️
لب میگزم. نمیتوانم از شر صداهای شناور در سرم و تصاویرِ زنده شده در ذهنم خلاص گردم!
” یه زمانی حتی نیمه لختتم نفسم رو میبرید اما حالا بدون لباس با من روی یک تخت هستی و من ذرهای تحریک نشدم! ”
حالم خوب نیست…برای نخستین بار از همبستر شدن با او نمیتوانم لذت ببرم!
” دیدی نتونستی شل نکنی؟ ولی باید بدونی حتی این صحنه هم منو تحریکم نمیکنه! حسم بهت مُرده! خودت کاری کردی که از چشمم بیفتی! ”
نفسهایش زیر گوشم تند شدهاند و ملایم پیش رفتنش رنگ باخته است.
صدای نالهام را باز هم بلند کرده است اما…حالم اصلاً خوش نیست!
نمیتوانم روحم را به جسمی که درگیر نیاز شده است پیوند بزنم!
دست میگذارد روی قفسهی سینهام.
_ هیش…آروم عشقم…قربونت برم…آروم عزیزم.
نفس بریده مینالم.
_ بسه…
کلمهی نالان لبهایم همزمان است با نالهی در گلوی او. با نفسی بند آمده سست کنارم روی تخت میافتد.
برای نیم خیز شدن هیچ مکثی ندارم، قلبم را ماساژ میدهم و هوا را پر شتاب میبلعم.
دهانم خشک است و ضربان قلبم به قدری بالاست که حس میکنم هر لحظه امکان دارد نبضش بمیرد!
تخت تکان میخورد و یزدان وحشت زده سراغم میآید.
_ چیه عزیزم؟
تمرکزم روی نفسهای غیرنرمالم است و جوابش را نمیدهم.
بیدرنگ پشت سرم قرار میگیرد و شروع میکند به ماساژ دادن شانههایم.
_ آروم عشقم…چیزی نیست قربونت برم…
چندین دم و بازدمِ عمیقی که کشیدهام و ماساژ شانههایم توسط دستانِ توانمند او عاقبت تنفسم را بهتر میکند.
دست چپش کشیده میشود روی پوست کمرم و حینِ ماساژ شانههایم با دست دیگرش، گردنم را از پشت سر میبوسد.
_ آفرین عشقم همینجوری عمیق نفس بکش.
خیالش که کمی از سامان گرفتن وضعیتم راحت میشود کنار گوشم میگوید سریع بر میگردد و دستپاچه اتاق را ترک میکند.
حرکت دستم روی قلبی که ضربانش دارد به حالت نرمال بر میگردد دوارنیست و همچنان اکسیژن را عمیق به ریههایم میکشم.
یزدان همانطور که گفته سریع بر میگردد و خودش لیوان آب را تا آخرین قطره به خوردم میدهد.
به محضِ گذاشتن لیوان روی پاتختی صورتم را میان دستانش میگیرد و پیشانی به پیشانیام میچسباند.
_ تو که منو کُشتی.
صدایم کم جان و خفه است.
_ خوبم. نگران نباش.
_ نباید ریسک میکردم. اگه چیزیت میشد؟ اصلاً تو حال خودم نبودم نتونستم در مقابل یکی شدن باهات مقاومت کنم.
قفسهی سینهام درد خفیفی دارد ولی وضعیتم بهتر شده است.
بالاخره موفق شدهام راحت نفس بکشم و از شدت کوبشهای بیامان ضربانِ قلبم نیز کاسته شده است.
_ بیا دراز بکش.
منتظرِ جوابم نمیماند و آغوش در آغوش خود روی تخت درازم میکند.
میچرخم سمتش و صورتهایمان مقابل هم، در کمترین فاصله قرار میگیرند.
لبخند میزند و دست راستش چند تار از موهایم را لمس میکند.
_ خیلی دلتنگت بودم.
تمامِ لحظههای پر حسرتِ دو سالی که گذشت برایم عجیب بود چگونه در برابر نیاز مقاومت میکند؟ چگونه کنارم روی یک تخت هر چند با فاصله میخوابد و هوسِ رابطه به سرش نمیزند؟!
