رمان بیگانه پارت ۴۹

4.7
(36)

 

 

_گفتم برسی خسته ای یک غذای خوب بپزم.

گرچه هنوز نمی دونم چه غذاهایی رو دوست داری ولی میاد تو دستم.

 

 

لپم را کشید و گفت:

 

 

 

_یاد می گیری!

 

 

جمله صبح را گفته بود.

 

 

کراواتی که را که بلد بود ولی می خواست من ببندم.

 

 

چه شد که ما اینگونه بهم گره خوردیم؟؟

 

 

 

کیفش را گرفتم و او کتش را در آورد و به دستم داد.

 

 

_من برم آشپزخونه طاقت ندارم. توعه لامصبم کل کوچه رو حیرون کردی بانو. از سر کوچه تا ته کوچه فهمیدن ترنم خانوم چی پخته و شوهر خنگش نفهمید.

 

 

من گفتم:

 

 

_شکمو جان خدا نکنه خنگ باشی

 

 

و باز  او خندید.

 

 

من رفتم توی اتاق کت را آویزان کردم.

 

 

کیف را گوشه ای گذاشتم و کمی اتاق مرتب شده را زیر نظر گذراندم.

 

 

بعد رفتم بیرون.

 

 

توی آشپزخانه در قابلمه را برداشته بود و داشت سرک می‌کشید.

 

 

_خیلی گرسنه ای؟

 

 

برگشت سمتم و با لحن مظلومی شبیه بچه دبستانی ها گفت:

 

 

_خیلی

 

 

آمدم بروم برایش غذا بکشم که تلفن خانه زنگ خورد.

 

 

تلفن را برداشتم و روی گوشم گذاشتم.

 

 

_الو

 

 

صدای مادرم که در تلفن پیچید هم خجالت زده شدم هم خوشحال…..

 

 

_مادر منم!

 

 

_خوبی مامانم؟

 

 

_تو خوبی؟ شوهرت خوبه؟

از صبح دارم سعی می کنم زنگ نزنما ولی دلم طاقت نیاورد زن عموتم نگران بود گفت می ترسه زنگ بزنه سالار عصبانی بشه.

 

 

سالار روی مبل روبرویم نشست و منتظر نگاهم کرد.

 

 

من مثلا گفتم:

 

 

_ما خوبیم سالارم سلام می رسونه مامان.

 

 

 

مامان متوجه شد که نباید حالا حرف بزنیم.

 

 

_ترنم جان سلام برسون بهش

یه شب بیایید اینجا حتما.

 

 

_چشم مامانم

شما هم سلام برسون به حاج بابا.

 

 

مامان چشمی گفت و خداحافظی کرد.

 

 

 

 

تلفن را گذاشتم.

 

 

منتظر بودم چیزی بپرسد.

 

 

اما نپرسید.

 

 

نپرسید و من هم متعجب شدم اما چیزی نگفتم.

 

 

اینکه او هرگز کنجکاوی نمی کرد چیز عجیبی بود.

 

 

شاید هم از آن مردهایی بود که از خاله زنک بازی هیچ خوششان نمی آمد.

 

 

یا از آن ها که از سرک کشیدن در کار دیگران بیزار بودند.

 

 

هر چه بود هیچ نپرسید و ما هم هیچ نگفتیم.

 

 

_بریم غذا بخوریم؟

 

 

لب هایش را مکید و با ذوق بچگانه ای که به مردِ سی و یکی دو ساله ای شبیه او اصلا نمی آمد، گفت:

 

 

_آخ بریم که دلم لک زده اون دست پختتو بچشم

این مدت بد منو معتاد خودتو غذاهات کردی ها!!!

 

 

من سر پایین انداختم و گره روسری ام را محکم تر کردم.

 

 

نزدیک آمد و در آخر مقابلم ایستاد که مجبور شدم سرم را بالا بگیرم.

 

 

با نگاه لرزانی خیره اش شدم که گوشه لبش را به دندان کشید و به آرامی روسری را از دور سرم باز کرد.

 

 

_توی خونه خودت بهش نیازی نداری.

 

 

حرف هایش جدید بود.

 

 

آن هم برای منی که خواهان آزادی بودم.

 

 

من می گفتم خانه آزادیِ زن است اما آقاجان حرف خودش را می زد.

 

 

من می گفتم بیرون می پوشانم خودم را اما داخل همه محرمند.

 

 

اما آقاجان می گفت دختر می خواهی مردم به ریش ما بخندند؟!

 

_من خوب عادت کردم

 

 

_بعضی عادتا قشنگ نیست.

نباید زیبایی هاتو برای کسی که منتظر دیدنشه بپوشونی، هووم؟

 

 

چشمکی زد و خیره ام شد.

 

 

رنگ چشمانش باز روشن شده بود.

