رمان تاریکی شهرت پارت ۲۹

4.7
(16)

لنگان چند قدم از ماشین فاصله می‌گیرم و دستانم را بغل می‌کنم.

 

سر بالا می‌آورم. آسمان انگار هوسِ گریستن دارد. پلک می‌زنم و بغضی که بیخِ گلویم مانده است را فرو می‌خورم.

 

تصمیم خود را گرفته‌ام…مطمئن هستم که ما به این جدایی احتیاج داریم…

 

گاهی برای شروعی دوباره باید غمِ هجران را برای مدتی تحمل کرد…

 

سخت است…دردناک است…عذابِ مطلق است و همه‌ی این حس‌ها را تنها یک زنِ عاشق درک می‌کند اما اگر تنها چاره برای نجات یک رابطه باشد باید انجامش داد!

 

ندیدن او…محروم شدن دوباره از آغوش و نوازش‌هایش…حسرتِ بوسه‌های عاشقانه‌اش…نداشتنش…آخ نداشتنش، مرگِ قلبِ عاشقِ من است!

 

اما برای نجاتِ رابطه‌ام باید مدتی دوری از او را به جان بخرم. اگر بمانم…اگر باز هم ‌ببیند در مقابلِ خودخواهی‌هایش کوتاه می‌آیم تا ابد به چشمش یک گناهکارِ حقیر دیده می‌شوم!

 

دیگر قصد ندارم به خاطر یک حماقت که به اندازه‌ی کافی مجازاتش را تحمل کرده‌ام هیچ حقی از نظر او نداشته باشم!

 

ابداً نمی‌خواهم عاشقی ضعفِ من گردد و هر رفتاری را تحمل کنم!

 

_ غرق شدی! بیا بیرون از فکر!

 

ابروهایم فاصله کم می‌کنند و بدخلق به طرفش می‌چرخم.

 

_ مغز سوگند بیچاره رو خوردی حالا اومدی سراغ من؟

 

لحنم طلبکار و شماتت‌بار است ولی برای او ذره‌ای اهمیت ندارد!

 

_ اتفاقاً برعکس! اون مغز منو داشت می‌خورد منم تنهاش گذاشتم.

عصبی یک قدم عقب می‌روم.

 

_ می‌شه منم تنها بذاری؟

 

شانه بالا می‌اندازد.

 

_ نچ! تو کیوتی خودمی.

 

عمیق نفس می‌کشم.

 

_ حوصله ندارم سیروان! برو بگو داداشت زودتر بیاد، خسته‌ام.

 

لب‌هایش به یک سمت کج می‌شوند.

 

_ حالا شد داداش من؟! تا دیشب که غلام حلقه به گوش شما بود خانم!

 

در برابر انفجار کلمات مقاومتی ندارم.

 

_ کدوم غلام؟ بیشتر شبیه جلاد می‌مونه!

 

آشکارا خنده‌اش را مهار می‌کند ولی عضلات صورتش درگیر می‌شوند.

 

_ چاره‌ی کارتون فقط اتاقتونه…بعدش میام سراغت ببینم همچنان سر حرفت هستی و اخوی ما جلاده یا نه!

 

دستم را در هوا و مقابل چهره‌ی بیخیال او تکان می‌دهم.

 

_ فکر کردی همه مثل خودت هستن؟ رابطه که فقط اتاق خواب نیست! امیدوارم یه روز عاشق بشی شاید آدم شدنت رو ببینم.

 

دیگر نمی‌تواند حریف خنده‌اش شود.

با صدای بلند قهقه می‌زند.

 

_ منو از عاشقی نترسون! می‌دونی این قلب بدبختم عشق چند نفر رو هم‌زمان داره پوشش می‌ده؟

 

عصبانی دندان روی هم می‌سایم. بدم نمی‌آید هر چه عقده بر جانم تلنبار شده است را بر فرق سر او خالی کنم

 

!_ اسم این حسی که فقط مختص زیر شکم آدمه عشق نیست!

 

محکم لب می‌گزد و ادای چنگ زدن به صورتش را در می‌آورد.

