لب میگزم و خجل نگاهش میکنم.
با اخم و جدیت خیره میماند به چشمانم.
_ ادبش کن داداش. البته بعید میدونم از پس زبونش بر بیای، قورتت میده!
سریع چشم از صورت یزدان میگیرم و رو به سیروان باحرص میگویم.
_ چرا نمیری؟
برایم پشت چشمی نازک میکند و قری به گردنش میدهد.
_ هر وقت دلم بخواد میرم.
جملهاش هنوز به اتمام نرسیده است که موبایلش زنگ میخورد.
فوراً با یک ترس مسخرهی نمایشی آرام به صورتش چنگ میاندازد.
_ منو اینجا به حرف گرفتین از ماموریتم غافل شدم!
از چشم غرهام بینصیب نمیماند.
سریع تماسش را جواب میدهد.
_ جونم؟
یزدان زیرلب میغرد.
_ جونم و زهرمار! دختر تو این شهر باقی نذاشته! با همه خاطره ساخته!
بدون اینکه به سمت یزدان برگردم خیره به چهرهی خندان سیروان که در حال دل و قوه گرفتن است با صدای بلندی میگویم.
_ سیروان جونم؟ عشقم بیا دیگه فدات شم.
دستپاچه تکیه از در اتاق میگیرد و سیخ میایستد.
_ سیروان جون عشقم میزو چیدم نمیای؟
شوکه و با چشمانی گرد شده نگاهم میکند.
زبانم را برایش بیرون میآورم که حیران به شخص پشت خط میگوید.
_ عزیزم برات توضیح میدم. نه من زن ندارم! الو…
غش غش میخندم که سیروان عصبی موبایل را از روی گوشش پایین میآورد.
_ راحت شدی؟ زهر خودت و ریختی؟
خندان میگویم.
_ ماموریتت کنسل شد؟
باحرص و البته پررویی همیشگیاش پاسخ میدهد.
_ خیر! این ماموریت شب بود.
اخم و خندهام یکی میشود.
_ خجالت بکش! خدا آخر سنگت میکنه.
با تکان دستش در هوا “برو بابایی” حوالهام میکند و بالاخره راضی به رفتن میشود.
بیم آن دارد که این یکی قرار هم از دست بدهد.
هنوز کامل از اتاق خارج نشده است که یزدان صدایش میزند.
نگاهم بر میگردد روی صورت جدی یزدان و هوسِ بوسیدنش قلبم را قلقک میدهد.
حواسش به سیروان است و با غضب لب میزند.
_ کلیدها.
_ کدوم کلید؟!
یزدان با اخم دست بالا میآورد و به طرف سیروان دراز میکند.
_ کلیدهای خونهام.
نگاهم میچرخد به طرف سیروان که ناراضی جلو آمده است.
_ لازم میشهآ…
به دنبال تکان خوردن دست یزدان وقتی در جواب او سکوت کرده است، بیمیل کلیدها را تحویل میدهد.
_ اگه تو این خونه داشتید میمردید چطوری باید نجاتتون بدم؟
حرصم میگیرد و غر میزنم.
_ عقرب بزنه اون زبونتو.
با چشمانی گرد شده نگاهم میکند.
_ صبر کن یه آشی برای تو عفریته درست کنم که یه وجب روغن ازش چکه کنه. دارم برات.
یزدان کلیدها را گوشهای میاندازد و نیم خیر میشود.
_ با کی اینجوری حرف میزنی تو؟
سیروان شتاب زده عقب میپرد و حین بیرون رفتن از اتاق غرولند میکند.
_ واسه تو هم دارم اخوی. اصلاً من چرا شما رو از زندگیم حذف نمیکنم؟ میبینم اون روزی رو که دم به دقیقه زنگ بزنید به من التماس کنم بیام دیدنتون…اون وقت اگه پشت گوشتون رو دیدید روی ماه منم میبینید.
به خنده میافتم.
_ یه مدت اگه راحتمون بذاری نمیدونی چقدر خوشحالمون میکنی.
انگار صدایم را میشنود که از داخل سالن صدا روی سرش میاندازد.
_ وقتی مادر فولادزرهامون رو به جونت انداختم متوجهی اهمیت راضی نگه داشتن برادرشوهر میشی.
