رمان تاریکی شهرت پارت ۶۴

4.2
(21)

 

_ فردا هم میخوام یه غذای جدید براتون درست

کنم. دارم یه پا سر آشپز میشم.

هر چقدر من افتضاح است آشپزیام او استعداد

زیادی در این کار دارد!

در این مدت هم به خاطر اینکه من هر غذایی را

نمیخورم خودش آشپزی کرده است.

به گمانم با این کار فقط قصد سرگرم کردن خود را

دارد.

_ ارمغان جان؟ بلند شو عزیزم؛ میز رو چیدم.

 

 

نمیخواهم حرف بزنم ولی بیاختیار هر چه در

ذهن دارم را بر زبان میآورم!

_ هر وقت بهم میگفتی دوستت دارم من حسش

میکردم این رو که اون دوستت دارم از قلبت میاد!

قطعا تعجب کرده است که بالاخره دارم با او

صحبت میکنم.

ساکت میماند تا هر چه میخواهم بگویم و من هم

چشم از سقف اتاق نمیگیرم.

 

_ فکر میکردم با تو به رویاهام نزدیکتر میشم

و باعث میشی نترسم از قدم برداشتن تو مسیر

رویاهایی که ازشون برات گفته بودم…

بغض خراب شده است بر سرم! صدایم را هم به

لرزه انداخته.

_ ما قرار بود با هم بسازیم… قشنگ بسازیم…

ولی… همه چیز نابود شد… اون قصهی لعنتی

عشق من و تو نابود شد… هیچی نموند از اون

قصهی قشنگ!

نفسم “آه” میشود و از سینهام بیرون میپرد.

_ ما لحظات قشنگی رو کنار هم ثبت کردیم…

حالمون کنار هم خوب بود… بود… انگار همهی

اینها برای قرنها پیش…

 

میپرد میان حرفم!

_ حالت بد میشه قربونت برم.

میتوانم اول یک دل سیر بخندم و بعد هم جیغ

بکشم و ضجه بزنم!

او نگران حالم است؟!

او که نابودم کرده؟

_ تو از ترسهام خبر داشتی!

پلکهایم خیس و داغ میشود.

بدون اینکه چشم از سقف اتاق بگیرم با صدای

لرزانی ادامه میدهم.

_ با این وجود منو با بزرگترین ترس زندگیم رو

به رو کردی! همیشه بیشتر از هر چیزی

 

میترسیدم که از دستت بدم… میترسیدم از جدایی

و دل کندن… هیچ وقت حریف خاطرههات نشدم…

حریف عشقم بهت… وحشت داشتم از اینکه یه

روز بخوام نداشته باشمت… حالا حتی از تماشا

کردن ماه هم وحشت دارم… از شنیدن صدای

چوب و آتش… حتی از شنیدن صدای بارون…

صورتم دوباره خیس شده است.

قلبم درد میکند…

امیدوارم دوباره حالم بد نشود.

_ دیگه هیچ وقت اون آدم سابق نمیشم!

دستش مینشیند روی شانهام ولی قبل از اینکه

برای حرف زدن فرصت پیدا کند به آن مرثیه

خوانی ادامه میدهم!

 

_ میدونی چرا نمیخوام توضیح بدی برام؟ چرا

نمیخوام چیزی بشنوم؟

عمیق نفس میکشم.

عطرش در جانم منتشر میشود.

دستش هنوز روی شانهام است و منتظر مانده

جواب دهم به آن “چرا.”

_ چون نمیخوام دیگه بازی بخورم… نمیخوام

دیگه باورت کنم وقتی هیچ اعتمادی نمونده!

نمیخوام بشنوم چون تو خوب بلدی حرفایی رو

بگی که من دوست دارم!

بالاخره چشم از سقف اتاق میگیرم… بالاخره

نگاهم میچرخد به طرف صورتش!

 

پریشانیاش آنقدر آشکار است که امکان ندارد اگر

بخواهد هم بتواند پنهانش کند.

_ قرار نبود تو زندگی خودمون هم نقش بازی

کنیم!

قلبم دارد منفجر میشود!

غم دارد نفسم را میگیرد!

_ اسکار بهترین فیلم… بهترین صحنه پردازی…

بهترین بازی رو تقدیم میکنم بهت… عالی بودی

آقای سوپراستار!

 

 

 

سعی میکنم بلند شوم. سریع کمکم میکند و زیر

بغلم را میگیرد، خودم را کنار میکشم و دستش

را پس میزنم.

کلافه صورتش را میان دستانش میگیرد و چند

نفس عمیق میکشد.

