رمان تاریکی شهرت پارت ۵۷

4.6
(8)

 

سرش را بیش از اندازه روی گردن خم کرده است

نمیتوانم صورتش را ببینم.

فقط دو قدم تا در ماشین فاصله دارد که سریع پیاده

میشوم.

پاهایش میخ زمین میماند.

آرام به طرفش میروم. نزدیکش میرسم، یک

قدمیاش و او انگار که بیاختیار فاصله میگیرد!

عقب پریده است!

لبخند میزنم، تهی از هر حسی!

دوباره جلو میروم. کنارش میایستم و میبینم که

چگونه دارد گوشهی مانتویش را چنگ میزند…

 

سرش بیشتر پایین میافتد و شک ندارم گردن درد

خواهد گرفت!

آرام دست روی شانهاش میگذارم.

لبخندم تلخ، بیروح و مانند یک گل خشکیده روی

لبهایم نقش بسته است.

_ دکتر رانندگی کردن رو برام ممنوع کرده، تو

بشین.

 

 

 

حتی یک کلمه حرف نمیزند. من هم انتظار شنیدن

ندارم!

آهسته از کنارش میگذرم و به محض نشستن

دوباره داخل ماشین، زل میزنم به او…

بیحرکت بر سر جایش ایستاده است و گمانم یکی

دو دقیقه طول میکشد تا به خود بیاد، قدم بردارد و

بیاید کنارم پشت فرمان بنشیند.

بر میگردم و نگاهش میکنم.

آشفتگی و بیقراریاش کاملا مشهود است چون او

مثل من یک بازیگر قهار نیست!

 

مثل من که حتی لرزش صدایم را مخفی نگه

داشتهام…

_ خیلی گرسنهم… نظرت چیه بریم یه چیزی

بخوریم؟

خیره مانده به فرمان انگار که حتی پلک هم

نمیزند اما بالاخره سکوتش را میشکند…

صدایش مرتعش، ضعیف و خفه است.

_ ارمغان… بهتره همین جا حرف بزنیم…

سریع خودم را به طرفش میکشم، با همان لبخند

مضحک و عاریهای ماسیده روی لبهایم دست

روی بازویش میگذارم.

 

_ گرسنه هستم سوگند، نمیدونی گرسنگی که بهم

فشار بیاره نمیتونم هیچ کاری انجام بدم؟

خودم را عقب میکشم و وقتی میخندم کامم تلخ

میشود!

_ دیگه سه نفر به حساب میام، قد سه نفر باید

بخورم.

نفسش نصفه و نیمه از گلویش بیرون میپرد.

دیگر اعتراضی ندارد و تن میدهد به بازی که به

راه انداختهام!

_ کجا بریم؟

 

استارت زده است و در انتظار پاسخ من مات رو

به رو مانده.

 

سر میچرخانم خلاف جهتی که او قرار دارد.

چشم میدوزم به آسمان که به نظرم قرار است در

تاریکترین حالت خود شب را ثبت کند و خوب

میدانم انتخابم به آشفتگیاش دامن میزند.

 

_ پیتزای مورد علاقهی هر دومون رو سر راه از

همون جای همیشگی بگیریم و بریم

خلوتگاهمون…

از گوشهی چشم میبینم که فرمان ماشین چگونه

میان دستانش چنگ زده میشود و هیچ واکنشی

نشان نمیدهم.

_ ارمغان…

اجازهی حرف زدن را از او به آنی میگیرم.

_ مامان فندقها خیلی گرسنهس و هوس خوردن

پیتزای مورد علاقهش رو کرده خاله سوگند،

حرکت کن.

 

صدای نفسش در گوشم تاب میخورد و ماشین با

سرعت بالایی به حرکت در میآید.

همان لحظه موبایلم زنگ میخورد، خم میشوم و

به محض برداشتنش از جلوی ماشین جواب

میدهم.

_ جانم؟

با تن صدای بالایی و تحتتاثیر عصبانیت میغرد.

_ کجایی؟!

تکیه میدهم به صندلی. وارد خیابان اصلی شدهایم.

_ تازه برگشتی خونه؟

 

قادر نیست فریادش را مهار کند و من صدای

گوشی را کم کردهام تا آنجا که سوگند هیچ چیز

نشوند…

حتی به اندازهی شنیدن یک صدای محو از آن

فریادها را از حواس او دریغ کردهام…

_ ماشین رو برداشتی کجا رفتی با اون وضعیت و

حالی که داشتی؟ دکتر مگه رانندگی رو برای تو

ممنوع نکرده؟!

 

او نفس نفس میزند و من از شدت خونسردی که

دچارش شدهام حیران ماندهام!

_ نگران نباش، تا دو ساعت دیگه بر میگردم. با

سوگندم.

فریادش ترسناکتر از همیشه است.

_ شما بیجا کردی رفتی دیدنش! همین حالا بر

میگردی خونه… شنیدی چی گفتم ارمغان؟

عمیق نفس میکشم. بازدمم زیادی سنگین است.

_ من بیرون غذا میخورم، تو هم یه چیزی

بخور… حواسمون نیست انگار که از دیشب هیچی

نخوردیم! من دیگه ضعف کردم گمونم!

 

_ زده به سرت؟ چرا مزخرف میگی! همین حالا

بر میگردی خونه، همین حالا ارمغان.

_ کارم تموم بشه چشم.

مطمئن هستم گلویش زخم شده آنقدر که فریاد

کشیده است…

_ اون هیچ جوابی برای تو نداره چرا متوجه

نیستی! فقط حالت بدتر میشه… سوگند برای تو

هیچ جواب و توضیحی نداره این رو بفهم!

