رمان تاریکی شهرت پارت ۲۲

4.4
(9)

 

نفسم تنگ‌ است. حجمی سنگین مانده وسط قفسه‌ی سینه‌ام!

 

سرفه می‌کنم که یزدان شانه‌ام را چنگ می‌زند و مرا…زنِ شوک‌زده‌اش را از روی تخت پایین می‌کشد.

 

گوشه‌ای امن از کلبه که هنوز مورد هجوم آتش قرار نگرفته است حبسم می‌کند و وحشت زده می‌گوید.

 

_ بشین همین جا. تکون نخور.

 

با نفسی بند آمده سرفه می‌زنم.

 

_ تو چی؟ چیکار می‌خوای کنی!

 

جوابم را نمی‌دهد، در حالی که سرفه می‌کند با دستپاچگی پتو از روی تخت بر می‌دارد و دور بدنم می‌پیچاند.

 

من اما با چشمانی از حدقه در آمده به آتشی که مقابلمان زبانه می کشد و به سرعت پیش روی می‌کند خیره می‌مانم.

 

تصویری که می‌بینم را باور ندارم! کابوس است! غیرواقعی‌ست!

 

یزدان سراسیمه دوباره فاصله می‌گیرد و با دستانی لرزان موبایلش را از کنار تخت چنگ می‌زند.

 

لحظه‌ای بعد با صدایی گرفته و لرزان می‌نالد.

 

_ آنتن نمیده!

 

اطرافمان غرق دود و آتش است. شدیدتر به سرفه می‌افتم. کم‌کم دارد باورم می‌شود این کابوسِ بیداری‌ست!

 

_ لعنت بهش! الان چه وقت شارژ تموم کردن بود! خاموش شد!

 

سرفه کنان و وحشت زده به صورت مضطربش نگاه می‌کنم.

 

موبایل را پرت می‌کند روی زمین، روتختی را در یک حرکت تا سرش بالا می‌کشد و بیکباره به طرف در کلبه قدم بر می‌دارد که جیغ می‌کشم.

 

_ نرو جلو…نرو یزدان…

 

توجه‌ای به جیغ‌هایم نمی‌کند و بی‌گدار به دل شعله‌های بی‌رحمانه‌ی آتش می‌زند!

 

نیم خیز می‌شوم و پتو از روی شانه‌ام پایین لیز می‌خورد. نفس نفس زنان دوباره جیغ می‌کشم.

 

_ نه…برگرد یزدان…

 

چند قدمی در کلبه است که شیشه‌ی پنجره‌ها از شدت فشار حرارت شروع به شکستن می‌کنند‌ و آتش مثل ترکش به کف کلبه می‌خورد.

 

دست روی سرم می‌گذارم و اسمش را جیغ می‌کشم.

 

سرفه کردن‌هایش بیشتر شده است و آرنجش را روی بینی و دهانش نگه ‌می‌دارد.

 

_ بیا عقب…تو رو خدا…بیا یزدان.

 

زمین می‌خورم، دست جلوی دهانم می‌گیرم و بلندتر سرفه می‌کنم.

 

قسمتی از سقف کلبه بر اثر حریق و حرارت با صدای مهیبی شروع به فرو ریختن می‌کند.

 

هراسان باز هم جیغ می‌کشم و شوک مثلِ قطعات یخ آب می‌شود و دیگر هیچ اثری از خود در وجودم باقی نمی‌گذارد.

 

قسمتی از روتختی که یزدان دور خود پیچانده است آتش می‌گیرد و من حس می‌کنم قلبم بی‌هوا ضربانش را از دست می‌دهد.

 

_ یزدان…یزدان…

 

 

دوباره نیم خیز می‌شوم و این بار می‌خواهم به دل آتش بزنم که سریع روتختی را زمین می‌اندازد و دوان دوان به طرفم می‌آید.

 

_ بشین ارمغان…

 

شدیداً به سرفه افتاده است، با حالتی نزدیک به خفگی خودم را در آغوشش می‌اندازم و به گریه می‌افتم.

 

حلقه‌ی دستانش اطراف بدنم تنگ‌ می‌شود.

 

_ جان…نترس…عشقم.

 

مرا می‌کشد گوشه‌ا‌ی امن که هنوز آتش به جانش نیفتاده است و پتو را اطرافمان می‌پیچاند.

 

_ من اینجام ارمغانم…نترس…

 

نفس تنگی و سرفه اجازه نمی‌دهد جمله‌اش کامل شود.

 

گریان به صورت سرخ شده‌اش نگاه می‌کنم.

