رمان تاریکی شهرت پارت ۵۶

4.6
(12)

 

 

 

سرش را به سرم تکیه میدهد و قربان صدقه

رفتنهایش را از سر میگیرد…

در تاریکترین لحظههایمان توانستهایم نور را

دوباره پیدا کنیم!

خودم را سمتش میکشم… تا جایی که بدنم چفت

بدنش شود…

بینیاش را به موهایم میچسباند و نفس کشیدنش

کم کم دارد به حالت طبیعی بر میگردد.

_ بلند شو کمک کنم لباسهات رو بپوشی برم

برات یه چیز شیرین بیارم. بعدش بخواب، صبح

دوش میگیریم.

 

دست روی قفسهی سرخ سینهاش میکشم.

_ نه… میخوام همینجوری توی بغلت بخوابم.

بازویش را از زیر گردنم رد میکند و صورتم را

میبوسد.

_ هر چی شما بگی خانم.

عمیق نفس میکشم. لبخند میزنم و پلکهایم روی

هم میافتد.

صدایم همچنان خفه و ضعیف است…

_ آخرش هم به فندقهامون توجهای نشون ندادی!

حسودیشون میشهآ، در جریان باش.

 

وقتهایی که با صدای خشک و گرفتهای میخندد

تمام جانم برایش ضعف میرود.

_ باید از الان یاد بگیرن مادرشون چه جایگاهی

برای من داره و حسادت رو کنار بذارن.

َمردی که با هزاران رویای رنگی دخترانه عاشقش

شدم و برایش لباس عروس پوشیدم، پررنگتر از

گذشته قدم در زندگیام گذاشته است…

دیگر نمیترسم! از هیچ چیز!

کنار او از پس خیلی چیزها بر میآیم…

کنار او نه قلبم ضربان گم میکند و نه نفسم بند

میآید… کنار او، تاریکی معنایی ندارد!

 

***

 

صدای فریاد یزدان آنقدر بلند و ترسناک است که

شوکه از خواب پریدهام.

چند لحظهی اول گیج و شوکه به جای خالی او

کنار خودم روی تخت خیره میمانم و خیلی زود

به خود میآیم.

 

شتاب زده بلند میشوم و وحشت زده لباسهایم را

میپوشم.

هر تکه را از یک گوشه پیدا میکنم و تن

میزنم…

فقط صدای فریادش را میشنوم، اصلا واضح

نیست چه میگوید!

بدون اینکه حتی دستی بکشم به موهای پریشان و

آشفته ریخته اطراف صورتم، نگران و ترسان از

اتاق بیرون میروم.

سعی دارم تند قدم بردارم ولی سرم سنگین است.

به سالن که میرسم بالاخره میتوانم کلماتی که

یزدان فریاد می کشد را واضح بشنوم.

 

_ دیونه میشم من! دیگه دارم عقلم رو از دست

میدم!

با عصبانیت دارد به دور خود میچرخد و سیروان

هم با ابروهایی گره شده مقابل او نشسته است

روی مبل!

با چند قدم فاصله تا آنها میایستم و نگران، ترسان،

با وجودی سراسر تردید و حیران میپرسم.

_ چی شده؟!

یزدان فورا به طرفم بر میگردد. چشمانش سرخ

هستند و صورتش را انگار آتش زدهاند!

_ سوگند میدونست؟

 

شوکه میشوم. اصلا درک نمیکنم از چه حرف

میزند و چرا وسط این حال باید اسم سوگند را

بیاورد!

 

قدمی جلو میآید و تن صدایش اوج میگیرد.

_ میدونست؟

 

ترس صدایم را به لرز میاندازد.

_ چی رو؟!

لحظهای کوتاه چشم میبندد. کف دست راستش را

محکم روی دهانش میکشد و وقتی دوباره با همان

نگاه خشمگین خیرهام میشود هیچ تلاشی برای

پایین آوردن تن صدایش ندارد!