قبل از اینکه فرصت پیدا کنم جوابش را مثل خودش با صدای بلند بدهم یزدان خیمه میزند روی صورتم.
_ ولش کن. دارم میرم به حسینی زنگ بزنم بیاد معاینهات کنه تو تکون نخور، خب؟
به چشمانش نگاه میکنم و لبخند که میزنم پیشانیام را با مهربانی میبوسد.
_ تکون نخور تا برگردم عشقم.
عقب میرود و من با لبخندی که عمق گرفته است به تماشای بیرون رفتنش از اتاق میمانم.
چقدر دوستش دارم؟ چقدر عاشقش هستم؟ فقط خدا میداند…
هر روز از عمرم شاهدِ علاقهای که در بطن من…در تمام من، شدت میگیرد بودهام و هرگز توانایی نخواست او را نداشتهام…
دل کندن از این عشق یک امر محال است!
عشقش با جانِ من عجین شده، عشقش در رگهایم جریان گرفته، عشقش تمامِ هستی من است…
با لبخند چشم میبندم و زیرلب میگویم.
_ خدایا…شکرت.
بیاختیار دست روی شکمم میکشم و قلبم سنگین میشود.
_ خدایا…فقط یه فرصت دیگه بهم بده…من پشیمون شدم…ببخش گناهمو، قول میدم مادر خوبی باشم…الان دیگه منم به اندازهی یزدان بچه دوست دارم…بچهای که ثمرهی این عشقه…قول میدم مراقبش باشم…قول میدم از جونم باارزشتر باشه…خدایا…لطفاً…اگه صدامو میشنوی…من پشیمونم، ببخش منو…شهرت و سینما به درک، حسرت مادر شدن رو به دلم نذار…اشتباه کردم…حماقت کردم…تو مهربونی کن خدا، منو ببخش…
بغض جان از صدایم میگیرد و قطره اشکی از گوشهی پلک چپم فرو میچکد.
دستم همچنان روی شکمم مانده است.
هرگز در هیچ برههای از زندگی این چنین بیتابِ مادر شدن نبودهام!
عجیب مهرِ بچهای که انگار در آغوش کشیدنش یک رویای دست نیافتنی به نظر میرسد بر روی قلبم آوار شده است!
_ عشقم…نخواب قبل از اینکه دکتر بیاد چند لقمه بخور تا ضعف نکردی.
سریع روی پلکم دست میکشم و به محض چشم باز کردن تلاش میکنم لبخند بزنم.
با یک سینی بزرگ میآید روی تخت و من خیره شدهام به صورتش.
اگر نتوانم او را به آرزوی زیبای همیشگیاش برسانم ترکم میکند؟ تا کجا مرا بدون بچه در زندگیاش نگه میدارد؟
_ چقدر برای اون میز زحمت کشیده بودم، مرتیکه اومد مثل مار پیچید به هر چیزی روی میز بود، همه رو بلعید!
خبر از سرگردانی و آشفتگی ذهن من ندارد که خونسرد در حال باز کردن سر نوتلا است!
حتی اگر خودش هم قید بچه را بزند و تن دهد به زندگی کنار یک زن نازا، خانوادهاش هرگز این حقیقت را قبول نخواهند کرد!
فرزند ارشد عادل مَجد مگر میتواند قید بچه دار شدن را بزند؟
از بازی جدید سرنوشتی که رحم ندارد عمیقاً ترسیدهام و ته دلم خالی شده.
_ بیا کمک کنم آروم بشینی روی تخت.
نگاهم مانده است روی سینی پر و پیمانی که وسط من و او قرار گرفته و قلبم اسیر یک طوفان ذهنی وحشتناک شده.
با احتیاط مرا بالا میکشد و بالش را پشت کمرم میگذارد.
_ حسینی گفت تا یک ساعت دیگه اینجاست.
حیران به صورتش نگاه میکنم و بیاختیار لب میزنم.
_ اگه…نتونم برات بچه بیارم ولم میکنی؟
دستش دو طرف بدنم روی تشک فشرده میشوند و خشکش میزند.
گیج به چشمانم زل میزند و من بغض کرده با همان لحن مغموم مینالم.