حیران است و انگار پذیرفته کاری از دستش ساخته نیست.

 

_ چطوری آتیش…گرفته؟

 

_ نمیدونم!

 

سرم را بیشتر بالا می‌گیرم و زیر گوشش هق می‌زنم.

 

_ داریم…می‌سوزیم!

 

روی سرم دست می‌کشد و برای نخستین بار کلمه‌ای ندارد تا مرا آرام کند! برای نخستین بار نمی‌تواند ترس را تمام و کمال از وجودم بگیرد.

 

به جلو خم می‌شوم و سرفه‌ام شدت می‌گیرد.

قفسه‌ی سینه‌اش تحرکِ بالایی دارد ولی یک لحظه هم اجازه نمی‌دهد حتی اندکی دورتر از حلقه‌ی دستانش گردم.

 

_ ارمغان…

 

سرفه زدن‌های هر دویمان بدتر شده است و به نظر می‌رسد تنفسمان هم دارد دچار مشکل می‌شود!

 

قادر نیستم نگاهم را از در کلبه و آتشی که وحشیانه اطرافش را احاطه کرده است جدا کنم پس در همین حال با گریه نالان می‌گویم.

 

_ خاکستر…می‌شیم!

 

سرفه کنان روی موهایم را چندین بار می‌بوسد.

 

_ تا آخرش…کنارتم…هر چی…که…بشه…هستم…

 

کمبود اکسیژنِ فضا و سرفه‌های بی‌وقفه‌اش باعثِ نصفه گذاشتن جمله‌اش می‌شود.

 

حالتِ تهوعی که سراغم آمده است تنها دلیلش ترس نمی‌تواند باشد. قطعاً مسمومیت ریه‌ام با گازهای مسموم هم است. سریع خودم را کمی کنار می‌کشم، از حصار پتو بیرون می‌آیم و عق می‌زنم.

 

آتشِ افتاده به جانِ کلبه‌ی عشقمان، هم بوی مرگ می‌دهد و هم صدایش ناقوس مرگ است.

 

چیزی به سوت پایان نمانده و ذهنم همچنان قدرتِ پردازش اتفاق رخ داده شده را ندارد حتی اگر درگیر شوک نباشد!

 

 

 

یزدان حالش از من بدتر است اما مثل همیشه حواسش معطوفم می‌باشد!

 

من عق می‌زنم و او نفس بریده قربان صدقه‌ام می‌رود…من بالا می‌آورم و او سرفه زنان شانه‌هایم را ماساژ می‌دهد.

 

گرما و حرارتِ آتش را که بیشتر حس می‌کنم شک ندارم چیزی به خراب شدن کلبه بر سرمان نمانده!

 

وحشت زده سر می‌چرخانم و چشمانمان در کم‌ترین فاصله از یکدیگر قرار می‌گیرند.

 

_ می…ترسم…

 

نفسمان بریده بریده شده است و خفگی به جانمان افتاده. بغلم می‌کند، بی‌هوا و محکم. می‌خزد همان گوشه‌ی فعلاً امن مانده از آتش…

 

_ تا آخرش…تو بغلمی…پس…نترس.

 

نفس ندارم، سرفه کردن‌هایم امانم را بریده است اما ضجه می‌زنم.

 

_ نمی…خوام…بمیریم…

 

سر خم می‌کند و صورتِ ملتهبم را بی‌نفس می‌بوسد.

 

_ همیشه…خیلی…قشنگ…بودی…هیچ وقت…نشد…عاشقت نباشم…یه شبایی…تو اون دو سال…وقتی خواب بودی و من…بی‌تابت می‌شدم…تا صبح…موهات رو…بو می‌کردم…تا صبح…به صورت قشنگت…زل می‌زدم…هر بار که…گفتم…ازت متنفرم…بیشتر از همیشه عاشق…بودم ارمغانم.

 

چرا حس می‌کنم حرف‌هایش مانند یک وصیتِ تلخِ عاشقانه هستند؟

 

_ گریه که می‌کردی…داغون می‌شدم…سخت‌ترین…نقش عمرم…رو اون دو سال بازی…کردم…من همیشه عاشقت بودم…همه‌ی فیلمایی…که بازی ‌‌کردی رو…دیدم…تحسینت کردم و درد کشیدم…دوری ازت سخت…بود.

 

در آغوشش گریه می‌کنم برای این پایانِ عاشقانه…

 

_ قدر همدیگه رو…ندونستیم ارمغانم…اگه می‌دونستم…تهش اینه…یک دقیقه رو هم…بدون تو نمی‌گذروندم…

 

حلقه‌ی دستانش شل‌تر می‌شود و وقفه افتاده است بین سرفه کردن‌هایش!

