رمان تاریکی شهرت پارت ۱۰

4.2
(17)

 

 

کف دستش را روی سینه‌ام فرود می‌آورد.

 

_ ازت متنفرم.

 

چشم‌هایم خیال خیس شدن دارند اما من هم با صدای بلند مثل خودش می‌گویم.

 

_ منم ازت متنفرم.

 

دوباره روی قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبد و دردی مهلک به جان قلبم می‌اندازد.

 

_ تو آهِ قلبی هستی که دامن زندگی منو گرفت!

 

ناباور به چهره‌ی ‌تغییر رنگ داده‌اش نگاه می‌کنم. منظورش را به خوبی متوجه می‌شوم.

 

قلبم آتش گرفته است و گوش‌هایم پر از صدای باز شدن ناگهانی در می‌شود و فریادی که یزدان می‌کشد.

 

_ برید بیرون.

 

_ داداش! چی شده دوباره؟

 

نگاه ناباور من به چشمانِ سرخ شده‌ی یزدان است و او حتی لحظه‌ای چشم از صورت بهت زده‌ی من نمی‌گیرد.

 

_ گفتم برید بیرون!

 

باز هم خیره به صورت من فریاد کشیده و رگ روی شقیقه‌اش متورم شده است.

 

از گوشه‌ی چشم می‌بینم سیروان بازوی سوگند که هاج و واج مانده است را می‌گیرد و بدون حرفِ اضافه‌تری بیرون می‌روند.

 

در که دوباره بسته می‌شود تازه آن موقع به خود می‌آیم.

شوک کنار می‌رود و خشم جایگزین می‌شود.

دستانم را تخت سینه‌اش می‌گذارم و او را محکم به عقب هل می‌دهم.

 

چمدانم هنوز هم روی زمین است. به طرفش قدم تند می‌کنم.

 

_ یه لحظه‌ام دیگه تو این خونه نمی‌مونم.

 

یک قدمی چمدان شانه‌ام را با خشونت می‌گیرد و می‌آید مقابلم می‌ایستد.

هر دویمان به نفس نفس افتاده‌ایم.

 

_ دیوونه نکن منو ارمغان.

 

به ضرب خودم را عقب می‌کشم و صدایم را بالا می‌برم.

 

_ خب دیوونه شو!

 

بغض در گلویم حجم می‌گیرد و تند تند پلک می‌زنم مبادا به گریه بیفتم!

 

_ یزدان چطور جرئت کردی اون حرف رو بزنی؟

 

هر چقدر می‌گذرد بیشتر آتش در وجودم شعله‌ور می‌شود! بدترین نقطه ضعف مرا هدف گرفته است.

 

_ من همون ارمغانی‌ام که جونت بود؛ که می‌گفتی نفست شدم! من همونی‌ام که می‌گفتی نمی‌دونی چه کار خیری تو زندگی انجام دادی منو خدا بهت داده!

 

چشمانم می‌سوزند اما گریه نمی‌کنم. نباید سد چشمانم می‌شکست.

دست دور گلویم می‌اندازم. می‌خواهم خفه شوم…این بغض آخر مرا می‌کشد.

 

_ من آهِ قلب اونم؟ دلت می‌خواد جای من با اون ازدواج می‌کردی؟

 

انگشتانش را با فشار روی پیشانی‌اش نگه می‌دارد و عصبی خیره‌ام است.

به درک اگر میگرنش عود ‌کند!

 

 

 

 

_ چرا از شر این آه خلاص نمی‌شی؟ هان؟ چرا؟

 

کف دستم را محکم روی قلبم می‌کوبم و فریاد می‌کشم.

 

_ تا کی قراره خون به دل من بکنی؟

 

یک قدم جلو می‌آید و با تُن صدای کنترل شده‌ای می‌گوید.

 

_ خیلی خب. آروم باش.

 

دو قدم عقب می‌پرم و با قلبی سنگین شده همچنان فریاد می‌کشم.

 

_ سمت من نیا. چاقو رو تو قلبم فرو کردی و حالا می‌گی آروم باشم؟!

 

_ ارمغان…

 

جیغ می‌کشم.

 

_ اسممو نگو…نگو…دیگه اسمم نگو.

 

گوش‌هایم را می‌گیرم و خم می‌شوم.

 

_ خدا تو رو راحت کنه از این آه که می‌گی منم…خدا نفس منو جلو چشمات بند بیاره…من آه قلبِ اون بودم؟ نزنه قلبم دیگه تا تو خلاص شی از این آهی که می‌گی وجود من داخل زندگیت بوده!