_ میترسم…
تبدیل شدهام به یک دختر نابالغ ترسان.
_ میترسم یزدان…
به خود میآید و درنگی برای بغل کردنم ندارد. روی سرم بوسه میزند.
_ دورت بگردم از چی میترسی؟ این حرفها چیه میزنی قربون بغض کردنت برم…تو نفسمی مگه آدم میتونه قید نفس کشیدن رو بزنه؟ میمیرم که!
سر به سینهاش میچسبانم و تندتند پلک میزنم مبادا گریه کنم.
_ من بدون بچه راحت میتونم به زندگیم ادامه بدم ولی بدون تو میمیرم…بدون تو نفس ندارم ارمغانم.
چشمانم میسوزد و قلبم تیر میکشد.
_ تو خیلی به بچهها علاقه داری…چطوری میتونی قبول کنی هرگز یه بچه صدات نزنه بابا؟ متنفر میشی از من…
چانهاش را روی سرم میگذارد و حلقهی دستش دور بدنم تنگتر میشود.
_ هیش…ادامه نده! من فقط دلم میخواد بابای بچهای باشم که از خون توئه، بچهای که تو مادرش نباشی رو نمیخوام…من اگه تو رو نداشته باشم زنده نمیمونم…بدون تو حالم مرگه…اگه بچه الویتم بود همون موقع که سقطش کردی ولت میکردم…هزارتا بهانه جور کردم که وقتی قراره ولت نکنم غرورم حفظ بشه پس دیگه به این چیزها فکر نکن…نبینم دیگه سر این موضوع اینطوری با ترس نگاه کنی منو…شنیدی عشقم؟
حس میکنم یک سطل آب یخ روی آتش زبانه کشیده در جانم ریختهاند…
به طرز باور نکردنی آرام گرفتهام!
_ پرنسسم گرسنه مونده فکر و خیال بیخود اومده سراغش. خودم الان با دست خودم بهت صبحانه میدم.
سینی را نزدیکمان میکشد و من با تمام احساسم، با تمام قلبم و تمام عشقی که به او در جان دارم روی نبض تپندهی سمت چپ سینهاش بوسه میزنم…
***
با دستان خودش محتوای داخل آن سینی را به خوردم داده بود و غبار غم را، وهم ترس را، نگرانی از آینده و تمام حسهای ناخوشایند را از وجودم گرفته بود.
دکتر کمی با تاخیر رسید اما بعد از معاینهام به یزدان اطمینان داد فقط دچار یک کوفتگی و ضرب دیدگی ساده شدهام و اصلاً نگران نباشد.
پیشنهاد داده بود کمی در وان پر شده از آب ولرم دراز بکشم تا عضلاتم تسکین یابند و یزدان به محض رفتن او مرا به حمام آورد…
بخار آب و هنرنمایی دستان یزدان موقع ماساژ دادن عضلات دردناکم، کوفتگی از جانم گرفته و مرا غرق یک خلسهی رویایی کرده است…
سر تکیه دادهام لبهی وان و کم مانده به خواب بروم که گردنم را نرم میبوسد.
_ دیگه آب تنی بسه پیشی جون، باید خشکت کنم.
چشم بسته خودم را برایش لوس میکنم.
_ یکم دیگه ماساژ بده.
قهقهاش دلم را زیر و رو میکند.
_ خوش گذشته بهت؟ بیشتر بمونیم دیگه خبری از ماساژ نیست خوشگلم چون یه لقمهات کردم.
پلک میزنم و خمار نگاهش میکنم.
_ میقای منو بقولی؟
خیلی وقت است که این چنین برایش دلبری نکردهام و با این لحن کودکانهای که همیشه برایش دیوانه کننده بوده است با او حرف نزدهام.
چشمانش برق میافتد و ابرویش بالا میپرد.
خودم را به سمت او که کنار وان زانو زده سوق میدهم و سرم را میکشم به بازویش که لبهی وان قرار گرفته است.
_ بقولی تموم میشمآ…بی المقان میشی.
اثری از خنده بر چهرهاش نمانده وقتی خم میشود زیر گوشم نجوا میکند.
_ داری با دم شیر بازی میکنی خانمم.