 

ترسان دست روی شانه‌اش می‌گذارم و عقب‌تر که می‌آیم متوجه می‌شوم نفس‌هایش سنگین‌تر از من شده و چشمانش بسته است!

 

وجودم سِر می‌شود و آرام به صورتش می‌زنم.

 

_ یزدان…نه…تنهام نذار…می‌ترسم…نه…چشمات رو باز کن…

 

لب‌هایش تکان می‌خورند اما مشخص است توانِ باز کردن چشمانش را ندارد.

 

_ ببخش…که نتونستم…نجاتت بدم…ببخش…که نشد از اینجا…بیرون ببرمت…دیر بیدار شدم…ببخش ارمغانم.

 

سرفه کنان و گریان جیغ می‌کشم.

 

_ گفتی تا آخرش کنارمی…من می‌ترسم…یزدان؟

 

می‌خزم در آغوشی که انگار دیگر هیچ نبضی ندارد و بی‌حال هق می‌زنم.

 

_ مثل همیشه قوی باش یزدانم…خدایا…چرا این کارو می‌کنی…چرا من نباید زودتر…بیهوش شم…خدا…چرا نفس منو…زودتر…بند نیاوردی…چرا من باید تا آخرین…لحظه مجازات شم…نمی‌تونم بیشتر از این رو ببینم…

 

نگاهِ خیس خورده‌ام مات می‌ماند روی دست چپ یزدان که بی‌جان کنار بدنش می‌افتد و با نمایان شدن حلقه‌اش، اسم خدا را جیغ می‌کشم.

 

 

هیاهو و صدای آژیری که از بیرون می‌شنوم باعث می‌شود عقب بپرم.

 

هر چه انرژی برایم مانده است را در حنجره‌ام جمع می‌کنم و فریاد کمک سر می‌دهم.

 

به طرف یزدان بر می‌گردم و چشمان بسته‌اش خفگی را پر قدرت‌تر به جانم می‌اندازد.

 

خودم را می‌کشم سمتش و هق هق کنان، بی‌نفس و با سرفه شانه‌هایش را تکان می‌دهم.

 

_ منو ولم…نکن…مگه همیشه…حواست…بهم نبود…یزدانم…چشماتو باز کن…

 

سرم را خلاف جهت صورت بی‌حالت او می‌چرخانم و دوباره فریاد می‌کشم.

 

_ کمک…یکی کمک کنه؟ کی اون بیرونه؟

 

گلویم می‌سوزد و با سرفه زدن‌های تازه انگار قرار است تکه‌ای از وجودم را بالا بیاورم.

 

در کلبه می‌شکند و دو آتش نشان مجهز به مهار آتش داخل می‌آیند.

 

وجودشان مثل معجزه می‌ماند…مثل رویا…گریان طلب کمک می‌کنم که جسور و ماهرانه پیش می‌آیند.

 

صورتشان زیر ماسک‌هایی مخصوص مانده است و می‌خواهند مرا از کلبه خارج کنند که سرفه زنان مانع می‌شوم.

 

_ نه…اول یزدان…حالش بد…شده…اول اونو…ببرید بیرون…

 

اصرار دارند بعد از بیرون بردن من سراغ یزدان بیایند اما نمی‌توانند مرا به رفتن راضی کنند و ناچار می‌شوند نسبت به خارج کردن یزدان اقدام کنند.

 

یک آتش نشان دیگر هم داخل می‌آید و صدایی خارج از کلبه فریاد می‌کشد.

 

_ سریع‌تر! وقت نداریم. کلبه داره فرو می‌ریزه.

 

دیگر نه نفس دارم و نه انرژی! پرت می‌شوم کف کلبه و از میان پلک‌های نیمه بازم می‌بینم بخش عظیمی از سقف می‌ریزد جلوی در کلبه و مسیر داخل آمدن را مسدود می‌کند.

 

من مانده‌ام و همان یک آتش نشان. شخصی که انگار فرمانده‌یشان است از او می‌خواهد نماند و سریع کلبه را ترک کند.

 

پلک می‌زنم و قطرات اشک از گوشه‌ی چشمانم سر ریز هستند.

 

خفگی را بیشتر از همیشه احساس می‌کنم و سرفه‌هایم سنگین و با فاصله شده‌اند.

 

آتش نشان اما برخلاف دستوری که برای ترک کلبه گرفته است خودش را به من می‌رساند.