نفسهای عمیق میکشم. من با او هم نظر نیستم

چون حالا اینجا نبودم…

 

اگر مثل او فکر میکردم به محض بیدار شدن

روی تختمان در حالی که خودش به همراه

سیروان خانه نبودند سریع به دیدن سوگند نمیآمدم.

_ سریع برگرد خونه. دیگه نمیخوام چیزی بشنوم

فقط از همون جایی که هستی دور بزن و برگرد.

آرام و مطمئن لب میزنم.

_ مراقب فندقهامون هستم. زود بر میگردم.

قبل از اینکه صدای فریاد دوبارهاش در گوشم

بپیچد تماس را قطع میکنم و موبایل را بدون

لحظهای تردید روی حالت پرواز میگذارم.

_ تو هم گوشیت رو خاموش کن، میخوام دوتایی

حسابی خلوت کنیم… مثل قدیمها.

 

صدایش هیچ جانی ندارد وقتی جوابم را میدهد.

_ گوشیم رو نیاوردم… موند خونه.

لبخند ُمردهام جای خود را به پوزخند داده است و

سر تکان میدهم آن هم در حالی که زیر لب آهسته

نجوا میکنم.

_ خوبه!

***

 

نوشابه گلویم را میسوزاند… زیر چشمی به

پیتزای دست نخوردهی سوگند نگاه میکنم و بعدش

به پیتزای خودم…

حین شکستن آن سکوت سنگین، جعبهی پیتزا را

عقب هل میدهم.

_ مثل همیشه نیست! از کیفیت افتاده!

 

زل زدهام به صورتش. او اما چشم دوخته است به

جعبهی پیتزاها…

_ میدونی… به نظرم رابطهی آدمها هم

اینجوریه… یهو از کیفیت میفته!

سرم را بالا میگیرم. آسمان دلگیر و تاریکتر از

هر زمان است!

او قصد ندارد چیزی بگوید و من پر از حرفم!

_ اینجا زیاد با هم درد و دل کردیم… خندیدیم…

از رویاها و آرزوهامون گفتیم… حتی گریه

کردیم…

چشم از سیاهی آسمان میگیرم و دوباره نگاهش

میکنم.

 

بیحرکت بر سر جای خود مانده… مثل درختی

خشکیده که هر لحظه ممکن است تبر بخورد…

در انتظار تبر، دچار ترس و واهمهای آشکار شده

است!

_ یه دختر یه پسر… دل تو دلم نیست برای بغل

کردنشون.

کوچکترین حرکتی ندارد. نمیتوانم چشمانش را

ببینم.

خودم را روی زمین به سمتش میکشم… دست

میگذارم زیر چانهاش و سرش را آهسته بالا

میآورم.

 

مردمکهایش تکان میخورند، انگار که به هیچ

جا وصل نیستند! این طرف و آن طرف پرت

میشوند ولی عاقبت ثابت میمانند… آنقدر خیره

نگاهش کردهام تا بالاخره تسلیم شود!

مردمکهایش سکونی ناگهانی پیدا میکند…

چشم در چشمش لبخند میزنم!

لبخندم… غرق آماجی از تلخترین حسهای

دنیاست…

“آخ” برای گل لبخندی که تا ابد تصویری پژمرده

از آن روی صورتم به یادگار گذاشتهاند…

 

 

_ هر دومون خواهر نداشتیم و قرار شد جای خالی

خواهر رو توی زندگی هم پر کنیم… قرار شد

بچههامون بیخاله نمونن…

چانهاش را رها نمیکنم مبادا سرش پایین بیفتد،

مبادا نگاهش باز هم انتظار چشمانم را دست به سر

کند…

_ بدون تو اتاقشون رو بچینم؟ بدون تو براشون

لباس بخرم؟

 

لبهایش میلرزد. اشک در چشمانش جمع میشود

و کافیست پلک بزند.

_ قرار بود صدات بزنن خاله! اصلا ما رو دوست

نداشتی خاله سوگند؟ من و فندقها رو…

پلک زد و دو طرف صورتش همزمان خیس شد.

_ ارمغان…

_ صبر کن… فعلا چیزی نگو…

خودم را کنار میکشم. رو بر میگردانم و آهسته

از جایم بلند میشوم.

 

چند قدم پیش میروم تا بتوانم چراغهای روشن

شهر را مقابل خود ببینم و پشت سر هم نفسهای

عمیق میکشم.

_ محرم راز بودی… محرم حریم بودی… چی شد

که نامحرم از آب در اومدی؟!

چشمانم به سوزش میافتد… تیزی بغض را تا

مردمکهایم احساس میکنم.

_ حتی یک لحظه فکر نکردم تو بتونی چنین

خیانتی در حق من انجام بدی! وقتی یزدان ازم

پرسید جریان سقط رو به کی گفتم حتی یک لحظه

به ذهنم نیومدی! حتی یک لحظه به شک نیفتادم!

فورا به عقب بر میگردم. از همان فاصله نگاهش

میکنم. سر پایین انداخته است و شانههایش از

فشار گریهی بیصدایش میلرزد.

 

_ خواهرم بودی… محرم راز و حریم زندگیم

بودی… مگه میشد تو چنین کاری کرده باشی!

هیچ شکی به دلم نیفتاد… فکر نکردم چطور تا

جریان سقط رو به تو گفتم مثل بمب توی مجازی

منفجر شد!

 

 

تُن صدایم بالا میرود.

 

_ الان میخوام بشنوم… دیگه میتونی حرف

بزنی، سرت رو بالا بگیر و نگاهم کن… بگو

چرا؟

صدای هق هق گریهاش در فضا میپیچد و هیچ

تکانی نمیخورد.

