رمان تاریکی شهرت پارت ۲۰

4.4
(15)

 

 

_ ارمغان؟

 

ناچار سر می‌چرخانم و صورت‌هایمان مقابل هم قرار می‌گیرد. نفسش می‌خورد به پوستم. عطرش ریه‌هایم را درگیر می‌کند و بغض قصد دارد رسوایم سازد!

 

_ خوبی؟

 

غرقِ در نگاهِ نافذش می‌شوم و کوتاه پاسخ می‌دهم.

 

_ خوبم!

 

چهره در هم می‌کشد. از گوشه‌ی چشم می‌بینم سوگند رو بر می‌گرداند و صاف سر جای خود می‌نشیند! نگاهش هم می‌د‌هد به جلو.

 

_ اما خوب نیستی! چیه؟

 

تن صدایش را زیاد پایین آورده است. نگاه از چشمانش می‌دزدم و شانه بالا می‌اندازم.

 

_ چیزی نیست!

 

دست زیر چانه‌ام می‌گذارد و صورتم را به حالت قبل بر می‌گرداند.

 

با اخم، با شک و دلخوری نگاهم می‌کند.

اختیارِ زبانم را ندارم و زمزمه‌وار می‌گویم.

 

_ منو می‌بری کلبه؟

 

چیزی در نگاهش می‌شکند! چیزی مثلِ یک حس! از خواندن حسِ لرز کرده در چشمانش عاجز هستم!

 

‌چانه‌ام را رها می‌کند و این بار نوبت اوست تا نگاه از صورت من بگیرد!

آرام سر تکان می‌دهد که نمی‌فهمم رفتنمان را تایید می‌کند یا منظور دیگری دارد!

 

دلیل سکوت ناگهانی‌اش را خوب می‌دانم! حتی دقیق می‌توانم بگویم در حال فکر کردن به چیست!

 

گذشته همیشه بخشی از وجود انسان است حتی اگر به فراموشی آن تظاهر کند! حتی اگر بخواهد تمامش را گوشه‌ای از وجود خود چال کند!

 

گذشته همیشه سایه‌ی شومِ بدترین لحظه‌هایش را روی زندگی انسان حفظ می‌کند.

 

 

 

من و یزدان هر چقدر هم بازیگران قهاری باشیم، هر چقدر هم بخواهیم تلاش کنیم همه چیز مثل قبل شود و حتی فراموشی را نقش بازی کنیم موفق نخواهیم شد این زخم را مرهم گذاریم!

 

تلخ است. دردناک است. مثل مُردن است اما باید قبول کنم دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد.

 

چیزهایی در رابطه‌ی ما بد فرو ریخته است!

 

دل آشوبه پیدا می‌کنم! از کجا مطمئن هستم یزدان در حالِ آزمودن خود نیست؟

 

مثلاً قصد داشته باشد مدتی را تلاش به بخشیدن کند و وقتی ببیند نمی‌تواند، وقتی یقین یابد و به این باور برسد که هیچ چیز مثل قبل نمی‌شود برای همیشه برود!

 

حتی از فکر کردن به چنین احتمالی، قلبم سنگین‌ترین عضو بدنم می‌شود.

 

می‌ترسم چون زن‌های عاشق ترسوترین موجودات جهان هستند!

 

ترسِ از دست دادنِ همیشگی یزدان، ترسِ نبودن و نداشتنش مرگ است برایم!

 

بی‌اختیار می‌چسبم به او که غرق افکارش شده است.

 

اگر برود؟ اگر نتواند ببخشد؟ اگر نتواند فراموش کند؟ اگر باور کند این زخم مرهم ندارد؟ اگر…طلاق انتخابش شود؟ اگر خسته شود از جنگیدن برای حفظ رابطه‌یمان؟! اگر…اگر…اگر!

 

اگرهای ترسناک ضربان قلبم را به یغما می‌برند.

 

هر دو دستم را می‌گیرد و نگران چشم در صورتم می‌دواند.

 

_ یخ کردی چرا؟

 

من همیشه فوبیای از دست دادنش را داشته‌ام. فوبیای نبودنش…از همان اولین روزِ عاشقی!

 

این فوبیا تاابد بدترین پَنیک است برای بدنم.

