رمان تاریکی شهرت پارت اخر

4.5
(29)

 

مامان، بابا و حتی اردوان از همان داخل فرودگاه زیر

گریه زده بودند… بابا هر چند دقیقه یک بار خدا را

شکر میکرد که اتفاقی برایم نیفتاده است و مامان تا

آخرین لحظه خانه

ِمهمان

ای که ی ما بودند قربان

صدقهام رفته بود و از من میخواست بگویم از چه

آنقدر رنجیدهام که دلخوری در چشمانم کاملا مشخص

است…

مادر است دیگر، خیلی خوب حا ِل مرا میفهمید و من

هم شاید حالا میتوانستم بهتر درکش کنم… حالا که

خود مادر شده بودم.

ولی قصدش را نداشتم بگویم وقتی بیپناه از همه جا و

دلشکسته پر زده بودم سمتشان چگونه دردناک زخمی

شدم… قصدش را نداشتم بگویم شنیدهام چطور قضاوتم

کردهاند و در عصبانیت و ناراحتی دربارهام چه

گفتهاند…

دلم دیدن شرمندگی خانوادهام را نمیخواست…

دلم نمیخواست وقتی بابا پرمهر روی موهایم دست

میکشد و هر بار با بغض میپرسد چه شد که آنگونه

 

ُبریدم از آنها حتی یک کلمه از دلیلم بگویم مبادا

نگاهش شرمنده شود…

همان ویسی که قبل از عمل برای او ارسال کرده بودم

به اندازهی کافی کابوسش شده بود… ابدا نمیتوانستم

بیشتر بشکنمش…

باید حق میدادم به خانوادهام… کم بلایی بر سر شرف

و آبرویمان نازل نشده بود!

_ ارمغان جان؟

بیحوصله؛ دمغ و حتی خسته سر میچرخانم.

ایستاده کنار در اتاق خواب و اخم؛ ابروهایش را بد در

هم گره کرده است!

نگاه خالی و بیحسم را که خیره به صورت خود

میبیند، بدون اینکه جلو بیاد با کلافگی نفسش را

بیرون میدهد.

_ سوگند میخواد تو رو ببینه!

موجی از ناباوری محکم به جمجمهام میخورد.

سوگند!

همان رفیقی که به چشم خواهر نگاهش میکردم…

همانی که… بدتر از هر کس قلبم را شکست و من این

روزها به طرز باورنکردنی دلتنگش بودم!

دلتنگِ او که دردی عمیق روی قلبم به یادگار گذاشته

بود…

_ اینجاست.

حتی نمیتوانم پلک بزنم.

او هم منتظر جواب من نیست!

_ نمیشد پشت در نگهاش دارم. اصرار داره تو رو

ببینه ولی اگر نخوای بهش میگم که…

 

_ بگو بیاد.

حرفش را قطع کردهام.

البته که نمیخواهم از خانهام بیرون شود؛ البته که حالا

خودش برای دیدنم پیش قدم شده است دست رد بر

سینهاش نمیزنم.

یزدان عصبی و ناراضیست…

حضور ناگهانی سوگند به همش ریخته است؛ میدانم

از او چقدر کینه بر دل دارد و از طرفی هم نمیخواهد

دیگر به جای من تصمیم بگیرد.

_ میگم بیاد تو اتاق.

بلافاصله میرود و من هم تن کرختم را روی تخت

جا به جا میکنم.

آرام به حالت نشسته در میآیم و دستی به موهای به

هم ریختهام میکشم.

 

بیشتر وقتها را در این اتاق و روی این تخت

میگذراندم…

برای فرار از فکر و خیالهای دیوانه کنندهام؛ ترجیح

میدادم بیدار نمانم و بخوابم…

_ سلام.

نگاهم به سرعت بالا میآید و میبینمش…

هر دو چند لحظه خیره میمانیم به یکدیگر و وقتی

آهسته سر تکان میهم؛ با صدای گرفتهای من هم

“سلام” میگویم و دعوتش میکنم داخل بیاید در

سکوت جلو میآید…

خیلی زود متوجهی تخت دوقلوها میشود. پاهایش

زمین می

ِمیخ

ماند و زل میزند به هر دوی آنها که

خیلی وقت نبود خوابیده بودند.

لبخندم زیادی تلخ است!

_ از این فاصله نمیتونی صورتشون رو درست

ببینی. برو جلوتر.

 

بدون اینکه نگاهش به طرفم بچرخد یا حرفی بزند

مردد جلو میرود…

تردیدش را حتی از نوع راه رفتنش هم میتوانستم

تشخیص بدهم.

یک روز گمان میکردم او را بهتر از خودم

میشناسم!

یک روز او آشناترین و محرمترین بود به

من…

کنار تخت سوما که میایستد تند تند آب دهانش را

قورت میدهد ولی نمیتواند جلوی لرزش چانهاش را

بگیرد.

من هم بغض میکنم؛ مثل او که کم مانده است به زیر

گریه زدنش.

 

_ خیلی شکمو هستن و بیشتر از اون عاشق

خوابیدن…

لبهایشبه هم میخورد… صدایش لرزانتر است از

صدای من!

_ اسمشون…

بغض حل میشود در گلویم وقتی فورا میگویم.

_ سوین و سوما.

پلک میزند و قطره اشکی درشت روی صورتش

میافتد.

_ خیلی قشنگن…

چه دیوار بزرگی میان ما بنا شده است!

