خشکش میزند و بهت زده به چشمانم مینگرد.
کف دست چپم را یک طرف صورتم میگذارم و نگاه از صورتش میدزدم.
_ قسم میخورم دیگه برای این زندگی نجنگم…خستهام کردی! به درک که منو نمیبخشی…به درک که دیگه دوستم نداری…به درک که این رابطه دیگه نفس نداره…به درک!
کلمهی آخر را فریاد میزنم و بدون تعلل از روی تخت بلند میشوم.
سرم سنگین است و تعادلی در راه رفتن ندارم.
_ برای امشب آماده شو. بیخود نگران من شدی!
دقیقاً یک قدمی در حمام بازویم را میگیرد.
_ با این حال میخوای دوش بگیری؟
بدون اینکه به طرفش برگردم خودم را کنار میکشم.
_ حالم خیلی هم خوبه…اصلاً به تو چه حال من؟!
دوباره بازویم را میگیرد و این بار عصبانی مرا میچرخاند.
چانهام زیر فشار ناگهانی انگشتانش مچاله میشود و سرم را بالا میآورد.
_ زمان خوبی رو برای لجبازی با من انتخاب نکردی! خیلی دارم خودداری میکنم تو این شرایط یه کاری دست جفتمون ندم پس حالم و بدتر نکن…این قدر هم قیافهی حق به جانب به خودت نگیر!
رمقی برای حاضر جوابی و حتی پس زدنش ندارم.
مرا دنبال خود به طرف تخت میکشاند.
_ بشین اینجا و تا حالت اوکی نشده حق نداری بلند بشی.
مرا روی تخت مینشاند که با حرص خم میشوم بستهی قرصی که آورده است روی پاتختی گذاشته را بیتوجه به لقمهی رها شده کنار لیوان آب بر میدارم.
بدون اینکه نگاهش کنم قرص را داخل دهانم میگذارم، دوباره خم میشوم بستهی قرص را بر سر جای قبلیاش میاندازم و لیوان آب را چنگ میزنم.
نگاه خیرهاش را روی خود احساس میکنم و لیوان آب را لاجرعه سر میکشم.
صدای زنگ در باعث میشود با همان سکوتی که ترجیحاش شده تنهایم بگذارد و من بالاخره نگاه بالا بیاورم.
مات جای خالیاش میمانم و با حرص نفسم را بیرون میدهم.
تا کجا قصد دارد هیزم این جهنم را بیشتر کند فقط خدا میداند!
روی صورتم با حرص و البته محکم دست میکشم.
رطوبت اشک را میگیرم و سکوت چند دقیقهای که قصد دارد مرا دچار یک چالش ذهنی جنونآمیز کند با صدای سرزندهی سیروان شکسته میشود.
_ من آمدهام…وای وای من آمدهام…شیطونا چه شامی هم سفارش دادید.
نفسم را از روی حرص پرشتاب بیرون میدهم.
در این شرایط قطعاً فقط حضورِ دوبارهی سیروان را کم دارم!
_ اینجا چه غلطی میکنی؟
_ چه خشن! هر روز داری سگ اخلاقتر میشی! ناسلامتی سوپراستار این مملکتی.
_ نه تو تنت میخاره. بدم میخاره.
سیروان با حالت مسخرهای و صدای ناهنجاری جیغ میکشد.
_ ارمغان جونم کجاست؟ ارمغان جونم؟ بیا تا بی برادر شوهر نشدی.
_ اینجا چه خبره؟
با صدای نسبتاً بلند مادرشان از جا میپرم.
دست و پایم رعشه میگیرد و احساس خوبی نسبت به آمدنش ندارم.
صدای عصبی یزدان را میشنوم و مضطرب لب میگزم.
_ مامان شما اینجا چیکار میکنید؟
_ اگه از همون اول به من نپریده بودی و فرصت میدادی میخواستم بگم مامان عزیزت اومده دخل زنت رو بیاره!
مادرشان با تحکم کلامی همیشگیاش میغرد.
_ ساکت باش سیروان.