_ جریان سقط رو.

چشمانم درشت میشود. نمیفهمم دلیل سوالش

چیست و اصلا حس خوبی ندارم.

_ چی شده یزدان!

 

با یک گام بلند خودش را به من میرساند، سینه به

سینهام میایستد و فریاد میکشد!

_ جوابم رو بده! سوگند میدونست؟

بیاختیار یک قدم عقب میروم. دست چپم را بالا

میآورم و در هوا مقابل قفسهی سینهاش که به

شدت بالا و پایین میشود نگه میدارم.

_ آره…

با هر دو دستش محکم چنگ میاندازد درون

موهایش.

_ کی بهش گفتی؟

 

دستم مقابلش و روی هوا میلرزد، تمرکز ندارم و

نمیتوانم به هیچ چیز فکر کنم تا زودتر بفهمم چه

شده است!

_ همون روزی که زنگ زدیم با سیروان بیان

اینجا… روزی که سکانس ُمردن لاله رو بازی

کردم…

عمیق نفس میکشد و سریع رو بر میگرداند، چشم

از چشمم میگیرد و چند قدم دور میشود.

مضطرب به سیروان که برخلاف همیشه مثل یک

مجسمه گوشهای نشسته است و صدایش در نمیآید

نگاه میکنم.

 

 

 

سرش را گرفته میان دستانش و بیحرکت روی

مبل مانده است!

_ چرا بعد از اون همه وقت یهو باید بشینی

دربارهی اون موضوع صحبت کنی؟!

هنوز هم دارد کلمات را با تن صدای بالایی کنار

هم ردیف میکند.

پشت به من به سمت کانتر آشپزخانه میرود،

نگاهم دنبالش میکند، دست راستش را مشت

میکند و محکم کف دست چپش میکوبد!

 

_ چرا باید اون موضوع رو کامل تعریف کنی!

یکی از صندلیهای جلوی کانتر را در یک حرکت

بلند میکند و پرقدرت به طرف دیوار نشانه

میگیرد!

_ مگه قرار نشد هیچکس ندونه!

صندلی محکم با دیوار برخورد میکند و او فریاد

زنان سراغ صندلی دوم میرود!

_ مگه قرار نشد به هیچکس حرفی نزنیم!

دست روی دهانم میگذارم و وحشت زده به او که

حالا حین کوبیدن مشتش روی کانتر است خیره

میمانم… حتی پلک نمیزنم!

 

_ مگه این راز ما نبود!

سیروان بالاخره از جایش بلند میشود. با چند گام

بلند و سریع خودش را به یزدان میرساند،

بازویش را میگیرد و او را به سمت تنها صندلی

باقی مانده کنار کانتر میکشد.

_ بسه! بشین.

 

 

دست سیروان را پس میزند و غافلگیرانه به

طرف من خیز بر میدارد!

تا به خود میآیم شانههایم از دو طرف اسیر فشار

دستانش هستند.

_ پس چرا وقتی میپرسم کی میدونست میگی به

هیچکس نگفتی!

با خشم به نگاه ماتم خیره است. ترس زبانم را بند

آورده و نمیتوانم چیزی بگویم.

سیروان جلو آمده است و سعی دارد یزدان را کنار

بکشد.

_ میگم بسه! به خودت بیا!

 

دستان یزدان از شانهام جدا میشود و به دنبال

سیروان به طرف یکی از مبلها قدم بر میدارد.

_ بشین اینجا. سعی کن آروم باشی تا بتونیم فکر

کنیم.

به محض اینکه به اجبار فشار دستان سیروان

روی مبل مینشیند به موهایش چنگ میزند و

سپس سرش را محکم میان دستانش نگه میدارد.

_ دیگه کم آوردم! فلج شدم… مغزم متلاشی شده!