 

_ چشم یزدان رو دور دیدی اینقدر راحت از روابط پایین شکمی حرف می‌زنی؟

 

خشم بر احوالم غالب می‌شود!

 

_ زمان خوبی رو برای سر به سر گذاشتن من انتخاب نکردی سیروان! برو راحتم بذار.

 

خونسرد می‌گوید.

 

_ نچ! هیچ جا نمی‌رم…تازه بحث جذاب شده! بذار یه اعتراف کنم…این حرفو تا حالا جایی نگفتم فقط به تو می‌گم.

 

نفسم را به ضرب بیرون می‌دهم و او بیخیال کلمات را کنار هم ردیف می‌کند.

 

_ ⁠ می‌دونی ارمغان، رابطه‌ی خشن فقط اون لحظه‌ای که به بهونه‌ی روغن ماساژ روش بنزین بریزی فندک بزنی. خیلی از این کار خوشم میاد، توصیه می‌کنم وقتی به ته رابطه‌اتون رسیدی روی یزدان انجامش بدی و خلاص. هم خودتون راحت می‌شید هم ما و یه کشور!

 

بهت زده نگاهش می‌کنم. قاه قاه می‌خندد و ادامه می‌دهد.

 

– حالا از این حرفا بگذریم من هنوز اون شازده شاسکولایی رو که میرن خواستگاری به بابای دختره می‌گن منو به غلامی قبول کن‌و درک نمی‌کنم، آخه یابو بعد چطور روت می‌شه ترتیب دخترش‌و بدی؟! چه غلام نمک نشناسی هستی تو.

 

دیگر کم مانده است چشمانم از کاسه بیرون بزند!

 

مثل همیشه به گزافه گویی افتاده و قصد ندارد ترمز خود را موقع بی‌حیایی‌های همیشگی‌اش بکشد!

 

_ غلام شدن چه صیغه‌ایه یکی رو پیدا کن زیاد بده بمون باشه که نخوای بکن درو بازی هم در بیاری بعدم آخرین رابطه ر‌و خشن انجام بده فندک‌و بزن و تمام.

 

زیرلب باحرص می‌گویم.

 

– روانی!

چشمکی می‌زند و در جوابم خندان می‌گوید.

 

– اصلاً اینارو بیخیال. تو تا حالا دقت کردی مظلوم‌ترین و بدبخت‌ترین آدما بچه‌های شمالن؟ کاری به زیر برف و بارون بودنشون ندارم اینکه هیچ وقت مامان باباشون نمیرن شمال خونه خالی شه ته بدبختیه! این چند روز که اینجاییم خیلی ذهنم درگیرشون شده!

 

لب‌هایم را محکم روی هم می‌فشارم تا خنده‌ام را مهار کنم و او را پرروتر از چیزی که هست نکنم.

 

– ارمغان؟ الان دلم خواست یه اعتراف دیگه‌ام بهت بکنم…اصلاً همه‌ی این مقدمه چینی‌ها رو کردم که بگم من اون رابطه‌ی خشن رو فقط با رفیق فاب تو دوست دارم…آخ چه کیفی داره!

 

فوراً به طرفش خیز بر می‌دارم که با حالت مسخره‌ای دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌آورد.

 

– چرا داری مثل اون خشک مذهبای تو مسجد رفتار می‌کنی؟ بعد عمری رفتم دیدن خدا اونجا آخونده رو منبر گفت سلامتی همه بیماران من استکان چایی رو زدم به استکان چایی بغل دستیم، از مسجد پرت شدم بیرون! یا اون عقده‌ایای داخل فرودگاه! پرواز تاخیر داشت دلیلش رو پرسیدم گفتن کاپیتان نیومده منم گفتم خب بازوبندن رو بدین یکی دیگه ببنده اونجا هم پرت شدم بیرون! چه خبره؟ وضعیت اعصاب تو ایران همینطور پیش بره دیگه حتی روزبه بمانی هم اینجا نمی‌مانه!