 

دستانش دور بدنم پیچ و تاب می‌خورند، تقلا می‌کنم پسش بزنم و جیغ می‌کشم.

 

_ دست نزن به من.

 

سرم را از میان دستانم بیرون می‌آورد و می‌چسباند به سینه‌اش؛ قلبش بی‌امان می‌کوبد قلب من اما دیگر ضربانی ندارد!

 

_ بسه. ببین دوباره حالت بد می‌شه‌آ.

 

مشت لرزانم را روی سینه‌اش فرود می‌آورم و همچنان تقلا می‌کنم از حلقه‌ی سفت شده‌‌ی دستانش اطراف بدنم بیرون بیایم.

 

_ به درک. ولم کن.

 

صدایش تحلیل رفته ‌است و دو رگه شده مثل وقت‌هایی که از خواب بیدار می‌شود.

 

_ عصبیم کردی.

 

امکان ندارد گریه کنم یا در آغوشش بمانم.

 

_ ولم کن. می‌خوام ترکت کنم…خیلی وقت پیش باید می‌رفتم. نمی‌خوام دیگه این رابطه رو!

 

محکم در آغوش خود نگه‌ام می‌دارد.

 

_ نمی‌خوام بری!

 

جا می‌خورم. حقیقتاً انتظار شنیدن این حرف را ندارم. خشکم می‌زند. چه گفته بود؟

 

چانه‌اش را می‌گذارد روی شانه‌ی راستم و با صدای خفه‌ای نجوا می‌کند.

 

_ نبین یهو بهت می‌گم برو…نبین راحت از طلاق دادنت حرف می‌زنم…ارمغان…من هنوزم در مقابل تو ضعف دارم وگرنه وقتی می‌دیدم مصممی به رفتن جلوت رو نمی‌گرفتم!

 

ضربان به قلبم باز می‌گردد و از درد قفسه‌ی سینه‌ام کاسته می‌شود.

نزدیک گردنم نفس می‌کشد.

 

_ در برابر نخواستن تو من هنوز هم ضعیفم! خیانت دیدم و نمی‌تونم از زندگیم حذفت کنم چون قدرتش رو ندارم!

 

لرزش بدنم میان دستانش آرام می‌گیرد و به شنیده‌هایم باوری ندارم.

 

_ لعنت بهت ارمغان.

 

می‌خواهد فاصله بگیرد که این‌بار من مانع می‌شوم و دست دور بدنش می‌اندازم.

 

 

می‌ماند! مخالفتی برای در آغوش گرفته شدنش توسط من نمی‌کند!

کلمات را نالان بر زبان می‌آورم.

 

_ من برای تو آهِ اون بودم؟

 

انتظارم برای پاسخ گرفتن که طولانی می‌شود اسمش را لب می‌زنم.

 

_ یزدان؟

 

زیر گوشم با صدای گرفته‌ای می‌گوید.

 

_ نه! اما اگه باشی هم قشنگ‌ترین آهی بودی که می‌تونه دامن یک نفر رو بگیره!

 

می‌گوید و شتاب زده فاصله می‌گیرد؛ مرا با دنیای جدیدی که با کلماتش برایم ساخته است تنها می‌گذارد.

رفتنِ غافلگیرانه‌اش را نظاره می‌شوم و نزدیک چمدان زانو می‌زنم.

 

چیزی نمی‌گذرد که سوگند سراسیمه داخل می‌دود و خود را به منِ حیران می‌رساند.

شانه‌هایم را می‌گیرد و تکان می‌دهد.

 

_ خوبی؟

 

شوک زده پلک می‌زنم. چند هزار بار باید حرف‌های یزدان را با خود دوره می‌کردم تا باورشان کنم؟

با یک جمله ویرانم کرده بود و با چند جمله خشت به خشت آجرهای فرو ریخته‌ی قلبم را دوباره روی هم چیده بود!

 

_ ارمغان جان؟ قربونت برم یه چیزی بگو! سر چی دعواتون شد؟

 

گیج به چهره‌ی مضطرب سوگند نگاه می‌کنم و چرا دیگر برایم آن جمله‌ی دیوانه کننده کوچک‌ترین اهمیتی ندارد؟ همان که گفته بود آهِ قلبی هستم که دامن زندگی‌اش را گرفته‌ام!

 

_ قربونت برم حق بده بهش اونم الان کم فشار روش نیست. همه جا پر شده از خبرهای دروغ از شما دوتا حق داره عصبی باشه وگرنه همه می‌دونیم یزدان چقدر عاشقته.

