رمان تاریکی شهرت پارت ۵۸

4.1
(16)

 

رخ به رخ هم ایستادهایم و او کنترلی روی

صدایش ندارد.

حتما فراموش کرده صدای بلندش چقدر ترسناک

است برایم!

_ همون موقعی که من افتادم دنبال اوکی کردن

بلیتهامون که دست تو رو بگیرم از این جهنم

بریم بیاعتنا به حرفم ماشین رو بر میداری و

نمیترسی بلایی سرت بیاد؟! با چه جرئتی توی

این وضعیت میشینی پشت فرمون؟ میخوای

بدبختم کنی؟

 

 

 

سیروان برخلاف همیشه هیچ دخالتی ندارد!

_ گوشیت رو خاموش میکنی بدون اینکه برات

مهم باشه این همه بیخبر موندن ازت میتونه منو

دیونهام کنه؟

دو طرف شانههای فرو پاشیدهام را میگیرد و

لحظه به لحظه شدت عصبانیتش بیشتر میشود.

_ دستم به هیچ جا بند نبود برای پیدا کردنت! ده

بار کوچه رو بالا و پایین کردم… روی پا بند

نبودم!

 

نگاهم به صورت برافروختهاش است… بیشتر از

هر کسی در زندگی، من به این مرد مدیون هستم!

_ هزار بار شیطون رو لعنت کردم که فکر بد

نکنم… هی به خودم دلداری دادم سالم بر

میگردی… ثانیهای نتونستم به لحظهای فکر کنم

که زنگ بزنن بهم و بگن حالت بد شده…

اگر دستانش چنین محکم اطراف شانههایم پیچ و

تاب نداشت قطعا سقوط میکردم!

_ چرا این کار رو با من میکنی ارمغان؟! چرا

اینقدر راحت قلبم و له میکنی؟!

لبهایم تکان میخورند… خیره در چشمانش

مینالم.

 

_ میشه بغلت کنم؟

گلویش فریاد را گم میکند… زبانش برای انتقال

حتی یک کلمه دیگر تکان نمیخورد و لبهایش

نیمه باز میماند.

منتظر جوابش نمیمانم، از شوکی که درگیرش

شده استفاده میکنم و فاصلهای باقی نمیگذارم.

لرزش دستانم را با محکم بغل گرفتنش مهار

میکنم و همان موقع صدای باز و بسته شدن در

حیاط به گوشم میرسد.

از سر شانهی یزدان گردن میکشم و متوجهی

جای خالی سیروان میشوم…

 

چقدر به جا و به موقع تنهایمان گذاشته است…

دوباره سر روی شانهی یزدان میگذارم… بغض

را زیر دندان خرد میکنم و اشک باز هم به

چشمانم شبیخون میزند!

_ کل مسیر فقط به این فکر کردم که بیام و بغلت

کنم… میخواستم کنارت باشم… اونقدر از همه

چیز ترسیده بودم که فقط باید خودم رو به تو

میرسوندم…

 

 

چیزی نمیگوید. اجازه میدهد به واگویههایم ادامه

دهم اما دستانش هر چند با مکث ولی حلقه شدهاند

به دور کمرم…

_ میدونم از دستم عصبانی هستی… بهت حق

میدم…

گرهی دستانم برای ماندگاری آن آغوش تنگتر

میشود… عمیق نفس میکشم تا عطرش به اعماق

جانم راه یابد.

_ ناامیدت کردم… دلت رو شکستم… تو رو

درگیر یه ناراحتی طولانی مدت کردم…

 

حتما متوجهی لرزش بدنم میان دستانش شده است

که اندکی عقب میآید.

صورتش مقابل صورتم قرار میگیرد و خیره به

چشمانم بالاخره به سکوت لبهایش پایان میدهد.

_ بهتره بریم داخل.

دستانم را بالا میآورم و اطراف صورتش نگه

میدارم.

_ دیگه نمیذارم به خاطر من توی این حال

باشی… نمیخوام به خاطر من اینقدر توی دردسر

بیفتی… ببین به خاطر من و حماقتهام چه بلایی

بر سر آبرو و اعتبارت اومده!

 

محکم در حلقهی دستانش نگهام داشته است و

چشمان سرخش خیره به چشمان خیس من مانده.

_ بهت نگاه میکنم، به این حالی که تو رو

انداختم، به اینکه چطور کشوندمت به تاریکی

دنیای خودم… هر لحظه احساس گناه میکنم…

زندگی هیچ وقت اینقدر برام سخت نشده بود…

صورتم را جلو میبرم… صورتش خم میشود.

پیشانیام مماس با پیشانی چین خوردهاش میماند.

_ کنار من… با من… همه چیزت رو از دست

میدی یزدان!

دستانم تا روی چانهاش پایین میآیند، چشمانمان در

نزدیکترین فاصله از هم قرار دارند.

 

_ دیگه نمیشه ادامه داد… قبل از اینکه کنارم

غرق بشی باید خودت رو نجات بدی.

 

خودش را کنار میکشد… اجازه نمیدهد لحظات

بیشتری را نفس به نفسش بمانم.

بازویم را میگیرد و آرام به طرف ساختمان هدایتم

میکند.

 

_ بیا، باید استراحت کنی.

همراهش میشوم بدون اینکه دست بکشم روی

صورتم و اشکهایم را پاک کنم.

_ اونا منو به حال خودم رها نمیکنن… ببین حتی

نزدیکترینم توی تیم اونا بوده و ما تازه متوجه

شدیم! افشاگریهای زندگی من رو تبدیل کردن به

سریال! تیکه تیکه دارن رونمایی میکنن! تموم

نمیشه یزدان، باربد نظری بیخیالم نمیشه… سهیل

ملکان تا روزگارم رو سیاه نکنه پا پس نمیکشه…

کم مونده که دادسرای رسانه احضارمون کنه…

اگه ممنوع الکار بشیم… یزدان تو چندین فیلم برای

اکران داری و اگه ممنوع الکار بشی هیچ کدوم

اکران نمیشه، نباید بیشتر از این به پای من

بسوزی… دیگه اجازه نمیدم.

 

هیچ واکنشی به حرفهایی که نفس نفس زنان و با

صدایی لرزان لب زدهام نشان نمیدهد!

زل زده است به مقابل و چهرهاش هیچ انعطافی

ندارد!