چطور میشود آشنای دیروز تبدیل شود به غریبهی

امروز؟

 

چطور میشود دوست؛ دشمن شود و دشمن بتواند

دوستی کند؟

این دنیا را به اشتباه می

ِمشق

چه کسی نوشت!

_ خیلی خوشحالم که سالمی…

بالاخره نگاه دوخته است به نگاهم.

دستی روی صورت خود میکشد و از تخت دوقلوها

فاصله میگیرد.

مقص ِد قدمهای سستش تختیست که من روی آن

نشستهام و خیلی زود کنارم قرار میگیرد.

به طرفش که میچرخم چند لحظهای به صورتم نگاه

میکند و ناگهان بغلم میکند!

فکر نمیکردم هیچ وق ِت دیگر بتوانم سر روی

شانه اش بگذارم…

انگار بد هم نبود انسان گاهی تا یک قدمی مرگ برود

تا بازگشتن دوبارهاش به این دنیا؛ عزیز شود… تا

 

خیلی از دشمنیها تمام شود و محبت بیوقفه روی

قل ِب خیلیها شکوفه بزند!

 

 

_ میشه منو ببخشی؟

سر گذاشتهام روی شانهاش و برخلاف او که دارد به

هق هق میافتد؛ بیصدا گریه میکنم.

_ میدونم دیگه هیچی بین ما مثل اول نمیشه…

میدونم تا کجا رفاقتمون خراب شده… ولی به خودم

قول داده بودم اگه سالم برگردی ایران… اگه چشم باز

کنی… برای دیدنت اصلا وقت رو از دست ندم…

اینکه همون روزهای اول نیومدم دیدنت… یزدان بهم

اجازه نمیداد… میگفت اجازه بدم حالت بهتر بشه و

وضعیتت از خطر عبور کنه…

 

دستانم دو طرف بدنم آویزان مانده است و نتوانستهام

بغلش کنم!

_ ارمغان… لطفا بگذر از گناهم… مدتهاست که

نتونستم راحت بخوابم… بیعذاب وجدان… جای خالی

تو داخل زندگیم خیلی حالم و بد میکنه…

خودش عقب میرود؛ خودش کنار کشیده است…

هر دو گریان به صورت هم نگاه میکنیم و او دستانش

را روی شانهام با مکث بر میدارد.

_ میدونی بهترین و مهمترین درسی که فکر میکنم

از زندگی گرفتم چیه؟

فقط نگاهم میکند. گریان؛ حیران و غمگین!

_ پیدا کردن یه عشق واقعی تو این دنیای هزار رنگ

خیلی سخته… پیدا کردن یه دوست واقعی هم

همینطور… ولی اگر انسان شانس پیدا کردنش رو

داشته باشه؛ هیچ وقت نباید از دستشون بده…

 

او دست روی دهانش میگذارد تا صدای گریهاش

قطع شود و من با صدای به لرز افتادهای به حرف

زدنم ادامه میدهم.

_ شاید فکر کنیم باز هم میشه عاشق شد؛ باز هم

میشه پارتنر حتی بهتری پیدا کرد و شاید رفاقت با

یک نفر دیگه هم همین قدر حقیقی باشه… اما کم اتفاق

میفته باز هم یه نفر رو پیدا کنی که بغلش بهشتت باشه

و بشه واقعی عاشقی کرد… کم اتفاق میفته باز هم یه

رفیق پیدا کرد که محرم حرف دل باشه؛ که وفادار و

بامعرفت باشه… تو این دنیا عشق واقعی؛ رفاقت

حقیقی، سخت پیدا میشه سوگند… هیچ چیز ارزش

این رو نداره که آدم از دستش بده!

دست میکشمروی صورتم. اشکها را پاک میکنم اما

بیفایده است… چشمانم خیا ِل آرام گرفتن ندارند!

_ محرم دل بودی… وفادار و با معرفت میدونستم تو

رو… رفیق بودی… چی شد پس؟

 

عمیق نفس میکشم.

کاش این گریه سبک کند غ ِم دلم را…

_ آدم اگر نتونه به نزدیکترین دوستش اعتماد کنه

چطور قراره سر کنه؟ دردش رو ببره برای کی تا

راحت حرف بزنه و غمباد نگیره؟ به کی میتونه

دیگه اعتماد کنه؟#

شانههایش از فشار گریه به رعشه افتاده است.

_ عکسات با سهیل ملکان… کابوسمه! چطور

تونستی!

بالاخره دست از روی دهانش بر میدارد و با گریه

بریده بریده میگوید.

 

_ نمیدونم چطور… فریبم داد… اصلا نمیدونم… چی

شد…

_ چون معروف بود؟

در جوابم هق میزند.

_ کارش رو… بلد بود… اون خیلی خوب میدونه…

چطور یه نفر رو… شیفته خودش کنه…

در جوابش با تاسف سر تکان میدهم.

چه باید بگویم؟!

_ دارم ازدواج میکنم…

مستقیم و خیره نگاهش میکنم.

توضیح میدهد بدون اینکه چیزی پرسیده باشم.

_ برادر یکی از همکاراست… پسر خوبیه… قراره از

ایران بریم…

 

فرار!

انسانها وقتی همه چیز خود را میبازند دلشان فرار

میخواهد…

فراری تمام عیار!