_ خیلی خب! با داد زدن به هیچ جا نمیرسی. به

اندازه کافی هم داد زدی دیگه بسه. بذار فکر کنیم

و درست قدم برداریم.

 

تکان میخورم، تن صدای یزدان آنقدر پایین آمده و

دچار گرفتگی شده است که نگرانی برای او تمام

حسهای دیگر را در وجودم عقب میراند.

در حالی که نجوای خفهاش را سخت اما کامل

میشنوم سریع به طرف آشپزخانه میروم.

_ دارن با ما بازی میکنن!

_ چند دقیقه همین جا دراز بکش به هیچ چیز هم

فکر نکن.

_ چطوری فکر نکنم سیروان! دارم دیونه میشم!

وارد آشپزخانه میشوم و صدایشان پشت سرم جا

میماند و دیگر فقط یک نجوای نامفهوم و ضعیف

به گوشم میرسد.

 

 

قصد دارم فورا با بستهی قرص و لیوان آب به

سالن برگردم که نگاهم بیکباره خشک میشود

روی چندین عکس افتاده وسط میز آشپزخانه…

ناباور، شوکه و در حالی که به چشمانم اعتماد

ندارم به میز نزدیک میشوم.

یک دستم مینشیند روی یکی از صندلیها و دست

دیگرم پیش میرود…

 

عکسها را بدون اینکه دست بگیرم روی میز

عقب و جلو میکنم.

درد میپیچد درون قلبم و کشیده شدن ناگهانی

زمین از زیر پاهایم را به خوبی احساس میکنم.

سریع صندلی را عقب میکشم و فرو میریزم…

یکی از عکسها را که نسبت به چندتای دیگر

واضحتر است میان انگشتانم نگه میدارم و تا

مقابل صورتم بالا میآورم.

تصویر مقابلم آنقدر غیرقابل باور است برایم که

سریع عکس را روی میز رها میکنم…

 

نه عقلم، نه قلبم، نه منطق و نه احساسم چنین

چیزی را باور ندارد!

سریع بلند میشوم. تلو تلو میخورم، سستتر از

هر زمان هستم!

لبهی میز را محکم نگه میدارم، به عکسها نگاه

میکنم… لبخند میزنم، قطره اشکی فرو میچکد!

سر تکان میدهم. عمیق نفس میکشم، چندین بار و

بیوقفه. نفسهای عمیق و پشت سر هم.

دست میگذارم روی شکمم، پلک میزنم و قطره

اشکی دیگر…

سر بر میگردانم، نگاه به اشک نشستهام را به

ردیف کابینتها میدوزم…

 

 

هر دو دستم را حلقه میکنم دور شکمم… کمر خم

میکنم و میل دارم فریاد بکشم “دروغ است.”

ترسیدهام… بیشتر از اینکه با هر حس دیگری

درگیر شده باشم ترسیدهام… ترس، ریشه در جانم

دوانده است!

پلک میزنم و دو قطره اشک پی در پی فرو

میچکد.

 

ترسیدهام و نمیخواهم هر دویشان لحظهای ترسم

را حس کنند… نمیخواهم بترسند و گمانشان بر

این شود که تنها هستند!

دستی روی شانهام قرار میگیرد و صدای نگران

سیروان را بلافاصله زیر گوشم میشنوم.

_ ارمغان؟ خوبی؟

برای کمر راست کردن مکثی ندارم.

دستانم هنوز دور شکمم حلقه هستند و نگاه خیسم

به نگاه کلافهی او وصل میشود.

_ از کجا اومدن؟

 

صدایم انگار از ته یک چاه عمیق بالا آمده است!

از دو طرف بازوهایم را میگیرد. مثل من عمیق

نفس میکشد!

_ من دیشب توی ماشین جلوی در خوابیدم. صبح

قبل از اینکه ماشین رو روشن کنم و برم یه

موتوری اومد این پاکت رو گذاشت لای در و به

محض اینکه چند بار زنگ رو فشار داد تخته گاز

رفت. اونقدر گیج و خوابآلود بودم که حتی

پلاکش رو نگاه نکردم، خودش هم کلاه کاسکت

سرش بود!