خودم را بیشتر به طرفش میکشم، من هم بازوی

او را میگیرم.

_ تاوان اون گناه رو… تاوان …

برای کامل کردن جملهام با گریه عمیق نفس

میکشم.

_ تاوان کشتن بیگناهترین قربانی این قصه رو باید

تنهایی پس بدم… من بچهم رو با بیرحمی کشتم…

به زندگیم خیانت کردم… منه احمق عشق َمردی

 

که به خاطرم همه کار کرد و نذاشت خم به ابرو

بیارم رو راحت توی قلبش کشتم! الان حقم نیست

که پشتم باشی… حقم نیست یزدان…

رسیدهایم به در سالن… میایستد، بدون اینکه سر

بچرخاند… بدون اینکه نگاهم کند.

_ نمیخوام بشنوم.

به هق هق میافتم.

_ ولی باید بشنوی عزیزدل من! باید بشنوی

قربونت برم… از حقیقت فرار نکن… هیچکس

نمیتونه حقایق رو نادیده بگیره… مثل من که هر

چقدر هم تلاش کردم بالاخره از یک جایی به بعد

حقیقتها به زانو درم آوردن!

 

 

 

در سالن را باز میکند و مرا بیهیچ حرفی، بدون

اینکه در جوابم یک کلمه بر زبان آورده باشد به

همراه خود داخل میکشد.

قصد دارد مرا به طرف اتاق خواب سوق دهد که

عقب میآیم… آرام پسش میزنم.

بدون حمایت دستهایش هیچ قدرتی برای ایستادن

ندارم پس پناه میبرم به مبلی که نزدیکم است…

 

بر میگردد و تیز نگاهم میکند. آنقدر نگاهش

خصمانه است که ترجیح میدهم باز هم چشم از

صورتم بگیرد… باز هم نگاهم نکند!

_ به زور سر پا موندم ارمغان! سرم داره منفجر

میشه، بلند شو باید چند ساعت استراحت کنی…

جلو میآید. خم میشود دوباره بازویم را میگیرد،

قصد دارد از روی مبل بلندم کند که خودم را کنار

میکشم.

_ باید اعلام کنی که میخوای طلاقم بدی…

با همان کمر خمیده و رخ به رخم با خشمی آشکار

میغرد.

 

_ باید چیکار کنم؟!

دستش مانده است روی بازویم، بی هیچ فشاری و

من چسبیدهام به پشتی مبل.

_ الان دیگه تو چشم هیچکس برای این انتخاب

کوچک نمیشی… اتفاقا همه بهت حق میدن و

تحسینت میکنن… در واقع اگه با من بمونی مورد

حمله و خشم مردم قرار میگیری… باید راهت رو

از من جدا کنی قبل از اینکه همه چیزت رو از

دست بدی.

خیره به چشمانم با صدای بلندی بلافاصله میگوید.

_ همه چیز من تویی!

 

لبهایم مستاصل میمانند… زبانم دیگر هیچ

تحرکی نمیتواند داشته باشد.

#

عقب میپرد. چنگ میزند به موهایش و چشم از

صورتم میگیرد.

_ نمیفهمی چی داری میگی!

 

میفهمم… به خدا میفهمم و قلبم تحملی برایش

باقی نمانده است…

شاید خیال میکند زدن آن حرفها خیلی راحت

بوده! شاید نمیداند من چه دردی را به جان

خریدهام تا رضایت دهم به قطع شدن همیشگی

نفسم… شاید فراموش کرده او نفسم است… آری!

فراموش کرده نفسم بند نفسش است و جدایی از او

مرگ قلبم میباشد!

_ حرف هیچکس برام مهم نیست! هر کی هر چی

میخواد بگه، به درک!

بیصدا گریه میکنم. نمیدانم قلبم چقدر دیگر آن

همه اندوه را تاب میآورد…

 

با دو گام بلند بر میگردد به طرفم، جلوی پاهایم

زانو میزند و حین گرفتن دستان سرد و لرزانم

خیره میشود به چشمانم.

_ هنوز هم به خاطرت همه کار میکنم… هنوز

هم نمیخوام خم به ابرو بیاری… عقل و قلبم

همیشه با هم تو رو خواستن… هیچ وقت نتونستم

ازت چشم بگیرم… نتونستم از دستت بدم… الان

هم نمیخوام…

خودش را روی پاهایش بالاتر میکشد. دست

راستش به طرف صورتم دراز میشود و رد اشک

را لمس میکند.

_ نمیخوام تو رو از دست بدم ارمغانم… هر

اتفاقی میخواد بیفته من جایی نمیرم… دستت رو

ول نمیکنم…

 

بغلم میکند… ناگهانی و بیهوا.

سر روی شانهاش میگذارم و صدای گریهام در

صدای گرفتهی او زیر گوشم حل میشود…

_ میخوام بغلت کنم و ولت نکنم… هیچ جا

نمیرم… چون نمیتونم جایی برم…

 

دست دور گردنش حلقه میکنم.

نفسم روی سینه گره خورده و درد قلبم شدت گرفته

است.

_ بلیتهامون داره اوکی میشه، همین روزها

چمدون میبندیم و میریم…

لبهایم را روی صورتش میگذارم… شاید این

آخرین بوسه باشد!

_ من کنارتم تو فقط نترس، خب؟

حالم درست مانند شخصیست که برخلاف

جنگیدنهایش برای زنده ماندن اما عاقبت به بازی

سرنوشت میبازد…

 

_ دیگه هیچ وقت تو چشمام نگاه نکن و از جدایی

حرف نزن…

میخواهم آخرین عطری که استشمام میکنم

رایحهی تن او باشد…

پس با همان نفسهای سطحی، نصفه و سنگین که

او متوجهاش نشده از گردنش کام میگیرم…

لبهایم هیچ تکانی ندارند و حتی به اندازهی یک

شکاف میانشان فاصلهای نمانده است.

_ الان هم میریم توی اتاقمون و چند ساعت

میخوابیم… به هیچی هم فکر نمیکنیم… حال

جفتمون که بهتر شد…

بدنم روی دستهایش رها میشود و سرم لیز

میخورد به طرف بازویش.

 

جملهاش نیمه تمام میماند، به تکاپو میافتد و من

با چشمان بسته نمیتوانم چهرهاش را ببینم…

حتی… نتوانستهام یک دل سیر ببوسمش اگر این

آخر همه چیز باشد.