مستانه میخندم که گاز آرامی از گردنم میگیرد.
_ حالا که برهی ملوس خودم شدی پس گرگ میشم برای دریدنت.
صدای خندهام در فضای حمام تاب میخورد و تقلا میکنم او را عقب برانم.
قبلترها وقتی با لحن کودکانهی مختص خود با او حرف میزدم میخندید و میگفت بچه میخواهد برای چه وقتی هنوز این یکی را بزرگ نکرده است…مرا میگفت و من هم تبدیل میشدم به یک بچهی ناز و خوردنی از نظر او.
چقدر زود عمر عشق و خوشییمان سر آمده بود…
بیهوا با لباس میپرد داخل وان و تا به خود آیم شروع میکند به قلقلک دادنم.
خندان جیغ میکشم و داخل وان دست و پا می زنم ولی رهایم نمیکند.
_ سوراخ سوراخم…کردی…
اعتنایی به اعتراضهایم ندارد و خندان به کارش ادامه میدهد.
آب بر سر و رویش میپاشم و او بلندبلند میخندد.
بیشتر دست و پا میزنم ولی بیفایده است زورم به او نمیرسد.
_ گفتم با دم شیر بازی نکن ارمغان خانم.
در وان زیر دستانش از خنده به خود میپیچم و ریسه میروم.
_ الان قلبم…میگیره…میمیرم…میفتم رو…دستت…
_ نترس خودم احیات میکنم.
پای راستم بیهوا ضربهای محکم وسط پاهایش میزند که نفس بریده عقب میپرد.
حالا جایمان عوض شده و او به خود میپیچد.
نگران سراغش میروم و در حالی که هنوز نفسم جا نیامده دست روی شانهاش میگذارم.
_ وای…چی شد؟
با درد و چهرهای سرخ شده همراه با حرصی عیان نگاهم میکند.
_ هیچی عزیزم از مردی منو انداختی! چیزی نشده که!
لب میگزم تا این چنین شدت خندهام را کنترل کنم.
_ تقصیر خودته…دارم میگم ول کن…سوراخ سوراخ کردی منو…دل و رودهام…یکی شد…ضربه غیرارادی بود…
کمی حالش جا آمده است و ابروهایش از هم فاصله گرفتهاند.
_ از این ضربههای غیرارادی کم به من هدیه نکردی خوشگلم، میخوای ببرم بندازم دور خلاص شیم؟
غش غش میخندم و دستم از روی شانهاش پایین میافتد.
_ عاشق این نسخهی بی چاک و دهنتم.
چشم غرهاش نصیبم میشود.
_ نه انگار من باید زبونت رو واقعاً کوتاه کنم. یه ذره از من حساب نمیبری بترسی!
بیهوا لپ خیسش را میگیرم و محکم میکشم که چشمانش گرد میشود.
_ آخه گوگولی من، تو به این ملوسی مگه میشه ازت بترسم.
خندهاش را آشکارا قورت میدهد و حمله میکند به سمتم.
_ یه گوگولی بهت نشون بدم صدتا دراز کشیدن تو وان و ماساژ دادن هم نتونن تسکین بدن دردت باشن.
هیجان زده جیغ میکشم و میخواهم از داخل وان بیرون بپرم که دستانش بیکباره دور کمرم حلقه میشوند.
#فصل دهم.
در حالی که کامل روی زمین نشستهام تکیه دادهام به قسمتی از ضریح.
صورتم از اشک خیس است و صدای خفهای از گلویم بالا میآید.
_ خدایا ما خیلی منتظر این لحظه بودیم…خدایا بچهامون سالم به دنیا بیاد…خدایا من دیگه تحمل ندارم، کمکمون کن…
پیشانیام را میچسبانم به همان قسمت از ضریح که انگشتانِ لرزان دست راستم به دور آن حلقه شده است.
قفسهی سینهام سنگین شده و قلبم تحملِ حجمِ چنین اندوهی را ندارد.
_ خدایا به ما کمک…
سرفه میزنم. جملهام را در حالی تمام میکنم که تلاش دارم به نبضِ پر تپش کنج سینهام چنگ نیندازم.
