رمان بیگانه پارت ۴۱

4.4
(37)

 

 

 

 

من اخم می‌کنم‌.

 

 

او تای ابرویش بالا می رود.

 

 

من بیشتر اخم می‌کنم.

 

 

از روی پایش سر بر می‌دارم و می‌خواهم بروم که دستم کشیده می‌شود و توی آغوشش پرت می‌شوم.

 

 

_ناراحت شدی؟! چیزِ بدی گفتم؟!

 

 

توی چشم هایش زل زدم و با همان زبانی که در این مواقع بیشترین کارایی را داشت بُرَنده گفتم:

 

 

_من عاشق کشورم هستم. اصلا تعصب دارم روش

بله من موافقم آدم باید برای پیشرفت خودش و کشور حتی تا مرزهای کشورهای خارجی هم پیش بره ولی برای زندگی نه!!!

 

 

خودش را کاملا روی مبل ول کرد ولی از من چشم بر نداشت.

 

 

دکمه یقه اش باز بود و موهای ریزی روی سینه اش خودنمایی می کرد و من نمی‌دانستم روی چشم هایش تمرکز کنم یا آن سینه سفیدی که چشم های مرا نشانه گرفته بود.

 

 

_یواش دخترِ حاجی!

من نگفتم بریم زندگی کنیم که من گفتم بریم مسافرت.

مسافرت هم تو قاموس و دین شما جرمه؟

 

 

من از حرف هایی که زده بودم شرمنده نبودم گفتنش بالاخره واجب بود. من می ترسیدم او روزی بخواهد برود.

 

 

برود من را هم ببرد و یا شاید اصلا نبرد.

 

 

نبرد و من باز هم تنها بمانم.

 

 

من اصلا شاید از تنهایی می ترسیدم، نه؟!

 

 

 

 

سرم را محکم به سینه اش چسباند و گفت:

 

 

_بخوابیم؟ خسته ام!!!

 

 

گفتم الان اذان مغرب است، خوب نیست بخوابیم.

 

 

او گفت من می‌روم.

 

 

بلند هم شد که برود اما لحظه آخر پرسیدم:

 

 

_تو، تو نماز می‌خونی؟

 

 

برنگشت.

 

 

چیزی نگفت.

 

 

رفت.

 

 

من غصه ام گرفت.

 

 

نمی خواند.

 

 

نمی‌خواند.

 

 

کلافه بلند شدم و خودم نمازم را خواندم.

 

 

می‌دانی من چیزی نفهمیدم.

 

 

من برای اولین بار در زندگی ام نتوانستم معنای آن

کلمات زیبای عربی را برای روح تشنه ام حلاجی کنم.

 

 

درگیر بودم.

 

 

درگیر او……

 

 

عاشق نبودم اما آخر شوهرم بود دیگر!!!

 

 

من نمی‌خواستم او اینگونه باشد.

 

 

اصلا من چرا باید بخواهم؟

 

 

همیشه می‌گفتم آدمی را نباید مجبور کرد. هر کسی شخصیتی دارد اما انگار ما محکوم بودیم به این اجبارها…….

 

 

شاید من می توانستم با تحریک احساساتی که نسبت به من داشت و در لفافه هم اعلام کرده بود اورا به نماز خواندن تشویق کنم یا اصلا نه چه نیازی به استفاده از ابزار عشق بود من برای او خودم کتاب می‌خواندم.

خودم کاری می‌کردم اول عاشق خدای درونم بشود تا من……

 

 

من اگر ترنمِ دهقانی بودم پای این سجاده قول می‌دادم سالِ بعد کسی که مرا مجبور می‌کند زودتر نماز بخوانم همین مردی باشد که خالکوبی عجیبی روی قسمت انتهایی کمرش حک شده است.

 

 

 

سجاده را جمع کردم و آن را گوشه ای گذاشتم.

 

 

کمی ظرف جمع شده بود.

آنه ارا شسته و دستانم را خشک کردم.

 

 

داشتم فکر می‌کردم شام چه درست کنم که یادم آمد خیلی وقت است از آن کتلت های خوشمزه نپخته ام.

 

 

اصلا از وقتی عروسی کرده بودیم من زیاد غذا درست نکرده بودم.

یا خانه خانم جان دعوت بودیم یا خانه خودمان و عمو بودیم.

 

 

ماده کتلت را آماده کردم و داشتم سرخ می‌کردم که صدای کشیده شدن صندلی باعث شد زهره ترک شوم و جیغ بزنم.

 

 

_هیش منم!

 

 

با اخم نگاهش کردم و کتلت هارا یکی یکی توی روغن سرخ برگرداندم.

 

 

_نمی گی قلبم می ریزه یه ندایی بده آخه!

 

 

_اینجا خونه منه هر جا بخوام و تو هر حالتی که بخوام یا هر وقت که بخوام میرم میام.

 

 

من از جدی بودن کلامش یک لحظه مات ماندم.

 

 

این مرد همانی بود که بعد از آن یکبار رابطه امروز گفته بود دلش برای من تنگ شده است؟

 

 

این مردِ با اخم های جدیش همانی بود که ساعتی پیش مرا در خود مچاله کرده و از تنهایی های من حرف می زد.

 

 

بی آنکه حرفی بزنم برگشتم و کتلت هارا برداشتم.

 

 

بی سلیقه شده بودم انگار….‌

 

 

بی حوصله توی ظرف چیدم.

 

 

مقابلش گذاشتم.

 

 

ماست خیار گوجه هر چیزی که دستم می رسید را هم بی آنکه شکل و شمایل زیبایی به آن بدهم روی میز می چیدم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x