 

دست زیر سرم می‌برد و بدنم را بالا می‌کشد.

آرام به صورتم می‌زند و صدایش از زیر ماسک گرفته‌تر به گوش می‌رسد.

 

_ خانم بدیع؟ باید بریم بیرون. می‌تونید بلند شید؟

 

فرو ریختن بخشی دیگر از کلبه هم زمان است با صدای فریادهای افراد بیرون ایستاده.

 

دائم از شخصِ زانو زده کنارِ جسم نیمه جان من می‌خواهند بیرون برود و وقتی او برخلاف دستورات به ایستادنم کمک می‌کند دو آتش‌نشان دیگر نزدیک در کلبه شده‌اند تا شعله‌های آتش را مهار کنند.

 

 

 

لنگان لنگان و بی‌نفس قدم بر‌می‌دارم که تکه‌ای از سقف درست جلوی پایمان می‌افتد.

 

آتش تکه تکه به اطراف پرتاب می‌شود. سریع عقب کشیده می‌شوم. زانو خم می‌کنم و نفسم گرفته است که مَرد ماسک از روی صورت خود بر می‌دارد و با قرار دادنش روی صورت من از خفگی مرگبار نجاتم می‌دهد.

 

بازویش را می‌گیرم و بدون اینکه جانی برای نفس کشیدن‌های ممتد داشته باشم بی‌حال روی دستانش می‌افتم.

 

_ زیاد نمونده خانم بدیع…کمک کنید بریم بیرون.

 

مَرد به سرفه افتاده است و حقیقتاً من هیچ جانی برایم نمانده.

 

صدای مهیبی از فرو ریختن کلبه و هیاهوی بقیه بلند می‌شود.

 

مَرد در یک حرکت مرا روی دوش خود می‌اندازد و دستانم را محکم اطراف گردنش حلقه می‌کند.

 

توان کوچک‌ترین تکانی میان پلک‌هایم را ندارم و فقط حرارت حس می‌کنم.

 

نمی‌دانم چطوری اما انگار بالاخره نجات پیدا می‌کنیم این را از حالت دراز شدنم روی زمینی بدون حرارت حس می‌کنم.

 

_ خیلی خب، فاصله بگیرید…زود باشید! داره خراب می‌شه. سعیدی بیا عقب.

 

ماسک آتش نشان از روی صورتم برداشته می‌شود و ماسکی مملو از اکسیژن خالص روی دهان و بینی‌ام قرار می‌گیرد.

 

_ خانم بدیع؟ صدام رو می‌شنوید؟

 

اسم یزدان را ناله می‌کنم ولی توان چشم باز کردن ندارم.

 

به سرفه که می‌افتم همان شخص به آرامش دعوتم می‌کند!

 

از کدام آرامش می‌گوید وقتی بی‌خبر از حالِ یزدانم هستم!

 

دوباره و با سرفه زیرِ ماسکی که روی دهانم است یزدان را صدا می‌زنم.

 

پلک‌هایم خیسِ خیس هستند و گریه‌ام خیالِ بند آمدن ندارد.

 

_ آقای مَجد حالشون خوبه نگران نباشید…منتقل شدن داخل آمبولانس.

 

همین حرف انگار کافی‌ست تا اندک تلاشم نیز برای هوشیار ماندن به یغما برود.

 

گردنم به یک سمت کج می‌شود و آخرین لحظه قبل از بیهوش شدنم می‌شنوم که شخصی نگران می‌گوید.

 

_ نبضش خیلی ضعیفه!

 

همه جا یک لحظه‌ی کوتاه پشت پلک‌هایم سفید می‌شود و سپس سیاهی مطلق از راه می‌رسد و دنیایم غرق می‌گردد!

 

 

***

 

 

 

لمس‌هایی هستند که هرگز وجود انسان از خاطر نمی‌برد!

 

اسیر هستم در دنیایی ناشناخته اما لمسِ انگشتان مردانه‌اش را می‌شناسم.

حتی صدایش را هم وقتی از سیروان درخواست کرده بود دستم را در دستش قرار دهد به راحتی تشخیص داده بودم.

 

پلک‌هایم می‌لرزند اما قدرتی برای باز کردنشان ندارم! نهایت تلاش و انرژی‌ام می‌شود تکان خوردن انگشت اشاره‌ام که به کف دست او می‌خورد.

 

_ ارمغانم؟

 

صدایش زیادی گرفته و خفه است.

 

_ نگاهم کن.

 

سرم سنگین است و لب‌هایم زیر ماسک اکسیژن تکان خفیفی می‌خورند.