 

اگر بازیگر نبودیم باز هم می‌توانستیم دو سال همه را فریب دهیم؟ دو سال برای اطرافیانمان نقش بازی کنیم از آن عشقِ تند و تیز چیزی کم نشده است؟

 

صدای هم زدن قاشق داخل لیوان من و سوگند را متوجه‌ی سیروان می‌کند.

 

_ آب قند آوردم نگران نباشید همه چیز تحت کنترله ولی اون ببر زخمی رو نتونستم کنترل کنم، گذاشتم بره در امان بمونیم.

 

سوگند غر می‌زند، با حرص و پر غیظ.

 

_ حداقل تو چنین موقعیتایی جدی باش.

 

سیروان با حالت مسخره‌ای پشت چشم نازک می‌کند.

 

_ همینه که هست.

 

می‌آید رو به روی من زانو می‌زند و لیوان را به طرفم می‌گیرد.

 

_ بیا کیوت‌ترین و رو مخ‌ترین زن داداش دنیا.

 

دستش را آرام پس می‌زنم و بلند می‌شوم.

 

_ نمی‌خورم.

 

 

 

_ مگه دست خودته! بیا بگیر جون داشته باشی دعوا کنی.

 

مردد برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم.

 

_ دعوا؟

 

چند بار سر تکان می‌دهد، سوگند پوفی می‌کند، می‌آید و لیوان آب قند را از دخل دست سیروان بیرون می‌کشد.

 

_ والا اونی که فشارش افتاده منم. بده من.

 

نیمی از لیوان آب قند را می‌خورد که سیروان با جدیتی ساختگی می‌گوید.

 

_ برای تو فقط اون معجونی که گفتم معجزه می‌کنه.

 

سوگند لیوان را به دست سیروان برمی‌گرداند و عصبی جواب می‌دهد.

 

_ دارم برات.

 

_ چی داری برام؟

 

قبل از اینکه دوباره بحثی میانشان راه بیفتد با تشر تندی ساکتشان می‌کنم.

 

_ ادامه ندید.

 

با حالی که تعبیر درستی از آن ندارم وارد اتاق خواب می‌شوم.

پاهایم جانِ بیشتری ندارند و ناچار روی تخت می‌نشینم.

 

تمرکز کافی ندارم و صدای زنگ مسخره‌ی موبایل سیروان بدتر عصبی‌ام می‌کند.

سر می‌چرخانم و تیز نگاهش می‌کنم، چند قدمی‌ام می‌ایستد و قیافه‌ی حق به جانبی به خود می‌گیرد.

 

_ چیه ارمغان جونم؟

 

_ خفه‌اش کن.

 

چشمانش را برایم گرد می‌کند.

 

_ سوگند رو؟

 

جیغ سوگند را بلند می‌کند.

 

_ واقعاً برای شخصیتی که داری متاسفم.

 

سیروان بیخیال جواب دادن و حتی قطع کردن موبایل خود می‌شود و به طرف سوگند که عصبانی‌ست برمی‌گردد.

 

_ پس چرا بقیه دخترا عاشق شخصیتم هستن؟

 

_ چون خرن!

 

_ چه بی‌ادب! تو چطوری معلم ادبیات شدی؟

 

_ برای تعلیم دادن ادب به امثال تو.

 

_ پس خودت چی؟ کی به خودت قراره تعلیم بده؟

 

کلافه صدایم را بالا می‌برم.

 

_ سیروان!

 

با تعجبی ساختگی برمی‌گردد نگاهم می‌کند.

 

_ برو خونه سیروان.

 

سریع می‌گوید.

 

_ یزدان غذا سفارش داده. امکان نداره برم، مگه من تو اون خونه الان غذا گیرم میاد واسه خوردن؟ چطور دلت میاد منو شکم خالی راهی کنی؟!

 

موبایلش بلافاصله بعد از قطع شدن دوباره زنگ خورده است و من غر می‌زنم.

 

_ پس ساکت باش. اون گوشیتم خاموش کن اینقدر زنگ نخوره.

 

موبایلش را بالا می‌آورد و شانه تکان می‌دهد.

 

_ این همون موردیه که بهت گفتم. بهش پیام دادم عزیزم تو دوست دختر خوبی برای من هستی و خیلی دلم می‌خواد باهات ازدواج کنم اما خانواده‌ام بهم این اجازه رو نمیدن! در جا پیام داد یعنی چی خانواده‌ام اجازه نمیدن مگه اونا کی هستن که بتونن جلوی تو رو بگیرن؟ منم جواب دادم زنم و دو تا بچه‌هام…حالا عزم خودش رو جزم کرده گوشیم رو بسوزونه!