 

لرزش بدنم دستپاچه‌اش می‌کند. شانه‌هایم را محکم نگه می‌دارد.

 

_ چیه آخه قربونت برم؟ چرا بی‌تاب شدی؟

 

 

 

سوگند مثل فنر از جا می‌پرد و نمی‌دانم مرا در چه حالی می‌بیند که وحشت می‌کند.

 

_ چی شدی ارمغان!

 

یزدان بی‌توجه به سوختگی‌هایش مرا در آغوشش می‌کشد و دستش به نوازش کمرم در می‌آید.

 

_ قربونت برم چیزی نشده که! یه اتفاق بود، بهش فکر نکن.

 

دستم روی بازویش چنگ می‌شود. متوجه نیست که ترسِ من مرورِ اتفاقات دقایقی قبل نمی‌باشد.

 

مردها از ترس‌های زن‌های عاشق هیچ نمی‌دانند…

 

_ یه لیوان آب بریز براش یزدان. داره پس میفته.

 

جواب سوگند را نمی‌دهد و به حالت ماساژ دست روی شانه‌هایم می‌کشد.

 

_ نترس عزیزم! ببین هیچی نشده! الان می‌ریم ویلا…خوش می‌گذرونیم…هر وقت هم بخوای می‌ریم کلبه…هر جا بخوای می‌ریم.

 

به گریه می‌افتم. اگر نماند و برود من می‌میرم!

 

_ به خودت بیا عزیزم! گریه نکن اینجوری!

 

در ماشین باز و بسته می‌شود. سیروان شاد و خندان بازگشته است.

 

_ هر جا می‌رم آسایش ندارم از دست دخترا هی می‌خوا…چه خبره؟! ارمغان چرا داره گریه می‌کنه؟

 

کسی جوابش را نمی‌دهد و من یزدان را کنار می‌زنم.

 

وقتی خم می‌شوم جلو از شدت ناراحتی احساس سکته کردن پیدا کرده‌ام!

 

با چشمانی گریان و دستانی لرزان پمادی که سیروان خریده است را بر می‌دارم و عقب می‌آیم.

 

_ واه واه ببین چطوری گریه کرده! دختره‌ی لوس! عقیم که نشده، یه ذره فقط جیز شده.

 

یزدان عصبی تشر می‌زند.

 

_ سیروان دهنت رو ببند و راه بیفت.

 

در سکوت و با حال و روزی که عجیب طوفانی‌ست یزدان را عقب‌تر می‌فرستم تا تکیه به در ماشین دهد.

 

نگاهم را می‌دهم به محل سوختگی و سنگینی نگاهش را روی صورتم حس می‌کنم.

 

 

 

_ هیچ کدوم اعصاب ندارید! با یه مشت تشنجی اومدم سیزه بدر!

 

سیروان غرغر کنان به طرف ویلا می‌راند و من هم مشغول آرام پخش کردن پماد روی سینه‌ی یزدان می‌شوم.

 

سکوت، ناگهانی بر فضا حاکم می‌شود. لرزش دست‌هایم بیشتر می‌گردد و ضربان قلبم قصدِ نرمال شدن ندارد!

 

اشک‌هایم دوباره می‌جوشند و با تنفسی سنگین می‌نالم.

 

_ بد می‌سوزه مگه نه؟

 

خودش را جلو می‌کشد. حتی تکان خوردن و نزدیک شدن آنی‌اش هم باعث نمی‌شود به صورتش نگاه کنم.

 

در گوشم با صدایی گرفته که فقط خودم بشنوم می‌گوید.

 

_ سوختن برای من اون وقتیه که تو حالت خوب نباشه…سوختن برای من اون وقتیه که عین بچه‌ها می‌ترسی و می‌چسبی به من…سوختن برای من وقتیه که اینجوری مظلوم می‌شی و هیچ اثری از ارمغان تخس و لجباز و حاضرجواب نمی‌مونه. پس می‌گیرم حرفمو من ترسیدن‌های تو رو دوست ندارم چون گاهی حس می‌کنم قلبم داره از جا کنده می‌شه!

 

اختیارِ تحرکِ گردن و بالا آمدن نگاهم را ندارم!

 

خیره‌ی چشمانِ زیبا و دلفریبش می‌مانم.

او هم نافذ و عمیق زل می‌زند به من، حتی پلک نمی‌زند.