صدای فریادهایش را انگار از زیر آب میشنوم!

گوشهایم کیپ شدهاند… تنم حسی ندارد و شدت

هیچ کدام از ضربههایش را روی صورتم تشخیص

نمیدهم.

نتوانستهام از بچههایش مراقبت کنم… نتوانستهام

از خودم یادگاری در این دنیا باقی بگذارم…

وجود بیوجودم در این دنیا هیچ ادامهای نخواهد

داشت!

 

***

 

خسته درست مانند شخصی که سالهاست در

حسرت خوابی آرام لحظههای زیادی را چشم بسته

است اما هر بار کابوس حقیقت بیرحمانهتر به

سراغش آمده پلک میزنم…

 

سرم سنگین است و میان پلکهایم به سختی فاصله

میاندازم.

نور مستقیم و مثل یک شی تیز فرو میشود درون

چشمانم. فورا پلکهایم را میبندم.

مغزم حسابی فعال است! به هیچ وجه درگیر

بیهوشی و بیخبری نشده! خیلی خوب میدانم چه

شده و اکنون کجا هستم.

همه جا آنقدر ساکت است که به راحتی میتوانم

صدای نفس کشیدنم زیر ماسک اکسیژن را بشنوم.

دوباره برای باز کردن چشمانم تلاش میکنم و این

بار با چرخاندن کوتاه سرم به سمت چپ از آزار

تحمل شدت آن نور پرقدرت کم میکنم.

 

گرفتگی عضلاتم آنقدر بیش از حد به نظر میرسد

که اگر چنین هوشیار نبودم قطعا شک بر دلم

میافتد مبادا تصادف کردهام و یک ماشین ناغافل

مرا زیر گرفته است!

نگرانی کل وجودم را به تصرف خود در آورده،

دستی که آزاد است و س ُرم وصلش نیست را به

سختی تکان میدهم.

چقدر احساس خستگی میکنم! انرژیام حسابی

تحلیل رفته است وقتی سر انگشتانم به لمس شکمم

در میآید.

_ بیدار شدی کیوتی؟

مردمکهایم در حدقه میچرخد و خیره به او که

آمده مقابلم، طوری که راحت بتوانم ببینمش،

بیجواب و بدون هیچ واکنشی به تماشا میمانم.

 

چهرهاش دمغ است و لبخندش به پررنگی همیشه

نیست… در واقع باید بگویم لبخندش حقیقی به نظر

نمیرسد!

_ داشتم دیگه به شک میفتادم که چرا مدتیه کله پا

نشدی که یهو سر از بیمارستان در آوردم!

 

 

حالت متفکری به خود میگیرد و به طرفم خم

میشود.

خیره به چشمانم با تردیدی که یقین دارم

ساختگیست میگوید.

_ گمونم چشم خوردی بدیع! هی گفتم چرا دیگه

غش و ضعف نمیکنه یهو کتلت شدی!

شرایط روحیام آنقدری خوب نیست که بتوانم

لبخند بزنم یا حتی گوشهی چشمانم بر اثر یک

خندهی فرو خورده چین بیفتد.

دستی که روی شکمم بیحرکت مانده را بالا

میآورم و ماسکاکسیژن را تا زیر چانهام پایین

میکشم.

 

_ یزدان…

صدایم جان ندارد… رمق ندارد… ارتعاش بیرون

پریده از میان لبهایم هیچ لطافتی ندارد.

صدایی خشک، گرفته و ضعیف که انگار متعلق

به من نبوده است فقط توانسته یک اسم را لب

بزند.

راست میایستد و یک قدم عقب میرود.

_ میاد.

اخم میکنم. ابروهایم بیاختیار وصل هم شدهاند.

میخواهم بپرسم کجاست آن هم در حالی که برای

چنین غیبت دور از انتظاری متعجب هستم ولی

 

قبل از تکان خوردن لبهایم سیروان خودش

شروع به توضیح دادن میکند.

_ رفته دیدن دکترت. میاد زود.

قانع میشوم اما نگرانی پرقدرتتر از دقایقی قبل

در وجودم به خروش میافتد…

_ بچهها… خوبن؟

دستم دوباره تا روی شکمم پایین آمده است.

 

 

جلو میآید. لبهی تختم مینشیند و لبخندش رنگی به

زیبایی حقیقت به خود میگیرد.

_ عالی. جفتشون خوبن.

بیاراده لبخند میزنم، هر چند محو و سطحی.

قلبم آرام میگیرد و راه نفسم انگار بیهوا باز

میشود.

_ برم به پرستار بگم بیدار شدی.

 

قصد دارد از جایش بلند شود که سریع مچ دستش

را میگیرم.

_ سیروان…

کامل به طرفم بر میگردد.

_ جانم؟

گلویم خشک است و نمیتوانم مانع سرفه کردنم

شوم.

_ خودت رو خسته نکن کیوتی، بعد حرف

میزنیم.

دستش را رها نمیکنم. میخواهم کنارم بماند،

میخواهم گوش دهد چه میگویم.

 

_ مامانت رو… باید… ببینم.

ابروهایش در لحظه به هم گره میخورد.

_ خواهش…

میپرد میان کلامم.

_ فعلا با هم ملاقاتی نداشته باشید بهتره. اونم الان

اعصابش نرمال نیست.

_ باید ببینمش… بدون اینکه… یزدان… متوجه

بشه…

چهرهاش بیشتر در هم میرود.

 

 

غم به جان کلماتم مینشیند.

_ عادت ندارم به دیدن این… قیافهی… جدی!

چشم ریز میکند و پیشانیاش چین میافتد ولی

گرهی ابرهایش ابدا باز نمیشود.

 

_ بله چون یه کاری کردین توهم بزنم دچار

شکست عشقی شدم از بس حس غمگین بودن بهم

دست میده! منم دارید شبیه خود بیشهرتتون

میکنید!

دستش را رها میکنم و به رویش لبخند میزنم.

_ من اون کره خر ارشد مجد نیستم که اینجوری

بتونی گولم بزنی! مظلوم نماییها و لبخندای یزدان

ُکش تو فقط روی همون کره خر ارشد مجد اثر

داره! میدونی بعد از این مثل عقاب چشم از روت

بر نمیداره برنامه چیدی از تریبون من استفاده

کنی که خیالش راحت باشه با منی بعد بری دیدن

مادر فولادزره؟ معلوم نیست چه غلطی قراره

بکنی! هم خودت کتلت بشی هم ننهی ما رو کتلت

کنی برگردی!