نمیتوانستم باور کنم در چنین مدت طولانی دلش یک رابطهی کامل نخواهد با زنی که همیشه تاکید داشته است در مقابلش هیچ مقاومتی ندارد…
اما امشب یک اصل را خوب فهمیدهام…اینکه همیشه همه چیز رابطه نیست! خیلی وقتها حتی اگر نیازِ تن، قصدِ خفه کردنت را داشته باشد باز هم نمیتوانی از روی همان غریزه همخواب کسی شوی که باورهایت به او مُردهاند!
یزدان دو سالِ تمام خود را در مقابل من یک مَرد فریب خورده دیده بود که آسان خامِ نیرنگهای زنانه شده!
گفته بود چشمهایش بودهام؟ تمام باور و اعتمادش…
خودم با دستان خودم، احمقانه، باورهای این مرد را کشته بودم! خودم کورش کرده بودم!
حتی اگر در یکی از همان شبها هوسِ رابطه با من به سرش زده باشد باز هم بدون شک مثلِ من ذهنش پر از سیاهی و مرورِ تلخیها شده است!
احتمال میدهم هر بار که خواسته است حتی از روی نیاز و غریزه سمتم بیاید ذهنش پر شده از مرورهایی که ترمزِ پیش آمدنش را به آسانی کشیدهاند…
_ خیلی دلم میخواستت…بیشتر از همیشه!
نگاهم روی چشمانِ سرخ و تب دارش ثابت است و لبهایم میل به سخن گفتن ندارند.
برای نخستین بار از هم آغوشی با او هیچ لذتی نبردهام! برای نخستین بار روحم تا آسمانها پرواز نکرده است…چه نخستین بارِ ترسناکی!
صورتش جلوتر میآید وگونهام را نرم میبوسد.
_ خوبی؟ خیالم راحت باشه؟
سر تکان میدهم.
_ گفتم که نگران نباش.
لبخندش مثل همیشه خواستنی و جذاب است.
_ تو بگی، دلیل نمیشه من نگران نمونم…
از اینکه یک روز از راه برسد که دیگر دوستش نداشته باشم وحشت دارم.
برای فرار از دنیای سیاهِ ذهنیام میخزم در آغوشش.
دست دور بدنم حلقه میکند و زیر گوشم میگوید.
_ وسط رابطه یهو چت شد؟ به چی فکر میکردی؟
لب میگزم و چشم میبندم. ابداً میلی به صحبت دربارهی درگیریهای ذهنیام ندارم.
_ فهمیدم یه جوری شدی…نمیخوای حرف بزنی؟ بهم نمیگی؟
لبهایم روی سینهی ستبرش است و صدایی نالان از حنجرهام بیرون میزند.
_ بیا دربارهاش حرف نزنیم.
صدایش درگیرِ یک غمِ آشکار میشود.
_ دلخوری میدونم…دلتو شکستم میدونم…سخته برات فراموش کردن اون شب، میدونم اما تو هم اینو بدون که هر کاری میکنم که زودتر خوب شی…خوب شم…خوب شیم.
شک ندارم همینطور است که میگوید.
بعد از دیدن این اتاق و عکسهایمان که حالا در تیررس نگاهم هستند مطمئن هستم قرار است بالاخره گذشته را پشت سر جای بگذارد…دیگر به قولهایش شک ندارم…حتی عجیب دلخوش هستم به اینکه قرار است زخمهایم را خوب کند…
_ درستش میکنم. برای دیدنِ دوبارهی خندههات هر کاری لازمه انجام میدم. فقط اینطوری غمگین نباش…نمیتونم تو این حال ببینمت.
خمارِ خواب هستم و بیشتر به تنش میچسبم.
پتو را روی هر دویمان میکشد و بر موهایم بوسه میزند.
_ دوستت دارم.
بدنم سست و بیرمق است، ذهنم گیجِ خوابیست که دارد جسمم را به تصرف خود در میآورد ولی در جوابِ زمزمهاش زیر گوشم با صدای ضعیفی که شک دارم بشنود لب میزنم.
_ منم…
***
حرارتِ لبهای داغش روی پوست یخ زدهام کاملاً محسوس است.
نوازشِ دستش روی موهایم مثلِ یک نسیم بهاری به قلبم میخورد.
_ عشقم؟
پلکهایم سنگین هستند و دلم میخواهد همچنان بخوابم ولی ناچار تا نیمه چشم باز میکنم.