 

فقط خدا می‌داند و قلبم که چقدر این مرد را دوست دارم!

فقط خدا می‌داند و قلبم که چقدر پشیمان هستم و شرمنده و درمانده.

 

صورتش جلو می‌آید و نجوایش آرامشِ ضربانِ بی‌تاب قلبم می‌شود.

 

_ نسوزون منو خانم! نسوزون منو بخند برام.

 

 

 

فصل پنجم.

 

 

 

 

 

_ خانم خوشگل؟ باز کن چشمات رو…گفتی بیایم سفر که بگیری بخوابی؟!

 

مسکن‌هایی که دور از چشم او خورده‌ام گیج و منگم کرده است.

 

حتی قدرت باز کردن نیمی از پلک‌هایم را هم ندارم.

 

_ بیدار شو شام بخوریم بعدش بریم ساحل. دریا رو تو شب مگه دوست نداشتی؟ هوا تاریک شده! ببین چقدر خوابیدی! گفتی فقط یکساعت می‌خوابی دیگه از مهربونی من سواستفاده نکن که گذاشتم زیاد بخوابی!

 

صدایش زیادی ضعیف است یا نیمه هوشیاری من اثر گذاشته روی شنوایی‌‌ام؟!

 

سعی می‌کنم به یاد آورم برای فرار از فکر‌هایی که قصد جانم را کرده بودند و آسان به خواب رفتن چند قرص خورده‌ام اما بی‌فایده است ذهنم سفیدِ سفید می‌باشد فقط تمایل به خوابیدن دارم!

 

_ ارمغان!

 

ارتعاش صدایش یعنی اینکه فهمیده است عدم واکنش من طبیعی نیست.

 

تکانم می‌دهد و صدای فریادِ “ارمغان” گفتن‌هایش بلند می‌شود!

 

زبانم سنگین است و نمی‌توانم حتی یک کلمه برای آسودگی خیال او بگویم.

 

سیلی محکمی که روی صورتم فرود می‌آید مثل شوک می‌ماند!

 

دنیایی که برای خود ساخته‌ام و غرق است در بی‌خبری فرو می‌ریزد!

 

_ چی شده؟ وای خدا مرگم بده!

 

صدای جیغ سوگند و فریادهای یزدان بد آزاردهنده هستند.

 

 

.دستی زیر بدنم می‌رود و بلندم می‌کند.

صدای عصبی سیروان را واضح می‌شنوم.

 

_ تا فردا می‌خواید بالا سرش جیغ و داد کنید؟ بکشید کنار ببینم چه خاکی تو سرمون شده! اینم از سفر اومدن ما!

 

سوگند به گریه می‌افتد و هیچ صدایی دیگر از یزدان در نمی‌آید!

 

سعی می‌کنم به خود بیایم. پلک می‌زنم، همه‌ی بدنم بی‌حس است و همچنان تمایل به خواب دارم اما ناله‌ام بلند می‌شود.

 

_ خوبم…کجا…داری…میری!

 

سیروان آرام به صورتم می‌زند.

 

_ نگاه کن منو؟ صدامو می‌شنوی؟

 

پلک‌هایم تا نیمه باز می‌شوند و منگ به صورت کلافه‌اش نگاه می‌کنم.

 

یزدان سر می‌رسد و سریع مرا از حلقه‌ی دستان سیروان بیرون می‌کشد و زانو می‌زند.

 

سرم روی بازویش قرار می‌گیرد و هر چه انرژی برایم مانده است را کمک می‌گیرم تا چشم نبندم.

 

_ چندتا خوردی؟

 

گیج هستم اما می‌فهمم که حتماً بسته‌ی قرص را زیر بالشم دیده است.

 

فریادش کمی هوشیارم می‌کند.

 

_ چندتا؟

 

صورت و چشمانش سرخ است. هنوز در طبقه‌ی بالا هستیم و صدای گریه‌ی سوگند بیکباره قطع می‌شود!

 

یزدان با خشونت محکم تکانم می‌دهد.

 

_ فقط ژلوفن خوردی؟

 

بی‌حال جواب مثبت می‌دهم که هیچ توجه‌ای به بدن هنوز ملتهب خود ندارد و مرا روی دستانش بلند می‌کند.