دست روی دهانم میگذارم و سر پا ایستادن انرژیام را بیشتر تحلیل میبرد، ناچار میشوم دوباره روی تخت بنشینم.
_ این وسایل رو کی شکونده؟
_ همه کار یزدانه…وای خدا دوتایی میخواید دخل ارمغان جونم رو بیارید! کجاس؟ یزدان سرشو زیر آب کردی؟ چرا صداش در نمیاد؟ ارمغااان!
یزدان با عصبانیت فریاد میکشد.
_ خفه شو سیروان.
لحظهای سکوت برقرار میشود و من نگاهم به در باز ماندهی اتاق خیره است که سیروان دوان دوان در حالی که دست راستش روی جفت چشمانش میباشد داخل میآید.
سری از روی تاسف تکان میدهم که ته دلم با سوال مادرشان خالی میشود.
_ زنت کجاست؟
در عین حال هم میبینم که سیروان با استرسی نمایشی از شکافی که میان انگشتانش ایجاد میکند نگاه میچرخاند و با دیدن من سریع دستش را برمیدارد.
_ مامان مگه من با شما صحبت نکردم؟
صدای سیروان اجازه نمیدهد بشنوم مادرشان در جواب یزدان چه میگوید.
_ خب وضعیت زن دادش داخل اتاق خواب نرماله. ببین چقدر باادبم دیگه همینجوری نمیپرم تو اتاق خواب. چشمام و گرفتم دیدی؟ به اون وحشی بگو یهو وارد اتاق نشدم.
به سمتم میآید که نفسم را عصبی فوت میکنم.
_ ارمغان اون وحشی پاچه منو دندون گرفت. شنیدی؟
مقابلم میایستد و با مظلومیتی ساختگی نگاهم میکند.
_ حوصله ندارم سیروان. اون گربهی شرک بود که تا چشم درشت میکرد و خودشو مظلوم نشون میداد میتونست همه رو فریب بده! یه گاو آخه چطور میتونه اون نقش رو بازی کنه؟
فوراً لب زیرینش را کامل داخل دهان میکشد.
_ گاو با من بودی؟ چه بیفرهنگ! هیع! زشته!
حرف زدنش مانع شده است صداهای بیرون از اتاق را واضح بشنوم.
کلافه میایستم و سینه به سینهاش میشوم.
_ مامانتون چرا اومده؟
آرام پرسیدهام و او شانه بالا میاندازد.
_ سوال کردن داره؟ اومده تو رو بشوره پهن کنه روی بند گیره بزنه تو آفتاب بمونی شاید خشک بشی ولی بعید میدونم. با یه تانکر پر از آب قراره شسته بشی! به نظرم تا دیر نشده از بالکن فرار کن.
مضطرب نگاهش میکنم و حالم بدتر میشود.
_ شوخی نکن. چرا آوردیش مگه شرایط ما رو نمیدونستی!
جدی به چشمانم مینگرد.
_ جون ارمغان شوخی نمیکنم! اگه نمیآوردمش خودش میاومد. ولی چه خوب موقعی هم رسیدیم همزمان با اون شام خوشمزه. همه رو گذاشتم روی میز ناهارخوری ترسیدم یهو اون شوهر وحشیت بهم حمله کنه بی شام بشیم!
ترس و اضطراب حالم را بدتر کرده است.
دست و پاهایم یخ زدهاند.
_ خبر جدیدی هم شده؟ من اصلاً سراغ موبایلم نرفتم.
قبل از اینکه فرصت پیدا کند جوابم را بدهد مادرشان وارد اتاق میشود.
از سر شانهی سیروان به چهرهی عصبانی و سخت شدهاش نگاه میکنم که یزدان هم میآید و با اخم پشت سر مادرش میایستد.
آب دهانم را با فشار قورت میدهم که سیروان قبل از کنار رفتن زیرلب میگوید.
_ کارت تمومه ارمغان جونم. الفاتحه.
سعی میکنم بد حالیام را سر پوشی از خونسردی بگذارم اما لبهایم که تکان میخورند صدایم لرز دارد!