 

فقط او قادر است در بدترین احوال هم آدم را به

خنده بیندازد.

_ هووو یواش بخند قلبت نپره توی دهنت باز

داستان بشه!

به دنبال چند نفس عمیق آرام زمزمه میکنم.

_ کسی که قراره عاشقش بشی… هیچ وقت…

درگیر غم و غصه… نمیشه…

مشکوک نگاهم میکند و بر سر جایش سیخ

میشود.

دست به کمر میگیرد و ابروی راستش بالا

میپرد.

 

_ حتما چون خیلی زود از دستم سکته میکنه و

نفله میشه؟! آره؟

_ نه! چون تو از دنیا براش… جای… خیلی

قشنگی… میسازی.

تک سرفهای میزنم و او خندان سر تکان میدهد.

_ من مگه همون بیشعوری نیستم که دربارهام

خیلی چیزها میگفتی؟!

 

 

 

با سرفهی بعدی سر جنگ دارم و روی سینه

نگهاش میدارم.

_ نظرم…عوض شده!

_ جون ارمغان خر شدم! چقدر خوب کارت و

بلدی! اگه تو اون مزرعه یه مرغش مثل تو قشنگ

بلد بود قدقد کنه من الان چندتا جوجه داشتم!

خندیدنم باعث میشود به سرفه کردن بیفتم.

_ یا خود خدا! نمیری!

نیم خیز شده است و در تلاش است ماسک اکسیژن

را روی صورتم تنظیم کند.

 

پسش میزنم و سعی میکنم هوا را آرام میان

لبهایم بکشم.

_ خوبم.

_ این ماس ماسکو بکش روی صورتت.

بیتوجه به چشم غرهاش نجوا میکنم.

_ بدون اینکه… یزدان… متوجه بشه… منو ببر…

مامانت رو… ببینم… خب؟

کنار تخت میایستد و با حالت طلبکارانهای دست

به کمر میزند.

_ چه حرف مفیدی میتونی باهاش داشته باشی؟

 

کلافه تکانی به بدن خشک شدهام میدهم.

_ سیروان! لطفا.

بیمیل و ناراضی قدمی عقب میرود.

بیشک برای اصرار به خواستهی عجیب و

نامتعارفم حسابی عاصیاش کردهام.

_ خیلی خب بابا. منم نبرم خود عفریتهات بلدی

چطوری بری! پس در نتیجه بهتره جهت جدا

کردن کتلت با کفگیر از کف زمین حتما اونجا

باشم!

 

شدت سرخی چشمانش از چنین فاصلهی نزدیکی

عیانتر است.

میخواهم دوباره سوالم را تکرار کنم که دستش به

لمس صورتم در میآید.

چقدر دستش داغ است!

_ یزدان… تب داری؟

 

جوابم را نمیدهد! صورتش پیش میآید و دستش

عقب میرود.

لبهایش را کنار گوشم نگه میدارد و حرف که

میزند گرفتگی بیش از حد صدایش هیچ شکی در

دلم باقی نمیگذارد… فقط میگرن میتواند او را

دچار چنین وضعیتی کند.

_ خیلی ترسیدم… جرئت نداشتم دست روی قلبت

بذارم… جرئت نداشتم نبضت رو بگیرم… حس

میکردم نفس نمیکشی!

دست آزادم را دور شانهاش حلقه میکنم. بغض

اجازه نمیدهد حرف بزنم حتی به اندازهی چند

کلمه و یک جملهی کوتاه!

_ خیلی خب بیا ببرم تحویلت بدم تا دوباره نیفتادی

روی دستم.

 

از سر شانهی یزدان به چهرهی جدی سیروان چشم

میدوزم.

لحنش و حالت چهرهاش عجیب در تضاد با هم

هستند!

_ مگه نگفتی رفته… با دکترم… حرف بزنه؟!

_ نمیتونه سر راه کله پا شده باشه؟!

 

 

خودم را عقب میکشم. چشم در چشم یزدان

میشوم و صدایم غرق اضطرابی آشکار میماند.

_ سرت درد میکنه؟ آره؟

زیادی بیحال است.

_ خوبم.

_ راست میگه خیلی خوبه، نمیدونستم تازگیها

توی س ُرمها مواد انرژیزا و شاید هم آب شنگولی

میریزن! ببینم کل اون دبه وارد بدنت شد یا

وسطش بیدار شدی و شلنگ رو کندی؟

 

خستهتر و بیحوصلهتر از آن است که در جواب

سیروان چیزی بگوید. در عوض پیشانیاش را با

چهار انگشت ماساژ میدهد و چشم میبندد!

نگرانی مثل رعد و برقی ترسناک وجودم را

میلرزاند.

_ یزدان؟ خوبی؟

سرش بالا میآید ولی دست از ماساژ پیشانیاش

نمیکشد، قبل از اینکه دهان باز کند جوابم را بدهد

سیروان غرغرکنان نزدیکمان میشود.

_ چه سوال مسخرهایه میپرسی زن؟! به کجای

این قیافهی منفجر شده میخوره که خوب باشه!

نمیبینی حتی جون کلکل با منو نداره؟

 

بازوی یزدان را میگیرد و سعی دارد او را یک

طرف تخت دراز کند.

_ بکش کنار همین گوشه یه چرت بزنه، کی

میتونه از بغل تو جداش کنه ببره گوشهی

اورژانس روی یه تخت جدا درازش کنه؟ باز فرار

میکنه میاد توی همین اتاق!

خودم را کنار میکشم که یزدان کلافه سیروان را

پس میزند.

_ دستم و ول کن! اینقدر هم حرف نزن.

_ اون موقع که میگرن ازت چیزی شبیه سوسکی

که با دمپایی له شده ساخته بود من بودم که

لاشهات و بدون کاردک از روی زمین جمع کردم

و رسوندمت به اورژانس تا شلنگ اون دبه آب

 

شنگولی رو وصل کنن بهت و حالا بتونی ُکری

بخونی واسه خودم!

دستانش میگیرد و با صدای

ضعیفی تقریبا مینالد.

_ ساکت شو.

 

سیروان این بار دو طرف شانههای او را میگیرد

و در یک حرکت کنار من درازش میکند.

