دستانش را روی سینه قلاب میکند و آه میکشد!
_ نمیخواستم تو این شرایط ذهنتون رو درگیر کنم ولی واقعاً نمیدونم چطوری باید حلش کنم الان باز ذهنم درگیرش شده.
نگران میشوم، تحملِ یک مشکل جدید را ندارم آن هم وقتی پای سیروان وسط باشد، کسی که فقط میتواند گند بالا بیاورد.
_ بگو بهم شاید بتونیم حلش کنیم.
خودش را جلو میکشد و صورتش را نزدیک میآورد.
_ فعلا نمیخوام کسی چیزی بدونه.
تند پلک میزنم.
_ باشه بین خودمون میمونه. بگو تا سکته نکردم.
آب دهانش را محکم قورت میدهد!
_ ارمغان؛ من همیشه به بچه رفیقم میگفتم هر جات زخم شد بیا عمو ببوسه خوب میشه…حالا ختنهاش کردن در به در دنبال منه!
با چشمانی گرد شده نگاهش میکنم که باز هم آه میکشد!
_ ارمغان شانس منو میبینی؟ بیچارهتر از من سراغ داری؟! من اگه سوتین میشدم باور کن همه به جای شورت ازم استفاده میکردن!
چند لحظه گیج نگاهش میکنم، طول میکشد تا متوجه شوم چه گفته است!
ناگهان خنده و جیغم در هم ادغام میشود، سریع عقب میپرم و میایستم.
_ خیلی بیشعوری سیروان!
با تفریح نگاهم میکند و چشمانش برخلاف جدیت چهرهاش که حفظ شده است، میخندند!
_ شما دخترا چرا اینجوری هستین! خودتون سوال میپرسید جواب میدیم قاطی میکنین؟! دوست دخترم میگه میخوام بینیمو عمل کنم نظر تو چیه؟ بهش میگم عزیزم تو به این عمل نیاز نداری، ذوقزده میگه واقعاً؟ میگم آره عزیزم، به جراحی پلاستیک احتیاج داری اونم اساسی، ناراحت میشه! اون یکی پیام فرستاده اگه بیادمی قلبت را بفرست، اگه بیداری نگاهت را بفرست، اگه میخندی؛ خندهات را بفرست…خلاصه یه پیام بلند بالا از اجزای من تهیه کرده؛ وقتی بهش میگم دستشوییام دقیقاً چی بفرستم منو بلاکم میکنه!
برای لحظهای همهی اتفاقات فراموشم میشود و قهقه میزنم.
نمیتوانم خوددار باشم، این بشر یک دیوانهی تمام عیار است.
خودش هم لم داده است سر جایش و دیگر نمیتواند خندهاش را مخفی نگه دارد.
_ تو هم میپرسی چی شده؟ مشکلمو میگم اونوقت فحش میدی! بابا شما با خودتون چند چند هستین؟! خوبه آدم باهاتون صادق نباشه؟
اشک چشمم راه میافتد و نفس بریده میگویم.
_ آدم نمیشی تو سیروان! باور کردم واقعاً مشکل برات پیش اومده باشه، ترسیدم دیونه!
میخندد.
_ این مشکل نیست؟ هر کس مشکلات خودش رو داره. فقط یه مشکل دیگه هم دارم که دست خودتو میبوسه، دوباره باید نقش نامزد منو بازی کنی.
صدای فریاد یزدان خندهیمان را در لحظه قطع میکند.
_ خفه شید.
ترسان برمیگردم و میبینم نفسنفس زنان در حالی که بالاتنهاش برهنه است جلوی در اتاق خواب ایستاده.
_ میخواید منو دیونه کنید؟ همه دارن از رابطه داشتن زنم با یه بیناموس حرف میزنن…ویسش داره دست به دست میچرخه و اون بیمادر قولِ افشاگریهای بیشتری از زندگیمو به مخاطباش داده بعد شما به هیچ جاتون نگرفتید؟
صورتش بر اثر فریادهایی که میکشد کبود شده است و احتمالاً حنجرهاش زخم میشود.
ولی لحظهای بعد قیامت را به چشم میبینم!
هجوم میبرد سمت وسایل خانه و هر چه که به دستش میآید را پرت میکند!
_ حالم ازت بههم میخوره…منو انگشت نمای یه دنیا کردی…بیغیرت بودم از خونهام پرتت نکردم بیرون که دوباره یه گند دیگه بالا بیاری!
صدای شکسته شدن وسایل و فریادهایش بدنم را به رعشه میاندازد.
سیروان به خود میآید و میدود.