 

 

|||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

این سیروان بالاخره کشته می‌شه😂

 

 

سوگند در لحظه موبایل را از میان انگشتانِ سیروان می‌قاپد و مقابل نگاه متعجب ما تماس را پاسخ می‌دهد!

 

_ بله؟

 

سیروان اخم می‌کند و دست به سینه می‌شود.

 

_ شما خودت کی هستی؟ من؟

 

سوگند با تمسخر به صورت سیروان خیره می‌شود و خونسرد می‌گوید.

 

_ من زنشم.

 

لبخندِ پررنگی بر صورت سیروان می‌نشیند و من کلافه به تخت تکیه می‌دهم که سوگند خندان و بدون حرف دیگری تماس را قطع می‌کند و موبایل را در بغل سیروان می‌اندازد.

 

_ پروندیش؟

 

سوگند با شیطنت می‌خندد.

 

_ گمون نکنم.

 

سیروان مشکوک می‌پرسد.

 

_ یعنی چی؟

 

_ یه فحش آب دار بهت داد و گفت داره میاد سراغت.

 

سوگند به طرف من می‌آید و سیروان عصبی موهایش را چنگ می‌زند.

 

_ عجب کنه‌ایه!

 

سوگند نزدیکم می‌نشیند و دست دور شانه‌ام می‌اندازد. سرم را به شانه‌اش تکیه می‌دهد و ناراحت می‌گوید.

 

_ نبینم غمتو.

 

سیروان زیرلبی واگویه می‌کند.

 

_ تا حالا که دیدی چه غلطی کردی!

 

سوگند مثل فشنگ از جا می‌پرد و مرا کنار می‌زند.

 

_ دیگه نمی‌تونم تحملت کنم!

 

سیروان می‌خندد.

 

_ مگه من گفتم تحمل کنی؟

 

سریع مچ سوگند را می‌گیرم اجازه نمی‌دهم به طرف سیروان حمله کند و دوباره کنار خود روی تخت می‌نشانمش.

 

_ سیروان می‌شه ما رو تنها بذاری؟

 

نگاهم می‌کند و بی‌میل می‌گوید.

 

_ باشه کیوتی.

 

غرولند می‌کنم.

 

_ این دیگه چیه یاد گرفتی دم به دقیقه می‌گی!

 

چشم گرد می‌کند.

 

_ مظلوم گیر آوردی؟ زورت به اون شوهر قلدرت نمی‌رسه به من گیر میدی؟

 

دستانم را به نشانه‌ی تسلیم بلند می‌کنم.

 

_ باشه. فقط ساکت شو.

 

متفکر می‌پرسد.

 

_ یعنی خفه شم؟

 

سوگند با عصبانیت جواب می‌دهد.

 

_ دقیقاً!

 

 

 

 

دهان باز می‌کند که صدا زنگ آیفون مانع می‌شود.

خوشحال از اتمام بحث لب می‌زنم.

 

_ غذا رسید.

 

پشت چشمی نازک می‌کند و می‌رود!

 

_ به قرآن کم داره! دیوونه‌اس! کی می‌گه این داداش یزدانه؟

 

بی‌حوصله به سوگند که حرص می‌خورد و حرف می‌زند نگاه می‌کنم.

 

_ دهن منو سرویس کرده! نمی‌دونم چیکارم داره! آخر سکته‌ام میده.

 

_ به دل نگیر. زیادی با همه راحته. شوخه.

 

با غیظ به چشمانم خیره می‌شود و می‌غرد.

 

_ مشنگه!

 

بی‌حرف نگاهش می‌کنم. کمی نزدیک‌تر می‌آید.

 

_ تو خوبی؟ خوبه بهت گفتم جواب منو بده بی‌خبر نمونم. هم‌زمان با یزدان رسیدم جلوی در خونه‌اتون. گفت حالت بد شده.

 

نگاه از صورتش می‌دزدم.

 

_ خوبم.

 

دست روی شانه‌ام می‌گذارد.

 

_ درست می‌شه ارمغان. غصه نخور.

 

نمی‌توانم پوزخند نزنم. دقیقاً چه چیزی در این رابطه درست می‌شود؟

لحظه‌ای با خود فکر می‌کنم سوگند اگر بفهمد من چه کار کرده‌ام واکنشش چیست؟

فاجعه بدتر از این که عمیق‌ترین درد را نتوانی حتی به صمیمی‌ترین دوستت بگویی؟

 

سوگند چگونه مرا قضاوت می‌کند؟ مثل یزدان رو بر می‌گرداند؟

 

_ نمی‌دونی چقدر ذوقِ عکس‌هاتون رو داخل اکرانی که رفتید کردم. چقدر به هم میایید آخه شما دوتا؛ حیف نیست به خاطر چرت گفتن اون عوضی با هم دعوا کنید؟

 

غم زده و با یک حسرتِ عمیق روی قلبم سرم را میان دستانم نگه می‌دارم و به او فکر می‌کنم که ممکن است همین لحظه میگرنش عود کرده باشد.