 

 

روسری را روی کاناپه پرت کرد که پرسیدم:

 

 

_بریم غذا بخوریم؟

 

 

_بریم خودتو بخوریم؟

 

 

_سالار باز زدی از اون حرفا؟

 

 

_وقتی با همیم که خوب سر و صدا راه می ندازی!

حالا خجالت می کشی برام عجیبه!!!

 

 

از شدت شرم جیغ خفیفی کشیدم و تاکیدی نامش را صدا زدم که خندید و گفت:

 

 

_آخه قربونت برم آدم دیگه نباید از شوهرش خجالت بکشه که. بدو بده غذارو تا نخوردمت.

 

 

سریع از زیر دستش جیم زدم و رفتم آشپزخانه.

 

 

غذا ریختم و توی بشقاب های جدا جلویش گذاشتم.

 

 

_جدا می ریزی چرا؟

الان یه مدته می خوام بگم بهت میگم شاید بدت بیاد.

 

 

_خوب آخه اون شب به فرناز گفتی بهداشت و این حرفا…..

 

 

صندلی اش را کشید و دقیقا جفت من نشست.

 

 

_اونو که از حرص می گفتم.

والا دیگه منو تو الان چیزی بینمون نیست.

دهن تو دهنِ همیم دائم….

 

_سالار کمر بستی منو خجالت بدی ها !!!

 

 

با شیطنت نگاه گذرایی بهم انداخت و یک قاشق از برنجش را در حالی که خورشت رویش ریخته بود مزه کرد و بعد از قورت دادنش حرفی را که می خواست بزند زد.

 

 

 

_آخ کمر ببندم من امشب تورو…‌‌‌‌‌……

 

 

حرصی نگاهش می کنم که بی خیال یک قاشق از محتویات غذاشو می خوره و با شیطنت به من زل می زنه.

 

 

_سالار داریم غذا می خوریم آیا؟

 

 

خندید و گفت:

 

 

_من که پیشنهاد دادم گفتم یه چیز دیگه بخوریم خودت قبول نکردی.

 

 

از حرص نمی دانستم چه به این بشر پرو بگویم.

 

 

مشغول خوردن غذام بودم که با احساس چیزی روی قسمت پایین تنم چنگال از دستم با صدای بدی توی بشقاب افتاد.

 

 

نگاهم به سالار بود که با خباثت پاشو روی اندامم تکون می داد.

 

 

این حجم از رفتار های زشت و وقیحانش روی اعصابم بود.

 

 

صندلیمو عقب کشیدم که پاش محکم روی زمین افتاد و آخی گفت.

 

 

هول شده گفتم:

 

 

_چی شدی؟؟؟

 

 

با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت:

 

 

_برا من لباس یقه گشاد می پوشه بعد میگه چی شدی خوب چی شدم بنظرت؟

 

 

با دهان باز نگاهش کردم که چشماشو محکم روی هم گذاشت و دوباره باز کرد.

 

 

 

_صد بار نگفتم باز نکن این قدر دهنتو؟!

لا اله الا الله یچی می چپونم توش که دیگه انقدر بازش نکنی!!!

 

 

دهنمو بستم و واقعا دیگه ندونستم چی بگم در مقابل این حجم بی حیایی شوهرم.

 

 

دوباره گفت:

 

 

_پاشو سفررم جمع کن. اون لباستم درست کن تا یه وقت پشیمون نشدم.

 

 

من با چشمان گرد شده فقط سر تکان داده و به سرعت برق و باد میز را جمع کردم و او همانطور که روی صندلی نشسته بود نگاهم می کرد.

 

 

ظرف هارا که شستم برگشتم که از آشپرخانه خارج شوم که گفت:

 

 

_کجا خوشگلم؟

 

 

_بریم دیگه استراحت کنیم عصر بچه ها میان.

 

 

_خوب می ریم ما هم بچه هارو بیاریم.

 

 

من با لبخند قدردانی گفتم:

 

 

_نیازی نیست زحمت بکشی آقا

شادی تازه ماشین خریده خودش با خزان میاد.

 

 

کج لبخندی زد و تفریحانه به من زل زد:

 

 

_بیا بچه هارو بیار تِلا خانوم که بدجور تشنتم!

 

 

من باز متعجب خیره اش شدم که با چشم به پایین تنه اش اشاره کرد و من سرخ شدم.

 

 

حالا منظورش را متوجه می شدم.

 

 

این مرد تمامِ مدت با تفریح با آن حرف های دوپهلو و منظور دارش تمامِ مرا به سخره گرفته بود.

 

 

چه کسی می گفت او یک پزشکِ حائز اهمیت کشور است؟

 

 

چه کسی می گفت او یک مرد رسمی با اخلاق و منش خاندان دهقانی هاست؟

 

 

مستبد، مغرور ؟؟؟؟!!!!!

 

 

گمان نمی برم!!!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x