 

با گام‌هایی بلند بر می‌گردد داخل اتاق که پلک‌هایم غیرارادی روی هم می‌افتند.

 

هیچ صدایی به جز نفس‌های کش دار و عصبی یزدان شنیده نمی‌شود و لحظاتی بعد قطرات آب بی‌محابا روی سر و صورتم فرود می‌آید!

 

 

 

یکه خورده پلک می‌زنم و گوش‌هایم پر از صدای فریادش می‌شود!

 

_ احمق! بچه! نفهم! آخه من به تو چی بگم؟

 

می‌خواهم از زیر دوش حمام بیرون بیایم که شانه‌هایم را محکم نگه می‌دارد.

 

_ اونقدر اینجا می‌مونی تا به خودت بیای!

 

فشارِ آب سرد از شدت گیجی و منگی‌ام کاسته. لرز کرده‌ام و نالان می‌گویم.

 

_ سرده…خیلی سرده.

 

مقابلم زانو زده است و در آشفته‌ترین حالت خود قرار دارد.

 

_ چرا خواستی بیاییم تو این جهنم؟ داری منو آزمایش می‌کنی؟ می‌خوای ببینی تا کجا صبور می‌مونم؟ یا اینکه خوشت میاد زجرم بدی؟

 

کنترلی روی اشک‌هایم ندارم تا مانع از چکیدنشان گردم.

 

سر پایین می‌اندازم و سردم نیست دیگر! عجیب است اما آتش گرفته‌ام.

 

یزدان فاصله‌ای میانمان باقی نمی‌گذارد و زیر دوش بغلم می‌کند.

 

_ گریه نکن…اومدنمون اشتباه بود…همین امشب بر می‌گردیم.

 

حنجره‌اش دیگر جان فریاد ندارد! صدایش گرفته است.

 

پیشانی‌ام را به کتفش تکیه می‌دهم و بلندبلند گریه می‌کنم.

 

_ نمی‌خوام بری…نمی‌خوام تنها بمونم…نمی‌خوام بدون تو بمونم…نمی‌تونم…می‌میرم.

 

_ کجا برم آخه؟ اگه قرار بود برم همون موقع می‌رفتم…بدون تو مگه می‌تونم نفس بکشم؟

 

عقب می‌آیم. آغوشش را یک دفعه‌ای پس می‌زنم. رو به سیروان و سوگند که نگران جلوی در حمام ایستاده‌اند می‌گویم.

 

_ تنهامون بذارید…

 

 

سیروان در سکوت دست سوگند را می‌گیرد و دنبال خود راه می‌دهد.

 

خیالم که از بسته شدن در اتاق راحت می‌شود بر می‌گردم سمت یزدان.

نگاهش خالی‌ست! پوچ و تهی!

 

_ چندتا قرص خوردم؟ نمی‌دونم! فقط خوردم که…بخوابم…حالم خوب نبود….

 

لب‌هایش روی هم فشرده می‌شوند! نمی‌خواهد حرف بزند! مگر می‌توانم حالت‌هایش را نشناسم!

 

خودم را کنارش و زیر دوش می‌کشم.

 

_ اینجا تو شمال بود…بعد یه رابطه‌ی خیلی عاشقانه‌…تو کلبه…آخرین شمالمون…دور از چشم تو قرص خورده بودم ولی…یادته…اون شب…آوردم بالا…احتمالش کم بود ولی…اتفاق افتاد!

 

قفسه‌ی سینه‌اش هیچ تحرکی‌ ندارد. من اما نفس‌هایم تند شده‌اند!

 

مرور آن حماقت مثل مرگ است برایم…در تمام دو سالی که گذشته بود هرگز شهامت اندیشیدن به آن شب و روزها را نداشته‌ام…

 

دستش را می‌گیرم و از روی لباسِ چسبیده به تنم میخ شکمم می‌کنم.

 

_ تو فقط کافیه…دوباره بخوای…تو همون کلبه می‌تونیم دوباره…

 

هق هق گریه‌ام اجازه‌ی اتمام جمله‌ام را نمی‌دهد.

 

نگاهش سُر می‌خورد روی شکمم. دستش زیر دستم تکان می‌خورد، می‌خزد زیر لباس و کشیده می‌شود روی پوست شکمم!