 

کاش می‌توانست ببخشد. کاش می‌توانست رحم کند به این رابطه و قلب‌هایمان، کاری که من انجام ندادم!

 

آنقدر عشق و مهربانی‌اش را فرش زیر پای من کرد که فکر نمی‌کردم یک روز بتواند قیدم را بزند!

فکر می‌کردم همان هفته‌ی اول می‌بخشد.

 

_ سرت درد می‌کنه؟ قرص بیارم برات؟

 

نالان می‌گویم.

 

_ سرش درد گرفته بود…میگرنش…

 

سد چشمانم بالاخره می‌شکند.

 

_ غذا رسید بپرید بیرون.

 

سوگند بی‌توجه به فریاد سرخوشِ سیروان مرا بغل می‌کند.

 

_ قربونِ دل مهربونت برم. نگران نباش.

 

پیشانی بر شانه‌اش می‌گذارم و هق می‌زنم.

 

_ مثل دیونه‌ها عاشقشم.

 

به سرعت می‌گوید.

 

_ اونم همینه ارمغان. باید کور بود و ندید چقدر عاشقته.

 

لب بر هم می‌فشارم تا نگویم دیگر عاشقم نیست؛ تا نگویم من عشق را در قلبش کشته‌ام!

 

_ بیایید دیگه.

 

عقب می‌روم و روی صورتم دست می‌کشم که سیروان جلوتر می‌آید.

 

_ بلند شو ارمغان. بیا غذا بخوریم اینقدر خودت رو اذیت نکن.

 

به صورتِ جدی سیروان نگاهِ کوتاهی می‌اندازم، سوگند دستم را می‌گیرد و در یک حرکت بلندم می‌کند.

 

_ چه جالب! جدی بودنم بلدی شما؟

 

کنارشان می‌ایستم و قبل از اینکه موفق گردم مانع به وجود آمدن بحث جدیدی شوم سیروان ابرو بالا می‌اندازد.

 

_ خوشت اومد؟

 

سوگند تخس نگاه از سیروان می‌گیرد.

 

_برو بابا.

 

کلافه‌ام کرده‌اند. کاش بروند، به تنها شدن محتاج هستم تا خودم را وسطِ آن لحظه‌ دفن کنم…لحظه‌ای که یزدان در گوشم گفته بود نمی‌خواهد من از زندگی‌اش بروم.

 

_ وقتش نرسیده عاشقم شی سوگند جون؟ چرا مقاومت می‌کنی؟ دقایقی پیش هم سینگل شدم.

 

_ من حاضرم اسید رو غرغره ‌کنم ولی عاشق آدم چیپی مثل تو نشم.

 

دست سوگند را عصبی می‌گیرم و دنبال خود می‌کشم.

 

_ بسه تو رو خدا سرم رفت. بریم غذا بخوریم بعد برید دنبال زندگیتون که یه عالمه کار دارم، اینجا بمونید یا خودتون یه بلایی سر اون یکی میارید یا من یه بلایی سر جفتتون میارم.

 

سوگند دلخور اعتراض می‌کند.

 

_ به من چیکار داری! تقصیر اونه! نمی‌بینی هر دفعه گیر میده به من؟

 

تا سیروان بخواهد حرفی بزند صدایم را بالا می‌برم.

 

_ هیس. هر دوتون ساکت. دیونه‌ام کردید. بیایید بریم غذا بخوریم بعدش می‌خوام تنها باشم.

 

نجوای سیروان را می‌شنوم و بی‌توجه به او سوگند را دنبال خود از اتاق خواب بیرون می‌برم.

 

_ زن و شوهر لنگه‌ی هم هستن! هر دو بی‌اعصاب!

 

 

***

 

بالاخره به سراغ موبایلم آمده‌ام…به سراغ اینستاگرامم و شهامت خواندن هیچ کدام از هزاران کامنت جدید را ندارم.

 

اولین کاری که انجام می‌دهم بستن کامنت‌هاست.

عجیب تمایل دارم سهیل مَلکان را هم از پیجم بیرون بیندازم اما خوب می‌دانم این حماقت در چنین شرایطی به ضررم است پس با یک نفسِ عمیق لایو را استارت می‌زنم.

 

نگاهم به تعداد افرادی میخ می‌شود که در لحظه داخل صفحه‌ام هجوم می‌آورند.