_ اتاق رو در اختیار گرفتم براتون نگران نباشید،

آش و لاش شما دوتا بغل هم زودتر تعمیر میشه.

یزدان بیحرف و بیحرکت روی تخت میماند،

انگار که اندک انرژیاش را هم از دست داده

است.

ساعدش را روی چشمانش میگذارد و سیروان با

اخمی که نمیتوانم تشخیص دهم ساختگیست یا

حقیقی لب میزند.

_ تو هم دراز بکش کیوتی، حواست به اون شلنگ

توی دستت هم باشه. خداروشکر سایز تختشون هم

خوبه، معلومه خوب به فکر امثال شما بودن.

 

بیتوجه به حضور سیروان و حرفهایش خودم را

به طرف یزدان میکشم.

موهای به هم ریختهاش را نوازش میکنم…

نمیتوانم اجازه دهم بیشتر از این آسیب ببیند…

نداشتنش و تن دادن به یک جدایی تحمیلی خود

مرگ است برایم اما من باید به تنهایی در باتلاق

این قصه فرو بروم، باید خودم را سپر بالا کشیده

شدن او کنم…

صدای بسته شدن در اتاق همزمان است با قطره

اشکی که از گوشهی چشم راستم چکه میکند.

کاش ماسک اکسیژن را بالا بکشم شاید حس خفگی

رهایم کند…

اشک روی صورتم راه گرفته است و نمیتوانم

گریه نکنم.

 

بدون اینکه ساعدش را از روی چشمانش بردارد با

همان صدای گرفته و ضعیف زمزمهوار میگوید.

_ نور مثل میخ توی چشمام فرو میشه نمیتونم

نگاهت کنم ولی دلیل نمیشه متوجهی گریه کردنت

نشم!

 

دستم در موهایش بیحرکت میماند.

 

عمیق نفس میکشم. از خودم بیزار هستم برای

تک تک این لحظات… تاریکی را من پر قدرت به

زندگی هر دویمان راه دادهام… این قیامت را من

بر پا کردهام.

دستی که کنار بدنش مانده به طرفم دراز میشود و

صدایش اوج ضعفی که دچارش است را خیلی

خوب به نمایش میگذارد.

_ بیا عزیزم.

این چنین ناتوان دیدنش قلبم را به درد میآورد…

اشکهایم را پاک میکنم و آرام نزدیکش میشوم.

کنارش که دراز میکشم گمان میکنم خوابیده است

ولی میچرخد به طرفم، سرش جلو میآید و

شانهی من جایگزین ساعدش میشود.

 

_ جات رو که تنگ نکردم؟

حریف اشکهایم نیستم!

_ چیزی نگو…سعی کن بخوابی…

دست میگذارد روی شکمم و بیتوجه به خواستهام

اسمم را لب میزند.

_ ارمغان…

_ جانم؟

صورتم از اشک خیس است.

 

_ بهم قول بده تنهام نمیذاری… هر وقت از هر

چیزی ترسیدی کنارت بودم… حالا ولی من

ترسیدم… ته دلم خالی شده… منو از این ترس

نجاتم بده…

دستم روی دستش مینشیند.

_ تو رو نجاتت میدم…

_ بهم قول بده تنهام نمیذاری.

روی دستش را نوازش میکنم.

_ یکم بخواب… جون توی صدات نمونده… از

اون میگرن لعنتی… متنفرم که تو رو… به این

حال میندازه…

 

_ نمیتونم حتی یک ثانیه به نبودنت فکر کنم…

چشم میبندم. پلکهایم خیس خیس هستند. دستم

بیحرکت روی دستش میماند.

به نظرم همان اندک انرژی هم که صرف حرف

زدن کرده است ته میکشد و تحت تاثیر آن ضعف

و بیحالی بالاخره تسلیم خواب میشود…

این را از سکوت ناگهانیاش و نفسهای سنگین

شدهاش متوجه میشوم.

زل میزنم به سقف اتاق و فکر میکنم چقدر

آخرش تلخ و دردناک است…

ولی خیلی خوب میدانم که این پایان را خودم رقم

زدهام، با حماقتهایم!

 

***

 

 

خم میشوم و آرام روی موهای نامرتبش را

میبوسم، ابرو در هم میکشد و اخم میکند.

پلکش تکان ریزی میخورد اما بیدار نمیشود.

 

اتاق غرق تاریکیست و صورتش را واضح

نمیبینم. دل دل میکنم برای کنارش خوابیدن،

برای سر روی بازویش گذاشتن، برای نفس کشیدن

عطر تنش ولی… از فرصت هوشیار نبودنش باید

استفاده کنم و کاری که قصد دارم انجام دهم را

همین حالا به سرانجام برسانم.

آهسته از تخت و او فاصله میگیرم، وسایلی که

آماده کردهام را بغل میزنم و قبل از اینکه پشیمان

شوم و با تمام قلبم پناه ببرم به آغوشش، اتاق

خواب را بیتعلل ترک میکنم.

خسته هستم… آنقدر که میتوانم روزها بخوابم!

اما قبل از هر چه دلم میخواهد بروم جایی که

هیچکس نباشد و با صدای بلند گریه کنم…

 

تمام مدتی که سیروان زیر بغل یزدان را گرفته بود

و کمکش میکرد قدم بردارد درست تا وقتی که

روی تختمان دراز بکشد اشک را پشت پلکهایم

محکم نگه داشته بودم مبادا صدای هق هق گریهام

بلند شود…

آن همه درد و رنجی که بر شانههایش آوار کرده

بودم را باید دانه دانه پس میگرفتم…

_ کجا؟

بدون لحظهای مکث میچرخم به عقب.

_ تو خونه میچرخی که چی بشه؟

دو قدمیام میایستد و خونسرد شانه بالا میاندازد.

 

_ برای اینکه اگه لاشهاتون این گوشه کنارا افتاده

باشه سریع دست به کار شم و از کف زمین

جداتون کنم.

بیحوصله و البته بدخلق میگویم.

_ برو بی سر و صدا بشین سر جات یه وقت

یزدان بیدار نشه، من دوش بگیرم و آماده شم.

یک تای ابرویش بالا میپرد.

_ کجا به سلامتی؟!

اخم میکنم.

_ دیدنت مامانت.

 

او هم بلافاصله اخم میکند.