سوگند عشق را به اشتباه در شخص اشتباهی جست و

جو کرده و رفاقتی حقیقی را از دست داده بود؛ حالا

بهتر از رفتن… پشت سر همه چیز را جا گذاشتن و

گریختن چه انتخابی میتواند برایش وجود داشته باشد؟

شاید هیچ!

_ یه چیزی رو هم باید بهت بگم…

لب روی هم میفشارد و دقایقی فقط نگاهم میکند.

منتظر میمانم تا خودش حرف بزند… سوالی

نمیپرسم و او هم بالاخره دهان باز میکند تا شوکهام

کند!

_ کلبه رو سهیل آتیش زده بود… وقتی رفتید کانادا یه

شب تو مستی بهم زنگ زد… تمرکز نداشت و بین

حرفهایی که میزد اعتراف کرد کلبه رو خودش

 

آتیش زده ولی لحظه آخر پشیمون شده و نتونسته

راضی به ُمردن تو بشه… خودش به آتش نشانی زنگ

میزنه… بهم گفت به تو گفته یزدان این کار رو

کرده… ارمغان؛ باید این رو میدونستی… یزدان اون

کار رو نکرده…#

ماتش ماندهام…

دستی روی خیسی صورتش میکشد و بی هوا بلند

میشود.

گامی پیش میآید؛ خم میشود و صورتم را میبوسد.

_ مراقب خودت و دوقلوها باش مامان خانم.

طوری سریع و پرشتاب و ناگهانی اتاق را ترک

میکند که انگار حضورش فقط در حد یک خیال بوده

است!

 

حتی لحظهی آخر ترجیح داده بود بر بالین دوقلوها هم

نرود…

صورتم را پنهان میکنم میان کف دستانم و تند نفس

میکشم… کنترلی رو اشکهایم ندارم.

بیش از حد خودم را درمانده میبینم…

کاش من هم مثل سوگند جایی را پیدا میکردم برای

گریختن از همه چیز…

من هم دلم یک فرار تمام عیار میخواهد…

اطرافم شبیه سازی شده از ساحلی که غرق مانده است

در منظرهای رعبآور از ماهیهای ُمرده!

بستر آلوده شده و موجها نامهربان!

ماهیها ُمردهاند…

با همان صور ِت پوشانده میان دستانم کشیده میشوم

در آغوشش…

او کلبه را آتش نزده بود!

 

_ گریه نکن قربونت برم.

دلم گرفته است از این همه جفایی که دیدهام.

صورتم را رها میکنم و سر میچسبانم به سینهاش که

روی موهایم را میبوسد.

_ چطور این همه غم رو از قلبت پس بگیرم ارمغانم؟

چیکار کنم تا حالت خوب بشه؟ چطور خندههات رو

برگردونم… چطور برق اون چشمها رو برگردونم؟

چطور به یادت بیارم تا کجا عزیزدردونهی یزدا ِن

مجد بودی؟

چقدر خستهام!

چقدر ُبریده از همه چیز…

نمیخواهم از حرفهای سوگند دربارهی آتش سوزی

کلبه به او چیزی بگویم… حتی یک کلمه!

توا ِن تحم ِل هیچ آشوبی را ندارم دیگر…

 

به درک که سهیل خواسته ما را بکشد و کلبه را آتش

زده است…

 

 

مرا آغوش در آغوش خود روی تخت دراز میکند.

بینیام را میچسبانم به قسمتی از گردنش…

نفس میکشم عطرش را…

نفس میکشم چون مخدر آغوش او و استشما ِم عطر

تنش هنوز هم تسکین هر دردیست برایم!

_ ما همدیگه رو داریم…

زیر گوشم پر حرارت کلمات را زمزمه کرده است.

چقدر مطمئن از این بودن صحبت میکند!

چرا هر دویمان نمیتوانیم باور کنیم ممکن است من

نتوانم ببخشم؛ فراموش کنم و بمانم؟!

_ به مامان گفتم فعلا حوصلهی شلوغی و مهمونی رو

نداریم… اون هم گفت هر طور ما بخوایم و راحت

باشیم…

به او گفته بودم تمایلی ندارم به شرکت در مهمانی

خانوادگی که مادرش قصد دارد تدارک ببیند و او این

چنین مرا از عذاب دور نگه داشته است…

 

کمی جا به جا میشود؛ سرش را عقب میبرد و به

چشمانم نگاه میکند.

نگاهم را از روی چشمانش بر نمیدارم…

شست دست چپش را بیهوا گوشهی لبم میکشد و

نوازشوار لمس میکند تا روی لبهایم را.

_ خوبی مگه نه؟

نه!

حالم جهنم است اما در جواب او فقط سر تکان میدهم.

نگاهش مکث میکند روی لبهایم و برای بوسیدنم

صورت جلو میآورد… لبهایش در فاصلهای کوتاه

از لبهایم قرار دارد که صدای گریه بلند میشود.

نفسش را کلافه بیرون میدهد و لبم داغ میشود.

تخس به چشمانم زل میزند و با حرص میگوید.

 

_ این دوتا بچه از اون اول شمشیر رو واسه پدرشون

از رو بستن!

بیاختیار لبخند میزنم و او عصبی نیم خیز میشود

که صدای گریهی آن یکی قل هم در میآید.

میچرخم به سمت تخت دوقلوها و زل میزنم به

یزدان که تند قدم بر میدارد.

_ هر کدوم بیدار بشه حتما باید اون یکی هم بدخواب

و بیدار کنه!

نگاهش میکنم با لبخندی که خط نمیخورد از روی

صورتم!