_ کمکمون کن خدا…
در وضعیت و حالت خود بیحرکت میمانم. نفسم درست بالا نمیآید و کارگردان بالاخره “کات” میگوید.
_ عالی بودی ارمغان. خیلی خوب حس گرفته بودی.
جانِ تکان خوردن ندارم. جانِ تشکر از تمجید کارگردان برای سکانسی که بازی کردهام را ندارم.
دستی که بیهوا روی شانهام مینشیند متعلق به صاحب قدمهاییست که دوان دوان خود را نزدیکم رسانده است.
نگران صدایم میزند و به محض اینکه به سمت خود برم میگرداند بستهی قرصم را از جیبش در میآورد.
_ آروم باش عزیزم.
با چشمانی لبریز از اشک، قلبی از نفس افتاده و نیمه جان به صورتش نگاه میکنم. نگرانی و اضطراب تنها حسِ عیانِ چشمانش است.
بچهها به طرفمان آمدهاند و آنها هم نگران شدهاند. یزدان فوراً فک سخت شدهام را میگیرد و تا به خود آیم قرص را زیر زبانم میچپاند.
قبل از بازی این سکانس باز هم خودش قرص زیر زبانم گذاشته بود و خواهش کرده بود به هیچ چیز فکر نکنم و با آرامش نقشم را بازی کنم اما مگر امکان دارد از گردابی مرگبار جان سالم به در برد؟
چگونه باور داشت یک قرص بتواند حافظ جانم در چنین جهنمی باشد؟!
چادر از روی سرم لیز میخورد و قرصِ مانده زیر زبانم چه توانی میتواند داشته باشد برای نجاتِ جانی که به هلاکت کشیده شده است؟
یزدان دست دور شانهام میاندازد و مرا به خود نزدیکتر میکند.
در جواب نگرانی بقیه از آنها میخواهد چند دقیقه تنهایمان بگذارند.
حس میکنم در عمیقترین قسمت یک دریا غرق شدهام…هیچ صدایی را تمام و کمال نمیشنوم…هیچ تصویری را قادر نیستم واضح ببینم.
اشک در کاسهی چشمانم معلق مانده و دلم میخواهد ذهنم بمیرد…به هیچ چیز فکر نکنم.
به یاد نیاورم که قرار بوده است بعد از اتمام سکانس امام زاده همراه یزدان یک بار دیگر، قدم در اتاق پزشکی بگذارم که بیرحمانه از عوارض سقط غیرقانونی من سخن گفته بود.
دلم یک فراموشی تمام عیار میخواهد. دلم…یک معجزه برای خوب شدنِ دوبارهی این حال را میخواهد.
_ ارمغانم؟ خانمم؟
دو طرف شانههایم را میگیرد و به محض متمایل کردنم به سمت خود، صورتم را میان دستانش نگه میدارد.
قرص، زیر زبانم حل شده، اگر چه از یک حملهی قلبی در امان ماندهام اما غم دارد قفسهی سینهام را متلاشی میکند.
دلم یک گریهی پر سر و صدا میخواهد…یک گریهی از ته دل را آرزو دارم.
_ به من نگاه کن خانمم.
صورتش مقابل صورتم است و حس میکنم هرگز حرف زدن را نیاموختهام!
_ میگذره ارمغانم. درست میشه همه چیز.
منظورش از میگذرد این است که زمان همه چیز را سامان میدهد! منظورش این است که زمان قدرتی جادویی برای تبدیل سیاهی به سفیدی دارد! حتماً نمیداند بعضی از گذشتنها به قیمت غرق ماندن در بدترین حسرتها میباشد…او نمیداند قلبی که ترک بخورد، باوری که فرو بپاشد، غمی که به عظمت یک کوه در بیاید و لبخندی که بمیرد هرگز تحت تاثیر گذر زمان دچارِ معجزهی فراموشی و احیای رویاهای رنگی نخواهد شد…
گاهی حتی گذر زمان هم مرهم نمیتواند باشد…گذر زمان چگونه قادر است یک ذهنِ سفید بسازد آنقدر که یک نفر دوباره توانایی ساختن رویاهای رنگی داشته باشد؟
شست هر دو دستش کشیده میشود زیر چشمانم و رد اشک را نواز میکند.