_ سلام.
بر سر جایش میماند و تیز نگاهم میکند.
_ حالا فهمیدی چرا مخالفت میکردم با ازدواجتون؟
بیمقدمه شروع میکند و سخت نیست فهمیدن اینکه شمشیرش را از رو بسته است.
_ اینجوری میخواستی با عشق، یزدان رو خوشبخت کنی؟ من از همون اول خوب گِلِ تو رو میشناختم ارمغان.
هرگز در این سالها چنین بیپرده با من صحبت نکرده و حقیقتاً انتظارش را ندارم.
یزدان با لحن بازدارندهای میغرد.
_ بسه مامان!
اما مادر او انگار از همان موقعی که من زن یزدان شدم در انتظار چنین لحظهای ثانیهها را شمرده بود!
_ اومدم اینجا تا فقط بهت بگم حالا فهمیدی که تو زن ایده آل پسر من و عروس مناسبِ خانوادهی مَجد نبودی؟
تلوتلو میخورم و احساس میکنم سقف اتاق بر سرم فرود میآید.
این بار سیروان که کنارم ایستاده است با حرص تشر میزند.
_ متوجه هستی چی داری میگی مامان؟!
یزدان برخلاف انتظارم رو برمیگرداند و ما را تنها میگذارد!
مادرشان هم نیشخندش را به روی چهرهی مبهوت من میکوبد.
_ پسرِ منو انگشت نما کردی! سر ما رو مقابل دوست و دشمن خم کردی! معلوم نیست دیگه چی قراره از تو دهن به دهن بچرخه!
با خشم عقب گرد میکند و میرود!
به همین آسانی! مرا به رگبارِ کلمات میبندد و مشخص است از همان ابتدا قصد شنیدن نداشته است!
زانو خم میکنم که سیروان به سرعت بازویم را میگیرد.
_ ارمغان؟ چی شد؟
جوابی نمیدهم و صدای فریاد مادرشان در گوشهایم زنگ میزند.
_ زنت بازیگره میفهمی؟ خیلی خوب بلده نقش بازی کنه، خیلی خوب میدونه چطوری برای تو نقش بازی کنه و خودش رو تبرئه کنه! تا کی قراره خامِ اداهای زنت بشی؟ با این بیآبرویی باید چیکار کنیم؟
سیروان کمک میکند روی تخت بنشینم و صدای نسبتاً بلند یزدان در فضای خانه پخش میشود.
_ اونی که برای این زندگی قراره تصمیم بگیره منم، اونی که میتونه از زنم حساب پس بگیره منم، هیچکس به جز من حق نداره اشک زنم رو در بیاره. مهم باورِ منه…مهم منم که به زنم باور دارم نه مَردم، نه اون آدم بیکاری که سرش فقط تو زندگی بقیهاس…حق ندارید حرمت زنم رو بشکنید! خیلی خودم رو کنترل کردم وقتی اون حرفها رو به زنم میزدی بهت بیاحترامی نکنم مامان.
سیروان کنار گوشم با شیطنت مختص به خودش میگوید.
_ خب الان وقتشه برم زیر بغل مامانم رو بگیرم تا غش نکرده.
من اما در شوک هستم. باور ندارم تمام آن حرفها را یزدان گفته باشد!
البته که همیشه حمایتهایش شامل حالم بوده حتی در این دو سال ولی انتظارش را ندارم در چنین شرایطی هم، در سنگر من باشد و حتی برخلاف باورِ قلبیاش حرف بزند!
سیروان بدون هر اضافهگویی دیگری با عجله اتاق را ترک میکند و لحظهای بعد سکوت حاکم شده بر خانه توسط او شکسته میشود.
_ مامان بهتره ما بریم. بهت گفتم اوضاع رو بدتر نکن.
صدای خصمانه و در عین حال دلخور مادرشان بلند میشود.
_ تا کجا قراره سنگ اون رو به سینه بزنی؟ باشه من خفه میشم ببینم چطوری قراره سر پوش بذاری روی این بیآبرویی! بریم سیروان.