مشغو ِل قربان صدقه رفتن دوقلوها میشود و در

تلاش است که دوباره بخوابند…

ساحلی که شاهد قت ِل عا ِم ماهیها بوده است میتواند

دوباره دل بدهد به آرام ِش طلوع و درخشندگی نور

روی موجها؟

 

عمیق نفس میکشم…

از این ح بد خسته

ِال

ام…

از این همه ضعیف ماندن…

از این همه در اسار ِت غم دست و پا زدن خستهام.

یزدان با مهربانی سوین که برخلاف سوما هنوز

ساکت نشده است را بغل میکند.

چقدر زیبا با آنها حرف میزند… چقدر جنس محبت

پدرانهاش خاص است… چقدر خواستنی دختر بابا؛

پسر بابا میگوید…

چقدر پدر بودن به او میآید!

 

انسان گاهی اوقات احساس میکند آنقدر ذهنش راکد و

قفل مانده است که حتی در واقعی نشان دادن خودش

هم میتواند به مشکل بخورد؛ چه برسد به بازی کردن

نقش یک آدم دیگر…

اصلا؛ شاید تمام آن اتفاقاتی که یک برهه برایمان رخ

میدهد حاصل توهماتی باشد که برای خودمان به

وجود آوردهایم!

شاید ما همه بازیگران یک سناریوی خیالی هستیم که

بازیچهی دست نویسنده شدهایم!

به تصویر خودم در آینه لبخند میزنم و در همان حال

موهای شانه زدهام را بالای سر میبندم…

همان شکلی که او دوست دارد؛ طوری کشیدگی

چشمان بیشتر نمایان شود و نگاهم خمار به نظر

برسد.

کافی هر سیاهی مطلقی

ِپایان

ست انسان باور کند

میشود که روشنایی باشد و نور…

کافیست باور کند انتهای یک جادهی تاریک میتواند

یک شهر باشد… یک آبادی پر نور…

 

جادهی تاریک را ادامه بدهد… ادامه بدهد… ادامه بدهد

تا به آن آبادی و روشنی برسد!

اگر ادامه ندهد؛ اگر کم بیاورد، اگر از جادهای تاریک

و طولانی خسته شود هرگز به آن آبادی نمیرسد…

حتی اگر چند کیلومتری شهر هم کم آورد باز هم در

تاریکی مطلق میماند و گم میشود…

شاید هیچ وقت هم متوجه نشود فاصلهای تا خلاصی

از سیاهی نداشته است که کم آورده؛ رها کرده و ادامه

نداده!

ما گاهی وقتها باید از مسیرهای تاریک و ناشناخته

عبور کنیم و اتفاقات زیادی را از سر بگذرانیم تا

بتوانیم درک بهتری از مسیری که طی کردهایم داشته

باشیم.

زندگی هیچ رازی ندارد به جز؛ ادامه دادن، جا نزدن

و زمین گیر نشدن!

با رضایت به تصویر خودم خیره میشوم.

 

بعد از مدتهای طولانی آرایش کردهام و چقدر

تغییرات چهرهام به چشم میآید.

_ عشقم؟ کجایی پس؟

صدای بلندش از داخل سالن به خاطر باز بودن در

اتاق واضح به گوشم میرسد.

لبخندم کش میآید و خندان چشم از آینه میگیرم.

سریع قدم بر میدارم و مثل خودش داد میزنم.

_ اومدم.

خودم را میرسانم به میزی که چیدهایم و او ماتش

برده است…

نمیدانم به خاطر لباسیست که در کانادا برایم خریده

بود و هرگز تا به امروز تن نکرده بودم یا به خاطر

آرایش جذا ِب چهرهام این چنین خشکش زده است بر

سر جایش.

دستم را جلوی صورتش تکان میدهم.

 

_ خوب شدم؟

لبهایش تکان میخورد و واگویه میکند.

_ دیونه کننده خوب شدی!

میخندم.

خودم را به طرفش میکشم و نیم نگاهی به دوقلوها که

خواب هستند میاندازم.

_ قبل از سال تحویل بیدارشون کنیم یه وقت تا همیشه

موقع سال تحویل خواب نباشن… تنبلهای شکمو!

دستش میپیچد دور کمرم…

در یک حرکت تنم را میچسباند به تنش و زیر گوشم

با لحن خاصی لب میزند.

 

_ نظرت چیه موقع سال تحویل تو اتاقمون و روی

تختمون باشیم شاید تا همیشه موقع سال تحویل نفس به

نفس هم…

قبل از اینکه جملهاش تمام شود با شیطنت به چشمانش

خیره میمانم و احتمالا با کلماتم دمای بدنش را بالاتر

میبرم.

_ اتفاقا دیگه مانعی هم وجود نداره و وضعیتم…

این بار اوست که اجازه نمیدهد جملهی من کامل

شود!

فورا دست پشت سرم گذاشته و لبهایش را به لبهایم

گره زده است.

همراهش میشوم و تمام جانم در یک لحظه نیاز و

خواستن را فریاد میکشد…

چقدر دور ماندهام از او؛ از یکی شدن روحهایمان و

آرام گرفتن جسممان…

 

صدای شلیک توپ و آهنگِ آغازین سال تحویل هم ما

را از یکدیگر جدا نمیکند.#

حالا میتوانم زندگی را تشبیه کنم به نشستنی اجباری

داخل یک کشتی بیسرنشین!