_ من به عشق ایمان داشتم… به قدرتش…

سرش بالا میآید و با لبهایی روی هم فشرده

نگاهم میکند.

 

چیزی به هق هق افتادنم نمانده است و دارم

مقاومت میکنم که دیرتر اتفاق بیفتد… وقتی که هر

چه بر دلم مانده را بر زبان آورده باشم…

_ همون روزی که وسایل خونه رو شکستی

طوری که انگار دلت میخواست سقف اون خونه

رو خراب کنی و زندگیمون رو به آتش بکشی باید

میفهمیدم وجودت چقدر پر از نفرت شده! وقتی

داد میزدی چرا من رو نکشتی… وقتی دعا کردی

کاش ُمرده بودم چون… دردش از هر روز دیدنم

برات کمتر بود باید میفهمیدم… چقدر ازم

متنفری!

چشم از صورت گریانم میگیرد و سرش را میان

دستانش میگیرد. سکوتش بدتر به همم میریزد؛

اینکه حرفی برای گفتن ندارد وحشتناک است!

 

_ گفتی هیچ وقت رضایت نداشتی بازیگری رو

ادامه بدم… اما هیچ وقت بهم نگفتی چنین چیزی

رو تو ذهنت داری… برام نقش بازی کردی که

خوشحالی از اینکه تو این مسیر پیشرفت کنم…

گفتی برخلاف تواناییهام ولی تو خودخواهانه دلت

نمیخواست ادامه بدم…

دیگر حریف کلماتی که تمام این مدت روی جانم

ماندهاند و ریشهام را به خشکی کشاندهاند نیستم!

_ تهدیدم کردی حتی اگه توی اون دو سال یه کافه

با سهیل رفته باشم… حتی در حد خوردن قهوه یه

روی دیگه از تو رو میبینم… یه روی ترسناک

که حتی خدا هم نمیتونه از دستت نجاتم بده… در

واقع من خیلی وقت بود داشتم کنار اون روی

ترسناکت زندگی میکردم ولی کور بودم…

نمیخواستم ببینم…

 

عصبانی دست میکشم روی صورتم و اشکهایم.

این گریه؛ فریاد خشم و نفرت است نه غم و

ناراحتی!

_ با نقشه… من رو حامله کردی… فکر میکنی

برام راحت بود بچهامون رو سقط کنم؟ میدونی

چقدر حالم بد بود؟ چقدر عذاب وجدان داشتم و تا

همین حالا هم کابوسش برام موند… تو باعث شدی

من برم بچهامون رو سقط کنم… اگه به دنیا

میاومد هیچ وقت نمیتونست من رو داشته باشه…

همیشه به چشم کسی نگاهش میکردم که باعث

شده قید رویاهام رو بزنم… نمیتونستم دوستش

داشته باشم… تو به ما رحم نکردی… نه به من و

نه به اون بچه… حق نداشتی تنهایی تصمیم

بگیری… حق نداشتی از بچهامون به عنوان یه

زنجیر که بزنی به دست و پام استفاده کنی… حق

نداشتی با من کاری کنی که ترس مادر نشدن به

جنونم بکشه… اگه دیگه نمیتونستم مادر هیچ

بچهای باشم…

 

همچنان در همان وضعیت بیحرکت و خاموش

مانده است.

دارد گوش میکند دیگر؟

_ تو تنهایی تصمیم گرفتی بچه دار بشیم و منم

تنهایی تصمیم گرفتم اون بچه به دنیا نیاد… ولی

نتیجهاش چی شد؟ هیچ فرصتی رو از دست ندادی

که بهم یادآوری کنی من خیانت کردم… که من

قاتلم… خودت رو ازم گرفتی… کنارم خوابیدی

ولی دست نزدی بهم… تو به فکر ترس من از

تاریکی نبودی… تو کنارم میخوابیدی و بهم دست

نمیزدی تا حس حقارت دیوانهام کنه… چی برای

یک زن دردناکتر از این میتونه باشه که مردش

نشون بده هیچ رغبتی نداره تا جایی که دیگه دلش

نمیخواد حتی با زنش سکس داشته باشه؟ چه

عذابی بیشتر از این میتونه باشه برای یک زن که

مدتها؛ شیرینی رابطه و آغوش مردش رو تجربه

کرده باشه و یهو از دستش بده…

 

گریهام شدت میگیرد…

دارم میسوزم…

دارم جان میدهم…

_ نامرد من یه وقتهایی از شدت نیاز تب

میکردم… بغل دستم میخوابیدی و بهم دست

نمیزدی… چه بر سر من و زن بودنم آوردی؟

 

 

دستانش چنگ میشود درون موهایش؛ همین!

