یزدان دوان دوان سراغم میآید و سیروان هم به تکاپو میافتد. دست دور شانهام میاندازد و نگران میگوید.
_ باشه جایی نمیرم. خیلی خب نمیرم.
یزدان او را با خشونتی مشهود کنار میزند و با گرفتن صورتم میان دستانش سرم را بالا میآورد.
_ چیه ارمغان؟ میخوای بالا بیاری؟ آره؟
دستم را از جلوی دهانم بر میدارم و اشک دیدم را تار کرده است.
_ خوبم…معدهام درد گرفته…بریم داخل.
خودم را سمت سیروان که یک قدمیام ایستاده است میکشم، همهی انرژیام را در انگشتان دست راستم جمع میکنم و بازویش را سفت میگیرم.
تکیهام را به خودش میدهد و قدمهایش را با قدمهای من هماهنگ میکند.
_ خوبی؟
گریان به چهرهاش نگاه میکنم و سرخی بر جای ماندهی رد انگشتان یزدان روی پوستش قلبم را بیش از پیش به درد میآورد.
پرسیده است “خوبم؟” و من اصلاً خوب نیستم!
_ میخوام حرف…بزنیم.
غلظت اخمش بیشتر میشود که بازویش را بیشتر میان انگشتانم میفشارم.
_ ول کن بازو رو! کبود شد! شرایط روحیم مناسب سر و کله زدن با همجنسهات نیست.
وسط گریه میخندم اما یقین دارم در حال تجربهی تلخترین و دردناکترین خندهی زندگیام هستم!
_ ببند نیشتو.
سر خم میکند و حواسش است یزدان که پشت سرمان قدم بر میدارد صدایش را نشنود.
_ خیلی از دستت عصبانیام. هیچ وقت اینجوری حیوون درونم هار نشده بود! اگه یزدان نمیرسید…
فکش سخت شده است و ادامهی حرفش میشود نفسی که پر حرص بیرون میفرستد.
لب میگزم و تا وقتی که قدم در سالن نگذاشتهایم یک کلمه هم بر زبان نمیآورم.
یزدان سریع به آشپزخانه میرود و سیروان مرا روی یکی از مبلها مینشاند.
دستش را میگیرم و اجازه نمیدهم فاصله بگیرد. بااخم نگاهم میکند.
_ برات توضیح میدم.
پوزخند میزند و پچپچ کنان میگوید.
_ اونی که باید براش توضیح بدی من نیستم! شوهرته.
وحشت زده نیم خیز میشوم.
_ میخوای بهش…بگی؟!
دست روی شانهام میگذارد و با غیظ دوباره روی مبل مینشاندم.
_ خودت قراره بگی.
این ترس و استرس افتاده به جانم کُشنده است!
_ همه چی خراب میشه…طلاقم میده…زندگیمون…سیروان…تو رو خدا تازه رابطهامون داره خوب میشه…تقصیر من نبود…با تهدید اومد داخل…چند روز میخواست حرف بزنه من…
با بیرون آمدن یزدان از آشپزخانه فوراً خفه میشوم.
دست سیروان را با عجز رها میکنم و او عصبی میرود روی دورترین مبل به من مینشیند!
یزدان مستقیم به طرفم میآید مقابل مبل زانو میزند.
برایم قرص آورده و چشمان خودش دریای خون است! نگران به رگ برآمدهی شقیقهاش نگاه میکنم.
قبل از اینکه چیزی بگویم قرص را به خوردم میدهد و مهربان میگوید.
_ خوبم عزیزم.
دست روی چشمانم میکشم و اشکها را پس میزنم.
لبخند خستهای میزند و بلند میشود نزدیکم مینشیند.
دست دور شانهام میاندازد و بغلم میکند.
خجل به سیروان که خیرهیمان است چشم میدوزم.
_ غذا چی سفارش بدم؟
کمی فاصله میگیرم تا بتوانم صورتش را ببینم و بیاعتنا به سوالی که پرسیده است میگویم.
