مامان که با سینی چای از آشپزخانه خارج میشود فورا به سمتش می روم و سینی را از او می ستانم.
_آخ چهره زادِ مامان!
کمک دستِ مادر!
از وقتی رفتی دیگه کسی نمیگه این مادر دست تنهاست.
من لبخند میزنم و تارا با حرص می گوید:
_در لفافه به منی اشاره میکنه که همزمان باید دو تیکه بشم هم ظرف بشورم هم جارو...
خوب مادر من صبر داشته باشی ظرفا تموم بشه میام کمکت.
سینی را روی زمین میگذارم و تعارف می زنم بردارند.
رو به خواهر تخسی که زیادی چهره بچگانه ای دارد نصحیت وار می گویم:
_خواهر خوشگلم، مامان دست تنهاست.
دختر و پسراش عروس و داماد شدند هر کسی رفته سر خونه زندگیش.
فعلا شمایی که باید حق فرزندی به جا بیاری.
تارا با اخم بی توجه به مامان که از حرص خوردن های او لبخندی کنج لب های شیرینش نشسته، لب میزند:
_مامان صبر نداره.
بعدم ما کی حق به جا نیاوردیم؟
لب های کوچکش و سرخی شان باعث میشود و او زیبایی اش را تحسین کنم اما رفتارش هنوز شبیه دخترهایی است که ایام روزگار هیچ وقت در خانه آن هارا نزده.
هیچ وقت تارای کوچک را اسیر گردباد سرنوشت نکرده.
مامان آغوشش را باز میکند و ته تغاری لوسش را به آغوش میکشد.
_آخ من فدای تو و حق فرزندیت
کم کم اخم های خواهرکم از بین میرود و شروع میکند به دلبری کردن. دلبری کردن هایی که شامل غر غر کردن های ریز و درشتش هم می شود.
_مامان توی راه مدرسه از اون بستنی قیفی ها اومده میخواستم بخرما اما آقای امیر خان، برادرِ عزیزم گفت نمیخواد بخری.
من اخم کردم.
امیر برادرم بود.
امیر دوستم بود.
امیر رفیقم بود.
گفتم بعدا نصیحتش کنم.
برای همین حرف به میان آوردم و اجازه دادم صحبت های تارا را فقط مادرم شنونده باشد.
رو به لیلی که تمامش گوش شده بود، گفتم:
_لیلی جان، ترانه پاشید بریم توی حیاط صدا بزنیم بقیه هم بیان نه؟
مامان گفت:
_پس این چای هارو برگردون تارا و فلاسک رو بیار توی حیاط.
تارا با حرص بلند شد.
من در دل لبخند زدم.
دخترک چموشم باید ادب می شد تا دیگر راجب برادر بزرگترش حرف نزند.
ما رفتیم بیرون و چندی بعد تارا هم آمد.
حالا دیگر اخم نداشت.
ما میهمان بهار خواب بزرگ مادر جان شدیم.
زن عمو و فرناز، عمه و ثریا هم آمدند.
خانواده کوچیک ما همین اندازه بود.
کوچک و با صفا……
ما بنی آدم های دهقانی گوشه حیاط مادرجان با یک استکان چای بهارنارنج نشسته بودیم.
من کنار خانم جان نشسته بودم.
دلم حسابی تنگش بود.
سر روی پایش گذاشتم و او دست کشید روی چادر گل دار من….
نوازش هایش آرام بود.
آنقدر آرام که دلم می خواست دور از هیاهوی این دنیا، دور از صدای قار قار کلاغ ها، بدور از همه چیز حتی خودم چشمانم را ببندم و به خواب بروم.
در خوابم هیچ رویایی نباشد.
هیچ تنشی که مرا خسته کند…
نگاهم روی دخترهای ضعیف خانواده دهقانی نشست.
تک تکشان باید کنار من، نازپرورده دهقانی ها آموزش می دیدند تا قوی باشند.
تا در کنار سختی های روزگار شمعی برداشته و مسیر خوفناک راه را برای سرنوشتی زیباتر روشن کنند.
باید بدانند روزگار باقی آدم قوی می خواهد و بس….
تارا و فرناز تقریبا همسن بودند.
ثریا پنج سالی از من کوچکتر بود.
تارا که میخواست به زودی ازدواج کند.
ثریا هم که وضعیتی بهتر از من نصیبش نمیشد و نظر کرده پسر عمه اش بود اما نمی خواستش و جواب منفی داده بود.
فرناز هم که عزیز کرده عمو محمود بود.
من هم عزیز کرده پدرم بودند اما دو دستی مثل گوشتِ قربانی انگار که کالایی بی ارزش بودم مرا در هاون گذاشتند.
یکی گفت اگر با سالار نباشی خورد میشوی، میشوی نخود، میروی در خورشت دیگران.
دیگری گفت بیا در همین باغ جوانه بزن کنار سالار…….
و من جوانه زدم.
در باغی که او بود و رنگ چشم های ناشناخته اش.
آنقدر داشت این جوانه قد می کشید که من از صبح که بیدار شده ام و او رفته است فکرم مشغول اوست.
آنقدر این جوانه برای بلند شدن داشت خودنمایی میکرد که من حتی در این جمع هم به او فکر می کنم.
به این که او کی می آید؟
نهار خورده است؟
چرا هوا دارد تاریک میشود و او نمی آید؟
من سر از روی پای مادر جان برداشتم.
بی فکر لب زدم:
_مامان هوا داره تاریک میشه من دیگه باید برم خونه، سالار الان هاست بیاد.
زن عمو قبل از مامان با همان سیاستی که داشت گفت:
_عزیزم همینجا بمون. خیلی وقتم هست این پسر رو ندیدم. شام همینجا دور هم هستیم.
و این یعنی تمام….
یعنی حرف نزن ترنم جان.
یعنی اگر بخواهی تعارف کنی طوری تعارف جلویت می گذارم که آچمز بشوی.