دو قدم به طرفش میروم و کل وجودم با فریادی

که میکشم به رعشه میافتد.

_ از کی با سهیل ملکان رابطه داری؟

بدون اینکه نگاهم کند گریان و با صدای لرزانی

میگوید.

 

_ بهم قول داده بود تو رو فراموش کنه… قرار

نبود از من وسیله بسازه برای انتقام گرفتن!

قادر نیستم فریادم را خاموش نگه دارم.

_ ولی ساخت! تو رو بازیچهی خودش کرد! اینقدر

احمق نبودی سوگند!

بیکباره از جا میپرد! میآید مقابلم سینه سپر

میکند و گلوی او هم به فریاد میافتد!

_ آره من احمقم… از کدوم رفاقت حرف میزنی

که تا معروف شدی حتی خانوادهاتو فراموش

کردی، من که جای خود داشتم! دور و دورتر

شدی! دیگه اون ارمغان قبل نبودی… چندتا قرار

شاممون رو دقیقهی نود کنسل کردی؟ چند دفعه

منو سر قرار کاشتی و نیومدی؟ خواهر بودم و از

هر ده پیامم یکی رو جواب میدادی اون هم سر

 

بالا! خواهر بودم و از هر ده تماس یکی رو جواب

میدادی؟

هاج و واج ماندهام… مشت دستانم شل شدهاند و

نفسم دارد وسط گلویم گره میخورد.

_ قبل از معروفیتت هر وقت شوخی شوخی بهت

میگفتم نکنه وقتی معروف شدی منو فراموش کنی

میزدی توی سرم و فحشم میدادی ولی فراموش

کردی! با خودم فکر کردم حالا که اون اینقدر

راحت منو گذاشته کنار منم کاری بهش نداشته

باشم…

صدایم به سختی از میان لبهای بیحس شدهام

بیرون میپرد.

_ ولی بعدش فکر کردی بذار حالش رو بگیرم،

بذار زمینش بزنم و زندگیش رو خراب کنم…

 

همچنان گریه میکند. عقب میرود، چشم از من

که مثل یک روح سرگردان مقابلش هستم میگیرد

و دور خود میچرخد.

 

_ منم مثل هر کسی قلبی دارم که میتونه عاشق

بشه!

 

تا رسیدن به جنون فاصلهای ندارم…

حتی دیگر قادر نیستم فریاد بکشم!

_ عاشق کسی که ازت سواستفاده کرده؟ کسی که

به خاطر سر در آوردن از زندگی من نمیدونم

چطوری و از کی تو رو فریب داده؟!

این بار که نگاهم میکند برق نفرت را به خوبی

در چشمانش میبینم و قلبم تیر میکشد.

_ اون هم یکی شبیه توئه! مگه تو کم از آدمها

سواستفاده کردی؟ کم پل ساختی از آدمها؟

عمیق، پرشتاب و با درد نفس میکشم.

_ تو از یزدان کم سواستفاده کردی؟ تا موقعیتش

رو فهمیدی چسبیدی بهش و اصلا هم برات مهم

 

نبود نامزد داره! تونستی چشم روی موقعیت و

پولش ببندی؟ از سهیل ملکان استفاده نکردی؟ دور

از چشم یزدان باهاش کافه و رستوران نمیرفتی؟

نچسبیدی بهش تا باباش بهت نقش بده؟ اون وقتی

که مینشستی بغل گوشش درد و دل میکردی و

رابطهی داغونت با یزدان رو ازش پنهان

نمیکردی مگه دنبال همین نبودی که بهت علاقه

پیدا کنه و با فکر اینکه قراره از شوهرت جدا بشی

هوات رو داشته باشه؟

انگشت اشارهاش به طرفم گرفته میشود و چیزی

به فروپاشی من نمانده است…

_ تو همینی ارمغان بدیع! نمیتونی وقتی خودت

هزارتا غلط کردی و سیاهترین باطن رو داشتی

حالا مثل طلبکارها از من حساب بخوای!

 

حتی فکرش را هم نمیکردم یک روز با دو چشم

باز چنین کابوسی ببینم!

دست روی قلبم میگذارم و زانو خم میکنم.

من تاب نمیآورم…

 

تلو تلو میخورم و در جهت حفظ تعادلم ناتوانم…

 

سوگند سریع میدود و بازویم را میگیرد.

نگاهش نمیکنم و با صدای خفهای در حالی که

نفس برایم نمانده است میگویم.

_ دستت رو بکش!

_ میرسونمت خونه.

میخواهد به طرف ماشین راهم دهد که محکم زیر

دستش میکوبم… تمام انرژیام صرف آن ضربهی

ناگهانی شده است و تعادلم بر هم میخورد.

چیزی به با سر روی زمین فرود آمدنم نمانده است

که سوگند دوباره نگهام میدارد…

 

دستش در لحظهی آخر با نگرانی به کمکم آمده

است تا زمین نخورم!

نالهام بیجان و اسیر مرگ است…

_ ولم کن…

_ خیلی خب باشه… بیا توی ماشین بشین.

چند قدم راهم میدهد که خودم را کنار میکشم، به

بدنهی ماشین تکیه میدهم و حتی قد چشم بر هم

زدنی نگاهش نمیکنم.

روی بدنهی ماشین که ُسر میخورم بالاخره رهایم

میکند. دستش جا میماند و من به محض نشستن

روی زمین پاهایم را دراز میکنم…

 

_ حق با یزدان… بود!

کنارم و بالای سرم ایستاده است.

_ توضیحی… برام… نداشتی!