ترسان سوار میشوی و همان اول با حالی پریشان

مینشینی گوشهای تا کشتی خود با امواج دریا به هر

جا میخواهد برود!

ترسناک است وقتی بخواهی به این فکر کنی که

هیچکس کنترل کشتی را در دست ندارد و امکان دارد

واژگون شود…

بدتر از آن؛ اینکه خود را آنقدر درمانده میبینی که

احتمالا ناچار، اجازه میدهی مسیر و امواج تصمیم

بگیرند چگونه تو که تن دادهای به شرایط را هدایت

کنند…

 

اما…

شرایط دقیقا از آنجایی تغییر میکند که ناخدای کشتی

خودت شوی؛ سکان را خودت دست بگیری و کشتی

را در مسیری دلخواه هدایت کنی…

اینکه اجازه بدهی امواج تو را به ناکجا آباد ببرند یعنی

در واقع از خودت بازیچهای ساختهای که در نهایت

در اقیانوس غرق میشود!

انسان به راحتی میتواند نویسندهی سرنوشت خودش

باشد یا اینکه اجازه بدهد روزگار و دیگران نویسندهی

زندگیاش باشند…

انتخاب با ما است!

هر دو نفس نفس زنان اندکی سرمان را عقب

میآوریم و خیره میمانیم در چشمان هم.

از دیشب تصمیم گرفتهام باری دیگر دست به زانو

بگیرم و بلند شوم… میخواهم پرقدرت سکان کشتی

را دست بگیرم.

_ بریم توی اتاق… در و باز میذاریم که اگر بیدار

شدن صدای گریهاشون رو بشنویم.

 

هر دو احتیاج داریم به این یکی شدن… به آرام گرفتن

بعد از مدتهای طولانی…

هیجان زده لبخند میزنم و بیربط میگویم.

_ دیدی آخرش هم موقع سال تحویل جفتشون خواب

بودن؟

طوری به طرفم هجوم میآورد که احساس میکنم

اصلا نشنیده است چه گفتهام

بغلم که میکند و میا ِن دستانش فشرده میشوم به

راحتی میتوانم حرارت بدنش را متوجه گردم.

 

_ دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم… با تموم

وجودم میخوامت…

موفق نمیشود لبهایم را ببوسد چون باز شدن

پرشتاب در سالن هر دویمان را از جا میپراند!

_ دیر رسیدم! حقم این نبود لحظه سال تحویل تو

ماشین باشم! لعنت به ترافیک!

یزدان با حرص و خشن چند نفس عمیق میکشد و من

بیمیل از آغوشش فاصله میگیرم.

سیروان در حالی که جلو میآید مشکوک نگاهمان

میکند.

_ هوم؟ باز وقت بدی رسیدم؟

یزدان خشمگین میغرد.

_ اینجا چه غلطی میکنی؟

 

دیگر لازم نیست بپرسد با چه داخل آمده است!

خوب میدانیم پاسخ چیست.

_ تو سال جدید هم قراره هاپو باشی؟

من و یزدان ایستادهایم جلویش و عصبی نگاهش

میکنیم که میزند زیر خنده.

_ مثل اینکه بد احوالتون رو قهوهای کردم!

یزدان دندان بر هم میساید.

_ ما اعلام نکردیم که دوست داریم سال تحویل رو

همراه دوقلوها خونهی خودمون باشیم؟

سیروان خندان و تند سر تکان میدهد.

_ چرا چرا گفتید!

_ این رو هم گفتیم که میخوایم چند ساعتی رو تنها

باشیم؛ نگفتیم؟

 

باز هم تند سر تکان میدهد.

_ چرا جون داداش این هم گفته بودید.

یزدان در حالی که صدایش را به خاطر دوقلوها

کنترل میکند با غیظ میگوید.

_ پس اینجا چه غلطی میکنی؟

 

 

پشت سرش را میخاراند و سعی دارد خندهاش را

جمع کند.

_ جون داداش نمیدونم یهو چی شد دلم بد هواتون رو

کرد!

دستی پشت گردنم میکشم و با چند نفس عمیق تا

حدودی موفق میشوم آتش جانم را مهار کنم.

_ بیا دیونه؛ بیا که ما تا وقتی عاشق نشی وضعیتمون

با تو همین طور ثابت میمونه!

به طرفش میروم و هر دو با خنده یکدیگر را بغل

میکنیم و من ادامه میدهم به حرف زدن.

_ عیدت مبارک زنجیری.

سرم را میبوسد و حین عقب رفتن خندان میگوید.

_ زنجیری رو با من بودی؟

 

_ دقیقا.

_ کیوتی هر روز بیشعورتر از دیروز!

میخندم و او به طرف یزدان که با چهرهای در هم

هنوز بر سر جای خود ایستاده است میرود؛ در یک

حرکت برادرش را بغل میکند و محکم صورت او را

میبوسد.

_ آخیش! چه چسبید! نمیدونم چرا بوس و بغ ِل تو

اینقدر همیشه با هر بوس و بغلی برام فرق داره…

کاش یه حموم با هم میرفتیم و…

یزدان با حرص میپرد میان حرفش و با انزجاری

نمایشی او را از خود دور میکند.

_ حال به هم زن نشو!

 

_ قربون شکل هاپو مانند جذابت برم؛ بیا یه ماچ دیگه

به داداش بده.

دوباره از گردن یزدان آویزان میشود و سعی میکند

اجازه ندهد او خودش را کنار بکشد.