 

لب‌هایش بالاخره تکان می‌خورند. نگاهش مسخ شکمم است و اشک قطره قطره روی صورتش می‌چکد.

 

_ چطور تونستی بچه‌ام رو بکشی! زنده بود…قلبش می‌زد…روح داشت…مگه نمی‌دونستی چقدر منتظر اومدنش هستم؟ نمی‌دونستی تا کجا جونم می‌ره براش؟

 

رعشه‌ی بدنم بیشتر می‌شود و رسماً دارم می‌میرم.

 

_ آمادگیش رو…نداشتم.

 

چهره‌اش سفت و سخت می‌شود. دستش روی شکمم ثابت می‌ماند و با نفرتی مشهود نگاهم می‌کند.

 

 

 

_ خیانت کردی بهم! به زندگیمون…به عشقمون! قاتل بچه‌امونی تو…حالا چطور می‌تونی راحت بگی بیا جاش رو ‌پر کنیم؟

 

بعد از دو سال نخستین بار است که واضح داریم از آن اتفاق صحبت می‌کنیم. بدون هیچ اشاره‌ی غیرمستقیمی!

 

فقط نمی‌دانم چرا هنوز نفس می‌کشم؟ چرا وقتی دوباره مرا قاتل بچه‌یمان خطاب می‌کند زنده هستم؟

 

بلند می‌شوم، کاملاً بی‌هدف!

تلوتلو می‌خورم، تعادل ندارم و حواسم هنوز تحت تاثیر چند عدد قرصی‌ست که خورده‌ام.

 

نرسیده به در حمام بازویم را می‌گیرد. مرا می‌چرخاند رو به خود و صورت گریانم را میان دستانش نگه می‌دارد.

 

_ ولی تو هر چقدر هم با رابطه‌امون بد کرده باشی من تحمل ندارم چیزیت بشه…مثل چند دقیقه پیش که داشتم سکته می‌کردم…وقتی چشمات بسته‌ است…وقتی صدات می‌زنم و چشمات رو باز نمی‌کنی دنیام سیاه می‌شه! من نفس ندارم وقتی تو نفس‌هات کُند می‌شه.

 

لب‌هایش لب‌هایم را غافلگیر می‌کنند!

می‌بوسد، عمیق و احیاگر.

 

دست روی بازوی برهنه‌اش می‌گذارم. همان جلوی در ویلا از سوگند عذرخواهی کرده بود که مجبور است بالا تنه‌اش را بدون پوشش بگذارد.

 

شکاف اندکی که بین لب‌هایمان ایجاد می‌شود هر دویمان صورتمان از اشک خیس شده است.

 

_ حالم بده…یه کاری کن…

 

با گریه‌ی دردناک مردانه‌اش می‌گوید.

 

_ چیکار کنم؟ هر کاری می‌گی تا انجام بدم.

 

انرژی‌ام تحلیل می‌رود و آغوش در آغوشش کف حمام می‌نشینم.

 

_ بریم کلبه…خودت همیشه می‌گفتی چون با عشق برای من ساختیش امکان نداره داخلش حال بد معنا داشته باشه…من امشب می‌میرم یزدان…یه کاری کن برام تا زنده بمونم…دو سال فرار کردم از یادآوریش…از باور حماقتم…دو سال جون کندم تا یادم بره اما امشب…دارم می‌میرم…یه حالی‌ام…یه حسی دارم که…تا حالا نداشتم…یه کاری کن تا امشب سکته نکنم.

 

روی موهایم دست می‌کشد و یقیناً حال او از من هم بدتر است.

 

_ اون کلبه حالت رو بدتر می‌کنه ارمغان. بیا بریم ساحل…یا اگه بخوای با ماشین تو شهر بچرخیم.

 

_ می‌خوام امشب با همه‌ی اون چیزهایی…که…ازشون فرار کردم…رو به رو شم…همین امشب.

 

ناچار می‌گوید.

 

_ باشه…بلند شو.

 

تکیه‌ام را به خودش می‌دهد و کمک می‌کند بایستم.

 

_ فعلاً بیا تو بالکن یه هوایی بهت بخوره این گیجی از سرت بپره.

 

گریان و ساکت همراهش قدم بر می‌دارم. چند لحظه بعد که در معرض باد خنکی قرار می‌گیریم لرز می‌کنم.

