رمان بیگانه پارت ۱۳

4.8
(20)

 

 

_تِلا

 

 

آخ گفت تلا و من ویران شدم.

 

 

گفت تلا و من شکستم.

 

 

کاش می توانستم بگویم من تلا نیستم.

 

 

من تلای تو نیستم.

 

 

اما نگفتم.

 

 

نگفتم و در دلم انبار شد.

 

 

نگفتم و خاکستر روی آتش شدم……

 

 

نگفتم و ذره ذره آب شدم.

 

 

_بله

 

 

چرا حرف نمی‌زد دیگر ؟!

 

 

می‌خواست دیوانه ام کند؟

 

 

_حرفی دارید آقا سالار؟

 

 

نگاهش بالا نیامد.

 

 

آنقدر آرام لب زد که شک کردم چیزی که شنیده ام درست باشد یا غلط!

 

 

_شرمنده ام

 

 

همین؟!

 

 

یک شبه به زندگی ام آمدی و حالا شرمنده ای؟!

 

 

رفتی و ندیدی دخترکی را که در همه بازی ها و دعواها مدافعش بودی بزرگ شد؟!

 

 

بزرگ شد، ازدواج کرد و دل بست.

 

 

دل بست که دلبرش رفت.

 

 

حالا برگشته ای و شرمنده ای؟!

 

 

تقصیر تو که نیست.

 

 

تو دنبال رویاهایت رفتی!

 

 

فقط من بودم که گوشه ای از این خانه را انگار که زیادی باشم اشغال کرده بودم.

 

 

چیزی نگفتم و به جمع خیره شدم.

 

 

جمعی که شاد بود.

 

 

عمه ملوک ظرف عسل و ماست را جلو کشید و گفت:

 

 

_عروس و دوماد کامتون رو این مدلی شیرین کنید

 

 

از کدام مدل حرف می‌زد؟

 

 

همان مدلی که قبلا قرار بود کام من و سیاوش را شیرین کند؟!

 

 

اصلا درست بود که دیگر به او فکر کنم؟

 

 

در دلم طلب بخشش کردم.

 

 

طلب بخشش کردم و انگشت سالار روی لبم نشست.

 

 

بلعیدم آن عسل زهر آلودی را که قرار بود شیرین باشد.

 

 

عسل بود دیگر؟

 

 

درست می‌گویم؟

 

 

نوبت من بود.

 

 

دستانم می لرزید.

 

 

اشک میخواست چشمانم را تر کند.

 

 

بغض چنبره زده بود در گلویم و می‌خواست خفه ام کند.

 

 

انگشت کوچکم را درون ظرف بردم.

 

 

انگشتم که به سمت دهانش رفت باور نمی‌کنید اما جانم رفت.

 

 

لبهای داغش پوستِ ظریفم را به گز گز کردن انداخت.

 

 

حال هردویمان خراب بود.

 

 

می‌دانم او هم مقصر نبود.

 

 

ناخواسته شده بودیم زن و شوهر…..

 

 

ولی آیا یار می‌شدیم؟

 

 

عاشق می‌شدیم؟

 

 

 

سالار از جمع زنانه بیرون رفت.

 

 

کاش من هم می توانستم بروم.

 

 

بروم جایی که خودم باشم و خودم….

 

 

دخترها شروع به رقصیدن کردند.

 

 

شاید اگر من هم دل خوشی داشتم همین‌گونه می رقصیدم.

 

 

عذاب آور ترین قسمت ماجرا این بود که همه افراد حاضر در این جمع حال مرا می دانستند و شادی می‌کردند.

 

 

حتی عمه ملوک که سرنوشتش مشابه زندگی من هم بود شادی می‌کرد.

 

 

خانم جان اما گاهی نگاهم می‌کرد.

 

 

لبخند هایش غمگین بود.

 

 

چشم هایش را روی هم می‌گذاشت و به من اطمینان می‌داد که درست می‌شود.

 

 

 

دیر وقت بود و مراسم تمام شده بود.

 

 

عمه ملوک با ثریا و شوهرش به خانه شان رفتند، خانه کناری توی همین حیاط…..

 

 

تارا نامزدش را تا دم در همراهی کرد.

 

 

ترانه و شوهرش خانه باباجان می ماندند.

 

 

امیر و شیرین، لیلی و محمد طاها هم به خانه خودشان می رفتند.

 

 

فقط من بودم که تکلیفم مشخص نبود.

 

 

فرناز با خستگی ایستاده بود کنارم.

 

 

_زن داداش

 

 

کاش نمی‌گفت زن داداش…

 

 

کاش….

 

 

آخر من روزی دیگر هم زن داداش او بودم!

 

 

_جانم فرناز

 

 

خواست حرفی بزند که هیبت سالار در چارچوب در قرار گرفت.

 

 

مراسم عقد خانه خانم جان برگزار شده بود.

 

 

سالار کنار پدر و عمو ایستاد.

 

 

چشم از او گرفتم.

 

 

امشب زیادی نگاهش می‌کردم.

 

 

نکند فکر کند من دلم با او باشد؟

 

 

زن عمو گفت:

 

 

_آقا مظاهر اگر اجازه بدید این دو جوون دیگه بهم محرم شدند امشب رو پیش هم بمونند.

 

 

دلم هری ریخت.

 

 

کاش بابا قبول نکند.

 

کاش….

 

 

کاش….

 

 

کاش….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x