_ بریم شمال؟
لبخندش بیش از اندازه غیرواقعیست.
_ باشه عزیزم.
_ همین امروز بریم.
_ چشم.
بغض کرده به سیروان اشاره میکنم.
_ بلند شو صورتشو ببوس اونم باید بیاد.
غم پرقدرت در چشمانش لانه میکند و این بار هیچ نمیگوید!
_ بیخود! من با شما دو تا جایی نمیام.
به لحن معترض سیروان توجهای نمیکنم و رو به یزدان ادامه میدهم.
_ تقصیر من بود…بحثمون شد سیروان هم قاطی کرد…بلند شو از دلش درار.
برخلاف نگاهش با لحن سختی میگوید.
_ دست روی نقطه ضعف من گذاشته خودشم میدونه.
از اینکه هنوز هم مرا نقطه ضعف خود میخواند هیجانی غیرقابل وصف در وجودم جریان میگیرد و به گمانم همهی خونهای بدنم به طرف صورتم هجوم میآورند.
_ الان اگه اینجا نشستم چون نمیخواستم خون زنت گردنم بیفته…چون یه عالمه آرزو دارم نمیخواستم مراسم کفن و دفنم با این زن لوس غشی تو یکی شه…وگرنه جفتتون چند ساعت دیگه بلاکید…اسمتونم حذف میکنم…حیف اون استیکرهای قلبی که بغل اسماتون گذاشتم…لیاقتشون رو ندارید. پام و از این خونه بیرون بذارم اون قلب از بغل اسمتون تو گوشیم حذف میشه! به کی بگم این جلاد نابرادر زنش رو بیشتر از همخون خودش دوست داره؟ هیچ وقت این شک خودمو نمیتونستم باور کنم! اگه به مامان نگفتم به خاطر این زنت منو کتک زدی! اون مادر فولادزره رو یه جوری بندازم به جونتون که الهی خیر نبینید…حال جفتتونو میگیرم.
در تمام مدت زل زدهام به سیروان و با لبخندی غمزده تا آخرین کلمهاش را گوش کردهام.
هرگز فکر نمیکردم یک روز برای شنیدن چرت و پرت گفتنهای سیروان اینقدر مشتاق باشم!
یزدان با مکث میایستد و در سکوت به طرف سیروان گام برمیدارد.
_ جلو نیا وگرنه جیغ میکشم همه صدامو بشنون…بیخود تلاش نکن من خر نمیشم…
یزدان دستش را به پشتی مبل میگیرد، خم میشود و صورت سیروان را در سکوتی که قصد شکستنش را ندارد میبوسد.
_ خر شدم!
سیروان این را میگوید و دست دور گردن یزدان میاندازد.
_ قسم میخورم سالهاس یه بوس اینجوری بهم مزه نکرده بود!
یزدان با حرص روی شانهی سیروان میکوبد.
_ ول کن! گردنمو شکوندی!
_ احساساتمو خروشان کردی…میدونی آخرین بار کی منو بوسیدی؟ اصلاً یادته بیاحساسِ سنگ؟ میدونی چقدر منتظر چنین لحظهای بودم که از این فاصله تو چشمام نگاه کنی؟
خندهام گرفته است و یزدان باغضب تقلا میکند عقب بیاید.
_ مرتیکه دستتو بکش! کم دلقک بازی در بیار.
یزدان بالاخره موفق میشود از حلقهی دست سیروان بیرون بپرد و با حالت چندشی میگوید.
_ میذاشتم یه لبم ازم میگرفت، بر پدرت صلوات.
سیروان قهقه میزند.
_ جون به این حرص خوردنت.
خیز بر میدارم.
_ اوهو! صاحاب داره.
سیروان نگاهم میکند و چینی به بینیاش میدهد که برای گرفتن دست یزدان تعللی ندارم.
یزدان نگاهش را میخ چشمانم میکند و من میپرسم.
_ به سوگند هم بگم بیاد؟ چهارتایی بریم.