 

رفت و برگشتش سریع اتفاق می‌افتد، پتویی دور بدنم می‌اندازد و دستش روی شانه‌ام می‌نشیند.

 

_ همین جا بمون برم یه چیزی بیارم بخوری. معده‌ات داغون شده حتماً.

 

می‌خواهد دور شود که فوراً مچش را می‌گیرم.

نگاهم با مکثی چند ثانیه‌ای به طرفش می‌چرخد و چشمان هر دویمان خیالِ آرام گرفتن ندارند!

 

_ انگار خودم نبودم! مامانت همیشه درست می‌گفت…هر انسانی یه مقدار مشخص ظرفیت داره…من ظرفیت اون همه خوشبختی و موفقیت و موقعیت رو نداشتم! برای همین خودم رو گم کردم!

 

صدایم ضعیف و کش دار و زبانم هنوز هم سنگین است!

 

_ شبی که ازم رو برگردوندی بهم گفتی این تو و این هم دنیای شهرت…بهم گفتی اونقدر برو جلو ببینم تا کجا قراره غرق شی…اون موقع‌ها ازت بدم اومد…فکر می‌کردم سد شدی جلوی موفقیتم…جلوی آرزوهام…آره من اون موقع پشیمون نبودم فقط حالم بد بود که تو یهو تغییر کردی و درکم نمی‌کنی…فکر می‌کردم طاقت نمیاری و بالاخره آشتی می‌کنیم…فکر می‌کردم سر یکماه می‌بخشی…من اون وقتا فقط رسیدن به رویاهام رو می‌خواستم…اگه نمی‌رسیدم به چیزی که می‌خواستم باز هم حالم بد بود…اگه بچه دنیا می‌اومد تا ابد از جفتتون متنفر می‌شدم که باعث شدید به خواسته‌هام نرسم…من چند قدمی قله‌ی موفقیت بودم نمی‌خواستم فتح اون قله رو از دست بدم…خیلی برای رسیدن به نوک اون قله سختی کشیده بودم…از همون روزهایی که تئاتر کار می‌کردیم رویای سوپراستار شدن تو سرم بود، تو که خوب می‌دونستی.

 

نگاهش را با خشم از چشمانم می‌دزدد. شاید نمی‌خواهد اوج نفرتش را نظاره کنم! به مقابلمان زل می‌زند و دستش را از دستم بیرون می‌کشد!

 

_ بعد از دو سال بالاخره داری گوش می‌کنی…هیچ وقت اجازه‌ی دفاع پیدا نکردم شاید چون تو دادگاه تو من تا ابد محکومم! یزدان اون موقع از نظرم ما وقت برای بچه دار شدن زیاد داشتیم…آره شهرت انتخابم شد…آره خودخواه شدم رفتم دنبال آرزوهام…شاید هر کس دیگه‌ام جای من بود یک قدمی موفقیت برای هدفی که همه‌ی عمر خوابِ تحققش رو دیده بود عقب نمی‌کشید…حاملگی استایلم رو به هم می‌ریخت…منو از هدفم دور می‌کرد…تا مدت‌ها نمی‌تونستم تو هیچ فیلمی بازی کنم…فراموش می‌شدم…حذف می‌شدم تو این سینمای لعنتی…می‌شدم یه زن و مادر افسرده…من می‌خواستم وقتی بچه دار شیم که وقت مادری کردن داشته باشم…اصلاً کاش هیچ وقت متوجه نمی‌شدی من سقط کردم.

 

شتاب زده سر می‌چرخاند و خشمگین دندان روی هم می‌ساید. اشک روی صورتش معلق مانده است.

 

_ که بیشتر به خر بودنم بخندی؟ مثل همون وقتی که بی‌خبر از من داشتی بچه‌ام رو سقط می‌کردی؟ تو نمی‌دونی تو یه شب چطور جلوی چشمام مثل یه بُت شکستی! هیچ وقت فکر نمی‌کردم از عاشق تو شدن پشیمون شم! اون شب ولی از خودم بیشتر از تو متنفر بودم که نگرانم مبادا به خاطر اون سقط غیرقانونی بلایی سرت بیاد! مبادا از شدت خون ریزی بمیری…می‌بینی؟ منه خاک بر سر حتی اون موقع هم نگران حال تو بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x