_ داداش…باشه باشه غلط کردیم…بیا اینجا بشین.
سیروان را محکم هل میدهد و نعره میکشد.
_ یکی در میون دارن تو اینستام کامنت میذارن بیغیرت…دارن به ریشم میخندن. از روزی که پاش به سینما باز شد بدبخت کرد منو! عوضی شد…سر تا پاش لجن شد…کثیف شد…
با شکاندنِ وسایلی دیگر، قفسهی سینهام پرشتاب تکان میخورد و به هقهق میافتم.
سیروان نمیتواند جلوی او را بگیرد وقتی مجسمهای را جهت مخالف من پرت میکند.
_ خفه شو…صدات و نشونم…دمار از روزگارت در میارم ارمغان.
جیغ میکشم.
_ من با کسی رابطه نداشتم.
_ گفتم خفه شو.
سرش را دست میگیرد و سیروان از پشت سر محکم نگهاش میدارد.
_ داداش حالت بد میشه…بیا یه لحظه اینجا بشین.
ولی یزدان خیال آرام گرفتن ندارد!
دوباره وسایل را پرت میکند، میشکاند و فریاد میزند.
_ چرا من دو سال پیش تو رو نکشتم؟ چطور سر منو زندگیمون این بلا رو آوردی؟ خدای من بودی ارمغان…میپرستیدم تو رو…
لب بر هم میفشارم و عقبعقب میروم.
میچسبم به دیوار و هق میزنم.
_ داداش بشین برات قرص بیارم الان میگرنت بدتر میشه.
یزدان سرش را دست میگیرد و فریادهایش تمامی ندارند.
_ این سر باید منفجر میشد تا حالا! در عجبم که سالم مونده و رگاش نترکیدن! کاش دو سال پیش مُرده بودی…وقتی اون غلط و میکردی و به ریش من میخندیدی میمردی…قسم میخورم دردش برام کمتر از دیدن هر روزهات بود.
تیرِ کلماتش صاف وسط قلبم میخورد و روی زمین زانو میزنم.
چطور باور کنم درست شنیدهام؟ میتوانم به گوشهایم اعتماد داشته باشم؟
یزدان آرزوی مرگِ مرا دارد؟!
هر دو دستم را روی سرم میگذارم و بیحرکت میمانم.
_ بشین اینجا…کجاست قرص میگرنت؟
_ دستم و ول کن. خودم میرم میخورم. ول کن میگم سیروان.
_ باشه…از این ور رد نشو شیشه میره تو پات.
اشکی برای چکیدن ندارم. نفس ندارم. در جانم ضربانی برای نواختن ندارم. قلبی ندارم…
مرگ مرا آرزو دارد؟ چرا نمیتوانم باور کنم!
سیروان مقابلم مینشیند و دستانم را با ملایمت پایین میآورد.
_ بیا یکم آب بخور.
نگاهم مانده است روی زمین و سرمای عجیبی اطرافم پرسه میزند.
_ ارمغان یکم آب بخور. نگران خونه نباشیها یه نفر و میارم مثل روز اولش کنه. میریم با هم شبیه وسایل شکسته رو میخریم.
حقیقت این است که دیگر هیچ چیز مثلِ روز اول نمیشود!
برایم سوال میشود که واقعاً سیروان فکر میکند من مثل گذشته وسایلِ خانهام یک تکه از جانم هستند؟
حتماً نمیداند زنی که دیگر دلخوش به زندگیاش نباشد هیچ کدام از وسایلِ خانهاش در چشمش زیبا نیستند.
تلخ است این که باید اعتراف کنم زندگی من و یزدان دو سال فقط یک ویترین زیبا داشته است که آن هم دیشب شکسته شد!
لبهی لیوان روی لبهای لرز کردهام قرار میگیرد که خود را عقب میکشم.
_ ارمغان! یکم از این لیوان آب بخور، حالت بهتر میشه.
باز هم دستش را پس می زنم و صدایی که از حنجرهام بیرون میآید بدون شک متعلق به زنیست که عشق در قلبش خونریزی کرده است.
_ مرگ منو خواست؟!
خودش را جلوتر میکشد و میخواهد شانههای فرو پاشیدهام را بگیرد که مانعاش میشوم.
_ چرت گفت! خودتم میدونی تحمل نداره خار به پات بره…یه کم آب بخور.
نه نمیدانم! این ادعا برای گذشتههای مُردهام حقیقت دارد وقتی که تکهای از جانش بودم نه حالِ نابسامانم که در چشمانم خیره میشود و میگوید مرگم را میخواهد!
