کنار مامان نشستم.

 

 

اینطور که مامان میگفت شب می آمدند و لباس‌های سالار را هم در خانه ما تزئین می کردند.

 

 

فردا شب عاقد می آمد و خطبه عقدی می خواند.

 

 

فرداشبی که طناب دار را خودم به گردن خودم می انداختم.

 

 

بعد از آن هفته بعد هم عروسی برگزار می‌شد و آخرین امید من هم نا امید …..

 

 

به خانه که رفتیم یک ساعتی استراحت کردیم.

 

 

بابا آمد، برادر ها و خواهر ها آمدند.

 

 

نامزد تارا هم آمد.

 

 

خانواده مادری من هم آمدند.

 

 

البته جز خواهر زاده اش که سالها ازدواج کرده بود و در روستایی اطراف تهران زندگی می‌کرد، کسی را نداشتیم.

 

 

 

 

مادرم از خانواده اش طرد شده بود، آن هم بخاطر ازدواج با مردی که حجره دار بود و معیار های خانواده آنها را نداشت.

 

 

مادرم درس خوانده بود.

 

 

مکتب رفته بود.

 

 

پدرم اما در عینی که سواد بالایی داشت تحصیلات نداشت.

 

 

این خواهر زاده عزیز کرده مامان هم از بدِ روزگار عاشق مردی شده بود بی شیله پیله

مردی که شاید امروز چیزی نداشت اما ممکن بود سالها بعد به مردی تبدیل شود شبیه پدر من…..

 

 

و همین شباهت ها باعث شده بود مادرم با او رابطه صمیمانه ای داشته باشد و تقریبا هر ماه به ما سر میزدند.

 

 

شام خوردیم و سفره را جمع کردیم.

 

 

ظرفهارا می شستیم که خانم جان کل کشان در زد و وارد شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x