لبهای داغی که ماندهاند روی صورتم به ذهنم اجازهی گیج ماندن در عالم خیال را نمیدهد!
آن داغی هوشیاری محض است برای قلبم…برای روحم…برای جسمم…
_ بلند شو ببین آقا یزدان چیکار کرده.
سرم را که تکان میدهم لغزش لبهایش روی پوستم نفسگیر است.
خودش را بالاتر میکشد و عاقبت از آن داغی دیوانه کننده نجاتم میدهد.
چشم در چشم هستیم که چهرهی جذابش بیکباره تحت تاثیر لبخند قرار میگیرد.
_ صبح بخیر زندگیم.
چقدر با این مهر و لحن غریبه هستم!
چند قرن گذشته از آخرین صبحی که شاهد چنین عشقی بودهام؟!
صورتش ناگهانی روی صورت خوابآلودم خم میشود!
بوسهای که گوشهی لبهایم مینشیند غافلگیرم میکند.
بیاختیار چشم میبندم و با سکوتی که غرقِ آن هستم همهی جانم برای صدای بم مردانهاش گوش میشود…
_ کل شب فقط زل زدم به صورتت…کل شب فقط عطرتو بو کشیدم تا باور کنم رویا نیست…تا باور کنم برگشتی و تو بغلمی. هیچ ردی از کبودی و زخم روی صورتت و صورتم نمونده، هیچ دردی همراه مچ پات نمونده و کل شب فکر کردم باید هیچ اثری از زخم و درد روح جفتمونم باقی نمونه…زخما باید خوب شن.
پتو را بیشتر از روی بدنم کنار میزند و دستش برای حسِ ضربانِ قلبم میخِ قفسهی سینهام میشود.
_ خوبش میکنم. خب؟
آرام پلک میزنم و غرقِ چشمانی میشوم که تمامِ دنیای من هستند.
لبخندش انگار مسریست. مبتلا به لبخندش میشوم و او سر کج میکند، برقِ عشق در چشمانش انقلابی از نور به راه میاندازد و صدایش در لحظه باعثِ ذوب شدن یخ زدگی روحم میگردد!
_ هیچ زنی روی این کرهی خاکی وجود نداره که بتونه با هر لبخندش قلبم و زیر و رو کنه!
انگشتانِ دست راستش نیمی از صورتم را نوازش میکنند و هیچ مکثی برای بر زبان آوردن کلمات ندارد.
_ هیچ زنی نمیتونست مثل تو و چشمات بشه نبضِ زندگی من!
صورتش نزدیکتر میشود…لبخندم درگیرِ نوسانِ لبهایم شده و قلبم زیر دست دیگرش که دوباره روی سینهام قرار گرفته است پرشتاب میکوبد.
_ عاشقتم. مثل روز اول.
لب رو لبم میگذارد و میبوسد تا وجودم را از بندِ سرما خلاص کند…تا روزگارم را باز هم درگیرِ تبِ عاشقی کند…میبوسد مرا تا پر از حسِ خوب باشم که مَردم هنوز هم مثل همان روز اول عاشقم است…
حالا میتوانم بگویم به درک که یک دورهی تقریباً طولانی آتش به جانِ زندگیمان افتاد…مهم نیست اگر شکستم و درد کشیدم…
_ یاخدااا اخوی زن آوردی خونه؟
با صدای فریاد سیروان حسِ میانمان مانند حباب میترکد و جفتمان شوکه عقب میپریم.
با چشمانی از حدقه در آمده به طرف در نیمه باز اتاق سر میچرخانم که قبل از وارد شدن سیروان پتو کامل روی بدنم کشیده میشود.
شوکه هستم و تمرکزی روی بدن عریانی که یزدان زیر پتو میپوشاندش ندارم.
_ یه شب نبودمااا…یه شب…
قدم در اتاق که میگذارد عقب میایستد و جلو نمیآید.
لبخندش با دیدن من کش میآید و بشکنی در هوا میزند.
_ آهان زن خودت و آوردی خونه.
یزدان که انگار تازه از شوک در آمده است نیم خیز میشود.
_ گردنت و میشکنم.
سیروان فوراً عقب میپرد.
_ به من چه شما هر ساعت از روز مشغول کارای مثبت هجده هستین.
جیغم بلند میشود.