 

صدایش می‌زنم، خفه و نامفهوم.

اندک فشاری به دستم وارد می‌کند و گرفتگی صدایش بیشتر می‌شود.

 

_ شکنجه‌ام رو تموم کن…چشمات رو باز کن.

 

سیروان حتی در این شرایط هم حکم خرمگس را دارد!

 

_ همچین می‌گه شکنجه رو تموم کن انگار رو سنگ مرده‌شور خونه مونده کسی نیست براش کیسه بکشه! خدایی باید چند جلسه گفتار درمانی مهمونت شم، من اصلاً از این جمله‌ها بلد نیستم!

 

برخلاف دقایقی قبل که فقط هاله‌ای نامشخص از صداهای اطرافم می‌شنیدم اکنون واضح و بدون ابهام می‌شنوم.

 

سوگند که صدایش از شدت گریه درست بالا نمی‌آید باحرصی آشکار شروع به غر زدن می‌کند.

 

_ به خودت بیا مرد ناحسابی! تو این شرایطم باید نشون بدی دچار فقر شعور هستی؟

 

_ تف به این زندگی! تو که با من خوب شده بودی! یادت رفته یخ گذاشتی روی پیشونیم؟ خبر نفله شدن این دوتا هم که شنیدی زرت خودتو انداختی تو بغلم…منو دلداری هم می‌دادیو دست نوازش روی سرم می‌کشیدی! چی شد اون همه حس خانم معلم؟ شکنجه‌ام رو بس کن…نه…تموم کن…چشمات و باز کن…نه…تو که مثل وزغ داری نگاه می‌کنی! منظورم این بود که چشمای وزغیتو رو من نبند.

 

قبل از اینکه سوگند حرفی بزند و کل کلی جدید شروع شود، یزدان عصبی به بحث پیش آمده خاتمه می‌دهد.

 

_ بسه! سیروان خواهش می‌کنم الان از فاز لودگی خودت در بیا…نمی‌بینی ارمغان هنوز….بیهوشه! حتی جونش رو ندارم بلند شم برم….کنارش…هیچی نگید…اصلاً برید بیرون…می‌خوام صدای نفس‌هاش رو…بشنوم…باور کنم زنده‌اس.

 

صدای مَردم بغض دارد. به رعشه افتاده و حتماً اشک هم مهمان چشمانش شده است.

 

سکوت بالاخره بر فضا حاکم می‌گردد و سیروان برای اولین بار دیگر یک کلمه هم بر زبان نمی‌آورد.

 

چندین بار پلک می‌زنم. گیج و بی‌حال هستم اما بالاخره موفق می‌شوم چشمانم را نیمه باز نگه دارم.

 

صورتم رو به روی صورتش است هر چند با فاصله…

کمی دورتر از من روی تخت دیگری دراز کشیده و ماسک اکسیژن را تا زیر چانه‌اش پایین آورده است.

 

نگاهش به من است و چند لحظه شوکه خیره‌‌ام می‌ماند سپس لبخند می‌زند و چشمانش از اشک پر می‌شود.

 

ارتعاش صدایش سراسر غم و اندوه است.

 

_ خوبی دورت بگردم؟

 

جوابش می‌شود اشک‌هایی که از گوشه‌ی چشمانم قطره قطره چکه می‌کنند.

 

_ گریه نکن نفسم…گریه نکن ارمغانم…تموم شد…

 

پوست دستم را نوازش می‌کند و من زیر ماسک اکسیژن ناله می‌کنم.

 

_ جانم خانمم؟

 

سعی می‌کند نیم خیز شود که سیروان فوراً جلو می‌آید.

 

_ یاالله اخوی! بفرما بالا!

 

دست روی شانه‌ی یزدان می‌گذارد و مانع از نشستن او می‌شود.

 

_ باز که داری زور بیخود واسه بلند شدن می‌زنی؟ همون یه بار چشم منو دور دیدی داشتی با مخ زمین می‌خوردی کافیه! این ماس ماسکم بیار بالا اکسیژن استشمام کن.

 

سوگند با چشمانی گریان خودش را نزدیکم می‌رساند و به محض لیز خوردن دستم از داخل دست یزدان مچم را نرم می‌گیرد.

 

_ ارمغان! خوبی؟ مُردم و زنده شدم.

 

هق هق گریه‌اش بلند می‌شود.

 

_ ولم کن سیروان…می‌خوام برم کنارش…می‌تونی حالمو بفهمی؟ برو کنار.