چند نفس عمیق دیگر… قطره اشکی دیگر و

نالهای ناباور که گلویم را خش میاندازد.

_ شاید فتوشاپ باشه!

 

کلمهاش زیادی بیرحمانه است و البته ناامیدکننده

برای من که قصد ندارم باور کنم! ابدا!

_ نیست!

 

خودم را کنار می کشم. دستش را پس می زنم.

ـ دروغه! باور نمی کنم…

 

تلوتلو خوران به دور خود می چرخم که دستم را

می گیرد.

ـ بیا یه لحظه اینجا بشین.

این بار او را پس نمی زنم و بدون اعتراض به

خواسته اش عمل می کنم. جان سر پا ماندن ندارم!

روی صندلی که می نشینم نگاهم نافرمانی می کند

و می دود پی آن عکس ها…

دست می کشم روی صورتم و رد اشک را می

گیرم.

چگونه این درد را تاب بیاورم؟ چگونه تحمل کنم

و دم نزنم؟

 

سیروان لیوانی آب به دستم می دهد و خودش کنار

صندلی زانو می زند.

ـ بخور.

نیمی از آب داخل لیوان را سر می کشم و قطره به

قطره اش از چشمانم به ناگاه فرو می ریزد!

لیوان را روی میز می گذارم و خیره به چهرهی

نگران سیروان بریده بریده می گویم.

ـ نباید باور کنم… اگه… اگه باور کنم… روزگارم

جهنم می شه… دنیام برای همیشه… تاریک می

مونه… من اگه باور کنم… بهترین دوستم… کسی

که محرم رازم و بخشی از حریم زندگیم بوده چنین

خیانتی بهم کرده… نه… نباید باور کنم… حتما یه

توضیحی داره… یه توضیحی داره…

 

#

فورا از روی صندلی بلند می شوم.

تعادل ندارم و احساس می کنم بی هوا با جسمی

سنگین به پشت سرم ضربه زده اند.

پشت دستم را محکم روی صورتم می کشم، حالا

وقت گریستن نیست.

 

سیروان زیر بغلم را می گیرد، حتما متوجه شده

است چیزی به زمین خوردنم نمانده!

سر می چرخانم و با نگاهی تهی از هر حسی،

مات چشمانش می شوم.

ـ الان شوکه ایم… باید این شوک رو پشت سر

بذاریم، به زمان نیاز داریم.

تند سر تکان می دهم.

اشک در کاسه ی چشمانم شناور مانده است.

ـ نه… نمی خوام شوک رو پشت سر بذارم! نمی

خوام باور کنم…

 

او را عقب هل می دهم.

ـ دنیام سیاه می شه… دیگه نمی تونم هیچ جا رو

ببینم!

نفسش را عصبی بیرون می فرستد.

ای کاش من هم همین قدر راحت مثل او می

توانستم نفس بکشم…

 

 

مثل یک فرد مست و گیج تلوتلو خوران از

آشپزخانه بیرون می روم.

در عین حال نفس های عمیق می کشم.

دارم خفه می شوم و بغض قصدش متلاشی کردن

گلویم است!

نگاهم می افتد روی یزدان… مردمک هایم در

حدقه ثابت می ماند و دست می گیرم به ستون

کنارم…

دراز کشیده است روی مبل و چشمانش زیر

ساعدش پنهان شده… نیمی بیشتر از چراغ ها

 

خاموش هستند و معنایش این است میگرنش دوباره

برگشته!

پیشانی ام را به ستون می چسبانم. نمی خواهم

ببینم.

عمیق و پشت سر هم نفس می کشم. نمی خواهم

خفه شوم.