حتی دیگر سیروان هم لودگی نمیکند و در سکوت همراه میشود با مادرش.
تهی از هر حسی با ذهنی که رمق فکر کردن ندارد خیره ماندهام به در اتاق و نمیدانم چقدر حالتم را حفظ میکنم تا اینکه یزدان با یک سینی مملو از سفارشاتی که داده است وارد میشود!
مشخص است بیش از حد عصبانی شده و حرص خورده که قسمت بالای قفسهی سینهاش به رنگ سرخ در آمده.
حواسم معطوف گره ابروهایش و تورم رگی روی پیشانیاش میشود که سینی را وسط میز داخل اتاق میگذارد و بیهوا نگاهم میکند.
_ بیا دیر شد.
مردد به چشمانش مینگرم که نزدیکم میشود.
_ بلند شو.
حرفی برای گفتن ندارم و حیران به خواستهاش عمل میکنم.
بیحال به طرف مبلهای راحتی گوشهی اتاق و مقابل میزی که سینی غذا روی آن قرار دارد میروم.
مینشینم و بوی غذا اشتهایم را تحریک میکند.
میآید و با فاصله از من روی مبل مینشیند.
هر دویمان تمایلی به حرف زدن نداریم، نه من قصد گله کردن از رفتار مادرش را دارم و نه او قصد دلجویی کردن دارد.
هر دویمان انگار میخواهیم فراموش کنیم چه حرفهایی شنیدهایم!
قاشق را داخل دهانم میگذارم و نمیتوانم ادعا کنم قدرتِ فراموش کردن حرفهای مادر یزدان را دارم چرا که اگر چنین باشد نباید اشک در کاسهی چشمانم انباشته شود.
قاشق را داخل ظرف غذایم میاندازم و سرم را پایین نگه میدارم.
_ نه…ارزشش رو نداشت.
سنگینی نگاهش را روی خود احساس میکنم و ناگهانی سر میچرخانم.
چشم در چشم میشویم و من خود را سمتش میکشم.
او هم دست از خوردن کشیده است.
صورتش را میان دستانم قفل میکنم و چشم در چشم با او میگویم.
_ وقتی صدات و شنیدم که اون حرفها رو میزدی به من ثابت کردی چقدر کثیفم! اون حرفها باور قلبی تو نبودن و نمیدونی چقدر از خودم بدم اومد که دار و ندارم رو در راه این شهرت دادم…
قطرهای اشک از گوشهی چشمم فرو میچکد و او خیره است به صورتم.
_ تو دار و ندارم بودی…
مکث میکنم، کوتاه و لحظهای.
_ یزدان شد یکبار دل تنگِ اون وقتایی بشی که نگاهمون بههم با عشق بود؟ شد یکبار فقط یکبار دل تنگِ گذشته بشی؟ همون وقتایی که معروف نبودیم رو میگم…
گره ابروهایش تنگتر میشود!
صورتم را جلو میبرم و پیشانی بر پیشانیاش میگذارم.
_ این روزا…تو اوج موفقیتم، درست همونجایی که رویای من بود…وقتی که همه دارن برام دست میزنن دلتنگ گذشتهام با تو هستم! دلت تنگِ همون وقتایی که کسی ما رو نمیشناخت و بیدردسر کنارت حاشیه خیابون راه میرفتم…با صدای بلند میخندیدم و تو قربون صدقهام میرفتی…من خودمو برات لوس میکردم و انصافاً تو بلد بودی ناز منو بخری…آخرشم هوس یه ساندویچ کثیف میکردم و تو دلت نمیاومد مهمونم نکنی ولی غر میزدی حق مریض شدن ندارم…
این اعتراف درست در قلهی موفقیت دردناک است…زجرآور است…وحشتناک است!
قطرات بعدی اشک به آسانی مسیر فرو چکیدن را پیدا میکنند.