_ فکت رو پایین میارم به جون خودم! ولم کن

مرتیکه!

صدای بوسیدنهای پی در پی سیروان بلند شده است و

من کنترلی روی خندهام ندارم.

خو ِد یزدان همدارد به خنده میافتد.

_ کوفت اون سلیطه بشی.

با خنده اعتراض میکنم.

_ کاش همین الان از خونه پرتت کنیم بیرون.

 

_ کلید دارم زن! چرا نمیخوای بفهمی کلید دارم و باز

میام داخل؟!

صدای گریهی سوین باعث میشود بالاخره دست از

سر یزدان بردارد و به طرف دوقلوها قدم تند کند.

_ آخ من قربون هم تیمیهام برم.

یزدان محکم روی صورت خودش دست میکشد و

غر میزند.

_ چرا هیچ کدوم از اون دخترا عرضه ندارن تو رو

ور دل خودشون بند کنن اینقدر خراب نباشی سر ما؟

سیروان در حالی که سوین را بغل کرده است و سعی

دارد قبل از بیدار شدن سوما او را ساکت کند با

پررویی میگوید.

_ داداشت رو فقط روی تخت میتونن بند کنن

ولاغیر!

 

یزدان با حرص گوشه لبش را میجود و قبل از اینکه

بتواند حرفی بزند به طرفش میروم و میگویم.

_ حالا که این موجود روانی خراب شده سرمون

زنگ بزنیم خانوادههامون بیان دور هم باشیم.

یزدان با نگاهی پرعطش که هنوز داغ است نگاهم

میکند و سیروان میخندد.

_ هر چقدر بهش فکر میکنم بیشتر میفهمم که ما

اصلا از عروس شانس نیاوردیم!

 

_ یه وقت ناراحت نباشیآ فدات شم. میدونم که این

بار موفق میشی.

خیره به چشمانم لبخند میزند.

_ ناراحت نیستم آبجی. کل زندگیم فدای همین لحظهای

که سالمی و حالت خوبه.

نمیتوانم بغلش نکنم.

براد ِر کوچکم آنقدر بزرگ شده است؛ آنقدر مرد شده

بازوانش حبس می

ِمیان

است که مرا در کند. جا شدهام

در آغوشش و او دیگر یک پسر بچه نیست…

بزرگی از حمایت می

ِچتر

خودم را زیر بینم.

_ مهمتر از کنکور واسه من؛ تویی آبجی که خدا

دوباره ارمغانمون رو به ما بخشید. سالها هم پشت

کنکور بمونم مهم نیست؛ دیگه فهمیدم اون آزمون یه

بخش کوچک از زندگی آدم میتونه باشه…

زیر گوشم با آرامش حرف زده است و قبل از اینکه

فرصت پیدا کنم برای قربان صدقه رفتنش؛ برای

 

اینکه بگویم چقدر مرد شده است صدای سیروان مانع

میشود.

_ اگه منم یه خواهر داشتم با این سن پر عقدههای

عاطفی نبودم! به جاش یه برادر هاپو صفت نصیبم

شد!

از بغل اردوان بیرون میآیم و با خنده به سیروان نگاه

میکند که مادرش با اعتراض اسمش را صدا میزند.

یزدان خندان “بیلیاقتی” مهمانش میکند و مامان هم با

خنده میگوید.

_ خدا برای هم نگهاتون داره پسرم. یزدان مثل کوه

میمونه؛ خداروشکر کن همچین برادری داری.

یزدان با دو گام بلند خودش را به مامان میرساند و با

انداختن دستش دور گردن او؛ تقریبا بغلش میکند.

نم

ِن

_ مادر ز ونه. یه دونهاس به خدا.

 

سیروان پشت چشمی نازک میکند و رو به مادرش

میگوید.

_ میبینی چطور خانواده زنش رو به ما ترجیح

میده؟

صدای خندهی تک تکمان بلند میشود حتی پدر

یزدان.

برای اولین بار است که میبینم حتی آن مرد اخمو و

جدی هم مرا با نگاهی متفاوت از همیشه نگاه میکند.

برای اولین بار است که خانوادههایمان اینقدر شاد و

دوستانه کنار هم جمع هستند.

 

مضطرب به چهرهی جدیاش نگاه میکنم.

این مرد همیشه به من سرد و بیمیل نگاه کرده است و

حالا… نگاهش گرمای پرمهری در خود دارد!

جلوتر میآید و یک دستش را روی شانهام میگذارد.

آب دهانم را محکم قورت میدهم و قادر نیستم بیشتر

از آن به چشمانش خیره بمانم.

سر که پایین میاندازم فشا ِر خفیفی به شانهام میدهد و

با همان صدای پرصلابت همیشگی میگوید.

_ خوبه که موندی بالا سر بچههات و زندگیت.

روی سرم را کوتاه میبوسد و مرا مبهوت بر جا

میگذارد در همان نقطه…

حتی به یاد ندارم با بقیه چگونه خداحافظی کردم و کی

خانه خالی شد از حضورشان!

تنم را که روی یکی از مبلها رها میکنم خیلی زود

یزدان به سراغم میآید.

 

نگاهش میکنم…

لبخند میزند و کنارم مینشیند.

_ فندقها رو فرستادم سر جاشون تا راحت بخوابن.

چیزی نمیگویم و فقط نگاهش میکنم که صورتش به

صورتم نزدیک میشود.

نوک بینیاش را میکشد به نوک بینی من و نجوا

میکند.