صدای نفسش از صدای نفس من بلندتر است.

_ دستم رو میگیری… که… زمین نخورم… خبر

نداری چطور… با صورت… منو کوبیدی به…

زمین؟!

با قدمهایی پر شتاب از کنارم عبور میکند اما

خیلی زود بر میگردد!

از گوشهی چشم میبینم کنارم زانو میزند و

بطری آب معدنی را تا کنار صورتم بالا میآورد.

 

_ یکم بخور.

 

بیاعتنا به درخواستش و آن صدای مضحک

نگرانش خیره میمانم به تاریکی مقابلم…

_ من مثل یزدان نیستم… نمیتونم تو ذهنم محاکمه

کنم… حکم بدم… از آدمها… فرصت دفاع از

خودشون رو… بگیرم… نمیتونم مثل اون

 

رفتار… کنم… نتونستم سراغت نیام… میدونی…

من امید داشتم…

سر میچرخانم. صورتش نزدیک صورتم است.

بطری آب معدنی را پایین میآورد و اشک از

چشم هر دویمان همزمان چکه میکند. یک

قطره… دو قطره… سه قطره و من بعد از کشیدن

چند نفس عمیق مینالم.

_ تا قبل از اینکه… اون حرفها رو بزنی… امید

داشتم سوگند… تو… تو باورهام رو خراب کردی!

به هق هق میافتم و خودم را کنار میکشم تا

نزدیکش نباشم.

_ تا دنیا دنیاست به من مدیونی… برای لحظههای

خوبی که باهات داشتم و… داغشون و روی دلم

 

گذاشتی… برای رفاقت قشنگی که… ازم…

دزدیدی… مدیونی به من و… به بچههام که…

بلند هق میزنم.

_ که دیگه تو رو نداریم!

سر بطری آب معدنی را باز میکند و با صورتی

خیس لاجرعه نیمی از آن را سر میکشد.

_ ولی… ولی سوگند من عاشق یزدان بودم… بین

همهی کسایی که… باورم نداشتن… همهی کسایی

که تهمت زدن… به خاطر پولش… زنش شدم…

حتی… حتی خودش هم… یه دورهای دچار این

شک شده بود ولی من… دلم قرص باور تو بود…

تو رفیق درد و دل کردنهام بودی بیانصاف…

دلم خوش بود یه نفر… میدونه من…

 

نفس کم میآورم. سرفه میکنم و او دستپاچه

خودش را به من میرساند.

شانههایم را ماساژ میدهد و با گریه میگوید.

_ بسه دیگه… نباید امشب میاومدم…

سست و بیحال در حلقهی دستش یکی در میان

نفس میکشم که به صورتم آب میزند.

_ ارمغان منو ببین… منو بدبختم نکن، اگه چیزیت

بشه…

جملهاش را کامل نمیکند… گفتن از ترسهایش را

نیمه تمام میگذارد.

 

نگران خودش است و عاقبتش که اگر امشب

جنازهی من روی دستش بماند…

 

تمرکز و انرژیام را گذاشتهام روی دم و بازدمی

که هر بار بیشتر حس خفگی را به وجودم القا

میکند.

اعتنایی به نگرانیهای عاریهای سوگند زیر گوشم

ندارم و به محض اینکه از سنگینی قفسهی سینهام

 

بعد از نفسهای عمیق چندباره کاسته میشود ته

ماندهی انرژیام را خرج پس زدن او میکنم.

بدون اینکه نگاهش کرده باشم عقب رفتهام…

همچنان پرشتاب و عمیق نفس میکشم، دست به

بدنهی ماشین میگیرم و تلاش میکنم بلند شوم.

باید بروم… دیگر حرفی برای گفتن بین من و او

وجود ندارد!

بعد از این ما غریبههای آشنایی هستیم که هیچ

اثری از مهر و دوستی میانمان باقی نمانده!

بالاخره موفق میشوم روی پاهایی که سست و

لرزان هستند بایستم.

 

دستم به دنبال بدن بیرمق و خستهام روی بدنهی

ماشین کشیده میشود.

تلو تلو میخورم، حواسم هست زانو خم نکنم و

خودم را به در سمت راننده میرسانم.

جانم را به دندان گرفتهام و دنبال خود کشیدهام!

بازویم بیهوا از پشت سر اسیر فشار انگشتانش

میشود.

_ میرسونمت.

پشت به او دارم… به او که سکوت را در گلو

خرد کرده است… به او که انگار سرما در

صدایش رخنه کرده است!

 

در ماشین را باز میکنم و قبل از اینکه پشت

فرمان بنشینم بدون اینکه به طرفش برگردم بازویم

را از شر گرهی کور انگشتانش نجات میدهم.

قصد ندارد در مقابل گارد آشکار اما مسکوت

ماندهی من عقب نشینی کند!

در ماشین را پر قدرت نگه میدارد و خم میشد به

کمک دست دیگرش فرمان را محکم میگیرد.

_ نمیذارم با این حال پشت فرمون بشینی و

رانندگی کنی!

 

 

چنین نگرانی و توجهای از طرف کسی که تمامم

را به نیستی کشانده، خنده دار است! حال به هم

زن است! غیرقابل باور است!

زل زدهام به تاریکی مقابلم که تحتتاثیر چراغهای

شهر قرار دارد و در همان حال با صدای کم رمقی

زمزمه میکنم.

_ همیشه گفتن دشمن یه تیرانداز کوره ولی آشنا

میدونه کجا بزنه!

صدای نفسی که به ضرب و عصبی از بینیاش

بیرون میزند زیر گوشم زیادی نزدیک است.