 

سعی می‌کنم لبخند بزنم. باید خوب به نظر برسم.

نقشِ یک زنِ خوشبخت را بازی کردن زیادی سخت است برای من که آسان این حالِ خوب را از دست داده‌ام.

 

سیروان و سوگند را بلافاصله بعد از غذایی که چند قاشق بیشتر آن هم به اصرار هر دویشان نخوردم راهی کردم و آنقدر یک گوشه خیره به ساعت نشستم تا هوا تاریک شد!

 

از اول تا آخرِ همه چیز را مرور کرده بودم و قبل از یک میکاپ بی‌نقص برای شویی جدید از زندگی‌ام بی‌صدا گریستم…آنقدر که نفس روی سینه‌ام ماند.

 

آرزویم است برگردم به روزهای خوبِ گذشته…آرزویم است یزدان فقط یک‌بار مثل آن وقت‌ها با عشق به چشمانم خیره شود و بگوید “ارمغانم” .

 

آرزویم…از دست رفته‌های گذشته‌ای است که به راحتی فدای این شهرت شدند!

 

تعداد افراد حاضر در صفحه خنده دار است؛ لبخندم را عمق می‌دهم و یقین پیدا کرده‌ام این مردم چقدر حاشیه‌‌هایی سخیف برای دنبال کردن دوست دارند، چقدر “باربد نظری‌ها” را بزرگ می‌کنند همین مردم سرزمینم! شخصِ بیماری که با گزافه گویی‌های خود زندگی‌های زیادی را دچار بحران می‌کرد.

 

مگر یک سلبریتی انسان نیست؟ حق زندگی ندارد؟ به جرم شهرت باید روابط خصوصی‌یمان را تیتر می‌کردند؟!

چرا یک نفر بیمار باید از اسم و‌ رسم امثال ما کاسبی راه بیندازد و مردم هم در این مسیر حمایتش کنند؟!

 

کدام یکی از افراد حاضر در این صفحه خبر دارند من چه حالی دارم؟

اصلاً خبر دارند تیر آخر با آن افشاگری مسخره و دروغ به رابطه‌ی من زده شده است؟

از وضعیتِ روانی بد من خبر دارند که تند تند با کامنت‌هایشان مرا آتش می‌زنند؟

 

چرا فکر نمی‌کنند همسر من حتی اگر یک سوپراستار باشد نباید راحت غیرتش را هدف گرفت چرا که او هم مَرد است و ناموس مثل بقیه برایش معنا می‌شود. مگر گناه کرده‌ایم سلبریتی شده‌ایم؟ چه می‌دانند امثال من چقدر جنگیده‌اند تا به این نقطه برسیم؟ چه می‌دانند من چه بهای سنگینی برای امروز خود پرداخته‌ام؟ چه می‌دانند…

 

با دستی لرزان کامنت‌های لایو را می‌بندم و تمرکزم را معطوف صدایم می‌کنم مبادا بلرزد.

 

_ سلام به همگی. فکر می‌کنم برای شروع صحبت‌هام تعدادی که در این لایو حضور دارن کفایت می‌کنه.

 

عمیقاً تمایل دارم پوزخند بزنم و بگویم برای فیلم گرفتن و ضبط این لایو آماده باشید اما با لبخندِ مسخره‌ای که روی لب‌هایم کاشته‌ام با یک آرامش عاریه‌ای ادامه می‌دهم.

 

_ قبل از هر چیزی از طرف خودم و یزدان تشکر می‌کنم برای حمایت‌های همیشگی شما و می‌خوام بدونید هر دوی ما تا همیشه قدردان این مهربانی‌ها از جانب شما هستیم.

 

به تصویرم داخل قاب گوشی خیره می‌مانم. حقیقتاً نقاب زیبایی بر چهره دارم و هیچکس باور نخواهد کرد من قبل از این لایو ساعت‌ها گریسته‌ام!

 

 

کلمات را یک بار در ذهن مرور می‌کنم و سپس بر زبان می‌آورم.

 

_ مسئله‌ای وجود داره که این روزها حاشیه ساز شده و خبرهایی که کذب هستن و خوشایند من و همسرم نیست برای همین تصمیم گرفتم برای شما توضیحی در این باره بدم…خیلی‌ از صفحه‌ها و سایت‌ها پر شده از خبر جدایی من و یزدان! اینکه ما طلاق گرفتیم اما صداش رو در نیاوردیم!

 

شناسنامه‌ام را بر می‌دارم و مقابل خود نگه می‌دارم.

 

_ این شناسنامه‌ی منه…این هم صفحه‌ی اول و عکس من…

 

ورق می‌زنم و لبخندم خیالِ گریه دارد!