 

سوگند خم می‌شود گونه‌ام را می‌بوسد و گریه قدرت تکلمش را زایل می‌کند.

 

_ بسوزه پدر عاشقی. اوکی بگیر منو، اول یکم بشین یهو بلند نشو…تکیه بده به من وگرنه کله پا می‌شی. حواست به سِرُمت باشه.

 

یزدان بی‌تعادل همراه سیروان به طرف تختم قدم بر می‌دارد و سوگند کنار می‌رود.

 

_ اینم از شمال اومدن ما! ملت میان صفاسیتی ما از لحظه‌ی اول بال‌ بال می‌زنیم واسه سر کشیدن ریق رحمت!

 

 

یزدان عصبی سیروان را پس می‌زند و لبه‌ی تختم می‌نشیند.

 

برای خم شدن و بوسیدن صورتم تعلل نمی‌کند و دستانش بی‌توجه به لوله‌ی سِرُم خودش اطراف بدنم حصار می‌کشند.

 

_ خدایا شکرت…دور نفس‌هات بگردم…گریه نکن خانمم…گریه نکن ارمغانم…گذشت…تموم شد…ببین الان کنار هم هستیم…

 

عطرم را عمیق بو می‌کشد و خودش هم به گریه می‌افتد!

 

_ اگه چیزیت می‌شد؟ نه برش ندار…

 

اندک انرژی‌ شناور در وجودم را معطوف پایین آوردن ماسک اکسیژنم کرده‌ام و او مانع می‌شود.

 

سیروان از سوگند می‌خواهد پایه‌ی سِرُم یزدان را بیاورد و بعد از آویز کردنش عقب می‌رود.

 

دستانِ لرزانم را به طرف یزدان دراز می‌کنم، می‌فهمد این لحظه چقدر محتاج آغوشش هستم.

خودش را کنارم می‌کشد و روی تخت، چسبیده به من دراز می‌کشد.

 

_ دهنتون سرویس! تو بیمارستانم از کارهای خاک بر سری خودتون دست نمی‌کشید! سوپراستارهای مملکتو ببین!

 

هیچ کدام توجه‌ای به مزه پراندن‌های سیروان نمی‌کنیم. یزدان بغلم می‌کند و صدای گریه‌ی هردویمان بلند می‌شود.

 

_ هندی شد! خیلی عشقی شد…من فیلم این لحظه رو بگیرم منتشر کنم می‌دونید چقدر ویو و لایک می‌خوره…حالا مگه ول می‌کنن! تا مدت‌ها باید سرویسمون کنن…ارمغان هی آبغوره بگیره این یزدانم هی بگه نفسم چقدر خوب که با آتیش کباب نشدی…نگاه کن چه فیلم هندی راه انداختن! خدایی عجب استعدادی تو بازیگری دارید!

 

_ چرا ساکت نمی‌شی؟ هان؟ همیشه تیتر خبرهای جنایی رو که می‌خوندم فکر می‌کردم چی می‌شه که یه نفر قاتل جونِ یکی دیگه باشه؟ الان درک می‌کنم!

 

_ نچ نچ نچ! این الان تهدید بود؟ قراره تیتر اخبار جنایی شیم؟ ببین می‌شه از ناحیه قلب منو بکشی؟ تاثیر بیشتری روی ذهن مردم داره. عاشق دل‌ خسته‌ای که عاقبتش شد قلب پر پر شده‌اش…الان که به قیافه‌ات دقت می‌کنم یه قاتل می‌بینم که تو چشمات خفته!

 

یزدان حینِ نوازشِ من، با خشونتی محسوس و صدایی که به خاطر گریستن گرفتگی‌اش بیشتر شده می‌غرد.

 

_ برید بیرون!

 

_ اخوی! اینجا دیگه قرص نداریم! صبر کن برگردیم ویلا بعد اقدام کن.

 

خشم یزدان بیشتر می‌شود و من بی‌حال سر به شانه‌اش می‌چسبانم، پلک‌های خیسم روی هم می‌افتند و نفس‌هایم عمیق می‌شوند بلکه موفق گردم از زیر ماسک عطر تنش را به ریه‌هایم بکشم.

 

_ میری بیرون یا بگم بیان پرتت کنن بیرون؟

 

_ خیر سرت از مرگ برگشته‌ای! آدما اینجور وقتا مهربون‌تر می‌شن! این جواب خوبی‌های من نیست! پرستاریتونو که دارم می‌کنم…تر و خشکتونم که باید بکنم…سفرمم که خراب شده…خرج موبایل که روی دستم گذاشتی و جیکم نزدم…از همه مهم‌تر، من نبودم الان ننه باباهاتون خراب شده بودن سرتون اینجا وسط خاطرات شمال! من کنترلشون کردم که نیان.