_ یزدان این دیگه خیلی بیحیا شده!
سیروان به طرفم چشم غره میرود که یزدان به سمتش حمله میکند.
_ امروز ادبش میکنم. حیا رو بهش یاد میدم.
پتو را سفت نگه میدارم تا وقتی خودم را کمی بالا میکشم بدنم مشخص نشود.
سیروان تند بیرون میدود و دستگیرهی در را از آن سمت محکم نگه میدارد.
یزدان که دنبالش دویده است به در لگد میکوبد و صدایش اوج میگیرد.
_ آدمت میکنم سیروان.
سیروان هم از آن سمت شروع به داد زدن میکند.
_ اون همه شبای تنهاییتو پر کردم حقم نبود دیشب منو بپیچونی! همون دیشب شک کردم جون داداش ولی درگیر یه پروژه شبانه شدم نشد بیام مچت و بگیرم.
یزدان حین اینکه در حال تقلا برای باز کردن در اتاق است نفس نفس زنان فریاد میزند.
_ چطوری اومدی داخل؟
کامل روی تخت مینشینم و پتو را محکم دور خود میپیچانم.
صدای باز و بسته شدنِ نیمبندِ در اتاق کلافه کننده است. هر دو قصد کوتاه آمدن ندارند، یک نفر سعی دارد در را بسته نگه دارد و آن یکی تمام زور خود را برای گشودن به کار گرفته است.
_ با کلید اومدم! این چه سوالیه که میپرسی!
_ کلید خونهی منو از کجا آوردی مرتیکه؟
_ نچ نچ نچ! خونهی منو تو داره مگه داداش؟! فکر کردم خوشحال میشی وقتی بشنوی از روی کلیدات قالب برداشتم.
صدای داد یزدان کر کننده میشود.
_ پدرت و در میارم.
_ پدر خودت و منظورته؟ از کجام درش میاری؟
یزدان پشت به من مشغول تقلا برای باز کردن در اتاق میباشد و مشخص است شدیداً عصبانی شده.
_ این در و باز کن مرتیکه. بهت میگم باز کن.
سیروان غافلگیرانه عقب میرود تا در اتاق مثل فنری که از جا میپرد عمل کند!
واکنش غافلگیرانهی سیروان باعث میشود یزدان نتواند تعادل خود را حفظ کند و مقابل چشمان من محکم روی کمر بیفتد.
صدای جیغم بلند میشود که سیروان ایستاده بر سر جای خود لب میگزد.
_ الفاتحه به جامعهی سینما و تماشاگران…یادش گرامی و پر غرور.
سریع با همان پتویی که خودم را درونش پیچاندهام بلند میشوم و تند قدم بر میدارم.
_ این چه ریختیه برای خودت ساختی زن حسابی؟ مگه از قبر فرار کردی؟ وای خدایا توبه!
اعتنایی به گزافه گوییهایش ندارم و کنار یزدان که برای تکان خوردن، آخش بلند شده است زانو میزنم.
نگران به چهرهی در هم جمع شدهاش خیره میمانم و بازویش را با احتیاط میگیرم.
_ خوبی؟ میتونی بلند شی؟
لبهایش محکم روی هم فشرده میشود و بدون اینکه جوابم را بدهد سعی دارد بنشیند که فوراً کمکش میکنم.
_ هنوز زندهای که! فکر کردم بالاخره خلاص شدیم.
با غیظ سر میچرخانم به عقب و تیز نگاهش میکنم.
لبخندش به یک خندهی پر و پیمان و صدادار تبدیل میشود.
_ زن و شوهر یکی از یکی خوشاخلاقتر هستین. این چه طور استقبال از مهمونه؟
_ کدوم مهمون؟ تو دیگه کم مونده خودمونو پرت کنی بیرون خونه رو صاحب شی!
صدایم سراسر حرص و غضب است. سیروان با حالت مسخرهای خندهاش را قورت میدهد و سعی دارد قیافهی مظلومی به خود بگیرد!
_ جون ارمغان فکر کردم زن آورده خونه منم سر بزنگاه مچشو گرفتم. میخواستم جیک ثانیه خبرت کنم بیای حلواشو بار بذاریم.
میخواهم ادب را کنار بگذارم و چند فحش آب نکشیده حوالهاش کنم که حواسم پرتِ بلند شدن یزدان میشود. من هم همراهش به حالت نیم خیز در میآیم.