 

اعصابم را به هم ریخته است! وسط درگیری‌های ذهنی‌ام آمده و شروع به حرافی کرده!

 

حرف‌هایش هم که مثل همیشه سر و ته ندارند! فقط کلمه به کلمه‌اش اوج بیشعوری‌اش را اثبات می‌کنند!

 

خم می‌شوم، کفشم را از پا در می‌آورم و فرصت نمی‌دهم، پرقدرت به طرفش پرت می‌کنم.

 

لعنتی سریع جا خالی می‌دهد و پاشنه‌ی کفشم دقیق وسط پیشانی یزدان می‌خورد!

 

صدای آخش بلند می‌شود و دست روی صورتش می‌گذارد. اصلاً نمی‌دانم او چگونه یک دفعه سر از پشت سیروان در آورده است!

 

_ گل! شوت دقیقی بود توی دروازه! این حرکت شبیه اسم دختریه که ننه باباش اسپرما رو سمت دروازه شوت کردن و اسمش‌و گذاشتن گلشید.

 

عصبی و نگران “خفه شویی” می‌گویم و به طرف یزدان قدم تند می‌کنم.

 

همچنان دو لا مانده و نمی‌دانم چه بلایی بعد از آن ضربه‌ی محکم به سرش آمده!

دست روی شانه‌ی یزدان می‌گذارم و کمی خم می‌شوم.

 

_ ببینمت؟ سرت رو بیار بالا.

 

سیروان در هوا بشکن می‌زند.

 

_ خب با اجازه من بر می‌گردم کنار همونی که تمایل به آتیش زدنش دارم. زیاد منتظرمون نذارید. بای.

 

دندان روی هم می‌سایم و زیرلب فحش‌هایم را حواله‌اش می‌کنم که یزدان صاف می‌ایستد.

 

با برداشتن دستش از روی پیشانی‌اش، عینکش را هم تا بالای موهایش می‌برد.

 

سریع مقابلش می‌ایستم و صورتش را میان دستانم نگه می‌دارم.

 

با دقت روی صورتش نگاه می‌چرخانم و انگشت شستم آرام کنارِ محل ضربه حرکت می‌کند.

 

_ ورم کرد! کبود می‌شه…آخه تو یهو از کجا پیدات شد؟

 

خیره مانده به چشمانِ زنی که قدرتِ پنهان کردن نگرانی خود را ندارد و بی‌هوا پیشانی‌ام را لمس می‌کند!

 

_ هم‌درد شدیم! این کبودی رو می‌دیدم قلبم درد می‌گرفت حالا دیگه تحمل دیدنش روی پیشونی تو راحت‌تر می‌شه.

 

نباید تحت تاثیر قرار بگیرم. یزدان همیشه خوب بلد است چگونه و با استفاده از چه کلماتی هیجان‌ زده‌ام کند!

 

به هیچ وجه نمی‌خواهم این بار راحت کوتاه بیایم و فراموش کنم چه حرف‌هایی را بی‌رحمانه از او شنیده‌ام و در عین حال چه رفتار‌هایی را دیده‌ام که حداقل دیگر حقم نیستند!

 

برای برداشتنِ کفشم خم می‌شوم که بازویم را می‌گیرد!

 

مرا بالا می‌کشد و بدون حرف خودش خم می‌شود، کفشم را بر می‌دارد و مقابل پایم نگه می‌دارد.

 

بانداژی که برایم بسته بود را با لجبازی قبل از بیرون آمدن از ویلا باز کرده بودم و قطعاً اگر بیشتر دور مچم نگه‌اش می‌داشتم درد هر چند خفیف، باقی نمی‌ماند.

 

_ بپوش خانمم.

 

کلافه پایم را داخل کفش می‌گذارم و او به محض کمر راست کردن چشمانم را هدف می‌گیرد.

 

نگاهش خاص است…پر از حرف!

 

تاب نمی‌آورم و می‌چرخم داخل ماشین برگردم که انگشتانش نرم دور بازویم حلقه می‌شوند.