_ بذار چند ساعتی بگذره از سر پا شدنت بعد

دوباره نقشهی برگشتن روی تخت بیمارستان واسه

خودت بکش! البته واسه جفتتون، اون اخوی ما هم

که عادت کرده هر بار نصف تخت و حتی داخل

اتاق بیمارستان هم اشغال کنه و بچسبه بهت!

_ سر و صدا نکن. خودت مگه حال یزدان رو

نمیبینی؟ بذار استراحت کنه.

_ از اون خر شیطون پیاده نمیشی نه؟

رو بر میگردانم و در حالی که دور میشوم کوتاه

میگویم.

_ زود آماده میشم.

 

_ زن ناحسابی بمون کنار شوهرت ازش پرستاری

کن زودتر سر حال شه، کجا میخوای بری!

تندتر قدم بر میدارم و جوابش را نمیدهم.

***

 

 

حالا دیگر به وقت ترسیدن کافیست دست روی

شکمم بگذارم…

ساعتها زیر دوش شکمم که دیگر برآمدگی

کوچک آن بدون لباس کاملا مشهود است را

نوازش کرده بودم…

در هیچ لحظهای بعد از این تنها نبودم!

سیروان ناراضی و با چهرهای اخمآلود بغل دستم

نشسته است و برخلاف کل مسیر که به جانم غر

زده از لحظهای که قدم در خانهیشان گذاشتهایم

حتی یک کلمه بر زبان نیاورده!

 

بیطاقت به ساعت نگاه میکنم. بیش از حد

انتظارم منتظر ماندهام!

_ ممکنه بخواد اونقدر روی این مبل چشم انتظار

نگهت داره که همینطوری توی همین زاویه که زل

زدی به ساعت خشک بشی!

بالاخره سکوت میانمان را شکسته است و به نظرم

تا همین لحظه هم خوب دوام آورده و چیزی نگفته

بود!

بر میگردم به صورت شاکیاش نگاه میکنم.

_ اگه نمیخواست منو ببینه تو خونه راهم نمیداد!

به خدمه دستور میداد خیلی شیک تا کوچه

راهنماییم کنن.

 

پوزخند میزند.

_ کی قراره عاقل شی؟

اعصابم بد به هم ریخته است. دهان باز میکنم

حرصم را بر سر او خالی کنم که سریع خودش را

به طرفم میکشد و شتاب کلماتش ساکتم میکند!

_ یزدان به خاطرت تا شکستن دل مادر خودش

پیش رفته، برای حفظ حرمت تو تا وایستادن تو

روی پدرش پیش رفته… اما تو خیلی راحت

غرورش رو نادیده میگیری و میای اینجا! اون هم

وقتی که بیشتر از همیشه بهت نیاز داره و افتاده

گوشهی تخت! اگه میبینی پا به پات اومدم چون

دل تنها گذاشتنت رو نداشتم، میدونستم تنهایی

میای و ترجیح دادم همراهیت کنم تا حواسم به

حالت باشه.

 

 

نمیخواهم حرفهایش ذهنم را به هم بریزد و مرا

تحت تاثیر قرار دهد.

چشم از صورتش میگیرم و عمیق نفس میکشم.

دستم هنوز هم روی شکمم قرار دارد.

 

_ نمیدونم چه دلیل قابل قبولی برای اینجا بودن

داری ولی امیدوارم دودش تو چشمت نره!

این بار که به ساعت نگاه میکنم با شنیدن صدای

پاشنهی کفش برای سر چرخاندن تردید دارم اما

عاقبت نگاهم به طرف ورودی سالن بر میگردد و

هیچ آرامشی در وجودم باقی نمیماند!

اقتدار و جدیت این زن همیشه ته دلم را خالی

میکند.

نگاهش مستقیم به چشمان من است و جلو میآید.

قدمهایش محکم و پرغرور است، مثل همیشه.

_ به به سلام مامان خانوم، آلاگارسون و چیتان

پیتان کرده اومدی دلبری از عروس چشم سفیدت؟

 

جواب سیروان را نمیدهد، حتی نگاهش هم به

طرف او منحرف نمیشود!

میآید رو به رویمان مینشیند و پا روی پا

میاندازد.

لباس کوتاه مشکی که بر تن دارد به خوبی کمر

باریک و اندام بینقصش را به نمایش گذاشته

است.

صادقانه بخواهم دربارهی او نظر دهم، زیبایی و

جذابیتش را هرگز نمیتوان انکار کرد!

انگشتهای کشیدهی دستانش را به هم گره میزند

و سرش را اندکی به چپ مایل میکند، نگاهم

کشیده میشود به طرف موهای کوتاه استخوانی

رنگش… مدل و رنگشان هرگز تغییر نکرده است!

 

حداقل در سالهایی که او را دیدهام و میشناسم

مدل و رنگ موهایش همین بوده است.

_ خب؟

صدای پرناز و آرامش هرگز با لحن پرصلابتش

همخوانی ندارد!

روی مبلی که نشستهام جا به جا میشوم و سعی

میکنم اضطرابم را پنهان نگه دارم.

دلم آشوب است ولی لبخند میزنم.

_ زیاد وقتتون رو نمیگیرم.

_ خوبه، پس سریع همدیگه رو تیکه پاره کنید منم

کار دارم زندگیم روی هواست.

 

فورا به سیروان نگاه میکنم و هیج اثری از لبخند

عاریهای روی صورتم باقی نمیماند.

 

_ میشه لطفا ما رو تنها بذاری؟

سر تکان میدهد.

 

_ خیر! ما اینجا حرف خصوصی نداریم!

تن صدایم را پایین میآورم.

_ پس لطفا ساکت باش.

چشمانش را به رویم درشت میکند.

_ خودت خفه شو!

حرصم را در میآورد و ترجیح میدهم بحثمان را

شروع نشده تمام کنم.

نگاهم بر میگردد به طرف صورت زنی که

نمیتوانم هیچ مهری در چشمانش نسبت به خود

ببینم!

 

باید سریعتر حرفهایم را بزنم و خودم را از این

عذاب خلاص کنم. از واکنش زن مقابل خود

مطمئن هستم و تمام استرسم به خاطر حضور

سیروان است اما چاره چیست؟! بالاخره که

میفهمد…

_ زیر لفظی میخوای عروس خانم؟

بیتوجه به مسخره بازیهای سیروان رو به

مادرش شمرده شمرده میگویم.