_ عشق تو یه روز دنیای منو قشنگ کرد، آرامشِ قلبم شد نگاه مَردی که انگار من تنها زن این کره خاکی بودم و فقط منو میدید…اما حالا چی؟ از عشقی که یه روز بین منو تو شعله کشید چی مونده به جز خاکستری که دیگه قرار نیست روشن بشه! عذاب بیشتر از این که میدونم این خاکستر با اولین باد تو هوا پخش میشه و بعد از اون هیچی ازش باقی نمیمونه؟!
یک روز همه چیز خود را فدای شهرتی کردم که با خود تاریکی به زندگیام آورد و اکنون حاضر هستم شهرت را فدای داشتنِ دوبارهی مَردی کنم که با انتخاب من و ازدواجی که خانوادهاش مخالف آن بودند مقابلشان ایستاد و جنگید تا مسیرمان کنار هم در زندگی ابدی گردد ولی من احمقانه به او، عشقمان و زندگییمان خیانت کردم تا فقط برسم به جایگاه امروزم!
قطعاً شهرت را فدای روشنایی زندگیام میکنم اگر یزدان بتواند خودخواهی و خطایم را فراموش کند!
و هرگز فکر نمیکردم در اوج تحقق آرزوهایم چنین ادعایی داشته باشم!
به هقهق میافتم.
_ دو سال تلاش کردم به روی خودم نیارم چه غلطی کردم…دو سال تلاش کردم به خودم حالی کنم کارم اشتباه نبوده…دو سال بدون تو گذشت و دیگه نمیتونم تحمل کنم…نمیتونم نداشته باشمت…دو سال بیاعتنایی کردی و حالا با دو بار توجه کردن به من نمیتونی درک کنی چه حالی دارم…مردای مغرور و بد اخلاق فقط تو قصهها میتونن بهنظر جذاب باشن! تو واقعیت…وسط زندگی مشترک، آرزوی هر زنی داشتنِ یه مرد خوشاخلاق و مهربونه…من همون یزدان مهربون خودم رو میخوام…این توجههای تو بعد از دو سال رو میخوام که همیشگی بشن…نصفه و نیمه نمیخوام توجه تو رو…
دستهایش مینشیند روی دستهایم و صورتش را عقب میکشد.
با چشمانی گریان نگاهش میکنم که با صدای خشافتادهای میگوید.
_ نمیتونم ببخشمت ارمغان…هیچ وقت جایگاه گذشته رو تو قلبم بدست نمیاری.
گریان تاکید میکنم.
_ گفتی اگه یکبار از نگاهم میخوندی پشیمونم منو میبخشیدی…پشیمونم یزدان! به جان خودت قسم عذاب وجدان بیچارهام کرده.
با چهرهای بیحس و نیشخندی که چاشنی کلماتش میشود تمام مرا له میکند!
_ دیگه باورت ندارم. دیگه بهت اعتماد ندارم. دیگه نمیتونم مثل زمانی که قلبِ من بودی دوستت داشته باشم.
با گریه پرشتاب از کنارش بلند میشوم.
چه میتوانم بگویم؟ مگر حرفی هم باقی میماند؟
حقیقت جز این است که او نمیتواند مرا ببخشد؟
مگر میشود بمانم و بیشتر خود را تحقیر کنم؟ گدایی عشقی را میکردم که حقِ من است و او بیرحمانه دریغش کرده؟!
خودم را داخل حمام میاندازم و هقهقهایم را زیر فشار قطرات آب خفه میکنم.
نقابی که در تمام این دو سال روی صورتم داشتم ناگهانی پایین افتاده بود.
حقیقتاً ماجرای جدیدی که رخ داده بود یک تلنگرِ عظیم برای من به حساب میآمد!
مثل یک سیلی محکم در گوشِ انسانی مسخ شده مرا به خود آورده بود!
فصل دوم.
از حمام که بیرون آمده بودم تنها حرفی که میان من و او رد و بدل شد دربارهی تماسهای مربوط به مادرم بود؛ یزدان تاکید کرد حتماً قبل از آماده شدن با خانهیمان تماس بگیرم و من ترجیح میدادم در زمان بهتری با مادرم صحبت کنم.