 

مطمئن هستم اگر سر بچرخانم صورتهایمان در

کمترین فاصله از یکدیگر قرار میگیرد ولی

بیحرکت بر سر جایم میمانم.

حتی از گوشهی چشم او را زیر نظر نمیگیرم…

نمیخواهم دیگر ببینمش… نمیخواهم هیچ وقت

دیگر با او چشم در چشم شوم…

_ خوب بلد بودی و میدونستی کجا رو هدف

بگیری و شلیک کنی!

دستهایم روی پاهایم مشت میشوند و دست او

محکم روی فرمان چنگ شده است.

_ بهم نشون دادی که همیشه ضربه رو اون کسی

به آدم می زنه که حتی فکرش رو هم نمیکنه! بهم

 

ثابت کردی نزدیکترین فرد خیلی حرفهای

میتونه ضربه بزنه…

خوب است که ساکت مانده…

آن حجم از دم و بازدمهای پرشتاب و عمیق به درد

قفسهی سینهام دامن زده و بیم خفه شدن دارم…

نگرانیام برای خودم نیست، مرا رساندهاند به

آخرین نقطهای که یک نفر میتواند در زندگی

تجربه کند… آنقدر که به مرگ خود راضی شده

باشم ولی دوقلوها نباید آسیب ببینند…

آنها میتوانند ادامهی من باشند…

 

_ برو کنار…

بغض جانی برای صدایم باقی نگذاشته است.

کوچکترین تکانی نمیخورد! حتی احساس میکنم

فرمان را محکمتر در مشتش نگه میدارد!

_ آدم عاقل سر جون خودش و بچههاش قمار

نمیکنه! لجبازی نکن، بیا پایین.

 

پلکهایم در اوج استیصال روی هم میافتد و نفسم

روی سینه گره میخورد…

به پاهای لرزانی که جان ندارند فکر میکنم… به

دستهایم که قدرت و انرژی همراهشان نمانده، به

ضعفی که بر پیکرم نشسته است و سرگیجهی

لعنتی به جانم افتاده…

اگر پای دوقلوها وسط نبود حتی یک لحظه هم

تردید به دلم رخنه نمیکرد… استارت میزدم و

پایم را روی پدال گاز میفشردم بدون اینکه نگران

جانم باشم…

خیلی خوب میدانم توان رانندگی کردن در این

وضعیت را ندارم.

_ بذار برسونمت، با این حال راه بیفتی تصادف

میکنی.

 

میخواهم بپرسم مگر برای تو مهم است؟

میخواهم بگویم تو زخمی بر جانم نشاندهای که

نفسم را بُریده است…

میخواهم حتی بر سرش فریاد بکشم اینگونه که

ادای آدمهای نگران را در میآوری حال به هم زن

هستی!

شاید هم نگران خودش است نه من!

آری! او نگران خودش است، باید زنده از نزد او

بر میگشتم…

تمام حرفهایم روی دلم میماند و پشیمان میشوم

از همکلام شدن دوباره با او…

چشم باز میکنم… چند نفس عمیق میکشم و در

سکوت پیاده میشوم!

 

فقط به خاطر دو تکه از جانم…

 

بیحال ماشین را دور میزنم و هر دو همزمان

سوار میشویم.

سرم را خلاف جهت او نگه میدارم…

 

طوری از کنارش بودن منزجر هستم که انگار

هرگز دوستی میانمان نبوده!

خاطرات خوش سالها رفاقت با او، گم و محو

هستند! ذهنم قادر نیست هیچ چیز را به یاد آورد…

ماشین حرکت میکند و من هنوز هم باور ندارم

بدترین ضربه را نزدیکترینم به من زده باشد!

کسی که برای تا پایان عمر پیمان خواهری با او

بسته بودم…

احمقانه دلم میخواهد این اندک فرصت را از

دست ندهد و تلاش کند چند خشت از دیوار فرو

ریخته میانمان را روی هم بچیند شاید بشود دوباره

ساخت…

وجودم چشم انتظار یک توضیح هرچند غیرقابل

قبول است…

 

او اما یک سکوت زشت و دیوانه کننده را انتخاب

کرده است…

حتی تلاش نمیکند برای آن همه ناحقی و حرفی

که بیرحمانه بر فرق سرم کوبیده است از من

دلجویی کند!

انگار که پشیمان نیست! از هیچ کدام از رفتارها و

حرفهایش!

و چنین باوری عجیب قلبم را به درد میآورد…

حالم آنقدر بد است که نمیدانم به چه ریسمانی باید

چنگ بیندازم که نفسم قطع نشود…

 

کم مانده است سکته کنم… مگر یک آدم چقدر

توان تحمل کردن دارد؟!

دلم بیکباره میان تمام بد حالیها هوای پدر و مادرم

را میکند… باید پناه ببرم به امنیت خانهیشان…

باید مثل بچگیهایم به وقت ترسهایم بروم میان

آغوش پدر پناه بگیرم…

باید غم و گریههایم را روی شانهی مادر هق

بزنم…

مهم نیست بعد از افشاگریهای جدید چه دربارهام

فکر میکنند، مهم این است که آنها تا همیشه

آدمهای امن زندگیام هستند و مرا با تمام

اشتباهاتم، تمام بدیهایم و هر آنچه به غلط مسببش

بودهام دوست دارند..

 

خیره به آینه بغل ماشین زیرلب با صدای رعشه

گرفتهای لب میزنم.

_ میرم خونهی بابام.

سکوت! او خیال بر زبان آوردن حتی یک کلمه را

ندارد!

و من نمیدانم چنین انتخابی از روی شرم است یا

خشم!