_ بمیرم کمرت خیلی درد گرفته؟
سیروان فرصت نمیدهد یزدان جوابی بدهد.
_ چربش کن براش. خوب چرب کن، کل پشتو چرب کن از باسن تا…
صدای غرشِ خفهی یزدان مانند یک مشت روی دهان سیروان کوبیده میشود.
_ برو تا یه بلایی سرت نیاوردم.
_ حالا که چلاقم شدی کُری میخونی؟
بیتوجه به غرغر کردنهای سیروان حین راه دادن یزدان به طرف تخت میگویم.
_ بیا اینجا دراز بکش.
تخس نگاهم میکند. درست مثل پسر بچهی شیطانی که زخمی از دعوا برگشته است.
_ فکر کنم چند مهرهی کمرم شکسته.
صدای سیروان از پشت سرمان اوج میگیرد و امان نمیدهد در جواب یزدان “خدانکند” بگویم.
_ مرد گنده عجب فیلمی راه انداخته! واقعا مرزهای بازیگری رو جا به جا کردی! دهنت سرویس! ارمغان؟ منو ببین…فقط داره جلب توجه میکنه تو چربش کنی.
یزدان را دمر روی تخت میخوابانم و عصبی به طرف سیروان قدم تند میکنم.
_ یکی طلبت یادت بمونه.
اخمش نمایشی است و من در حالی که حواسم به پتوی دور بدنم میباشد تلاش دارم از اتاق بیرون بیندازمش.
_ باز قراره تو استخر پرتم کنی؟ هل نده خودم میرم…نکن زن چرا هل میدی؟ چه زوریام داره…
نفس نفس زنان و یک دستی از اتاق پرتش میکنم بیرون. قفسهی سینهام درد گرفته است و وقتی در را میبندم پتو که تمام مدت به سختی نگهاش داشتهام و دیگر توانایی کنترلش را ندارم کامل رها میشود.
سیروان همچنان در حال غر زدن است و من بیتوجه کلید را در قفل میچرخانم.
_ به نشانهی اعتراض از روی این یکی کلیدم میزنم…از روی همهی کلیدای این خونه یکی میزنم…
اهمیتی به حرفهایش نمیدهم و بر میگردم سمت یزدان آن هم در حالی که پتو کنارِ در بستهی اتاق افتاده است!
کنارش مینشینم و نمیتوانم صورتش را ببینم.
سر خم میکنم و کنار گوشش لب میزنم.
_ خیلی درد گرفته؟ بد پرت شدی روی زمین میخوای بریم دکتر؟
صورتش درون بالش فرو رفته است و صدای خفهای به گوشم میرسد.
_ همون موقع خیلی درد گرفت، الان بهتره. کمرمو یکم ماساژ میدی؟
_ آره آره. میخوای لباستو در بیارم؟ کرم بیارم…
_ نه بدم میاد چرب میشه.
میگویم “باشه” و با احتیاط مشغول ماساژ دادن کمرش میشوم. چند باری تاکید میکند قسمتهایی را بیشتر ماساژ دهم و من هم در سکوت طبق خواستهی او پیش میروم.
دقایقی که میگذرد حس میکنم زیر فشارِ ملایم انگشتانم خوابش برده است!
آرام صدایش میزنم و وقتی جوابی نمیشنوم بیاراده لبخند میزنم…لبخندی که از اعماق قلبم نشأت میگیرد.
قبلترها…وقتی هنوز آتش به جانِ عشقمان نیفتاده بود به وقت خستگی هر وقت خانه میآمد از من طلبِ ماساژ میکرد، میگفت فقط دستان من قادر هستند برای درد گرفتنِ هر گوشه از بدنش علاج باشند و همیشه هم وقتی انگشتانم به گردنش میرسیدند از شدت خستگی خوابش برده بود.
چه بر سر ما آمد؟ چه کار کردم که مَردم دو سال هوای رفع خستگی زیر دستان من به سرش نزند؟
اثری از لبخندم نمانده و وقتی از روی تخت بلند میشوم تمامِ وجودم در تصرف غم است.