سیروان زیرلب میگوید.
_ اوممم…خوبه! سوگند بیاد منم میام.
فقط خدا میداند چقدر محتاج هستم به دور شدن؛ به ساعتی را بدون استرس گذراندن…به جایی که اینترنت نباشد و نتوانیم اخبار مجازی را دنبال کنیم.
_ باشه برو زنگ بزن. منم برم یه چیزی برای غذا سفارش بدم چند ساعت دیگه راه میفتیم.
قدرشناسانه نگاهش میکنم و خوب میدانم تا آخر دنیا مدیونش هستم. بخشیدن یک زن خطاکار قلب بزرگی میخواهد و قطعاً این امر معجزهی عشق است.
یزدان که عقب گرد میکند و به طرف تلفن میرود بیهوا میروم کنار سیروان مینشینم.
بازویش را سفت میچسبم و مانع از ایستادن احتمالیاش میگردم.
چهره در هم میکشد و زیر گوشم میگوید.
_ آویزون نشو به من!
مثل خودش چشم درشت میکنم.
_ گریه میکنم بیاد سراغت دوباره.
خندهاش میگیرد.
_ برادر ما با اون همه ادعا چرا هنوز نتونسته تو رو بزرگ کنه؟ حالا میفهمم چرا علاقه به کشتن اسپرمهای خودش داره! بچه میخواد چیکار وقتی زنش کودکه!
جیغم بلند میشود و روی بازویش مشت میکوبم.
_ بیادب! تو چقدر نفهمی آخه!
یزدان با چشم غره نگاهمان میکند و در حالی که تماسش تازه وصل شده است به طرف اتاق خواب میرود.
_ ارمغان؟
حواسم جمع لحن جدی و چهرهی عصبی سیروان میشود.
_ داری چیکار میکنی با زندگیتون؟
بیاختیار کمی خود را کنار میکشم و لبهایم روی هم فشرده میشوند.
_ اصرارش برای صحبت با تو چی بود که با تهدید وارد خونهات شده؟!
قصد ندارم دروغ بگویم اما چگونه باید حقیقت را بر زبان بیاورم؟!
حتی از مرور حرفهای سهیل ملکان تهوع پیدا میکنم.
سیروان نزدیکتر میآید، دستم را میگیرد و سعی دارد از سختی کلامش بکاهد.
_ وقتی من اینقدر دیونه شدم و قاطی کردم…وقتی من خون جلوی چشمم رو گرفت و نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم به نظرت یزدان اگه جای من بود چطور رفتار می کرد؟
حتی فکرش هم ترسناک است و لرز بر جانم میاندازد.
_ یزدان سر تو با کسی شوخی نداره ارمغان حتی با خودت! تا امروز حتی تو بچگی ازش کتک نخورده بودم ولی دیدی که گفت دست گذاشتم روی نقطه ضعفش! نقطه ضعف برادرم تویی و اگه نمیدونی باید بگم خیلی ترسناکه نقطه ضعف یه مرد باشی!
لال شدهام و حتی قدرت پلک زدن هم ندارم!
_ دیگه حماقت نکن ارمغان! اون مرتیکه بدترین تهدیدها هم بکنه بیخبر از یزدان باهاش ملاقت نکن.
تند تند سر تکان میدهم و این چنین موافقتم را با حرفهایش اعلام میکنم.
خیلی کم پیش میآید سیروان مثل امروز جدی و اخمو باشد. هر چقدر هم ذهنم را ورق میزدم به یاد نمیآوردم آخرین بار کی او را این چنین بداخلاق دیده باشم!
_ حالا بیا اینجا کیوت من.
مرا در بازوی خود جا میدهد و روی سرم را میبوسد.
_ معذرت میخوام اگه دلت رو شکوندم. رفتارم غیرارادی و احمقانه بود.
مث خنجری زهرآگین میشود بر گلویم.
_ به خاطر من کتک خوردی! حقت نبود!
