خودش هم انگار متوجه ناراحتی من شده بود که با تفریح نگاهم میکرد.
من اما حرصی کنارش نشستم و مشغول لقمه گرفتن برای خودم شدم.
_یه لیوان آب برام بریز لطفا
چشم ریز کردم و مستقیم نگاهش کردم.
آدم بی پروایی بودم.
کاش نبودم تا میخ شب رنگ هایی که در شب ها واقعا تیره میشد نشوم.
_خونه خودته هر طور دوست داری برای خودت بریز
_اونو آخر شب نشونت میدم
میدونی هر طور دوست دارم می ریز….
_خیلی شوخیات زشتن!
_چه ناراحت میشی؟
_باید خوشحال بشم؟
_باید خیلی آدم مهمی باشی که یه بچه از من داشته باشی دیگه خوشحال شدن کمه براش!
حرصی از پشت میز بلند شدم و خواستم از آشپزخانه بیرون بروم که مچ دستم اسیر پنجه های فولادینش شد.
_کجا موش کوچولوم، هوووم؟ نگفته بودم دلم تنگه برات؟
رفتی چپیدی تو آشپزخونه حرص منو در بیاری نه؟
_گفته بودی خسته ای؟
من را روی پایش نشاند و همین باعث شد در این فاصله بتوانم خوب چشم هایش را رصد کنم.
_خسته ام
از این زندگی تکراری خسته ام!!!
میدونی طعمت هنوز زیر لبمه
تو تکراری نیستی
اخم کردم.
_یعنی طعم کسی دیگر رو چشیدی که تکراری شده باشه برات؟
خندید و سرش را در گودی گردنم پنهان کرد.
_آره مثلا شاید بوی این کتلت های خوشمزت یه روزی از شدت خوشمزگیش دلم رو بزنه.
من لبخند آمد روی لبم.
داشت در لفافه تعریف میکرد و مثلا نمی خواست به من رو بدهد.
_موش کوچولوم هنوزم به وقت نیاز داره؟
من سرم را پایین انداختم.
خوب بود که مرا درک می.کرد.
کمی جا به جا شدم و نگاهم میخ چشم هایش شد.
_من خب، بهم فرصت بده.
من هنوز به این زندگی جدید عادت نکردم.
می خوام بیشتر با جنبه باطنیت آشنا بشم.
صدای قهقه اش سکوت دلپذیر آنجا را شکست و من اعتراف کردم که چقدر صدای خنده کسی میتواند روح خفته من را بیدار کند.
چقدر صدای خنده های یک نفر میتواند به این خانه روح ببخشد.
_فرصت هم میدم ولی به شرط اینکه چموش نشی، از دستم در نری، بزاری جا باز کنم تو اون دلِ کوچیکت….
حرفایش را آرام گفته بود مثل کسی که با انگشتان ظریفش بخواهد گلِ نرگس را نوازش کند.
درست میگفتم نه؟
همان قدر ظریف که گل آسیب نبیند.
من نفهمیدم چه شد که کمی سرم را پایین تر بردم و روی گونه اش را خیس کردم.
او محو شده بود.
قسم میخورم از من این توقع را نداشت.
از منی که روز اول با همین دست ها محکم گوشش را نوازش کردم.
حتما تعجب برانگیز بود که حالا با غنچه لبهایم گونه راستش را آراییدم.
من خجالت کشیده از کاری که کرده بودم به سرعت خودم را به اتاق رسانده و پتو را روی سرم کشیدم.
او آنقدر مسخ آن بوسه شده بود که کمی بعد صدای در آمد و او اصلا روی تخت نخوابید و من آنقدر فکر کردم چرا روی تخت نیامده که خوابم برد.
صبح که بیدار شدم نبود.
دلم میخواست بروم و آن لبهای عذاب آور را طوری بشویم که غلط کند بیراهه برود.
لعنتی من داشتم با خودم، با دلم چکار میکردم؟
من در آن لحظه چطور توانستم فراموش کنم معشوقه ام را؟
من چطور فراموش کردم روزی معشوقه دیگری بودم.
اشک هایم چکید و به سمت حمام پا تند کردم.
آنقدر خودم را شستم تا هیچ اثری از او،
عطر تنش، مهر و موم لبهای من نباشد.
لحظه آخر حوله را از پشت در برداشتم و دوباره وارد حمام شدم.
حوله سفید و کوتاه را دور خودم پیچیدم.
موهایم را هم بالای سرم جمع کرده و گیره زدم.
در را باز کردم و وارد راهرو شدم که با دیدن سالار که خشک شده نگاهش روی پاها و سینه های لختم می چرخید جیغ بلندی زدم و سریع به داخل حمام پریدم که متاسفانه چشمتان روز بد نبیند پایم لیز خورد و محکم به روی زمین پرت شدم.