رمان بیگانه پارت ۷

4.4
(22)

 

 

 

_آقاجان!

 

 

_جانم دخترم!

 

 

_حرفایی شنیدم راسته؟!

 

 

_حتما راسته که گفتن!

 

 

_آقاجان شما واقعا میخواید منو به پسر آسید رضا بدید؟!

 

 

_نباید بدم؟

 

 

_اما حاجی!

 

 

_حرف نزن ترنم

تا همینجا هم که صبر کردیم بخاطر اومدن سالار بود حالا که هیچ کدومتون همدیگر رو نمیخواید راهتون سواست

 

 

هیچ کسی حرف های مارا نمی شنید.

 

 

جالب بود که سالار هنوز نیامده بود.

 

 

_آقا اگر بگم من موافق ازدواج با سالار میشم

چی؟!

 

 

تیز نگاهم کرد و گفت:

 

 

_اون وقت به سریع ترین شکل ممکن مراسم ازدواجتون رو برگزار میکنم

 

 

 

 

 

_آقاجان میشه فعلا به کسی چیزی نگید؟

 

 

_چرا نگه عروس خانوم؟

امروز فردا صداش در میاد دیگه

 

 

با شنیدن صدای نیمه عصبانی سالار جا خوردم و کمی جا به جا شدم.

 

 

لعنتی با آن تن صدای او داشتم پس می افتادم.

 

 

آقاجان مغرورانه نگاهش کرد که زحمتی کشید و سلام کرد.

 

 

دستش را بوسید که آقاجان گفت:

 

 

_با قسمت نمی‌شه جنگید.

 

 

_آقاجان این زوره اسمش رو قسمت نگذارید.

 

 

_من استخاره گرفتم

 

 

دست راستش مشت شد و حرفی نزد.

 

 

آقاجان اشاره کرد سمت چپش و دقیقا مقابل من بنشیند.

 

 

آقاجان شروع کرد به حرف زدن.

 

 

_امشب اینجا جمع شده بودیم تا راجب خواستگار ترنم حرف بزنیم ولی مثل اینکه آتیشِ این دو جوون تند تره

همدیگر رو میخوان و ما هم وظیفه داریم به هم برسونیمشون.

 

گاهم به نگاه عصبانی سالار افتاد.

 

 

با آن چشمانی که رنگشان هیچ وقت برایم ملموس نبود خط و نشان می‌کشید.

 

 

_خوب تبریک میگم

 

 

صدای کل زدن های زن عمو و خانم جان بلند شد.

 

 

هر کسی به نحوی شادی می‌کرد‌.

 

 

من اما امشب باید عذای دل می گرفتم.

 

 

با خودم سر جنگ داشتم.

 

 

عمو و خان بابا خوشحال بودند.

 

 

بچه ها شاد بودند.

 

 

برای ما ولی ما خوشحال نبودیم.

 

 

آخر شب که داشتم به خانه می رفتم سالار صدایم کرد.

 

 

_بله پسر عمو

 

 

پوزخند روی چهره اش داشت حالم را بد می کرد.

 

 

_آخر شب بیا بیرون کارت دارم.

 

 

_من نمی‌تونم حرفی هست حالا بگو !

 

 

 

_چیز خاصی ندارم بگم خیال خام نکن

خواستم بگم به جهنم خوش اومدی!

اون خونه برات خونه نمی‌شه!

نوعروس نمی‌شی برا من، ینی عروس نمی‌شی که بخوای نو بشی

 

 

با حرف هایش خورد می‌شدم.

 

 

ذره ذره ام مقابلش ترک می‌خورد و من با آخرین توان تکه هایم را نگه می‌داشتم.

 

 

_دوست داشتن زوری نمیشه تِلا

منم آدم دوست داشتن نیستم

 

 

با نگاه غمزده ای نگاهش کردم.

 

 

_خیلی وقت بود کسی صدام نکرده بود تِلا

 

 

دستی توی موهایش کشید و گفت:

 

 

_کاش به زندگیم نمی اومدی

کاش هیچ وقت نبودی

کاش هیچ وقت نمی دیدمت

سالها پیش یه جور عذاب شدی حالا جور دیگه

 

 

سر از حرف هایش در نمی آوردم.

 

 

شاید الان عذاب بودم ولی سالها قبل چه؟!

 

 

آنقدر در فکر بودم که رفته بود.

 

 

 

بابا و مامان با تارا از خانه خانم جان بیرون آمدند.

 

 

همراه هم به خانه رفتیم.

 

 

بابا اشاره کرد بنشینم.

 

 

حوصله حرف زدن نداشتم اما اول و آخر باید خلاص میشدم.

 

 

_بابا چیشد که راضی شدی؟

 

 

_اول و آخر باید راضی میشدم

امروز نمیشد فردا

آخرش که چی باید ازدواج میکردم دیگه

 

 

نگاهم به مامان افتاد که حرفی نمیزد.

 

 

شاید فکر میکرد تاثیر حرف عصر او بوده و عذاب وجدان داشت ولی نه من خودم تصمیم گرفتم.

 

 

خودم طناب دار خودم را آویختم و بیگانه تهدید کرده بود.

 

 

گفته بود جهنم را برایم می‌سازد.

 

 

نگفته بود مردانگی می‌کند.

 

 

نگفته بود مواظب دل شکسته ام می‌شود.

 

 

تنها یک کلام گفته بود به جهنم من خوش آمدی.

 

 

 

_خیلی خوب بابا پس تو قبل تارا عروس میشی خداراشکر جهیزیه هم که آمادست.

 

 

کاش بابا حرفی نمیزدی

آن جهیزیه را قرار بود من با معشوقه ام استفاده کنیم.

 

 

قرار بود خانه من و او پر شود از آن وسایل ها.

 

 

بلند شدم و گفتم:

 

 

_پس شب بخیر بابا جان

 

 

مامان و بابا شب بخیری گفتند.

 

 

من هم به اتاق رفتم.

 

 

تارا داشت موهای بافته شده اش را باز میکرد.

 

 

نگاهش کردم.

 

 

تارا فقط ۱۵ سالش بود.

 

 

دقیقا سنی را داشت که من قرار بود عروس شوم.

 

 

خدا زندگی اورا شبیه من نکند.

 

 

_خیلی خوب بابا پس تو قبل تارا عروس میشی خداراشکر جهیزیه هم که آمادست.

 

 

کاش بابا حرفی نمیزدی

آن جهیزیه را قرار بود من با معشوقه ام استفاده کنیم.

 

 

قرار بود خانه من و او پر شود از آن وسایل ها.

 

 

بلند شدم و گفتم:

 

 

_پس شب بخیر بابا جان

 

 

مامان و بابا شب بخیری گفتند.

 

 

من هم به اتاق رفتم.

 

 

تارا داشت موهای بافته شده اش را باز میکرد.

 

 

نگاهش کردم.

 

 

تارا فقط ۱۵ سالش بود.

 

 

دقیقا سنی را داشت که من قرار بود عروس شوم.

 

 

خدا زندگی اورا شبیه من نکند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x