_ گریه نکن.
گرفتگی صدایش، غمِ حل شده در نگاهش، پریشانی چهرهاش و لرزش نامحسوس دستانش مرا مثل شوکِ آخری که به تن یک مُرده داده میشود تکان میدهد.
خودم را در آغوشش رها میکنم و توانِ حرف زدن ندارم.
دست روی سرم میکشد. دست روی کمرم میکشد. نوازشم میکند و زیر گوشم حرف میزند.
_ اگه دختر خوبی باشی و اشکات رو پاک کنی امشب بهت ساندویچ کثیف میدم…میریم همون آشغال دونی که دوست داری ساندویچ بخوریم مرض لاعلاج بگیریم.
از زمان و معجزهاش میگوید وقتی خودش قشنگترین معجزهی زندگی من است؟
اگر قرار باشد ترکهای این قلب وصلِ هم شوند، غم آتش بگیرد و خاکسترش در لبخندی که جان دوباره پیدا میکند گم شود و حسرتها برای همیشه از وجودم همچون کلاغی بدشگون پر بکشد؛ مرهم فقط خودش است…آغوش مردانهاش و عشقی که میانمان جریان دارد تنها مرهمیست که میشناسم…
فقط او قادر است وسطِ یک حالِ بد وقتی مرگ بر سرم سایه انداخته و وجودم خالی از حس زندگیست و دارم جان میدهم میانِ شعلههای یک غمِ مهلک، این چنین احیایم کند…
گذر زمانی که همه مرهم و تسکین میدانندش، اوست و حصارِ دستانش برای آغوش در آغوش ماندنمان.
فقط خدا میداند که آن قرص قدرتی برای نجات جان من ندارد اگر یزدان نباشد…
عقب میآیم، از حلقهی دستانش دور میشوم و دست روی صورتم میکشم.
نگاهش نافذ و مستقیم به سمت من است.
آرام گرفتهام و حالم شبیه کسیست که هنگام پرت شدن از یک پرتگاهِ مرتفع درست میان آسمان و زمین دستی ناجی شده است برای بالا کشیدن دوبارهاش…
چشم در چشمش با صدایی که شدت گرفتگیاش از صدای او خیلی بیشتر است میگویم.
_ فقط کنار تو میتونم…نفس بکشم…گذر زمان هیچ کاری…برای من نمیکرد اگه…تو رو نداشتم…درمان…مرهم…معجزه…جانِ دوباره، همه تویی…
لبخندش درگیر بغض است که سیبک گلویش تکان میخورد. مَرد مغرورِ من بغض کرده است.
خودم را جلو میکشم و دست میگذارم یک طرف صورتش.
_ اگه بچه دار شدیم…اگه خدا منو بخشید و مادر شدم بر میگردیم داخل همین امام زاده…دیالوگهام موقع ضبط اون سکانس نقش بازی کردن نبود…خودم بودم…حرفهای خودم بود…خواهشِ قلب خودم بود…منم مثل لالهی این نقش تو همین امام زاده نذر کردم برای بچه دار شدنمون.
سر کج میکند و صورتش مماس با سر انگشتانم میشود. بوسهاش آرامشِ مطلق است برای آشفتگی قلبم.
دوباره که نگاهم میکند فوراً میگویم.
_ میشه…امروز نریم.
میداند از چه حرف زدهام و سخت نیست فهمیدن اینکه منظورم چیست.
انتظار دارم اخم کند. انتظار دارم مخالفت کند. انتظار دارم تاکید کند به حضورمان همین امروز در آن مطب اما لبخندش را حفظ میکند!
_ هر چی عشقم بخواد. بلند شو بریم که قراره تا آخرشب صدای خندههات رو بشنوم.
دلم شیطنت میخواهد و کمی بیحیا شدن برای همسرم پس کلمات را روی زبانم آزاد میگذارم.
_ آخرشب به بعد چی؟ اون موقع حتماً قراره تا صبح صدای نالههام رو بشنوی.
به جز ما کسی داخل امام زاده حضور ندارد و در هم بسته است پس با خیال راحت به طرفم خیز بر میدارد.