نفسم تکهتکه از سینهام بالا میآید.
_ چرا…نمیپرسی چیکار…کردم؟ شاید وقتی…بفهمی تو هم…دلت بخواد…سر به تنم…نباشه!
عصبی با یک دست موهایش را میکشد.
_ بسه ارمغان.
دستم را به دیوار میگیرم و سخت از جایم بلند میشوم.
تلوتلو خوران قدم برمیدارم و به سیروان اجازه نمیدهم در راه رفتن کمکم کند.
_ کجا داری میری! شرایط رو بدتر نکن!
چرا نگران است؟ حتماً نمیداند کاری نمیخواهم انجام دهم! من دیگر هیچ حرفی با برادر او ندارم…
بدون اینکه چیزی بگویم یا به سیروان توجهای کنم وارد اتاقمان میشوم.
احساس میکنم حتی در و دیوار هم به حیرانی و سرگشتگیام پوزخند میزنند!
فقط بهاندازهی یکبار پلک زدن میبینمش که روی تخت نشسته است و سرش را میان دستانش میفشارد.
ولی لحظهای بعد مستقیم داخل واک این کلازت اتاق میروم.
چمدان را میاندازم روی زمین و همهی جانم یخ میزند.
سیروان میآید و بلاتکلیف جلوی در باز مانده میایستد، به خوبی مشخص است حرف کم آورده.
سومین لباسم را که کف چمدان میاندازم بازویم محکم کشیده میشود.
در یک حرکت مرا میچرخاند و با خشم در صورتم میغرد.
_ چه غلطی داری میکنی؟
فقط نگاهش میکنم.
سینهی برهنهاش ناآرام است و سفیدی چشمانش همرنگ خون شده.
_ بری؟ الان؟ که بدتر آبروم بره!
صدایش دورگه و خشدار است.
میخواهم فاصله بگیرم که اجازه نمیدهد.
_ این جهنم رو خودت ساختی پس میمونی داخلش و میسوزی.
اشکهایم روان میشوند.
کاش بگویم سوختهام خیالت راحت باشد…کاش بگویم از خاکستر من دیگر شعلهای بلند نمیشود…کاش ساکت نمانم!
لرزِ بدنم بیشتر میگردد و سکوتم را حفظ میکنم.
حرفی ندارم حتی به اندازهی یک گله کردنِ ساده…
انگار که دلش حذف مرا از زندگیاش میخواهد و همان دلایلی که دوسالِ پیش برایم ردیف کرد این اجازه را به او نمیدهند!
_ شب با هم میریم اون اکرانِ کوفتی.
اشک میریزم و چیزی نمیگویم.
_ چرا حرف نمیزنی؟ چرا لال شدی؟
فریاد میکشد و بدن من رعشه میگیرد.
سیروان بالاخره جلو میآید و تلاش میکند مرا کنار بکشد.
_ ولش کن یزدان! حالش و نمیبینی! داره سکته میکنه…
صامت ماندهام با دندانهایی که روی هم قفل شدهاند.
_ خودت و مظلوم نشون نده ارمغان. یالا حرف بزن، اعتراف کن که چقدر کثیفی!
یقهام را از دو طرف گرفته است و محکم تکان میدهد!
سیروان صدایش را بالا میبرد.
_ ولش کن یزدان. شوکه شده، بخدا الان پس میفته.
_ خودت بگو…بگو آشغالم…بگو کثیفم…بگو لجنم…یالا بگو.
فریادِ آخرش باعث میشود هیستریک جیغ بکشم.
_ آره…آشغالم…کثیفم…لجنم…هرزهام…
کلمه آخر هنوز کامل از دهانم بیرون نیامده است که محکم بر صورتم میکوبد!
پرت میشوم روی چمدانِ افتاده کنار پاهایم، لبهی تیز چمدان در پهلویم فرو میرود و نفسم بند میآید.
_ یکبار دیگه اون کلمه رو بشنوم دهنت و پر خون میکنم.
دستم را روی پهلویم میگذارم و هق میزنم.
_ آخ…
تکان نمیخورم مبادا درد داخل جانم منتشر گردد.
حتی بهجز همان کلمهای که با درد ناله زدهام به لبهایم تکانی نمیدهم.
سیروان نگران میخواهد بلندم کند که ضجه میزنم.
_ نه نه تکونم نده…
_ چیزی نیست، نترس.
یزدان در لحظه با خشونت سیروان را کنار میزند، بازویم را میگیرد و بیهوا مینشاندم.
لب میگزم و پهلویم را چنگ میزنم.
_ برو بیرون سیروان.