دستی روی شانه ام می نشیند. نمی خواهم کمر

راست کنم.

ـ ارمغان؟

نمی خواهم بشنوم.

ـ براش قرص ببر.

 

بعید می دانم صدایم به گوشش رسیده باشد ولی

انگار شنیده است چه گفته ام.

ـ باشه. تو بیا اینجا بشین.

دنبالش کشیده می شوم.

توانایی مخالفت ندارم و وقتی روی مبل می نشینم

از نفس افتاده ام!

 

 

سیروان از مقابلم می گذرد و من دوباره خیره می

شوم به یزدان.

هیچ واکنش و حرکتی ندارد.

سلول به سلول تنم بی تاب رفتن بر سر بالینش

است ولی می ترسم نخواهد کنارش باشم… می

ترسم پسم بزند…

کف دست راستم را روی شکمم می گذارم و عمیق

تر از قبل نفس می کشم.

خودم به درک، تمام نگرانی ام برای

دوقلوهاست… نباید اتفاقی برایشان بیفتند.

 

سیروان با بستهی قرص و لیوان آب سراغ یزدان

می رود.

حواسش کاملا معطوف برادرش است و دست زیر

گردنش می گذارد سرش را بالا بیاورد.

من باید آن قرص را در دهانش می گذاشتم… با

دست خودم…

من باید زیر گوشش دلداری اش می دادم و دست

روی موهایش می کشیدم…

دسته ی مبل زیر فشار دست چپم می ماند و تلاش

می کنم از جایم بلند شوم.

تعادلم را هر طور که می توانم حفظ می کنم و به

اتاق خواب می روم.

 

سریع و بی تعلل لباس هایم را تعویض می کنم.

سوگند حتما برای من توضیحی دارد… مطمئن

هستم!

سست و بی تعادل که از اتاق خواب بیرون می

زنم سیروان متوجه ام می شود.

ـ کجا می ری ارمغان!

 

 

جوابش را نمی دهم و با همان قدم هایی که ضعف

را فریاد می زنند سراغ سوییچ می روم، میان

انگشتانم که می فشارمش دستی پر قدرت می پیچد

دور بازویم و مرا در یک حرکت بر می گرداند.

چشم در چشم می شویم و او قادر نیست خشمش را

پنهان کند.

ـ خودت خسته نشدی از این همه گند زدن به

زندگیمون؟ خسته نشدی از حماقت هات؟ داری می

ری سراغش که چی بشه؟

تن صدایش لحظه به لحظه اوج گرفته است و

چشمانش به خون نشسته اند.

ـ خیال می کنی چی بهت جواب می ده؟ چی با

خودت فکر کردی که شال و کلاه کردی بری

 

دیدنش؟ اصلا ببینم، داری می ری دیدن

کدومشون؟

بی رحمانه دارد با کلمات زخم می زند. قطره

اشکی که از گوشه ی چشمم می چکد تا زیر چانه

ام را خیس می کند و او بنده ی خشم شده است…

شاید هم نفرت!

ـ هیچ اعتبار و آبرویی برام نذاشتی! زندگیم رو

خراب کردی… من مگه از تو چی خواسته بودم به

جز آرامش و عشق؟

سیروان جلو می آید و دست روی شانه ی یزدان

می گذارد.

ـ الان عصبانی هستی بهتره حرف نزنی.

 

خشمگین به طرف سیروان می چرخد. بازویم از

تحمل فشار انگشتانش به ناگاه خلاص شده است.

ـ یا اینجا نمون یا دهنت رو ببند و دخالت نکن.

می کوبد تخت سینه ی سیروان و بلندتر فریاد می

کشد.

ـ بار بعد چشم روی اینکه برادرم هستی می بندم و

طور دیگه ای برخورد می کنم پس دیگه دخالت

نکن.

مضطرب و ترسان جلو می روم، مشت دست

راستش را میان انگشتان لرزانم نگه می دارم و

صدایم به سختی بالا می آید.