 

می‌ایستم و خودش با مکثی کوتاه مرا به طرف خود می‌چرخاند.

 

رخ به رخ می‌شویم و وقتی می‌بیند قصد ندارم نگاهش کنم چانه‌ام را با فشار ملایم دستش بالا می‌آورد.

 

نگاهم به دامِ چشمان خوش حالتش می‌افتد. چشمانی که از شدت بی‌خوابی و خستگی پر از رگ‌های قرمز هستند.

 

_ نمی‌خواستی از کسایی که جونمون رو نجات دادن تشکر کنی؟ خیلی خوشحال شدن وقتی منو دیدن.

 

آب دهانم را محکم قورت می‌دهم. تحملِ نگاهِ خیره‌اش را ندارم.

 

_ حوصله نداشتم.

 

می‌خواهم عقب بروم که اجازه نمی‌دهد! اخم می‌کنم.

 

_ بریم دیگه! می‌خوای اونقدر بمونیم تا جلوی در اینجا شلوغ شه و مردم دوره‌امون کنن؟!

لب می‌زند.

 

_ منتظر اون شخصی هستم که جون تو رو نجات داده. داره میاد، نزدیکه. بهش زنگ‌زدن.

 

قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم با صدای بم و مردانه‌ای هر دویمان دل از نگاه هم می‌کنیم.

 

_ سلام. خداروشکر که حالتون خوبه.

 

یزدان سریع قدم تند می‌کند و مرد را در آغوش می‌کشد.

 

_ آقا من خیلی ازت ممنونم. همکاراتون گفتن چطوری جون زنم رو نجات دادید. خیلی مَردی.

 

_ وظیفه‌ام بود.

 

یزدان قصد دارد روی کفش‌های مرد خم شود که او مانع می‌شود.

 

_ بذار پات‌و ببوسم…اگه نبودی ارمغانم‌و از دست می‌دادم…جونت‌و به خطر انداختی تا زن منو نجات بدی…بقرآن خیلی مَردی.

 

_ شرمنده‌ام نکنین! بلند شید لطفاً.

 

مرد موفق می‌شود یزدان را بالا بیاورد و نگاهش روی صورت من مکث می‌کند.

 

قدرت هیچ واکنشی را ندارم و عجیب است ولی خودم را وسط شعله‌های آتش می‌بینم!

 

خاطره‌ی تلخِ کلبه در ذهنم جان می‌گیرد و عرقِ سرد بر کمرم می‌نشیند.

 

من شغلم همینه. نجات جون کسی که وسط شعله‌ی آتیش اسیر شده و نباید بترسم ولی اون لحظه‌ها خیلی خانمتون رو تحسین کردم که نترسیدن! داخل کلبه موندن و قبل از شما قدم از قدم بر نداشتن.

 

عمیق نفس می‌کشم و یزدان شوکه یک قدم عقب می‌آید.

 

نگاهش کوتاه روی صورت من چرخی می‌زند و دوباره که به مرد خیره می‌شود با شک می‌پرسد.

 

_ یعنی چی؟!

 

_ بچه‌ها بهتون نگفتن؟ حتماً مشغول عکس گرفتن شدن ولی من یادم نمی‌ره چطور خانم بدیع در برابر اینکه قبل از شما می‌خواستیم از کلبه خارجشون کنیم مقاومت می‌کردن. می‌گفتن اول شما رو باید ببریم و خودشون موندن داخل کلبه!

 

یزدان با چشمانی درشت شده به طرفم می‌چرخد و چشمانش حسِ غریبی را در خود جای داده‌اند! حسی که نمی‌توانم معنایش کنم!

 

_ خیلی عشقتون قشنگه. باورم نمی‌شه پشت سرتون اون شایعه‌ها به وجود اومده! بیشتر شبیه جوک می‌مونن!

 

یزدان سرسری از مرد تشکر و خداحافظی می‌کند، وقتی دستم را می‌گیرد در حال خودش نیست!

 

نگاه مرد بدرقه‌ی راهمان می‌شود و من قبل از اینکه روی صندلی بنشینم تا یزدان دری که برایم گشوده را ببندد به عقب بر می‌گردم.