واکنشش در همین حد است.

بازوی دست چپم را میگیرم؛ دردش دارد به کتفم

میرسد…

_ همهی اینها بس نبود؟ بس نبود که حرفم رو

انداختی سر زبونا؟ بس نبود که اون ویس رو

پخش کردی و بعدش هم اطلاعات خصوصی

زندگیمون رو گذاشتی کف دست همه؟ من به درک

چطور تونستی به خانوادهام رحم نکنی… چطور

تونستی جریان خونهی پدریم رو فاش کنی…

اردوان سنی نداره چطور دلت اومد اون بچه رو

تحقیر کنی و بگی با پول تو داره تحصیل

میکنه…

چند نفس عمیق و پشت سر هم میکشم؛ قفسهی

سینهام دارد منفجر میشود.

 

_ کاری کردی که مجبور بشم با شناسنامهام برم

توی لایو… حتی… راضی شدم طلاقم بدی تا

کنارم بیشتر آسیب نبینی…

تن صدایم بالا میرود.

چگونه یک ماه این حرفها را بر دلم نگه

داشتهام؟

چگونه!

_ کلبهای که گفتی با عشق برام ساختی رو در

حالی که خودمون داخلش بودیم رو آتش زدی…

جونمون رو به خطر انداختی… کابوس اون

لحظهها هنوز باهام مونده… کابوس لحظهای که

داشتیم خاکستر میشدیم… اون لحظهای که تو

چشمات رو بستی و من… من ترسیدم از دستت

داده باشم… وای… وای تو چیکار کردی با این

زندگی…

 

بالاخره به هق هق میافتم.

مقاومت بیفایده است…

من ویران شدهام… خیلی وقت است که ویران

شدهام…

_ اون روز که حالم بد شد و موندیم خونه پدرت…

وقتی بیدار شدم و خواستم… ترکت کنم… متوجه

شدم… داری کابوس میبینی… خودت بعد گفتی

که خواب… لحظهی آتش گرفتن کلبه رو

میدیدی… چی خواب میدیدی؟ که نتونستن

نجاتمون بدن و ُمردیم؟

تا کی میخواهد ساکت بر سر جای خود بماند و

موهایش را چنگ بزند؟

تا کی؟!

 

_ گفتی کلبه رو عمدی آتش… زدن… پرسیدم

کار… کیه… گفتی… نمیدونم کار… کدوم

بیپدریه… حالت از اون همه… دروغ و نیرنگ…

به هم نمیخورد؟

رعشه بر تنم افتاده است و احساس میکنم ضربان

قلبم هر لحظه امکان دارد برای همیشه متوقف

شود!

_ چطور انجامش دادی؟ چطور… راضی شدی

جونمون رو… به خطر بندازی… حتی یک

لحظه… نشد دستت بلرزه؟ چطور وقتی… تو بغلت

بودم… وقتی که باور کرده بودم… زنده

نمیمونیم… برام نقش بازی… میکردی؟

به سختی؛ با سری سنگین و گیج بلند میشوم.

تخت تکان میخورد، متوجهی ایستادنم میشود

ولی همانطور بدون واکنش میماند!

 

احتمالا خودش را با شنیدن این حرفها دارد تنبیه

میکند…

_ نوشین رو به عمد… برای عذاب بیشتر من…

وارد بازی کردی… سر همین آتش سوزی کلبه…

با همین بهانه… با نوشین قرار گذاشتی… آوردیش

خونه… اجازه دادی بره تو اتاق خوابمون… کاری

کردی که خانوادهام رو از دست بدم… سوگند رو

هم… همه رو ازم گرفتی… فقط خودت موندی…

نقش یه آدم فداکار رو بازی… کردی… طوری که

باور کنم وقتی… همه تنهام گذاشتن حتی

خانوادهام… وقتی از نزدیکترین دوستم… ضربه

خوردم… وقتی هیچکس باورم نمیکنه… تو

عاشقانه باورم کردی و… موندی…

مقابلش ایستادهام و پاهایم رمق ندارند.

 

مقابلش ایستادهام و او سر پایین انداخته و دستانش

از دو طرف چنگ شدهاند درون موهایش.

_ سهیل ولی نذاشت طوری که… میخوای… جلو

بری… کنترل بازی رو از دستت… خارج کرد…

نمیتوانم صورتش را ببینم.

چندان اهمیتی هم ندارد؛ از اینکه به چشمانم نگاه

کند بیزار شدهام دیگر!