 

حرف‌های سیروان هنوز تمام نشده که صدای تند باز شدن در اتاق و متعاقب آن ناله‌ی مادرشان می‌پیچد در فضا!

 

_ یزدان…پسرم!

 

 

 

صدای زیرلبی و‌ پر حرص یزدان را نزدیک گوشم می‌شنوم.

 

_ خاک بر سرت با این کنترل کردنت!

 

_ جونِ داداش این مورد خیلی سمج بود نمی‌شد پیچوندش!

 

برخورد تند و تیز پاشنه‌ی کفش‌ مادرشان روی زمین هم‌زمان است با نیم خیز شدن یزدان.

 

مرا با احتیاط جا به جا می‌کند و صدایش سراسر کلافگی‌ست.

 

_ شما اینجا چیکار می‌کنی مامان!

 

جوابش می‌شود یک گریه‌ی پر سر و صدا.

 

_ انتظار داشتی نیام؟ می‌دونی چند بار جون دادم تا برسم بهت و ببینمت.

 

بغض دردی غم‌انگیز نصیب گلویم می‌کند. کاش خانواده‌ی من هم بیایند. شدید به حضورشان محتاج هستم.

 

_ می‌بینی خانم معلم؟ از مزایای پول‌دار بودن و سوپراستار بودن اینه! قانون تو زندگیت بی‌معنی می‌شه! خاص می‌شی، مثلاً نمونه‌اش همین اتاق! مثل هتل می‌مونه! خیلی شیک در اختیار این دوتا قرارش دادن! ملاقت تو هر ساعتی آزاده! هر چند نفر هم باشیم می‌تونیم اینجا دور هم جمع شیم! خدا شانس رو اینجوری میده! الان اگه من بودم بقرآن تو همون اورژانس روی یه تخت پرتم می‌کردن حتی امکان داشت تختمو تو راهرو بذارن! تو هم دیگه این سوال رو مشقِ انشای بچه‌ها نکن که علم بهتر است یا ثروت! با ثروت می‌شه علم رو هم خرید!

 

کسی توجه‌ای به پر حرفی‌های سیروان ندارد و مادرشان همچنان گریان است. قربان صدقه‌ی یزدان می‌رود و مرتب حالش را می‌پرسد.

 

_ به نظرت فیلم این لحظه هم خوب می‌شه؟ یعنی من اگه برادر نااهلی بودم چقدر می‌تونستم از این نابرادر اخاذی کنم! حتی فیلم عملیاتای خاک بر سریشونم می‌شد بگیرم و برای پخش نکردنش کلی ازشون سواستفاده کنم! زندگی داداش منه بعد یکی دیگه از حاشیه‌هاش نون می‌خوره! باور کن زور داره خانم معلم! باید برم با هر کی که تو این کاره همکاری کنم! بشم منبع پنهانشون برای اطلاعات دادن از زندگی این دوتا! ولی خیلی دیر به فکر افتادم…خیلی! حیف شد!

 

شک ندارم تنها دلیل سکوت سوگند در مقابل اراجیف سیروان حضور مادرشوهر عزیزم داخل اتاق است.

 

_ سیروان مغزمون رو داری می‌خوری! یک دقیقه فقط یک دقیقه ساکت باش!

 

یزدان غرولند کرده است و سیروان به طرز معجزه‌آسایی دهانش را می‌بندد!

 

 

 

_ زنت هنوز بیهوشه؟

 

بالاخره مرا هم دیده است. انتظار زیادی‌ست اگر فکر کنم نگران حالم شده! اتفاقاً هفت شبانه روز تهران را ناهار و شام می‌داد اگر من در آن کلبه خاکستر شده بودم!

 

_ بی‌حال و گیجه! چند دقیقه پیش بالاخره چشماشو باز کرد.

 

_ تا کی باید اینجا باشید؟ کی مرخص می‌شید؟

 

_ گفتن حداقل بیست و چهار ساعت باید اینجا باشیم.

 

صدای مسرور سیروان بلند می‌شود!

 

_ تموم شد…یک دقیقه‌ام تموم شد…الان دیگه آزادی بیان دارم.

 

یزدان تشر می‌زند.

 

_ خفه!

 

_ خودت گفتی یک دقیقه سکوت کنم!

 

_ الان می‌گم ساعت‌ها دهنت رو ببندی.

 

_ مامان این یابو داره به دردونه‌ات بدجور توهین می‌کنه!