نمیدانم از رویم خجالت میکشد یا آنقدر

عصبانیست که ترجیح میدهد با جملههای

دردناک جدیدی روحم را تیر باران نکند!

 

دلیل شرم او را میتوانم حدس بزنم اگر چنین باشد

اما نمیتوانم هیچ تعبیری برای خشم او نسبت به

خودم داشته باشم!

***

 

 

آرام قدم بر میدارم… فاصلهای تا در سالن

ندارم…

دلم خواسته است دختر این خانه باشم و در نتیجه

کلید انداختهام در قفل و وارد شدهام…

سوگند حتی یک ثانیه بعد از پارک ماشین جلوی

در تعلل نکرد برای ماندن!

با همان سکوت آزاردهنده ترکم کرده بود!

نشسته داخل ماشین زل زده بودم به او که با

گامهای بلند و پرشتاب دور میشد…

 

تا آخرین لحظه درگیر یک امید واهی مانده بودم!

گمان میکردم آنگونه که قلبم آرام گیرد به حرف

میآید اما هیچ اثری از دختری که عمری

میشناختم باقی نمانده بود!

آدمها چقدر سریع تغییر میکنند! چقدر ناگهانی

میتوانند به یک نفر دیگر تبدیل شوند!

بی سر و صدا، با ضعفی که در تنم ریشه زده

است در سالن را باز میکنم و هنوز قدمی پیش

نرفتهام که صدای بلند اردوان قفلی سنگین بر

پاهایم میزند…

_ همه دارن دربارهی آبجی حرف میزنن!

نمیتونم سرم رو بالا بگیرم! آبرومون رفته. دیگه

نمیتونم تحمل کنم…

خودم را عقب میکشم. در نیمه باز میماند.

 

_ تو خودت رو ناراحت نکن پسرم. روی

درسهات تمرکز کن.

_ چطوری مامان؟ مگه میشه؟ ارمغان آبرو

برامون نذاشته. هر جا میرم یه جوری نگاهم

میکنن. خدا میدونه بچهها پشت سرم چی میگن!

دست میگذارم روی شکمم… کمرم را بند دیوار

نزدیک به خود میکنم و آرام به طرف پایین ُسر

میخورم.

_ حق داری… خیلی هم حق داری! خواهرت اگه

به فکر ما بود آبرو و اعتمار ما و خودش رو زیر

پا له نمیکرد. اصلا از روزی که وارد سینما شد

تغییر کرد! خراب بشه اون سینما که یه همچین

آدمی از ارمغان ساخت!

 

خیره ماندهام به مقابل و حتی پلک نمیزنم…

چشمانم میسوزد اما اشکی وجود ندارد!

 

 

_ دیگه چه کاری مونده که آبجی انجام بده؟ اصلا

به ما فکر نکرد؟ به اون یزدان بدبخت فکر نکرد؟

_ بسه!

 

صدای بابا پرتحکم و عصبانی به گوشم میرسد که

بلافاصله بعد از تشر زدن با همان یک کلمه باعث

از کوره در رفتن مامان میشود.

_ چرا بسه؟ تا کی در مقابل کارهاش سکوت کنیم؟

ما حتی ارزش این رو نداریم که بیاد اینجا برامون

توضیح بده!

یک دستم روی شکمم است و دست دیگرم روی

دیوار فشرده میشود… باید بلند شوم… باید از

همان راهی که آمدهام برگردم…

_ بابا چقدر قراره از آبجی دفاع کنی؟ اگه همیشه

وقتی هر کاری دلش میخواست انجام میداد یک

بار در برابر اشتباهاتش ازش حساب پس

میگرفتی اینجوری خودسر نمیشد! اون شوهر

بیچارهاش چه گناهی داره! به یزدان فکر کردی؟

به اینکه جواب خانوادهاش رو چی باید بده؟ به

 

اینکه مردم چه حرفهایی پشت سرش دارن

میزنن؟ همه دارن از بیغیرتی یزدان حرف

میزنن! آبجی همیشه خودخواه بوده و فقط به

خودش فکر میکنه. خانواده براش معنایی نداره!

تعادل درست و حسابی ندارم اما سعی دارم برای

رفتن سریعتر گام بردارم.

بابا ساکت شده است ولی صدای عصبی مامان را

خیلی خوب و واضح میشنوم.

کاش در سالن را پشت سرم میبستم…

_ از روزی که معروف شد ما رو فراموش کرد!

ماه تا ماه بهمون سر نمیزد! چقدر ما رو چشم

انتظار اومدنش گذاشت؟ یهو میدیدیم یکماه شده و

دخترمون حتی قد یه شام خوردن کنارمون، پا توی

خونه نذاشته! تا بهش زنگ نمیزدیم یادش نبود

 

باهامون تماس بگیره! البته که تماسهامون هم یکی

در میون جواب میداد و همیشه هم وقت نداشت

بیشتر از یک دقیقه حرف بزنه!

چقدر گلایههای مامان شبیه است به حرفهای

سوگند…

یک دستم روی شکمم است و یک دستم روی

قلبم…

خدایا… کمک کن زنده بمانم…

 

 

_ دیگه چطوری به چشمهای یزدان نگاه کنیم؟!

اصلا تا کی باید دست روی دست بذاریم و چیزی

به روی خودمون نیاریم؟

_ اگه همهی حرفهاتم درست باشه دخترمون

حاملهس شبنم، خدا میدونه الان توی چه حالی…

مامان میپرد میان کلام دلنگران بابا و من

لحظهای بر سر جایم میایستم.