_ میخوام بعد از اینکه بچهها به دنیا اومدن از

یزدان جدا شم. البته اگر موقع زایمان زنده موندم

ولی میخوام قبلش خودش همه جا اعلام کنه که

قصد داره طلاقم بده… یعنی میخوام که هر

طوریه راضیش کنید.

 

تمام مدتی که حرف زدهام دستم روی شکمم بدون

کوچکترین تکانی ثابت مانده و شاید اگر حسشان

نمیکردم هرگز بر ترسهایم پیروز نمیشدم!

_ زده به سرت؟! چی داری میگی ارمغان؟!

سیروان بغل دستم کم مانده است یک سیلی مهمانم

کند! فریادش ته دلم را خالی کرده اما توانستهام

برای نگاهش نکردن خوب مقاومت کنم.

 

 

 

_ چرا داد میزنی پسرم؟! اصلا چرا تعجب

کردی؟!

زل زدهام به پوزخند روی لبهایی که شبیه هستند

به لبهای یزدان و سکوتم را حفظ میکنم. من

حرفهایم را زدهام.

_ خوب نگاه کن که تو دیگه هیچ وقت نزنه به

سرت و بیای بگی مامان عاشق شدم! دختری که

به خاطر پول زنت بشه هیچ وقت توی زندگیت

موندگار نیست حتی اگه دوقلو ازت باردار باشه!

خیلی راحت هم یه دوره میتونه بچهت رو سقط

کنه و براش مهم نباشه چون الویتش چیزهای

دیگهس! تهش هم با یکی دیگه میریزه روی هم و

تو رو انگشت نما میکنه! زندگی یزدان برات بشه

درس و تجربه که نری دست یکی لنگهی این و

بگیری بیاری تو خانواده!

 

قلبم هزار تکه میشود! آنقدر بد میشکند که تیزی

شکستههایش به چشمهایم فرو میرود.

_ من به یزدان گفتم طلاقش بده چطور باهام رفتار

کرد؟ گفتم قیدش رو میزنم و موند پای ایشون

حالا ببینید که خودش اومده پیش من میگه طلاق

میخواد! میگه کمک کنم یزدان راضی بشه

طلاقش بده!

نه من و نه سیروان هیچ کدام حرفی برای گفتن

نداریم! هر دو ساکت ماندهایم و مادرش بیکباره

بلند میشود.

_ یکی احمقتر از پسرم رو پیدا کردی؟! زندگی

پسرم رو سیاه کردی حالا با مظلوم نمایی میخوای

خودت رو طوری جلوه بدی که قراره در حق ما

لطف کنی؟

 

یک قدم جلو میآید و نگاهش از روی صورتم

عبور میکند، به پشت سرم دوخته میشود و

پوزخندش عمق میگیرد.

_ خوب شنیدی؟ حالا میخوام ازت بپرسم اونقدر

که تو برای حفظ رابطهتون جنگیدی زنت جنگیده؟

اونقدر که تو دوستش داری اون دوستت داره که

اینقدر راحت پشتت رو خالی میکنه و جا میزنه؟

شوک زده و ناباور دستهی مبل را میگیرم و به

عقب بر میگردم.

چشمانم کم مانده است از حدقه بیرون بزند.

نمیتوانم باور کنم مردی که در آشفتهترین حالت

خود دست به ستون کناریاش گرفته یزدان است!

 

_ بسه دیگه مامان! چطور میتونی اینقدر بد

باشی؟ چرا داری برام غریبه میشی؟!

نگاهم حتی با صدای بلند سیروان هم تکانی ندارد!

خیرهام به او که از آن فاصله زل زده است به

چشمانم، نمیتوانم حرف نگاهش را تعبیر کنم…

حسی انگار در آن سرخی ترسناک وجود ندارد!

 

_ تو چه فرقی با اون یارو ملکان و نظری داری؟

چه فرقی هست بین تو و کسانی که میخوان

زندگی یزدان و ارمغان خراب بشه؟ کی قراره

حرصی که توی وجودت پرورش دادی تموم بشه

و قبول کنی پسرت عاشق زنشه، بدون اون آرامش

و خوشبختی براش معنایی نداره! به جای اینکه

توی چنین شرایطی پشتشون باشی داری بدتر

آتیششون میزنی؟

به سختی از روی مبل بلند میشوم. پاهایم جان

ندارند.

سیروان بیوقفه دارد حرف میزند و به مادرش

لحظهای اجازهی دفاع نمیدهد.

_ واقعا اگه یزدان و ارمغان از هم جدا بشن تو

خوشحال میشی؟ حرص و خشمی که بعد از

 

ازدواجشون تا حالا توی وجودت جمع کردی تموم

میشه؟ طلاقشون آرومت میکنه؟!

آهسته قدم بر میدارم. کمرش را میچسباند به

ستون و چشم از صورتم نمیگیرد.

_ چی داری میگی سیروان!

_ دارم میگم متوقف شو مادر من! فرق داشته

باش با غریبهها و دشمنهایی که قصد خراب

کردن زندگی این دو نفر رو دارن!

مقابلش میایستم. نمیتوانم نگاه سنگینش را تاب

بیاورم، سرم را پایین میاندازم.

_ از تو یکی توقع نداشتم سیروان! چطور میتونی

چشم ببندی روی همه چیز! نمیبینی چه بلایی بر

 

سر زندگی برادرت آورده؟ برگرد حال اون بچه

رو نگاه کن! توانایی سر پا ایستادن نداره! کسی که

سالی یک بار سرش درد نمیگرفت بعد از

ازدواجش درگیر میگرنهای عصبی شده!

دستش جلو میآید و دستم را میگیرد. نگاهم

میماند روی قفل دستانمان.

_ اگه خودت رو کنار نمیکشیدی و منتظر چنین

روزی نمیموندی، اگه دور نمیشدی خیلی خوب

میتونستی خوشبختیشون رو ببینی… میتونستی

ببینی این دوتا درد هم اگه باشن درمون هم هستن!

میتونستی ببینی اگه همدیگه رو نیش بزنن

پادزهری توی دنیا به جز خودشون برای التیام اون

زهر نشسته به جونشون وجود نداره!

در سکوت، بدون اینکه چیزی بگوید مرا به دنبال

خود میکشد. فورا بازویش را میگیرم مبادا

 

تعادلش بر هم بخورد… بیتعادل بودنش به خوبی

مشهود است و نگرانی پر قدرت به جان من افتاده.