_ چطور موفق نمیشم این زبون دراز تو رو کوتاه کنم؟
میان دستانش دست و پا میزنم.
_ ولم کن جیغ میزنم آبروت بره.
قلقلکم میدهد و صدای خندهام را بلند میکند.
یزدان همین است…خودش میتواند درد باشد و خودش هم درمان.
دلم نسوخته بود برای این عشق، برای خندههایمان برای مَردی که غرور و جدیتش برای بقیه بود و قبل از آن دو سال کذایی جانش فرش قدمهایم شده بود…
دلم نسوخته بود برای این ما که درگیرِ زیادهخواهی شدم…
نمیتوانم حسرت نخورم. نمیتوانم در ذهنم پروندهی تاریکیهایی که اسیرش شدیم را ببندم…نمیتوانم چون فقط خودم و خدایی که مجازاتم کرده بود خبر داریم چه بر من گذشت…
_ الهی قربون خندههات بشم خانمم.
کم مانده است به سکسکه بیفتم که بالاخره رهایم میکند.
مشت میکوبم روی بازوی گنده و عضلانیاش.
_ خجالت بکش فکر نمیکنی ممکنه خودمو خیس کنم؟ فکر میکنی تو کمتر از دو ساعت از اون قرص دو عدد خوردم دیگه قلبم پر پر نمیشه؟
دست روی قفسهی سینهام میگذارم و با خنده نفس نفس زنان نگاهش میکنم.
خندان خم میشود لپم را میبوسد.
_ ببخشید خانمم، گردنم از مو باریکتره.
پشت چشمی برایش نازک میکنم.
_ دیگه تکرار نشه.
دوباره اسیر دستانش میشوم و این بار پی در پی صورتم را میبوسد.
_ خوشمزه شدی چرا؟ هوم؟
میخندم.
_ من همیشه خوشمزهام تو گوشت تلخی.
_ نظرت چیه بریم خونه تا آخرشب ازت پذیرایی کنم؟
_ خیر! تازگیها شدت پذیرایی کردنت زیاد شده جون تو تنم نذاشتی. میریم به من ساندویچ کثیف میدی.
حین بلند کردن من در حالی که صدای خندهیمان در فضا پیچیده است میگوید.
_ پس بزن بریم.
راهم میدهد، قبل از بیرون رفتن قصد دارم کمی میان تنهایمان فاصله بیندازم که حلقهی دستش به دور شانهام محکمتر میشود.
_ تکون نخور. همین جا میمونی.
شدهایم همان زوجِ عاشق پیشهی سینما.
مردم حق دارند وقتی دو سال ما را کنار هم ندیدهاند شک کنند…
قدم در محوطهی امام زاده که میگذاریم با هجوم دستهای از مردم و خبرنگارها مواجه میشویم.
از این اتفاقات زیاد سر صحنههای فیلمبرداری رخ میدهد علی الخصوص وقتی در محلی عمومی حاضر شویم.
حواسم را به هیاهوی اطرافمان میدهم و لبخندم را حفظ میکنم. تعدادی قربان صدقهیمان میروند. تعدادی عکس میگیرند و تقاضای سلفی گرفتن دارند، تعدادی دربارهی شایعههایی که پشت سرمان است سوال میپرسند و ماندهایم به کدام یک جواب دهیم که یک نفر از وسط جمعیت فریاد میکشد.
_ داداش برو کنار…من سیروانشونم راه رو باز کنید برسم بهشون ای بابا، از این رفتار با من پشیمون میشید…داداش هل نده!
هاج و واج نگاهش میکنم که بالاخره خودش را از میان جمعیت جلو پرت میکند. کمر راست میکند و حین صاف کردن یقهاش میغرد.
_ وحشیای بازیگر ندیده.
از حالت عصبی چهرهاش به خنده میافتم.
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
در جواب سوال متعجب یزدان باغیط میگوید.
_ شما که کاری برام نمیکنید مجبورم خودم به فکر خودم باشم بیام سر صحنههای فیلمبرداری دوتا کارگردان منو ببینن شاید از منم یه سوپراستار استخراج بشه. طرف کل خاندانش و وارد سینما کرده بعد شما دوتا شعور ندارید بگید یه نقش بدن به من؟