_ درسته که یکی طلبت ولی حقم بود. باید به خودم میاومدم.
اشک در چشمانم موج میشود.
_ موبایلت با خاک یکسان شد. الان یه تهران نگرانت میشن.
میخندد و با حرص میگوید.
_ حالا که گوشی ندارم و داریم میریم سفر میشه دوستتو برام جور کنی من تنها نمونم؟
میخواهم عقب بپرم که سفت نگهام میدارد. مشتم را روی کتفش میکوبم.
_ بهش پیله نکن بذار دو روز جنگ اعصاب نباشه. گیر بدی بهش تو دریا غرقت میکنیم خلاص شیم از دستت.
قهقه میزند و با لذت به تقلا کردنهای من نگاه میکند.
_ مریض نباش سیروان. مثل یه جنتلمن به این سفر بیا، بذار یک بار سوگند شاهد رفتار متفاوتی از تو باشه.
_ اون وقت موفق میشم مخش رو بزنم؟ بابا مگه دوستت نیست؟ چرا یه ذره روی اون تاثیر نداری! چطور یزدان سه سوته تونست مخ تو رو بزنه بعد من نمیتونم مخ دوست ترشیدهی تو رو بزنم؟
جیغم بلند میشود و حمله میکنم به طرفش.
_ تو خودت رو با یزدان مقایسه میکنی؟
دستانش را در مقابل مشتهایم سپر میکند.
_ چیه اون شوهر گوشت تلخ تو آخه! منو ببین چه گوگولی هستم، آدم کنارم پیر نمیشه.
_ آره آره راست میگی چون آدم کنار تو به مرحلهی پیری نمیرسه! جوون مرگ میشه!
یزدان سر میرسد و دقیق نگاهمان میکند.
_ چرا امروز اینقدر به هم میچسبید؟ مشکوک میزنید!
سیروان فوراً از جا میپرد.
_ میخواد دوست ترشیدهاش رو تو پاچهام کنه! گیر داده باید با سوگند بریزید رو هم!
نیم خیز میشوم.
_ اونجای آدم دروغگو!
یزدان باغضب تیز نگاهم میکند.
_ ارمغان! خجالت بکش!
در مقابل لحن سرزنش کنندهی یزدان لب میگزم که سیروان به نشانهی پیروزی شستش را بالا میآورد.
_ لایک داداشم. تازگیها خیلی بیادب و بد دهن شده.
یزدان تهدیدآمیز به طرف سیروان میچرخد.
_ به سوگند کاری نداری فهمیدی؟ سفر رو کوفتمون نمیکنی! از آخرین مسافرت منو ارمغان خیلی میگذره دلم نمیخواد بحثی پیش بیاد. داریم میریم که خوش بگذرونیم.
غم در چشمانم ریشه میدواند، حق با او است! آخرین مسافرتمان مربوط میشد به چند ماه قبل از آن شب کذایی! بعدش حتی با خانوادههایمان هم از این شهر خارج نشدیم و بهانهیمان شد کار…
_ امروز مظلوم گیر آوردی؟ ولم کن! غذا چی شد؟
_ چقدر هم که تو مظلومی! تازه سفارش دادم حالا میارن.
سیروان غرولندکنان به طرف دستشویی میرود و یزدان هم قدمهایش را در مسیر نزدیک شدن به من برمیدارد.
_ قبل از اینکه بریم من باید برم یه گوشی برای خودم جور کنم! وگرنه بدبخت میشم! تو کل تهران آگهی میشم به عنوان گمشده!
یزدان به غر زدنهای سیروان توجه نمیکند، مقابلم میایستد و قسمتی از موهایم را به نرمی میان انگشتانش میکشد.
_ خوبی؟ گوشیم زنگ خورد سرگرم شدم قطع که کردم دیدم هنوز نیومدید داخل…حتماً تحت تاثیر مامان قرار گرفته! اون پرش کرده.
هیچ تمایلی به یادآوری اتفاقات رخ داده شده ندارم پس سعی میکنم لبخند بزنم. کف دست چپم را روی نیمی از صورتش میگذارم.