 

لب‌هایم را به هم می‌زنم و صدای ضعیفی از حنجره‌ام بیرون می‌پرد.

 

_ مرسی.

 

همین اما فقط خدا می‌داند دنیایی قدردانی پشت این کلمه خفته است و چقدر مدیون آتش‌نشانی هستم که حتی بیخیال نفس‌های خودش شد و ماسکش را روی صورت من قرار داد!

 

به رویم پلک می‌زند و لبخند…یزدان فشار اندکی به شانه‌ام وارد می‌کند و من بغض کرده روی صندلی ماشین می‌نشینم.

توجه‌ای به لودگی‌های سیروان ندارم و در واقع انگار کَر شده‌ام!

 

روحم در کلبه و حبسِ شعله‌های آتش شده!

 

چیزی نمی‌گذرد که یزدان هم سوار می‌شود و با سرعت بالایی حرکت می‌کند.

 

مستقیم به طرف ویلا می‌راند و به اعتراض‌های سیروان توجه‌ای نمی‌کند. در واقع مشخص است او هم مثل من فقط جسمش داخل ماشین قرار دارد!

 

دقایقی بعد ماشین را ناشیانه جلوی در ویلا نگه می‌دارد و بی‌حواس پیاده می‌شود.

 

تا به خود بیایم دست در دستش به داخل ویلا کشیده می‌شوم!

 

لحظه‌ی آخر فقط اصوات نامفهومی از جمله‌ی سیروان را شنیده‌ام.

 

_ یاعلی! جنی شدن! جنگ نشه صلوات، من دیگه حال ندارم شکسته‌ی این دوتا رو جمع کنم!

 

یزدان در ویلا را پشت سرش می‌بندد و مرا همراه خودش گوشه‌ای می‌کشد، درکی از رفتارهایش ندارم و همچنان در کلبه سیر می‌کنم که محکم در آغوشم می‌کشد.

 

_ این بغل فقط باید تو خلوت خودمون نقاشی می‌شد…این بغل به دور از چشم هر کسی باید تجربه می‌شد، می‌دونی چرا؟

 

خشک و بی‌حرکت با دستانی که دو طرف بدنم آویزان مانده‌اند در آغوشش هستم و سکوت تقریباً روی لب‌هایم مُهر شده است!

 

صدایش زیر گوشم از رمق می‌افتد و محکم‌تر مرا به خود می‌فشارد.

 

_ چون این بغل مقدسه…چون…چون یه اعتراف همراهشه…عشقت نفسِ منه…قلبم‌و به باد دادی ولی نتونستم نفسم‌و قطع کنم…نتونستم نخوامت…نبین لج می‌کنم و با حرفا و رفتارم آزارت می‌دم…من بدون تو نفس ندارم…من تحمل کم‌ محلی کردنات‌و ندارم…

 

نیمی از صورتش را یک طرف صورتم می‌کشد. زبری ته ریشش تمامِ قلبم را زیر و رو می‌کند.

 

_ بمیرم برای اون لحظه‌ای که ترسیده بودی و فکر جون من بودی…

 

کمی، فقط کمی عقب می‌آید تا صورتم را ببیند.

 

سرخی چشمانش شدت گرفته‌اند و سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد.

 

_ اگه اتفاقی برات می‌افتاد؟ اگه می‌موندی وسط اون آتیش؟ اگه اون آدم جون خودشو کف دستش نمی‌ذاشت و در راه شغل خودش فداکاری نمی‌کرد چی؟

 

زانو خم می‌کند و مقابلم زمین می‌خورد!

 

_ وای…نمی‌تونم بهش فکر کنم…

 

به موهایش چنگ می‌زند و آشفتگی‌یشان را شدت می‌بخشد.

 

سرگردان و حیران رو به رویش زانو می‌زنم.

 

نگاهش دیوانه‌وار روی اجزای صورتم می‌چرخد و لب‌هایش به هم می‌خورند؛ بدون اینکه حنجره‌اش ارتعاشی داشته باشد!