ـ یزدان…

 

بیکباره بر می گردد و تخت سینه ی من هم می

کوبد. گیج تر و بی تعادل تر از آن هستم که بتوانم

مثل سیروان بر سر جایم بمانم.

ـ تو هم ساکت باش، دیگه خسته ام کردی.

 

فریادش هنگام بر زبان آوردن آخرین کلمه هم

زمان است با پرت شدنم روی زمین.

 

ـ مرتیکه داری چه غلطی می کنی؟ زده به سرت؟

زنت حاملهس احمق! یادت رفته چه شرایطی داره؟

دست روی شکمم می گذارم و احساسم مثل یک

حباب می ترکد… درست مثل همان وقتی که باعث

شد قلبم تاب نیاورد و روی تخت ضربان خودش

را گم کند…

نفسم هم مثل همان موقع تنگ می شود و وسط

سینه ام می ماند…

خودش را فورا به من می رساند، کنارم زانو می

زند و دست روی کمرم می کشد…

نگران شده و خوب می دانم نگرانی اش فقط به

خاطر آن دو جنین است… به خاطر دوقلوها نه

منی که قلبم ضربان گم کرده و نفس ندارم…

 

_ خوبی؟

نفس های عمیق می کشم… تند و پشت سر هم.

_ ارمغان…

صدایش زیر گوشم لرز کرده است… صدایش دارد

از نگرانی و استرس متلاشی می شود.

نفسم که جا می آید و از سنگینی قلبم کاسته می

شود بدون اینکه نگاهش کنم پسش می زنم… نمی

خواهم ببینمش!

من خیلی بیشتر از او خسته شدهام و کم آوردهام.

 

برای جلو آمدن و نزدیکم شدن هیچ واکنشی نشان

نمی دهد… دست روی شکمم می گذارم و در

همان حال نشسته روی زمین می مانم.

جان ایستادن ندارم!

 

_ نمی فهمم دارم چیکار می کنم… توی حال خودم

نیستم… حس کسی رو دارم که زنده زنده آتیشش

زدن…

 

نه! نه! نه! صدای گریه اش شلیکی دردناک و

ترسناک به طرف قلبم است.

_ جونم داره می سوزه! هیچ کاری از دستم ساخته

نیست! دست گذاشتن دور گلوم و دارن فشار می

دن و هیچ غلطی نمی تونم بکنم!

نگاهم پی چشمانش می دود… همان موقع از

جایش بلند میشود و چنگ می زند به موهایش.

_ یه نفر مگه چقدر تحمل داره! تا کجا نشون ندم

چقدر داغونم!

صورتش از اشک خیس است و تندتند نفس

میکشد.

 

دستش که می رود سمت قفسه ی پرشتاب سینه اش

سیروان تعلل را کنار می گذارد و قدم تند می کند.

_ به خدا سکته می کنی! بسه، گور بابای

همهشون.

زیر بغل یزدان را می گیرد و من تمام انرژی ام

را خرج بلند شدن می کنم.

سر گذاشته است روی شانه ی سیروان و قصد

ندارد قدم از قدم بردارد.

_ برو برامون بلیت بگیر دست زنم رو بگیرم از

این جهنم برم… مهم نیست کجا فقط می خوام از

این مردم دور شیم… الان فقط سلامتی ارمغان

برام مهمه ولی وقتی برگردیم روزگار تک تکشون

رو سیاه می کنم.

 

قبل از اینکه سیروان جوابش را بدهد دست لرزانم

را بند بازویش می کنم.

فورا تکان می خورد، بر می گردد به طرفم که با

دیدن رنگ پریدگی صورتش تمام دلخوریام را

فراموش می کنم…

از سیروان فاصله می گیرد و بی هیچ مکثی بغلم

میکند…

دستانش محکم نگه ام می دارند و زیر گوشم با

صدای گرفته ای زمزمه می کند.