 

_ همونطور که می‌بینید ما طلاق نگرفتیم! اسم یزدان مَجد به عنوان همسر همچنان داخل شناسنامه‌ی منه و طلاقی ثبت نشده!

 

شناسنامه را می‌بندم و بغض از قلبِ رنجورم عبور می‌کند، تا گلویم بالا می‌آید و دیگر تکان نمی‌خورد!

 

_ امیدوارم که نخوایم با اخبار دروغ برای صفحه‌های خودمون مخاطب جمع کنیم! کار قشنگی نیست. من عاشقانه همسرم رو دوست دارم و به هیچ عنوان هم قصد جدایی نداریم! شبتون بخیر.

 

توانایی بیشتر ادامه دادن ندارم. لایو را قطع می‌کنم و حواسم است آن را سیو کنم.

موبایل و شناسنامه‌ام را روی میزناهارخوری رها می‌کنم، بلند می‌شوم و مثل دیوانه‌ها به طرف اتاق خواب می‌دوم.

 

قلبم از شدتِ غمی حجم گرفته در حال متلاشی شدن است و بغض قصدِ انفجارِ گلویم را دارد!

 

همان موقع عکس‌هایمان را از روی دیوارها برداشت، آلبوم‌ها و فیلم‌ها را جمع کرد و انداخت در یکی از کشوهای واک‌این‌کلازت اتاق.

حالا من بعد از دو سال دلم همه‌یشان را می‌خواهد!

 

دقایقی بعد من زنی هستم که نقاب از چهره‌اش افتاده است و میان عکس‌های مشترک خود و مَردم با صدای بلند گریه می‌کنم!

 

نشسته‌ام وسطِ خاطرات عاشقانه‌ی رابطه‌ام با او و گریان فقط دو کلمه را پشت سر هم فریاد می‌کشم!

 

_ غلط کردم…

 

 

***

 

 

 

در اتاق باز است…لامپ روشن است و من با صورتی که چند بار آن را شسته‌ام تا ردِ گریستن بر رویش نماند مچاله شده‌ام گوشه‌ی تخت.

 

عقربه‌های ساعت مانده‌اند روی عدد سه و فهمیده‌ام امشب را تنها هستم.

 

ساعت‌ها عکس‌هایمان را نگاه کرده و بلند بلند گریسته بودم. عکس‌هایی که دوباره داخل آن کشو دفن شده و اکنون کز کرده‌ روی تخت با بغض سر جنگ دارم!

 

پتو را روی سرم می‌کشم و اشک در چشمانم می‌جوشد.

به او فکر می‌کنم…به حالش..به اینکه در این لحظه کجاست و آیا لایو مرا دیده است؟

 

دست روی پلک‌های داغ شده‌ام می‌کشم و نم اشک را می‌گیرم. نمی‌خواهم چشمانِ سرخ شده‌ام یک تصویر مسخره به نمایش بگذارند وقتی که دارم نقشِ زنی بی‌تفاوت را بازی می‌کنم.

 

چشم‌ها همیشه حقیقت‌ها را فاش می‌کنند…امان از چشم‌ها…حالِ دلِ هر انسانی را می‌توان از خیرگی به چشمانش فهمید!

 

صدای باز و بسته شدن در ورودی افکارم را قیچی می‌زند. هوشیار و البته هیجان زده گوش تیز می‌کنم.

آمده است؟ تا حالا کجا بوده است؟

صدای قدم‌هایش سکوت خانه را می‌شکند. صدای قدم‌هایش ضربان قلبم را به تاختن می‌اندازد.

 

نفس در سینه حبس می‌کنم و صدای قدم‌هایش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند.

در حالتی که هستم می‌مانم و تکان نمی‌خورم.

 

در اتاق بسته می‌شود، فضای زیر پتو کاملاً تاریک می‌شود و معنایش این است که چراغ را هم خاموش می‌کند.

 

چیزی نمی‌گذرد که قسمتی از تشک فرو می‌رود و صدای خش خش لباس در آوردنش قلبم را بی‌تاب‌تر می‌کند.

 

کمی بعد با پایین کشیدن آرامِ پتویم غافلگیر می‌شوم.

 

نگاهم در تاریکی روی چشمانش می‌ماند و او بی‌فاصله‌تر از همیشه کنار من دراز می‌کشد!