بی سر و صدا به حمام میروم. دلم گریه میخواهد. هر چقدر جلو میرویم بیشتر میبینم ظالمانه از چه آرامش گرانقدری دو سال محروم شدهام…
دیگر دنبال مقصر نمیگردم…دیگر قصد ندارم تقصیرها را گردن خودم یا یزدان بیندازم…در واقع ما درگیرِ بازی عشق شدیم…درگیرِ طوفانِ عشق…شاید حالا که باز هم داشتیم به ساحلِ آرامشِ همین عشق نزدیک میشدیم بیشتر قدر میدانستیم. قدرِ همه چیز را…آری، عاقلانهاش این است، قدرِ یک “ما” که احیا شده را حالا بیشتر بدانیم…
عشقِ ما آسان سامان گرفته بود و خیال میکردیم همه چیز خلاصه به خواستهی ما میشود…
عاشق شدیم…یکدیگر را انتخاب کردیم و خیلی زود خواستنمان حتی با وجود مخالفتهای خانوادهی یزدان به سرآغازی زیبا روی صفحهی شناسنامههایمان ختم شد.
برای این عشق…این رابطه و زندگی و یزدان هرگز نجنگیده بودم، فکر میکردم همیشه این عشق و توجه را همراه خود خواهم داشت ولی حالا فهمیدهام انسانها عمیقاً قدرِ هر چه که سخت بدست میآورند را بیشتر میدانند…
حالا که برای حفظِ این رابطه و زندگی جنگیده بودم، آن هم جنگیدنی که بهای سنگینی در پی داشت خیلی خوب قدرِ دوباره “ما” شدنمان را میدانم.
شاید اگر قبل از ازدواج آنقدر راحت همه چیز را بدست نیاورده بودم هرگز بیاعتنا به زندگیام الویتم را هر چیز دیگری قرار نمیدادم، شاید آن موقع چیزی که فدا میکردم شهرت و خواستههای دیگر بود…
اصلاً حالا که فکر میکنم میفهمم همین جنگیدن قویام کرد که بتوانم اکنون تحملِ هر طوفانی را داشته باشم. قبلترها اگر یک نفر به من میگفت بالای چشمت ابروست دلم میشکست و حتی اشکم در میآمد! قبلترها عادت داشتم نازم را بکشند و مرکزِ توجه و تایید باشم.
قبلترها آنقدر احمق، سر خود و خودخواه بودم که راحت حقِ حیات را از یک بچه گرفتم و چشم روی زندگی ارزشمندم بستم!
حالا قدرِ زندگی که نجات داده بودیم را میدانم و فهمیدهام قشنگتر از عاشق شدن، حفاظت از این عشق است…
عشق فداکاری دو طرفه میطلبد و در رابطهی ما شخص فداکار همیشه یزدان بوده است!
وقتی با بدنی خیس از حمام بیرون میآیم وجودم مالامال از رنگیترین حسهاییست که میشناسم. انگار همان چند دقیقه زیر دوش میانِ افکارم انقلابی عظیم برای باورهایم رخ داده.
مدتهاست در حالِ فکر کردن هستم…در حالِ مرور و حالا بالاخره به خود آمدهام. بالاخره توانستهام به یک نتیجهی واحد برسم.
یزدان در همان وضعیت دمر همچنان خواب است و دلم برای خستگی عیانِ مَردم میرود.
حس میکنم هرگز از او دلخور و عصبانی نبودهام! حسهای خوبِ عاشقی را در وجودم احیا کرده است.
سریع با حوله خیسی بدنم را میگیرم و به محض پوشیدن لباسهایم بدون خشک کردن موهایم سراغش میروم.
کنارش لبه تخت مینشینم و دست میسُرانم میان موهای پرپشتش…عمری برای این موها دلم رفته است و من عاشقِ تمامِ این مَرد بودهام، همهی عمر…اصلاً عمر من از وقتی که یزدان را دیدم شروع شد.
_ یزدان جانم؟
خم میشوم و قطرهای آب از انتهای چند تارِ چسبیدهی موهایم به هم میچکد روی کتفش.
_ بیدار شو من گرسنهام شده تو باید برام از صبحانه لقمه بگیری.
تکان میخورد و خوابآلود به طرفم میچرخد.
عقب میروم و با عشق، با لبخند و قلبی که نبضش به دلنشینی گذشته شده است به چشمانِ خماری که تا نیمه باز میشوند خیره میمانم.