 

_ یادته بهم گفتی… نتونستی… دل بکنی و راهت

رو… ازم جدا کنی؟ اعتراف کردی که…

میخواستی… راهت رو جدا کنی… گفتی قصد

داشتی… قلبم رو… همونطور که… قلبت رو

سوزوندم… آتش بزنی و انتقام بگیری… اعتراف

کردی به خاطر آبرو و اعتبارت… طلاقم ندادی…

ولی تو همون وقتی که… تبر گرفتی و افتادی… به

ریشهام راهت رو جدا کرده بودی… قرار نبود

حامله بشم… میخواستی کاری کنی که… خودم با

عذاب وجدان… از زندگیت برم… در حالی که

همه چیزم رو… از دست دادم… ولی خدا هم…

نذاشت برنده این… بازی تو باشی… همون وقتی

که علم پزشکی… احتمال میداد نتونم باردار

بشم… همون موقع…

قلبم آنقدر بد فشرده میشود که نفسم بند میآید!

فورا دست روی قفسه سینهام میگذارم و “آخ”

ضعیفی از میان لبهایم بیرون میپرد.

 

انگار تا همین لحظه مسخ حرفهایم بوده است؛

آنقدر که غافل مانده بود از حالم و وضعیتم، از جا

میپرد و سریع خودش را به من میرساند.

دست روی شانهام میگذار و به طرفم خم میشود.

_ چی شد؟

با یک نفس پردرد و عمیق از آن حالت خمیده

خارج میشوم و خودم را قدمی عقب میکشم.

_ بهم… دست نزن…

کلافه و برآشفته خیرهام میماند.

چشمانش سرخ هستند و به نظر نمیرسد حال او

هم چندان خوب باشد.

 

_ این… ترس رو… به دلم… انداختی که… یه

نفر… قصد کشتنمون رو… داره… فقط… فقط

بگو حالت از خودت… به هم نمیخورد وقتی…

اون کارها رو انجام… دادی… وقتی نقش یه آدم…

قربانی شده رو… بازی میکردی… وقتی اونقدر

خودت رو… حق به جانب… نشون میدادی…

حالت از خودت به هم… نمیخورد؟

جوابم سکوتی دیوانه کننده است!

از وقتی فهمیدهام چه کار کرده حال انسانی را دارم

که عزیزترین و قابل اعتمادترین فرد زندگیاش

موقع بالا کشیدنش از یک پرتگاه به ناگاه دستش

را رها کرده…

جسمم ُمرده است… تکه تکه شده و روحم

سرگردان مانده!

 

در اوج اعتمادم خیانت دیدهام…

آخ که تا قیامت نمیتوانم هضمش کنم…

_ همه چیزم رو… ازم گرفتی… چطور تونستی؟

ناله کردهام و سکوتش حالم را بدتر میکند.

بیاختیار جیغ میکشم.

_ جواب بده… ساکت… نمون!

بلافاصله نیم قدم جلو میآید.

_ حالت بد میشه! آروم باش عزیزم.

تمام جانم رو به فرو پاشیست؛ میگوید آرام

باشم؟!

 

چطور میتوانم آرام باشم وقتی یک ماه است اسیر

آتش شدهام!

یکماه است از در و دیوار میپرسم “چرا” و بغض

قورت میدهم؛ یکماه است تلاش کردهام هیچ نگویم

و نپرسم و حالا که سکوتم به ناگاه فریاد شده است

میتوانم آرام بمانم؟!

 

نفس کشیدن زیادی برایم سخت شده.

 

بیخیال فشردن قفسه سینهام میشوم و بازوی دست

راستم را محکم میگیرم شاید درد رهایم کند.

مردد مانده است و انگار جرئت برداشتن اندک

فاصله میانمان را ندارد…

⁠_ خانمم…دورت بگردم آروم باش!

حنجرهام عجیب همچنان میل به جیغ زدن دارد!

قلبم تیر میکشد…قفسهی سینهام سنگین است اما

همچنان؛ هیستریک و دیوانهوار جیغ میکشم.

_ فکر دوقلوها هستی… تو الان فقط نگران

بچههات داخل شکم منی!

دست روی قلبی که ضربانش از همیشه ضعیفتر

است میگذارم و نفس ندارم!

 

_ ارمغانم… قربون نفسات برم آروم بگیر.

دستانم را اطراف سرم حلقه میکنم و دوباره جیغ

میکشم. با حنجرهای که میسوزد؛ قلبی که

ضربانش کند است و نفسی که به شماره افتاده

است.

_ صدا نکن منو… با اون… میم مالکیت….

لعنتی!

حقیقتی که نباید را فهمیده بودم!