_ بس کن داداش.
یزدان اینبار ملایم میگوید.
_ برو بیرون میخوام پهلوش و نگاه کنم.
چشم میبندم و به هقهق میافتم.
انگار سیروان مردد است که یزدان دوباره به رفتنش تاکید میکند!
اندکی بعد صدای بسته شدن در اتاق خواب را میشنوم و دست یزدان بیهوا روی کمر شلوارم مینشیند.
_ کج شو.
بیتوجهای مرا که میبیند، ناگهانی کج بغلم میکند و شلوارم را تا نصف پایین میکشد.
شوکه هستم و رفتارش حسابی غافلگیرم کرده!
دستم را کنار میزند و لباسم را تا بالای شکمم میآورد.
نیمی از صورتم مماسِ کتفِ عریانش است و سرانگشتان او روی پهلویم مینشینند.
محلِ درد را نوازش میکند، خودِ او که مرگم را گفته است آرزو دارد!
اشکهایم پوست تنش را خیس کردهاند.
از او بینهایت دلخور هستم و دیگر تمایلی به خیالبافیهای عاشقانه ندارم؛ هیچ دلم نمیخواهد به این موضوع فکر کنم که هر چقدر هم بگوید حسش به من تنفر است باز هم رفتارهایش گاهی خلاف حرفِ زبانش را اثبات میکنند!
دستش که کمی پایینتر میرود، لبهایش به یکباره روی شاهرگم قرار میگیرند!
انگار جریان برق از بدنم عبور میکند و نفسم بند میآید!
میان حیرت قلبم احساس میکنم تنش داغتر شده است!
درد برایم در کمرنگترین حالتِ خود قرار میگیرد و او در حالی که مرا کج و خم شده روی بازوی راستش نگه داشته است عمیق نفس میکشد.
بعد از دو سال نخستین باریست که دستش پایینتر از کمرم را بدون مرز لمس میکند.
صورتش را میکشد به قسمتی از صورتم و نفسش تند میشود.
بیهوا پوستِ گردنم را میان لبهایش میکشد و با زبانش خیس میکند.
در گذشته، هر زمان که فشار روحی زیادی را متحمل میشد فقط با رابطه آرام میگرفت و مشکلاتش حتی چند ساعت فراموشش میشدند.
ادعا میکرد آغوشم مخدرِ قوی دارد!
حال باید باور کنم در بدترین شرایط دلش همآغوشی با مرا میخواهد؟ آن هم بعد از دو سال!
نفسنفس میزنم و باورم نمیشود نیازش بعد از دو سال به خروش افتاده باشد، درست در این شرایط!
دستش داغ است مثل بدنش و رانم را میچلاند.
ناله میکنم و در حلقهی دستش تکان میخورم.
سرش جایی میان شانه و گردنم فرو میرود و عمیق، پرشتاب و جنونآمیز نفس میکشد.
انگار بیقرار یک لمسِ تحریکآمیز است و دستش دوباره به رانم چنگ میاندازد.
سست میشوم، بدنم با سلول به سلول خود بیشتر لمس شدن توسطِ او را فریاد میکشد.
صورتم را بیهوا به سمتش برمیگردانم و به صورت ملتهبش نگاه میکنم.
نگاه هر دویمان غرقِ خواستنی ممتد است.
انگشتانم با یک نیازِ دیوانه کننده به طرف لبهایش دراز میشوند و با حالی خراب لمسشان میکنم.
صورتش خیلی نزدیک است و نفسمان به هم میخورد!
دستش را بالاتر میکشد و از زیر لباس به رقص روی بدنم در میآورد.
بازویش را محکم چنگ میاندازم و گردن بالا میکشم.
میخواهم بعد از دو سال ببوسمش، در حالی که به من ثابت شده است زبان آدمیزاد خیلی وقتها دروغهای خندهداری می گوید مثل من که ادعا کردم از او متنفر هستم، مثل خودش که ادعا میکرد از من متنفر است!
در این لحظه اما یقین دارم فقط او میتواند مرا بکشد و دوباره زنده کند!
لبهایمان یک شکافِ باریک تا به آغوش گرفتنِ هم دارند تا عشق را رقصیدن که رو برمیگرداند!
هاج و واج نگاهش میکنم. چشم میبندد و عمیق نفس میکشد.
قدرت تکان خوردن ندارم و در واقع ماتم برده است!
دستش از خیر لمسِ بدنم به راحتی میگذرد و لحظهای بعد مرا وسطِ یک نیازِ رفع نشده رها میکند و به سرعت از اتاق بیرون میرود!
بهترین رمان