_ ببخش… نفهمیدم چی می گم و دارم چیکار می

کنم… ببخش ارمغانم…

 

لرزش خفیف شانه اش و تن صدایی که هنگام بر

زبان آوردن آن میم مالکیت رعشه گرفته است

معنایش این است که قادر نیست دیگر اشک را در

کاسهی چشمانش نگه دارد!

من خیلی خوب فهمیده ام که دارد گریه می کند…

سر بر شانه ی من گذاشته و گریه می کند. بی

صدا، خسته و بُریده از همه و شاید حتی خود

من…

 

 

صدای باز و بسته شدن در سالن را میشنوم…

سیروان رفته است… و ما چقدر محتاج این تنهایی

هستیم.

خودم را کنار میکشم، قفل آغوشمان باز میشود،

نگاهم از تماشای صورتش گریزان است…

بازویش را میگیرم و او هم بدون حرف دست

دور کمر من حلقه میکند تا هر دو جان قدمهای هم

باشیم…

به مبل که میرسیم زیرلب با صدای لرزانی

میگویم.

_ دراز بکش…

 

مینشیند و حین نشاندن من بغل دستش بدون اینکه

کمرم را رها کرده باشد زیر گوشم لب میزند.

_ بشین کنارم.

حالا کنارش هستم… در حلقهی بازویش و دارم

فکر میکنم صدایش چقدر خستهتر از همیشه است!

_ خوبی؟ آره؟

فقط سر تکان میدهم، بدون اینکه نگاهش کنم.

صورتش جلو میآید و هم زمان شالم را از روی

موهایم پایین میکشد.

 

نگاهم میماند روی شالی که میافتد کنار پایهی

مبل و نفس او مینشیند روی پوست گردنم…

_ چرا هر چقدر دست و پا میزنم که همه چیز

مثل قبل بشه دوباره میرسیم به نقطهی تاریکی که

فراری هستیم ازش؟

پیشانیاش چسبیده است به چانهام و دستش دارد

روی شکمم را نوازش میکند.

_ نتونستم رفتارم رو کنترل کنم… اون عکسها

روانم رو به هم ریخت…

آرام خودم را کنار میکشم. از نفسش، از صدایش

و از آن حلقهی امن و نوازش دور میشوم…

 

نگاهم بالا نمیآید اما سکوتم بالاخره میشکند.

صدایم تکه تکه است! مثل آدم مجروحی که پی در

پی مورد اصابت ترکش قرار گرفته! فقط به چشم

دیده نمیشد!

_ سوگند حتما توضیحی برای ما داره… بذار

ببینمش، باید باهاش حرف بزنم.

خصمانه در جوابم میگوید.

 

_ برای بودن توی ماشین اون مرتیکه در حالی که

همدیگه رو بغل کردن و دارن میبوسن چه

توضیحی میتونه داشته باشه؟

تصویر آن عکسها مقابل نگاهم جان میگیرد و با

درد پلک میزنم.

_ سهیل فریبش داده… برای انتقام از من رفته از

سادگی دوستم استفاده کرده… مطمئنم.

خودش را به طرف میکشد، فاصلهای که من

میانمان ایجاد کردهام را او پر میکند.

دست روی شانهام میگذارد.

 

_ باشه قبول، همینی که تو میگی درسته اما چی

عوض میشه؟ خنجری که از سوگند خوردیم

سوزشش کمتر میشه؟! از شدت خیانتی که نسبت

به ما انجامش داده چی کم میشه ارمغان؟!

دست زیر چانهام میگذارد، سرم را آرام به طرف

خود میچرخاند و بالا میآورد.

نگاهم دیگر هیچ مقاومتی ندارد… وصل چشمان

سرخ او میشود.

_ سوگند هیچ جوابی برات نداره!

اشک به چشمانم نیش میزند… تصویر چهرهی

برآشفتهی یزدان موج میافتد.

