گفت و ماشین را روشن کرد.
نگفت چه و من هم نپرسیدم.
احساس میکردم برای امروز دیگر حسابی پرم.
کنار خانه ماشین را پارک کرد.
خواستم پیاده شوم که گفت:
_بهت گفته بودم به کار کردنِ تو نیازی نیست
دستم روی دستگیره خشک شد.
ته حرفش میدانستم به گلویم بغض می نشیند.
میدانستم چه میخواهد بگوید و من نمیخواستم حرف آخرش را بزند اما زد.
زد و من اشک شدم
زد و من درد شدم
زد و من شکستم.
_خودم کارهای بازنشستگیت رو میکنم سخته اما برای من که یه تهران جلوم سر خم میکنن شدنیه
پیاده شد و رفت.
من اما در همان ماشین جا ماندم.
پیاده شدم اما ماندم دیگر
روحم ماند.
چیزی نگفتم.
بلد بود این روزها خون به جگرم کند.
اصلا من از همان روزی که آمدم مُردم.
شاید هم قبل تر آن موقع که بله دادم سر سفره عقد مُردم.
صبح وقتی رفت میدانستم نه دل رفتن به مدرسه را دارم نه در خانه ماندن حالم را خوب میکرد.
چادرم را پوشیدم.
کلید برداشتم و از آن خانه منحوس بیرون آمدم.
اصلا شاید هم خودِ من نحس بودم.
وقتی ازدواج کردم چرا باید دقیقا یک روز قبل از عروسی همسرم می مُرد؟!
و منه نحس زنده می ماندم تا زنِ بدترکیب ترین آدمِ این دنیا بشوم؟!
پیاده رفتم.
رفتم و به این فکر نکردم تا به قبرستان برسم
ظهر است.
رفتم و به دعوایی که در راه بود فکر نکردم.
.
.
.
گریه نداشتم.
من انگار ربات شده بودم.
شبیه آن تانک هایی شدم که در جنگ دلِ تهران را به لرزه انداخته بود.
شبیه آن خمپاره هایی که پس از افتادن و به جوش و خروش افتادن خموش و ساکت میشد.
من اسیر شده بودم.
اسیر عشقی که زیر خاک بود و همسری سنگدل….
من با این مردِ زیر خاک شدم اینی که الان هستم.
من با روحیه دادن های او بود که درس و دانشگاه را ادامه دادم وگرنه در خانه ما زن ها دیپلم هم از سرشان زیاد بود.
من با او پیشرفت کردم و حالا برادرش من را به سیرِ نزولی می کشاند.
البته بی راه هم نمیگفت اصلا من را چه به زندگی و کار کردن؟!
دلم خوش بود حالا که حق ندارم شادی و خزان را ببینم شاید مدرسه این روحیه غمگینم را بهتر کند.
شاید بتوانم در مدرسه آن دو دوست دیوانه شادم را ببینم و برای ثانیه ای هم که شده لبخند بزنم اما او همه چیزم را گرفت.
همه چیز را گرفت و خودش هم که در زندگی ام هیچ بود و هیچ…..
هوا تاریک شده بود و قلبِ من مثل گنجشکی تند تند میزد.
هوای بارانی هم به ترس هایم اضافه شده بود.
کاش در همان خانه باباجان می ماندم آن وقت ماشین عزیزم را هم داشتم.
سر خیابان تاکسی گرفتم.
مرا رساند.
کوچه خالی بود.
خالی از آدم…..
گفتم آدم…..
کدام آدم؟
اینجا هیچ کسی آدم نبود.
یکی با زنها منافات داشت
یکی با سر کار رفتنشان
یکی با طرز پوششان
و بغل هر کدام از آنها هم یک برچسب غیرت می چسباندند و دلت را سوز میدادند.
کلید انداختم و وارد شدم.
لامپ های خاموش خیالم را راحت کرد که هنوز نیامده!
نکند ظهر آمده باشد؟
نه او اکثرا مطب می ماند.
_چه عجب اومدی؟
با ترس برگشتم و لامپ زده شد.
توی اتاق بودم.
چادر از سرم افتاد و روی شانه هایم کز کرد.
نگاهم میکرد.
آمد و بازوم را چلاند آنقدر محکم که دردم آمد اما چیزی نگفتم.
_دوست داری هر بار تن و بدنت کبود شه؟!
چیزی نگفتم که محکم تر فریاد زد.
نفس نفس میزد و با آن چشمان سرخ شده با توپی پر به من که از ترس قالب تهی کردم بودم خیره شده بود.
چرا نمیزد ؟!
چرا خیالم را راحت نمیکرد؟
گفتم الان است که بزند اما در آغوشم گرفت.
در آغوشم گرفت و من هق زدم .
در آِغوشم گرفت و من بغض شدم.
شکستم و منی نو شکل گرفت.
بعد ولم کرد و از در خانه بیرون زد.
او انگار با خودش کنار نمی آمد.
مرا میخواست و نمیخواست!