 

_ سرم داره منفجر می‌شه؛ ماساژش می‌دی؟

 

گفته‌ام قرار است نقشِ یک زنِ بی‌تفاوت که دیگر عاشق نیست را بازی کنم؟

عمری‌ست حرفه‌ام بازیگری‌ست؟ تبحر دارم در نقش بازی کردن؟ پس چرا کنترلی روی قلبم ندارم؟ چرا نمی‌توانم مثل زنی که ریشه‌ی احساسش خشک شده است رفتار کنم و او را نادیده‌ بگیرم؟ چرا نمی‌توانم رو بر گردانم و بی‌درنگ نیم خیز می‌شوم، دستانم را اطراف سرش حلقه می‌کنم و نگران می‌پرسم.

 

_ قرص خوردی؟

 

با همان صدای خسته و دورگه جواب می‌دهد.

 

_ خوردم!

 

 

 

چشمانش را می‌بندد و انگشتان من روی پیشانی‌اش دوران می‌گیرند.

 

_ چقدر داغی! می‌خوای شلوارتم در بیاری؟

 

کوتاه می‌گوید.

 

_ نه.

 

انگشتانم را می‌گذارم روی خطِ اخمِ عمیق میان ابروهایش و گره‌یشان را باز می‌کنم.

 

_ یه ذره بیشتر میای سمت من؟

 

بدون حرف تکان می‌خورد که پاهایم را جایگزین بالشِ زیر سرش می‌کنم.

دوباره اخم مهمان صورتش می‌شود اما حرفی نمی‌زند.

 

انگشتانم را با فشار از روی ابروهایش تا ریشه‌ی موهایش بالا می‌آورم و چندین بار این کار را تکرار می‌کنم.

قلبم با همین لمس ساده در حال پای‌کوبی‌ست!

 

_ کاش دست‌هات روش خوب کردن قلب شکسته هم بلد بودن.

 

انگشتانم وسط پیشانی‌اش متوقف می‌شوند و به صورتِ غیرقابل انعطافش خیره می‌مانم.

 

_ موبایل جدید بخری و به محض باز کردن اینستاگرامت ببینی همه جا پر از فیلم زنت شده که با یه شناسنامه اومده داره از زندگی خصوصیت می‌گه چه قلبی برات می‌مونه؟

 

با مکث سر از روی پاهایم بلند می‌کند و خود را جهت مخالف من می‌کشد.

نگاهم مانده است روی او که پشت به من دراز می‌شود!

 

_ حس و حالم مثل…همون شبه!

 

نه اشتباه می‌کند! شاید هم آن شب را درست به خاطر ندارد! این چنین آرام نبود در آن شب…

 

خم می‌شوم با قلبی که به گریه افتاده است پتویش را تا روی شانه‌ی برهنه‌اش بالا می‌کشم.

لب‌هایم را کنار گوشش نگه می‌دارم و بی‌خیال نقش بازی کردن نجوا می‌کنم.

 

_ معذرت می‌خوام یزدان. داشتن این شهرت به قیمت نداشتن تو واقعاً دردناکه…

 

می‌چرخد، ناگهانی و به یکباره!

صورت‌هایمان در یک فاصله‌ی نفس‌گیر قرار می‌گیرد.

 

_ الان چی؟ حاضری قید این شهرت رو بزنی؟

 

مردد لب می‌زنم.

 

_ یعنی چی؟

 

خودش را کمی بالا می‌کشد و پتو را کنار می‌زند.

 

_ یعنی از دنیای شهرت خداحافظی کن. یعنی اسمی از ارمغان بدیع تو دنیای شهرت نمونه. یعنی گمنام شو انگار که اصلاً یه روز ارمغان بدیع وجود نداشته.

 

هاج و واج نگاهش می‌کنم. نیشخند می‌زند و دوباره روی تخت دراز می‌شود اما نگاه از چشمانِ گرد شده‌ی من نمی‌گیرد.

 

ناله‌ام ضعیف و بی‌جان است.

 

_ می‌خوای انتقام بگیری؟ تو که می‌دونی چقدر تلاش کردم تا برسم به این نقطه. تا بشم ارمغان بدیع!

 

نیشخند از روی لب‌هایش کنار نمی‌رود و خونسرد می‌گوید.

 

_ رضایت ندارم زنم اینقدر معروف باشه…رضایت ندارم با مَردهای غریبه در ارتباط باشی…رضایت ندارم عکس تو همه جا باشه و برای تو کامنت بذارن…من رضایت ندارم زنم اینقدر معروف باشه. دیگه تحملش رو ندارم.

 

در یک حرکت نیم خیز می‌شود! چهره‌اش خونسرد می‌باشد اما نگاهش عجیب کلافه است.

رو به رویم می‌نشیند و مرا بی‌هوا به رگبار آخرین کلمات خود می‌بندد.

 

_ من یا شهرت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x