_ نمیتونم تحمل کنم… جونش رو ندارم…

 

دست میگذارم روی سینهام، روی نبض ناآرام

قلبم.

_ تاب نمیارم… دیگه سر پا نمیشم… بذار باهاش

حرف بزنم…

به گریه افتادهام و او در یک حرکت مرا در آغوش

میکشد.

پشتم را نوازش میکند و زیر گوشم زمزمهوار

میگوید.

_ هیش… آروم باش، میگذره…

صدای گریهام را رها میکنم.

 

_ نمیگذره… دیگه نمیگذره! اون بهترین و قابل

اعتمادترین آدم زندگیم بود… نه یزدان من باور

نمیکنم، سوگند این کار رو با من و زندگیم

نمیکنه…

 

روی موهایم را میبوسد، حرکت نوازشگر دستش

لحظهای متوقف نمیشود و نگرانی در صدای

گرفتهاش جا خوش کرده است.

 

_ حسابش رو ازش پس میگیرم. بیخیالشون

نمیشم. تو آروم باش، بسپارش به من.

زیر گوشش هق میزنم.

_ به مرگ خودم راضی شدم… دیگه هیچ امیدی

برای این زندگی ندارم!

سریع عقب میپرد. صورتم بلافاصله از دو طرف

اسیر فشار دستانش میماند و خیره به چشمان

گریانم سرزنشم میکند.

_ دیگه اون حرف رو تکرار نکن! هیچ وقت!

چطور میتونی چشم روی من و بچهها ببندی و

بگی دیگه هیچ امیدی نداری!

 

دست چپش را پایین میآورد و روی شکمم

میگذارد.

_ من به درک! چطور میتونی چشم روی دوقلوها

ببندی؟ بدون تو مگه میتونم کنارشون باشم؟

هق هق کنان خودم را در آغوشش رها میکنم و

دستم دور گردنش حلقه میشود.

_ همه جا تاریکه… دیگه چشمام هیچ جا رو

نمیبینه!

چانهاش را روی سرم میگذارد و در جوابم چیزی

نمیگوید.

_ اونقدر خستهام که شدیدا دلم میخواد یه مدت

طولانی بخوابم… اونقدر بخوابم که وقتی بیدار

 

میشم کابوس تموم شده باشه، آدمها با تنفر نگاهم

نکنن…

حلقهی بازوانش اطراف بدنم بیشتر میشود.

با همان نفس سنگین شده عطرش را بو میکشم.

_ بلایی بر سرم آوردن که حتی روی دیدن

خانوادهام رو نداشته باشم… جون برام نذاشتن…

کاش بخوابم… روزها بخوابم تا زودتر بگذره!

روی موهایم را میبوسد، بعدش شقیقهام را، بعدش

شانهام را… دوباره بر میگردد و باز هم روی

موهایم را میبوسد.

حرف نمیزند شاید چون نمیخواهد متوجه شوم او

هم به گریه افتاده است…

 

من هم خیس شدن نامحسوس پوست سرم را، تکان

خفیف شانهها و قفسهی سینهاش را به روی خود

نمیآورم…

نه او گریه نمیکند فقط جوابی برای درد و دلهای

من ندارد…

***

 

 

پیامم را خوانده بود بدون اینکه جوابی داده باشد!

برایش نوشته بودم جلوی در خانهیشان هستم و

حتی نمیدانستم خانه است یا نه!

حالا پنج دقیقه میشود که چشم دوختهام به در

بستهی خانهای که ماشین را کمی عقبتر از آن

پارک کردهام…

پنج دقیقهی دیگر هم میان گرداب خانه خراب کنی

که درگیرش ماندهام میگذارد که بالاخره در خانه

باز میشود.

خیره مثل کسی که تا حالا یک بار هم او را در

زندگی ندیدهام چشم دوختهام به قامتش و چون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x