_ خوبم عشقم. تو چی؟ سرت درد نمیکنه؟ میخوای ماساژ بدم؟
صورتش را کمی جلو میآورد. هرم نفس داغش دست نوازش روی پوستم میشود.
_ ماساژ سر نمیخوام ولی اگه هنر دستهات شامل حال بدنم میشه با کمال میل قبول میکنم. خستگی از تنم میره.
هنوز هم مثل روزهای اول در چنین شرایطی داغ میشوم و هیجانزده میگردم.
_ اگه یه دیونهی نفهم تو خونه نبود همین جا کف سالن تو رو میخوابوندم مشت و مالت میدادم.
عضلات صورتش درگیر خندهی فرو خوردهاش میشوند.
_ قربونت برم که خندهات رو میخوری من پررو نشم بپرم روی کولت.
دیگر نمیتواند خندهاش را مخفی کند و دستهای از موهایم که همچنان به بازی انگشتانش گرفته شدهاند را بالاخره رها میکند.
غافلگیرانه و محکم به آغوش میکشد مرا.
_ بشکنم استخونات رو تو بغلم تا دیگه بلبل زبونی نکنی؟
صدای خندهام بلند میشود که با کشیدن زبانش روی لالهی گوشم قلقلکم میدهد.
_ با بوس کبودت کنم؟
با ناز اسمش را لب میزنم.
_ یزدان!
گونهام را میبوسد.
_ جانِ دلم؟
دلم میرود برای او که شده است همان یزدان خودم.
_ ای بابا! این آتیش شما قرار نیست سرد شه؟ لعنتیها انگار بنزین ریختی روی جفتشون! هیچ جوره خاموش نمیشه!
یزدان با اخم و من با حرص به مزاحم مقابلمان نگاه میکنیم.
_ هان؟ چیه؟! مزاحم شدم نذاشتم به جاهای خاک بر سری برسید؟ خوب کردم!
یزدان دندان روی هم میساید و بیمیل از من فاصله میگیرد.
_ تازگیها چرا اینقدر میای اینجا؟
سیروان در جواب یزدان ابرو بالا میاندازد.
_ راستشو بگم؟
منتظر شنیدن هیچ کلمهای از جانب ما نمیماند و لبخند خبیثی میزند.
_ مامان منو برای جاسوسی میفرسته اینجا! باور کنید خودمم حال ندارم هی قرارهای نازنینم رو کنسل کنم بیام اینجا ریخت شما دو تا موجود از خودراضی رو ببینم ولی چیکار کنم که اگه نیام مامان بیچارهام میکنه. چاره ندارم.
چهره در هم میکشم و روی یکی از مبلها مینشینم.
_ ولی خیالتون راحت نم پس ندادم! فقط جریان دیشب رو متاسفانه نشد پنهان کنم!
یزدان با حرص و شک میپرسد.
_ کدوم جریان؟
سیروان محتاطانه عقب میرود.
_ همون جریان قرص و اسپرم کُشی…
نفسم عصبی بیرون میپرد و یزدان به طرف سیروان خیز برمیدارد.
_ چرا نباید تو رو بکشم تا قبل از اینکه سکتهام ندادی؟
سیروان قهقه زنان دور خانه میدود و سعی دارد اسیر دست یزدان نشود.
_ قبل از اینکه منو بکشی باید بگم مامان به خون زنت تشنهاس. میگفت شک ندارم همهی این سالها اسپرمهای پسرمو این عفریته کشته!
_ بکش بیرون از اسپرمهای من! دیگه شور شده!
_ اسپرمهات؟
_ حیوون! این قضیهی مسخره رو میگم شور شده. اینقدر تکرار نکن. غلط کردم به تو زنگ زدم! فکر کردم آدمی! تا این حد بیشعور بودنت رو باور نداشتم!
_ آره باید میذاشتی زنت حامله میشد اشتباه کردی!