رمان بیگانه پارت ۵

4.4
(27)

 

 

نگاهش کردم.

 

 

برادری که مرحم زخم هایم ، دلِ شسکته ام و شب بیداری هایم بود.

 

 

چشمی گفتم و به خانه مان رفتم.

 

 

روی تخت دراز کشیدم که چندی بعد تارا هم آمد.

 

 

چیزی نگفت.

 

 

او هم روی تخت خودش دراز کشید.

 

 

من خسته از زندگی و او خسته از کار.

 

 

احتمالا ترانه با همسرش به خانه شان می رفتند.

 

 

انقدر به همه چیز فکر کردم که چشمانم گرم شد.

 

 

فردا صبح بعد از نماز نخوابیدم.

 

 

صبحانه را آماده کردم و چای دم کردم.

 

 

بهار نارنج را هم ریختم تا عطر بهتری بگیرد.

 

 

بابا میگفت چای های تو معجزه می‌کند.

 

 

نمیدانم دُردانه اش بودم این را میگفت یا واقعا معجزه میکرد.

 

 

هرچه بود با حرف هایش بال در می آوردم.

 

 

اگر بعد از سیاوش دیوانه نشدم مدیون همین خانواده ای بودم که کنارم بودند.

 

 

هنوز خواب بودند.

 

 

از خانه بیرون زدم که که نگاهم به نگاه سالار افتاد که لباس ورزشی پوشیده بود.

 

 

بی توجه به او از خانه بیرون زدم.

 

 

 

 

 

امروز از آن روزهایی بود که می توانستم جای پیکان قراضه خودم بی ام و باباجان را بردارم و به مدرسه بروم.

 

 

ساعتی تدریس داشتم و بعد از آن باید برای کلاس های خودم به دانشگاه میرفتم.

 

 

در بین مسیر شاخه گل نرگسی خریدم و داخل ماشین گذاشتم.

 

 

مشامم را از بوی خوبش پر کردم و حالا اثری از ناراحتی دیشب در من دیده نمیشد.

 

 

کلاس صبح با بچه های دبیرستان یادگاران به خوبی برگزار شد.

 

 

بچه های باهوشی که من می دیدم استحقاق بهترین هارا داشتند.

 

 

بعد از آن به دانشگاه رفتم.

 

 

کتاب هایی که از شادی و خزان گرفته بودم را به آنها برگرداندم.

 

 

 

 

 

_ترنم،سالار چه شکلی بود!

 

 

با یاد آوری چهره جذابش گفتم:

 

 

_برج زهر مار!

 

 

خزان گفت:

 

 

_پس حسابی حالت رو گرفت!

 

 

_بنظرت من اجازه میدادم؟

 

 

شادی گفت:

 

 

_با اون زبون تندت گمون نمیکنم!

راستی آقاجونت چیکار کرد؟

بازم پیشنهادشو تکرار کرد؟

 

 

روی صندلی رنگ و رو رفته نشستیم.

 

 

به آرامی زمزمه کردم:

 

 

_گفت آن هم چه گفتنی !

مقابل سالار گفت

باید سالار رو میدید خیلی برای آقاجان احترام قائله اما بهش گفت خودش باید تصمیم بگیره

منم که عصبانی شدم چون آقاجان برگشت گفت ترنم راضیه و مشکلی نداره

جلوی اون پسره از خودراضی اون حرف رو زد داشتم آتیش میگرفتم بلند شدم رفتم بیرون

 

 

 

 

 

_ترنم،سالار چه شکلی بود!

 

 

با یاد آوری چهره جذابش گفتم:

 

 

_برج زهر مار!

 

 

خزان گفت:

 

 

_پس حسابی حالت رو گرفت!

 

 

_بنظرت من اجازه میدادم؟

 

 

شادی گفت:

 

 

_با اون زبون تندت گمون نمیکنم!

راستی آقاجونت چیکار کرد؟

بازم پیشنهادشو تکرار کرد؟

 

 

روی صندلی رنگ و رو رفته نشستیم.

 

 

به آرامی زمزمه کردم:

 

 

_گفت آن هم چه گفتنی !

مقابل سالار گفت

باید سالار رو میدید خیلی برای آقاجان احترام قائله اما بهش گفت خودش باید تصمیم بگیره

منم که عصبانی شدم چون آقاجان برگشت گفت ترنم راضیه و مشکلی نداره

جلوی اون پسره از خودراضی اون حرف رو زد داشتم آتیش میگرفتم بلند شدم رفتم بیرون

 

 

 

 

شادی گفت:

 

 

_اوه اوه خطری بوده اوضاع خوب بعدش چی شد؟

 

 

_تو حیاط بودم که اونم اومد

پسره الدنگ برگشته میگه رفتارت درست نبود

میتونستی حرف بزنی منم گفتم قبل شما خیلی حرف زدم حالا که خودتون اومدید جای منم حرف بزنید

برگشت گفت زبون درازی کنی میرم میگم راضی‌ای

جدی جدی داشت می رفت که جلوشو گرفتم بعدم خان داداشم اومد گفت برو داخل خونه

هیچی دیگه اون شب که حسابی سخت گذشت.

آبروم اما جلوی شوهر عمه ها رفت.

عروسامونو بگو

حالا لیلی که مشکلی نیست خیلی وقته عضو خانواده ماست ولی شیرین تازه عروسه

آقاجان اصلا مراعات نمیکنه

 

خزان گفت:

 

 

_بنظر من پسره که دکتره زنش بشو توام که دختری همه برات سر و دست میشکونند.

همین پسره آقای پژمان فریدی رو نگاه هر روز چقدر سر راهت سبز میشه تو خوشگلی حیفی

 

 

_خزان تو دیگه چرا؟

تو که میدونی من سالها قبل قلبمو همراه عزیزم خاک کردم

 

 

هردو سکوت کردند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x