_ ما فقط همون یه بچه رو نداریم که همیشه

الویتمون باشه! به این یکی بچهت نگاه کن،

آشفتگیش رو ببین. چیزی به کنکورش نمونده و

حال و روزش اینجوریه! تو اگه میخوای میتونی

بری دیدنشون ولی من پای اومدن ندارم! حتی

 

نمیخوام بهش زنگ بزنم و بپرسم جریان این

افتضاحی که پخش شده چیه… ما اگه لایق شنیدن

توضیح دادن دخترمون بودیم اینقدر راحت از

زندگیش فاکتور گرفته نمیشدیم!

_ الان عصبانی هستی شبنم! خودت هم خوب

میدونی آتیشت که فروکش کنه چطور دستپاچهی

دیدنش میشی…

بابا همچنان دارد حرف میزند و قصدش این است

از تشنج فضا کم کند و من دیگر نمیایستم تا

بشنوم…

پیکر نیمه جانم را دنبال خود میکشم، زخمی و

بیپناه آشیانهای که گمان میکردم در آن یک

امنیت مطلق نصیبم میشود را ترک میکنم و یک

لحظه هم پشت دری که آهسته میبندمش توقف

ندارم…

 

زانوانم هزاران بار خم شدهاند اما به جسمم

اجازهی زمین خوردن ندادهام…

نشستنم پشت فرمان ماشین ولی همراه است با

خیس شدن ناگهانی چشمانم!

هر بار که پلک میزنم حجم زیادی از اشک روی

صورتم روان میشود!

فرمان را میان دستانم میفشارم و با قرار دادن

پیشانیام رویش با صدای بلند گریه میکنم.

قلبم این حجم از بیمهری و تنهایی را تاب

نمیآورد…

 

قوی ماندن در چنین شرایطی سخت است… خیلی

سخت!

 

کمی که میگذرد و نفس کم میآورم، عقب میآیم

تا به کمک دم و بازدمهای عمیقی که میکشم خفه

نشوم…

اشک دیدم را تار کرده، محکم روی چشمانم دست

میکشم و هوس لمس شکمم به سرم میزند…

 

بیقرار، گریان و با قلبی به درد افتاده و نفسی نیم

بند روی شکمم را نوازش میکنم…

صدایی که از میان لبهای لرز کردهام بیرون

میپرد در خفهترین حالت خودش است…

_ فقط شما دوتا و بابایی رو دارم… به جز شما

هیچکس رو کنارم ندارم!

هق میزنم… گریهام خیال بند آمدن ندارد.

_ هوای مامان رو داشته باشید… دعا کنید برام که

بتونم تحمل کنم…

بیهوا و در لحظه استارت میزنم.

 

دستهایم… پاهایم… اصلا تمام جانم به رعشه

افتادهاند اما انتخابم رفتن است…

باید خودم را برسانم به او و آغوشش…

باید احیا کند مرا قبل از اینکه قلبم ضربان خود را

گم کند…

فقط خدا میداند چگونه و با چه حالی به طرف

مقصد حرکت میکنم!

چندین بار کم مانده است تصادف کنم و انگار که

قادر نیستم هیچ کنترلی روی رانندگیام داشته

باشم!

حتی به نظر میرسد قبلا هرگز رانندگی نکردهام!

 

هر بار کنار زدهام، هر بار که خواستهام تصادف

کنم و کمی که به خود آمدهام دوباره با همان دست

و پای لرزان به راه افتادهام!

در تمام مسیر گریه کردهام و نتوانستهام هیچ چیز

را باور کنم…

وسط آن همه حال بد بهترین اتفاق پیچیدن ماشین

داخل کوچهی منتهی به خانهام است…

پس میزنم اشکهایی که دنیا را مقابل چشمانم تار

کردهاند…

هنوز تا خانه فاصله دارم که میبینمش…

جلوی در قدم میزند و سیروان هم عقبتر از او

به دیوار تکیه زده است…

 

بیتابتر از هر زمان در فکر رساندن خودم به او

هستم.

هنوز چند خانه فاصله میانمان است که متوجهی

ماشین میشود.

فورا سر چرخانده و بیحرکت بر سر جایش مانده.

 

 

ماشین را کج و بیحواس پارک میکنم.

شتاب زده بیرون میپرم، هیچ تعادلی ندارم و او

به طرفم میدود.

زیر بغلم را میگیرد و به دنبال خود راهم میدهد.

نگاهم روی صورتش ثابت میشود. انقباض فکش

آنقدر زیاد است که برآمدگی استخوان گونهاش از

همیشه عیانتر به نظر میرسد.

در سکوت از کنار سیروان میگذریم و وارد حیاط

میشویم.

بیشتر از آن نمیتوانم چیزی نگویم.

 

آرام و با صدایی لرزان نجوا میکنم.

_ یزدان…

در انتظار یک جرقه بوده است! و من حکم آن

جرقهی خانه خراب کن را دارم…

خشن و بیانعطاف کاملا به طرفم بر میگردد و

گلویش به فریاد میافتد!

_ یزدان چی؟ یزدان مگه برای تو ارزش هم

داره؟! یک بار شد به حرفم گوش کنی؟ مگه نگفتم

نرو! ببین حالت رو!

بازویم در دستش است و نگهام داشته…

_ منه بیشرف یه چیزی میدونم که میگم نرو!

 

رخ به رخ هم ایستادهایم و او کنترلی روی

صدایش ندارد.

حتما فراموش کرده صدای بلندش چقدر ترسناک

است برایم!

_ همون موقعی که من افتادم دنبال اوکی کردن

بلیتهامون که دست تو رو بگیرم از این جهنم

بریم بیاعتنا به حرفم ماشین رو بر میداری و

نمیترسی بلایی سرت بیاد؟! با چه جرئتی توی

این وضعیت میشینی پشت فرمون؟ میخوای

بدبختم کنی؟

 

سیروان برخلاف همیشه هیچ دخالتی ندارد!