_ فکر نمیکردم اینقدر بهت بیاد!

_ حتما میدونستی که بهم میاد که خریدیش!

اعتنایی به گرفتگی صدایم ندارد و لبهایش را مماس

با گوشم نگه میدارد.

_ قشنگتر از تصورم روی تنت دلبری میکنه!

 

این بار ساکت میمانم که با لم ِس جسمی سرد روی

گردنم به سرعت سرم را پایین میآورم.

_ اونقدر یهو دورمون شلوغ شد که وقت نشد بندازم

گردنت.

زل زدهام به پلاک مستطیلی شکل تو خالی که کلمات

وسط آن حک شدهاند و او قفل گردنبند را میبندد.

صدای بم و مردانهاش زیر گوشم آن کلمات درخشنده

روی پلاک را زیر گوشم واگویه میکند.

_ نیست مرا جز تو دوا…

قلبم بیقرار این همه عش ِق به تاراج رفته میشود…

قلبم نمیخواست دل بکند از این عشق!

 

مرا آرام روی مبل عقب میدهد…

شیرینترین اجبار برای قلبهای عاشق همین لحظهای

است که با فشا ِر ملای ِم دستانش روی مبل دراز

میشوم.

نگاهم با هیجانی عجیب میدود روی نگا ِه بیقرار و

ناآرامش.

دستانش دو طرف سرم روی مبل ستون میشود و در

تنش قرار می

ِمن

ا

ِحصار

گیرم.

هر دو خیره میمانیم به هم و به چشمهایمان اجازه

میدهیم حرف بزنند!

چشمها حقیقیترین کلمات را در خود دارند…

حر ِف چشمها وص ِل واژههای قلبی هر فرد است!

نگاهش میکنم… بدون اینکه حتی پلک بزنم.

چند شبی میشود که تصمیم خود را گرفتهام؛ چند

شبی میشود که تسلیم شدهام در مقابل قلب و احساسم!

 

خم میشود؛ ارتباط چشمییمان بر هم میخورد.

لبهایش را میچسباند روی نب ِض قلبم و بوسهاش

نفسم را به بازی میگیرد…

هر چقدر دلخور و دلشکسته هم باشم؛ هر چقدر

بخشیدن سخت باشد گاهی…

اما من بدو ِن او تهی هستم… خالی و بیهویت!

گردنش حلقه می

ِر

دستانم را به اختیا ِر احساسم دو کنم.

صورتش بالا میآید و لب

ِمیان

هایم را بلافاصله

لبهایش حبس میکند.

آتشی سوزان را اطرافمان احساس میکنم…

صدای نفسهایمان بلند شده است و قلبمان چف ِت هم

شدن را فریاد میکشد…

رحمان تقلایی عجیب دارد برای پرواز…

حلقه

ِمیان

حین بوسید ِن گردنم؛ در حالی که ی دستانش

تاب میخورم لباسم را بیرون میآورد.

 

قلبم زندهتر و عاشقتر و محتاجتر از هر زمان نبض

میزند…

لباس خودش را هم که در میآورد و حرار ِت

بدنهایمان روی هم جرقهای سوزان به نمایش

میگذارد دیگر به یقین میرسم من قادر نیستم او را

ترک کنم…

جا ِن نداشتنش را ندارم!

لبهای تبدارش مینشیند روی پوست گردنم…

با مکیدن شاهرگم؛ غم را از جانم میگیرد…

تا وقتی که قلب عاشق بماند میشود شروع کرد…

هزارباره میشود باز هم ماند… باز هم ساخت… باز

هم عاشقی کرد.

 

قلبم عاشقش مانده است…

قلب نبخشیدن ندارند!

ِن

های عاشق تاب و توا

مرا به قفسهی سینهاش میچسباند؛ دستش چف ِت

سرشانهی عریانم است و لبهایش در جست و جوی

لبهایم بالاخره با بوسههایی بیوقفه، آرام میگیرند.

درد با او میتواند شیرین باشد…

همیشه بوده است!

سرانگشتانم چنگ میشوند روی پوست کمرش…

صدای نالهی غر ِق لذتم بلند شده است و او را

بیقرارتر کرده است…

تا ابد؛ او بهترین نیمه من است…

ِیگر

ی د

من با او همیشه به بهترین شکل کامل میشوم.

قصه

خودخوا ِه تخ ِس

ِر

مر ِد مغرو ی زندگیام تا ابد

مال ِک قلبم است!

 

_ یزدان رو هیچ وقت ول نکن… خب؟

صدای پرخش و دورگهاش زیر گوشم؛ نفسهایم را

بیشتر از چند لحظه قبل به تقلا میاندازد…

نفس نفس زنان و با پلکهایی روی هم افتاده با ضعف

مینالم.

_ نیست ارمغان را به جز یزدان دوا…

کلما ِت روی گردنبدی که بیوقفه تکان میخورد را با

ناز گفتهام و او نف ِس محکمش را زیر گوشم پرشتاب

رها میکند…

 

 

 

شبی که بعد از مدتهای طولانی روحمان تا آسمان

اوج گرفت و در آغوش یکدیگر آرام گرفتیم یک

دریچهی پر نور ساخت در زندگی ما…

از همان شب؛ ارمغان را تمام و کمال پیدا کرده

بودم…

حالا حتی میتوانستم مادر خوبی هم برای فندقهایمان

باشم…

_ امشب دو مهمان ویژه و عزیز رو هم کنار خودمون

داریم.

