رمان بیگانه پارت۸

4
(24)

 

 

_آبجی با اینکه میدونم با سالار خوشبخت میشی ولی تورو خدا دل به دلش بده

مگه زندگی چیه که انقدر سخت می گیری بهش

کافیه محبت کنید بهم بخدا عاشق هم می شید.

 

 

_تارا تو نمی دونی وقتی این همه سال عروس یکی دیگه باشی حالا بخوای با برادرش زیر یک سقف زندگی کنی چقدر می تونه زجر آور باشه.

 

 

نزدیکم آمد شال را برداشت.

 

 

موهایم را باز کرد و شروع کرد به شانه زدن.

 

 

_سالار مرد فرهنگیه

مثل خودت با شعور و با کمالات

آرزوی هر دختری

میدونم تو از اون جنس ها نیستی که به وضعیت تحصیل و مال و مِنال فکر کنی ولی بخدا که قسمته.

قسمت بود چند سالی با سیاوش نامزد باشی

دیدی تو تونستی مقابل تقدیر وایستی؟

حالا هم همون خدا برات برنامه داره

بخدا اگر سخت بگیری ناشکری کردی

بزار خودش تضمین کننده زندگیت می شه

 

 

_تارا باور میکنی الان فلسفه هات برای کسی که تا ساعت دوازده شب بیدار بوده چیزی جز وراجی کردن نیست؟

 

 

خندید و گفت:

 

 

_پس شب بخیر خانوم معلم!

 

 

لبخندی زدم و قصد کردم بخوابم.

 

 

فردا پنج شنبه بود و خداراشکر تعطیل بودیم.

 

 

 

آن شب تا خود صبح نخوابیدم.

 

 

نمیدانستم زندگی ام از این به بعد چه خواهد شد.

 

 

ساعت های چهار و نیم صبح بود که خواب رفتم.

 

 

نماز همیشه اول وقتم قضا شده بود و درد شده بود روی دلم.

 

 

مامان امروز شاد بود بابا خوشحال…..

 

 

تارا لبخند هایش غمگین بود.

 

 

محمد طاها حال دلم را خوب بلد بود.

 

 

لیلی و شیرین شاد بودند.

 

 

امیر هم همراهی شان میکرد.

 

 

من اما بی حال بودم.

 

 

دلم نمیخواست از اتاقم بیرون بیایم.

 

 

شانه را برداشتم و روی موهایم کشیدم.

 

 

تار به تارش را شانه کشیدم.

 

 

لباس تازه ای را پوشیدم.

 

 

امروز باید به خرید می رفتیم.

 

 

خرید لباسهایی که برای من حکم لباس عزا را داشت.

 

 

 

از آن طرف باید برای آزمایش خون هم می رفتیم.

 

 

شال سر کردم.

 

 

خواستم کمی عطر بزنم.

 

 

زدم ولی از ته دل نزدم.

 

 

زیبا بودم اما نه مثل هر روز.

 

 

هر که مرا می دید متوجه میشد چه دردم است.

 

 

عمه ملوک توی حیاط چادر به سر ایستاده بود.

 

 

ثریا و فرناز با ذوق نگاهمان می‌کردند.

 

 

مامان و زن عمو که آمدند، سالار همراه عمو آمد.

 

 

بابا کمی کار عقب افتاده داشت.

 

 

گفت بعد از آزمایش برای خرید می آید.

 

 

از کجا مطمئن بودند خون ما روی هم می افتد؟!

 

 

کاش نمی افتاد اما افتاد.

 

 

آخرین امیدم هم از بین رفت.

 

 

 

خودم خواسته بودم دیگر.

 

 

خودم جهنم را دو دستی برای خودم ساختم.

 

 

دیگر خبری از مراسم عقد و نامزدی نبود.

 

 

مستقیم برایمان عروسی می‌گرفتند.

 

 

لباس عروس را انتخاب کردیم.

 

 

برای سالار کت و شلواری خریدیم.

 

 

هر چه لازم بود را تهیه کردیم و به خانه آمدیم.

 

 

دخترها به کمک خانم جان ناهار آماده کرده بودند.

 

 

دلم میخواست بروم در اتاقم بنشینم و زار بزنم ولی بی حرمتی میشد به سفره خانم جان!

 

 

سالار در راس سفره با غذایش بازی می‌کرد.

 

 

آقاجان به هر زوری بود من را روبروی او نشانده بود.

 

 

 

 

کم معذب بودم معذب تر هم شده بودم.

 

 

خواستم لیوان آبی بریزم که او هم همزمان دستش را جلو آورد و من سریع دستم را کشیدم.

 

 

لیوان آبی ریخت و مقابلم گرفت.

 

 

خوب بود که ادب سرش میشد.

 

 

لیوان را با تشکر گرفتم و مشغول شدم.

 

 

نگاه های پر معنی و شاد فرناز داغ روی دلم می‌گذاشت.

 

 

به زور چند لقمه خوردم و تشکر کردم.

 

 

_خانم جان دخترها دستتون درد نکنه

من خیلی خسته ام اگه میشه برم کمی استراحت کنم

 

 

خانم جان لبخندی زد و گفت:

 

 

_برو عروسکم راحت باش

 

 

از زن عمو و بقیه هم عذرخواهی کردم به خانه رفتم.

 

 

چادر را کندم و همانجا زیر گریه زدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x