 

مادرشان عصبی می‌گوید.

 

_ درست صحبت کن سیروان!

 

_ وقتی دیگه تماساتو جواب ندادم حالت جا میاد! من نبودم کی آدرس اینجا رو بهت می‌داد؟ من نبودم کی آمار ریز به ریز کارای این دو تا رو بهت می‌داد؟

 

یزدان که همچنان روی تخت نشسته است ترجیح می‌دهد بیخیالِ دیوانه بازی‌های سیروان شود و از مادرش می‌پرسد.

 

_ شما خودت تنها این موقع زدی به جاده؟ مگه با من حرف نزدی گفتم خوبم احتیاجی نیست بیای!

 

مکثی که در جهت سوال یزدان پیش می‌آید از حد معمول بیشتر می‌شود!

اما عاقبت با یک جمله من دوباره خود را اسیر شعله‌های آتش می‌بینم!

 

_ تنها نیومدم…با نوشین اومدم.

 

ریشه‌ی حسادت به دختری که سال‌ها پیش خانواده‌ی مَجد شدیداً تمایل داشته‌اند عروسشان شود هر چند پسرشان مرا انتخاب کرد و برای ازدواجمان مصرانه جنگید هنوز هم در وجود من خشک نشده است!

 

سکوتی که برقرار شده است را سیروان با تمسخر می‌شکند.

 

_ نفسای زنتو چک کن ببین ایست قلبی نکرده باشه! بی‌حالم باشه گوش‌هاش سالمه در نتیجه شنیده دختر خاله‌ی ما الان اینجاست!

 

سیروان شوخی کرده است اما یزدان با عصبانیت دندان روی هم می‌ساید.

 

_ تو این شرایطم می‌خوای قلب زن منو بشکنی مامان؟ تو این لحظه‌ها که هنوز بی‌جون افتاده روی این تخت و چشماشو کامل نمی‌تونه باز کنه راحت دلشو می‌سوزونی؟ چرا باید یه همچین موقعی با نوشین بیای اینجا؟ چرا با راننده نیومدی؟

 

یزدان به سرفه می‌افتد و مادرش هم عصبانی می‌شود.

 

_ نوشین خودش خواسته که بیاد. من نمی‌فهمم زنت چرا باید روی نوشین حساس باشه که با اومدن دخترخاله‌ات اینجا، قلبش بشکنه!

 

قبل از اینکه یزدان باز هم تندی کند به سختی میان پلک‌هایم فاصله می‌اندازم و چقدر محتاج خوابیدن هستم اما دستم نیمه جان روی بازوی مَرد خشمگینِ نیم خیز شده بر تخت می‌نشیند.

 

فوراً به طرفم سر می‌چرخاند و با چهره‌ای برافروخته نگاهم می‌کند.

 

چشمانش سرخ و طوفانی‌ست ولی خم می‌شود سمت من و مهربان می‌گوید.

 

_ جان؟

 

این بار سریع عمل می‌کنم و قبل از اینکه بتواند مانع شود ماسک اکسیژن را پایین می‌آورم.

 

_ بگو…برن…

 

صدایم چقدر غریبه است برایم! ضعیف، خش‌افتاده و خفه!

 

حقیقتاً این لحظه‌ها بیشتر از هر زمانی میل به تنها ماندن با او دارم.

یزدان دستِ نوازش روی سرم می‌کشد و می‌گوید.

 

_ باشه عزیزم. ماسکتو بذار ریه‌های تو بیشتر درگیر شدن.

 

دست روی مچش می‌گذارم و اجازه نمی‌دهم ماسک اکسیژن را بالا بیاورد.

 

_ همه…برن…فقط من و…تو…

 

_ ما که بخیل نیستیم جلو چشم ما هم مثل همیشه می‌تونید لاو بترکونید! اتاق خالی می‌خوای چیکار آخه! اونم تو بیمارستان!

 

مردمک‌هایم تا روی صورت خندان سیروان می‌چرخد و او یک قدم جلو می‌آید.

 

_ درسته آدم یه ناز خر داشته باشه مثل یزدان کیف داره…

 

مکثش کوتاه است و کلمه‌ی “خر” را غلیظ و با تاکید گفته!

 

_ ولی دلیل نمی‌شه اینقدر ناز بیای کیوتم. اینقدر خودتو به غش و ضعف نزن.

 

دست خودم نیست که چشمانم از اشک پر می‌شود!

چند قدم بیشتر تا تختم فاصله ندارد، دست چپم را به طرفش دراز می‌کنم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x