 

_ شماها عقلتون رو از دست دادید! نمیخواید

ببینید و نمیخواید قبول کنید اون دختر بُتی نیست

که برای خودتون ساخته بودید! نمیخواید روی

واقعیش رو ببینید! خیال میکنید مادرتون دشمن

شماست و قصد داره آزارتون بده! اون دختر از

اعتبار و آبرو و غرور و حتی سلامتی برادرت

 

هیچی باقی نذاشته فقط مونده جونش که اون هم

میگیره!

در سالن پشت سرمان بسته میشود و نمیتوانم

بشنوم سیروان در جواب مادرش چه میگوید.

خیره به نیم رخ رنگ پریدهی یزدان بغض کرده با

صدایی نالان میگویم.

_ حق با مادرته! فقط جونت مونده! همه چیزت رو

ازت گرفتم…

وسط حیاط میایستد و بدون رها کردن دستم بر

میگردد نگاهم میکند.

نگاهش اگر چه بیحال و بی رمق است اما به

همان اندازه هم تیز و بُرنده است.

 

_ ماشین جلوی در منتظرمونه، بیا.

خودم را کنار میکشم و دستم از دستش جدا

میشود.

_ فکر میکنی برای من آسونه؟ فکر میکنی عقلم

رو از دست دادم که برای راضی کردنت به طلاق

دادنم تا اینجا بیام؟!

چیزی نمانده است که بغضم بشکند و به گریه

بیفتم.

_ جونم داره میسوزه… قلبم داره میترکه…

جرئت ندارم به بعدش فکر کنم… به نداشتنت… به

ندیدنت… تو جونمی دارم جونم و نجات میدم…

تو قلبمی دارم قلبم و احیا میکنم… نمیذارم تو رو

 

به بهانهی من بیشتر از این اذیت کنن… دارم

میبینم که هیچ آرامشی برات نمونده!

صدای گرفتهاش بالاخره اشک را مهمان چشمانم

میکند.

_ چطور میتونی اینقدر کودکانه فکر کنی؟ تو

اون مغزت چی میگذره که چنین تصمیمهایی

میگیری؟! خیلی وقت نگذشته از لحظهای که ازت

خواستم تنهام نذاری! ازت خواستم کنارم باشی بعد

تمام تلاشت رو میکنی که طلاقت بدم؟ میای

سراغ مامانم؟! من به درک… به بچهها هم فکر

نمیکنی؟ اونا چی میشن؟ چقدر به من مطمئنی که

تنهایی و بدون تو بتونم ازشون مراقبت کنم؟ به

امید کی ما رو رها میکنی؟!

سرش را میان دستانش میگیرد و نگاهش از روی

چشمان خیسم برداشته میشود.

 

_ چطور با خودت فکر کردی با طلاق دادنت

زندگیم قراره گلستان بشه؟! با کدوم منطق؟! فقط

چند وقت خونهی بابات بودی داشتم به جنون

میرسیدم از درد دوری! چی با خودت فکر کردی

که حرف از جدایی همیشگی میزنی! من اگه دل

طلاق دادنت رو داشتم دو سال جفتمون رو عذاب

نمیدادم! همون موقع جدا میشدم ازت!

سرش را رها میکند و وقتی دوباره خیره میشود

به چشمانم حالش هیچ خوب به نظر نمیرسد.

_ چطوری بگم بدون تو زندگی ندارم! من چطور

به تو حالی کنم درد کشیدن کنارت رو ترجیح

میدم به درمونی که توی نبودنت تصورش کردی!

چقدر بگم حرف هیچکس برام مهم نیست! چرا

نمیفهمی چقدر دوستت دارم؟!

 

تن صدایش بالا میرود!

_ دیگه هیچ اعتبار و آبرو و غروری نمیخوام،

فقط میخوام تموم شه این ترس لعنتی که افتاده به

جونم… ترس از دست دادنت داره منو میکشه…

هر لحظه دارم خودم رو لعنت میکنم که جونت

رو به قیمت پدر شدنم به خطر انداختم…

 

 

شتاب زده خودم را به او میرسانم، فاصلهای باقی

نمیگذارم و بدون لحظهای مکث بغلش میکنم.

محکم و با اکتفا به هر چه انرژی در وجودم مانده

است.

سر روی شانهام میگذارد و دستانش بلافاصله دور

کمرم حلقه میشود.

_ اینطوری به فکر نجات دادنم نباش قربونت برم!

تا روزی که نفس بکشم مراقبتم… بس کن دیگه

این تصمیم مسخرهی جدید رو ادامه نده! آخه چرا

یک بار به حرفم گوش نمیکنی؟! تا کی سر خود

هر کاری دوست داری انجام میدی؟

زیر گوشش با صدایی که تحت تاثیر گریهی

بیصدایم لرزان است میگویم.

_ نمیخوام بیشتر از این حالت بد باشه…

 

دو طرف شانههایم را میگیرد و با نگه داشتن من

در همان حالت خودش یک قدم عقب میرود.

_ میدونی وقتی روی دستهام افتادی و توی اون

وضعیت دیدمت چی بهم گذشت؟ نمیدونی!

تصویرش از پشت پردهی اشک محو و تار

است…

_ حال من اون وقتی بده که چشمای تو بستهس،

که حس کنم قلبت نمیزنه!

دستانش تا صورتم بالا میآید.

_ توی شرایط از این بدتر هم کنارتم.

 

شروع میکند به پاک کردن اشکهایم…

_ میدونم خسته شدی، میدونم درموندهای و غلط

و درست رو گم کردی… میدونم چقدر

پریشونی… میدونم ناامید شدی و فکر میکنی

دیگه هیچ وقت هیچی درست نمیشه…

صورتش به صورتم نزدیک میشود. فاصلهی

چشمانمان به حداقل میرسد.

_ ولی من کنارتم… اشکهات رو دونه دونه از

روی صورتت پاک میکنم و قول میدم خندههات

رو برگردونم…

 

 

 

پیشانی به پیشانیام میچسباند.

_ دوقلوها نور دنیای تاریکمون هستن… خیلی

زود میتابن به این شب سیاه!

نجوا میکنم، با صدایی دورگه…

_ فقط میخوام تو حالت خوب باشه.

_ پس دیگه هیچ وقت حرف از طلاق و جدایی

نزن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x