حقیقتاً تمرکز نداشتم و آنقدر تحت فشار بودم که حتی نمیتوانستم تماسهای سوگند را نیز پاسخ دهم.
از طرفی گریههایم زیر دوش هیچ تاثیری در بهتر شدن حالم نداشت و خونسردی یزدان، اینکه خیلی راحت حرفهایم را نادیده گرفته بود غمِ قلبم را سنگینتر میکرد.
در کنار همهی اینها استرس شرکت در یک مراسم بعد از دو سال همراه او، بیشتر به بد حالیام دامن میزد.
گرمای دستش و گره خوردن انگشتانمان به هم باعث میشود وسطِ مرورِ لحظات چند ساعت قبل گیج سر بچرخانم.
نگاه او به رو به رو است با همان جدیت و میمیک خاص چهرهاش که میتوانم برای رفتارهای خاص مردانهاش جان دهم!
قطعاً زنها وقتی عاشق میشوند دیگر منطق را نمیشناسند!
قلبِ یک زنِ عاشق بعد از دلدادگی دیگر نفرت نمیشناسد!
مثل من در تمام این دو سال که هر چقدر بیشتر تلاش میکردم بذر نفرت در قلبم بکارم، وحشتناکتر از قبل عاشقش میشدم!
قدمهایش را محکم برمیدارد و مرا دوشادوش خود حرکت میدهد.
مضطرب به جمعیتی که پشت به ما قرار دارند نگاه میکنم و دو مرد قوی هیکلی که مسئولیتشان شده است همراهی من و یزدان، دو طرفمان قرار میگیرند.
بیاختیار دستش را میفشارم و او بیتفاوت جلو میرود.
نگاه شخصی که ایستاده است انتهای فرش قرمز پهن شده بر زمین و روی جایگاهی آماده شده با پوسترهای مربوط به فیلمی که بازی کردهام و میکروفن دست دارد حین صحبت کردن لحظهای مات من و یزدان میماند.
میخواهم لبخند بزنم اما موفق نمیشوم، ناخواسته بیشتر به یزدان نزدیک میگردم. شانههایمان به هم میخورد و او کوتاه نگاهم میکند.
_ خدای بزرگ! شما رو به دیدن بمب امشب دعوت میکنم.
صدای هیجان زدهی شخصی که حالا یقین دارم مجری برنامهی امشب است در فضا میپیچد و با دست به طرف ما اشاره میکند.
_ آقای یزدان مَجد به اتفاق خانم بدیع!
همهی سرها در لحظه میچرخند و خبرنگارها با چشمانی از حدقه در آمده به ما نگاه میکنند.
یزدان در مسیر فرش قرمز قدم برمیدارد و هدفش رفتن روی جایگاه است!
ثانیهای نمیگذرد که صدای جیغ و دست زدن بلند میشود.
مشخص است حضور من و او بعد از دو سال آن هم با گذشت فقط یک شب از افشاگری جنجالی که دردسرساز شده؛ همه را شوکه، مسرور و هیجانزده میکند.
عکاسها به خود میآیند و به سرعت دوربینهایشان را روی ما ثابت میکنند که یزدان فشار خفیفی به دستم میدهد.
_ لبخند بزن ارمغان.
صدایش در آن هیاهو زیر گوشم زمزمه میشود و من برای اولین بار در این سالها نمیتوانم درست نقش بازی کنم!
نفس عمیقی میکشم و یقیناً اگر مقابل دوربین یک کارگردان قرار داشتم از من ناامید میشد وقتی که میدید بازیگر فیلمش حتی یک لبخندِ ساده را نمیتواند حرفهای بر صورت بنشاند و حقیقی بودنش را به بیننده القا کند.
بالاخره به انتهای فرش قرمز و روی جایگاه میرسیم، کنار هم مقابل جمعیت میایستیم و نگاه من با یک چرخشِ بیحواس روی چهرههای آشنای همکارانم میخِ صورتِ اخم کردهی سهیل مَلکان میشود.