 

اشک بالاخره در چشمانم شناور می‌شود و بی‌مقدمه شروع به حرف زدن می‌کنم.

 

_ می‌خوام یه مدت برم پیش خانواده‌ام…باید از هم دور بمونیم…هیچ تضمینی وجود نداره چند ساعت دیگه باز دعوامون نشه! خسته شدم از این همه حس‌های مختلف…خسته شدم از تو که تکلیفت با خودت معلوم نیست! یه روز عاشقی یه روز متنفر…یه روز غمگینی یه روز شاد…یه روز خشمگینی یه روز آروم…یه لحظه ارمغانت هستم چند لحظه بعد قاتل بچه‌ات! خسته شدم…دیگه نمی‌تونم…

 

به گریه می‌افتم و او ناباور فقط یک کلمه بر زبان می‌آورد!

 

_ نه…

 

هق می‌زنم.

 

_ باید از هم دور بمونیم…من حالم خوب نیست…نمی‌خوام همراهت بیام داخل اون خونه.

 

خودش را به طرفم می‌کشد و صورتم را وسط دستانش چفت می‌کند.

_ نمی‌شه! حق نداری این‌و بخوای.

 

جوابش فقط بلند شدن صدای گریه‌ام است.

 

_ این شمال لعنتی یک بار تو رو از من گرفت…یک بار روزگارم‌و سیاه کرد…نمی‌ذارم دوباره بعد از سفر به شمال زندگیمون به بن بست برسه!

 

خودم را عقب می‌کشم. دستانش پایین می‌افتند و من تند تند اشک‌هایم را پاک می‌کنم.

 

نمی‌خواهم به گریستن ادامه دهم. باید قوی باشم. در دل خدا را صدا می‌زنم و بلند می‌شوم.

 

برای نخستین بار چشم روی سقوط او می‌بندم!

دست برای ایستادنش دراز نمی‌کنم و پشت می‌کنم به سرخی نگاهش.

 

_ من می‌رم خونه‌ی بابا…تا خودم دلم نخواسته برگردم دنبالم نمیای…سر پروژه هم وقتی منو دیدی حق نداری به جز کار حرف دیگه‌ای با من بزنی…یه مدت می‌خوام ازت دور باشم.

 

خشم در صدایش لانه می‌سازد!

 

_ چرا فکر کردی در مقابل این اراجیف کوتاه میام؟ هان؟ تو این شرایط کافیه کسی بفهمه تو از خونه رفتی می‌دونی چقدر بد می‌شه؟ این سفر و اتفاقاتش افکار عمومی رو خیلی به نفع ما تغییر داده، حق نداری دوباره انگشت‌نما کنی منو.

 

انتظار شنیدن این حرف‌ها را ندارم و باغضب می‌چرخم. خشمِ نگاهم را به خشمِ چشمان سرخش پیوند می‌زنم و تُنِ صدایم بالا می‌رود.

 

_ مردم مهمن یا روان من؟ به درک که مردم بفهمن من تو اون خونه نیستم!

 

با یک گام بلند خودش را به من می‌رساند و انگشت اشاره‌اش را روی سینه‌ام می‌کوبد.

 

_ نمی‌تونی بگی به درک که مردم پشتمون حرف بزنن وقتی تهش به بی‌غیرتی منو لکه‌دار شدن شرافت تو می‌رسه!

 

تخت سینه‌اش می‌کوبم و عقب هلش می‌دهم.

 

_ پس نگو عاشقم بودی که طلاقم ندادی! بگو به خاطر حرف مردم موندی! همون موقع هم این‌و گفتی…همون موقع هم حرف مردم برات مهم بود! ادامه دار شدن این رابطه فقط به خاطر خراب نشدنت تو چشم مردمه!

 

شقیقه‌اش را محکم میان چندتا از انگشتانش می‌فشارد و عصبانی می‌گوید.

 

_ هر طور دلت می‌خواد فکر کن! نمی‌ذارم خرابش کنی.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x