_ گوشیت رو خاموش میکنی بدون اینکه برات

مهم باشه این همه بیخبر موندن ازت میتونه منو

دیونهام کنه؟

دو طرف شانههای فرو پاشیدهام را میگیرد و

لحظه به لحظه شدت عصبانیتش بیشتر میشود.

_ دستم به هیچ جا بند نبود برای پیدا کردنت! ده

بار کوچه رو بالا و پایین کردم… روی پا بند

نبودم!

 

نگاهم به صورت برافروختهاش است… بیشتر از

هر کسی در زندگی، من به این مرد مدیون هستم!

_ هزار بار شیطون رو لعنت کردم که فکر بد

نکنم… هی به خودم دلداری دادم سالم بر

میگردی… ثانیهای نتونستم به لحظهای فکر کنم

که زنگ بزنن بهم و بگن حالت بد شده…

اگر دستانش چنین محکم اطراف شانههایم پیچ و

تاب نداشت قطعا سقوط میکردم!

_ چرا این کار رو با من میکنی ارمغان؟! چرا

اینقدر راحت قلبم و له میکنی؟!

لبهایم تکان میخورند… خیره در چشمانش

مینالم.

 

_ میشه بغلت کنم؟

گلویش فریاد را گم میکند… زبانش برای انتقال

حتی یک کلمه دیگر تکان نمیخورد و لبهایش

نیمه باز میماند.

منتظر جوابش نمیمانم، از شوکی که درگیرش

شده استفاده میکنم و فاصلهای باقی نمیگذارم.

لرزش دستانم را با محکم بغل گرفتنش مهار

میکنم و همان موقع صدای باز و بسته شدن در

حیاط به گوشم میرسد.

از سر شانهی یزدان گردن میکشم و متوجهی

جای خالی سیروان میشوم…

 

چقدر به جا و به موقع تنهایمان گذاشته است…

دوباره سر روی شانهی یزدان میگذارم… بغض

را زیر دندان خرد میکنم و اشک باز هم به

چشمانم شبیخون میزند!

_ کل مسیر فقط به این فکر کردم که بیام و بغلت

کنم… میخواستم کنارت باشم… اونقدر از همه

چیز ترسیده بودم که فقط باید خودم رو به تو

میرسوندم…

 

#

 

چیزی نمیگوید. اجازه میدهد به واگویههایم ادامه

دهم اما دستانش هر چند با مکث ولی حلقه شدهاند

به دور کمرم…

_ میدونم از دستم عصبانی هستی… بهت حق

میدم…

گرهی دستانم برای ماندگاری آن آغوش تنگتر

میشود… عمیق نفس میکشم تا عطرش به اعماق

جانم راه یابد.

_ ناامیدت کردم… دلت رو شکستم… تو رو

درگیر یه ناراحتی طولانی مدت کردم…

 

حتما متوجهی لرزش بدنم میان دستانش شده است

که اندکی عقب میآید.

صورتش مقابل صورتم قرار میگیرد و خیره به

چشمانم بالاخره به سکوت لبهایش پایان میدهد.

_ بهتره بریم داخل.

دستانم را بالا میآورم و اطراف صورتش نگه

میدارم.

_ دیگه نمیذارم به خاطر من توی این حال

باشی… نمیخوام به خاطر من اینقدر توی دردسر

بیفتی… ببین به خاطر من و حماقتهام چه بلایی

بر سر آبرو و اعتبارت اومده!

 

محکم در حلقهی دستانش نگهام داشته است و

چشمان سرخش خیره به چشمان خیس من مانده.

_ بهت نگاه میکنم، به این حالی که تو رو

انداختم، به اینکه چطور کشوندمت به تاریکی

دنیای خودم… هر لحظه احساس گناه میکنم…

زندگی هیچ وقت اینقدر برام سخت نشده بود…

صورتم را جلو میبرم… صورتش خم میشود.

پیشانیام مماس با پیشانی چین خوردهاش میماند.

_ کنار من… با من… همه چیزت رو از دست

میدی یزدان!

دستانم تا روی چانهاش پایین میآیند، چشمانمان در

نزدیکترین فاصله از هم قرار دارند.

 

_ دیگه نمیشه ادامه داد… قبل از اینکه کنارم

غرق بشی باید خودت رو نجات بدی.

 

خودش را کنار میکشد… اجازه نمیدهد لحظات

بیشتری را نفس به نفسش بمانم.

بازویم را میگیرد و آرام به طرف ساختمان هدایتم

میکند.

 

_ بیا، باید استراحت کنی.

همراهش میشوم بدون اینکه دست بکشم روی

صورتم و اشکهایم را پاک کنم.

_ اونا منو به حال خودم رها نمیکنن… ببین حتی

نزدیکترینم توی تیم اونا بوده و ما تازه متوجه

شدیم! افشاگریهای زندگی من رو تبدیل کردن به

سریال! تیکه تیکه دارن رونمایی میکنن! تموم

نمیشه یزدان، باربد نظری بیخیالم نمیشه… سهیل

ملکان تا روزگارم رو سیاه نکنه پا پس نمیکشه…

کم مونده که دادسرای رسانه احضارمون کنه…

اگه ممنوع الکار بشیم… یزدان تو چندین فیلم برای

اکران داری و اگه ممنوع الکار بشی هیچ کدوم

اکران نمیشه، نباید بیشتر از این به پای من

بسوزی… دیگه اجازه نمیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x