صدای خواننده مرا از خیال بیرون میکشد و بر

میگرداند در سال ِن پرهیاهوی تاریک…

_ بگم و سالن رو بترکونیم؟

 

جمعیت با فریاد از خواننده میخواهند بگوید چه

کسانی مهمان ویژهی کنسرت امشب هستند و او هم

میخندد.

_ اگه بگم واقعا سالن منفجر میشه…

یزدان پشت دستم را نوازش میکند.

هیجان زده سر میچرخانم به طرفش، نور کمی روی

صورتش است و میبینم لبخندش را…

_ اولین کنسرت من بعد از سالها حسابی پرخاطره

شد برام با حضور این دو عزیز… خیلی خوشحالم که

یزدان مجد

ِفتخار

امشب اینجا کنار ما هستند… به ا

عزیز و همسرشون خانم بدیع.

صدای دست و جیغ مردم به حدی بلند است که حتی

قابل توصیف نیست.

یزدان دستم را میگیرد و نرم مرا همراه خود بالا

میکشد.

کنار هم میایستیم و بر میگردیم رو به جمعیت.

 

نوری بزرگ میافتد روی هر دویمان و من بغض

کرده دستم را بالا میآورم؛ روی سینهام میگذارم و

کمی به جلو خم میشوم…

دیگر دلخور نبودم از مردمم…

_ الهی شکر که حال خانم بدیع هم خوبه. همهی ما

بیشک خوشحالیم که باز هم اونا رو داریم کنار هم

میبینم.

یزدان رو به جمعی ِت پرهیاهوی مقابلمان چندین بار

روی سرانگشتانش بوسه میزند و به طرف شلوغی

مقابلمان میفرستد آن بوس

ههای پر از قدردانی

را…

 

مثل رویاست این لحظه…

من و او در اولین کنسرت خوانندهای که خاطرهها با

سیاه و سفیدش داشتیم…

این یک عهد دیرینهی میان من و او بود که وقتی این

خواننده توانست اولین کنسرت خود را برگزار کند ما

هم حضور داشته باشیم…

 

حالا در سالن همان هتلی هستیم که یک روز با

عصبانیت و دلخوری آن را ترک کرده بودم!

در سال ِن هتل اسپیناس پالاس!

مردی که یک روز بد با او صحبت کرده بودم به

استقبالمان آمده و مرا حسابی شرمندهی مهر و محبت

بیدریغش کرده بود…

دوقلوها را سپرده بودیم به دست مادر یزدان و امشب

را با تمام قلبمان در این سالن نشسته بودیم.

هنوز هم برایم باور کردنی نیست که فقط چند روز

بعد از اینکه کاملا تصمیم به شروع دوباره گرفتم

یزدان خبر داد خوانندهی سیاه سفید قرار است اولین

کنسرت خود را برگزار کند…

همه چیز در زندگی ما یک نشانه است…

هر اتفاق…

هر پیش آمد…

 

موزیک پخش میشود… خواننده قبل از خواندن؛ سیاه

سفیدش را تقدیم میکند به من و یزدان و خلسهای از

عشق میسازد برای قلبم…

_ یه سری سیاه و سفیدا خوبن مثل برف لای موهات

مثل کلاویههای پیانو مثل اون دوتا چشمات…

مثل ترکیب یه شال سفید با موهای مشکی فرفری؛

مثل یه آلبوم عکس قدیمی که پره از عکسهای

بچگی…

با تو رنگ دنیام چه قشنگه، سیاه سفی ِد آره همینشه که

قشنگه!

من شب تارمو تو هم شدی ماهمو کنار هم کاملیم

میفهمی احوالمو…

سر روی شانهی یزدان میگذارم و دوست او دور

شانهام محکمتر میشود.

کوتاه روی سرم بوسه میزند و من زل زدهام به

خواننده که با تمام احساسش آهنگِ ما را میخواند.

_ توی وضعیت سفیدم باهات… متضاد منی ولی رفیقم

باهات…

 

من سیاهم تو سفید فرقمون زیاد اما جالب اینه کام ًلا به

هم میاد!

عشق و مس ِت

ِق

حالا… در همین لحظه… وقتی غر

عطر تنش هستم میتوانم خیلی آسان قافیه بسازم از

هر بیت به کار می

ِع

کلماتی که در انتهای مصرا برم

و عاشقانهترین کتاب شعر جهان را به اسم خود ثبت

کنم یا… نویسندهای باشم که قادر است با تمام قلبش، با

تمام احساسش… عاشقانهترین رمان را برای افراد

زیادی قلم بزند.

کاش شاعر بودم… کاش نویسنده بودم… کاش

میتوانستم برای افراد زیادی بنویسم از عشق… از

احساس منحصربهفردی که قدرتی ماورایی دارد…

کاش میتوانستم تمام احساسم را روی صفحههای یک

کتاب ثبت کنم و سطر آخرش هم بالبخند امضا بزنم

تاریکی

ِپایان

ها!

_ تیرگی من با روشنی تو، قشنگه بعد شب تیره

روشنی صبح؛

تو دلیل من برای بودنی من دلیل تو!

 

صدای یزدان را واضح در آن شلوغی زیر گوشم

میشونم وقتی با عاشقتذین لحن خود میگوید…

_ ما ِه من!

بازی با عشق و مودت، خشم و نفرت این است

تاریکی شهرت!

 

 

پـایـان .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x