حالا چطور میتواند قربان صدقهی من برود! آن

هم زنی که قبل از حامله شدنش و یک دوره؛ قصد

طلاق دادنش را داشته است!

 

دستانش مثل پیچک اطراف بدن لرزانم را حصار

میکشند!

نیمه جان او را پس میزنم و با جیغ عقب میپرم.

_ ولم کن…دستت دیگه هیچ وقت…برای لمس

من…جلو نیاد!

نگرانی روی چشمانش و در واقع تمام زوایای

چهرهاش سایه انداخته است.

_ آروم باش عزیزم… شرایط تو عادی نیست…

آروم باش حرف میزنیم دور چشمای سرخت

بگردم.

تصویرش مقابل نگاهم لغزان و تار است. اگر یک

درصد به فکر وضعیت زن حاملهاش بود چنین

بلایی بر سرم نمیآورد!

 

یک قدم جلو میآید؛ احتمالا فهمیده است توانایی

سر پا ماندن را از دست دادهام. دستانش را به

طرفم دراز میکند؛ چهرهاش برافروخته و پریشان

است.

_ بیا خانمم…نلرز؛ نترس! نفس بکش عمر

یزدان… بیا تا زیر گوشت بگم چقدر محتاجتم مثل

روز اول.

دست روی قلبم میگذارم و نفسهایم سنگینتر

میشوند! حتی دو جنین بینوایم هم بیحرکت

ماندهاند انگار که هیچ وقت در بطن من وجود

نداشتهاند!

زانوانم تا میشوند و دستان او میان زمین و هوا

نگهام میدارند!

صدای ترسیدهاش را از دور دستها میشنوم!

 

_ چیزی نیست خانمم… چیزی نیست نفس یزدان.

آغوش در آغوش خود روی زمین مینشاندم و

قطعا نمیداند من یکماه است که بیش از حد متنفر

هستم از شنیدن کلمات دروغینش…

دیگر حالم به هم میخورد از شنیدن جملاتی که

یک روز مرا به اوج میرساندند.

چطور رویش میشود بعد از همهی آن کارها

هنوز هم از عشق بگوید و خودش را نگران بد

حالیام نشان بدهد؟!

وقتی طوری رفتار میکند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

و او نبوده است که مرا به این حال انداخته و قلبم

را بیمار کرده است از خودش بدش نمیآید؟

 

احساس شرم و عذاب وجدان چگونه بیچارهاش

نمیکند!

 

 

هر چه انرژی دارم را کمک میگیرم و پسش

میزنم.

_ ولم… کن…

 

اجازه نمیدهد دور شوم.

دوباره بغلم میکند؛ این بار حتی محکمتر.

_ ولت نمیکنم.

مشتم بیجان است وقتی به نوبت روی بازو و

سینهاش کوبیده میشود.

_ بهم… رحم… نکردی… بهت… رحم نمی…

کنم.

نفس کشیدن دارد برایم سختتر میشود و سنگینی

سرم شدت گرفته است.

_ داری از حال میری!

 

_ به… درک… راحت… می… شم…

_ جبران میکنم. درستش میکنم.

ته مانده انرژیام را خرج به عقب هل دادنش

میکنم.

چشمانم درست نمیبیند و احساس میکنم سرم مثل

بالن دارد حجم میگیرد!

_ چـ… چی رو؟

مگر جبران میشود؟

مگر درست میشود؟

زمینم زده است؛ از یک برج بلند بیهوا پرتم

کرده… جان کندنم را تا لحظه آخر به تماشا

ایستاده؛ چطور میخواهد حالا احیایم کند؟!

 

دوباره نزدیکم میشود!

دوباره بغلم میکند!

رایحه عطرش همان اندک تنفسم را هم مختل

میکند.

متنفرم از آغوشش… از عطر تنش… از نوازش

دستانش که مثل سوزن به کف سرم دارد فرو

میرود!

_ نمیذارم از دستم بری ارمغانم.

تا ابد از شنیدن آن میم مالکیت منزجر هستم…

فکر نمیکردم روزی برسد که نخواهم دیگر

ارمغان او باشم…

از دستم داده است و خیال باور ندارد!

 

مثل من که او را همان شبی که فهمید بچهاش را

سقط کردهام از دست داده بودم و باور نکردم…

سیاهی؛ آشناترین رنگ است مقابل چشمانم وقتی

آغوش برایم باز میکند و مرا غافلگیرانه به قفس

خود میکشد.

دلم میخواهد نگران دوقلوها نباشم و دعا کنم این

بار دیگر بیدار نشوم…

***

 

به اجبار و اصرار من به خانه برگشته بودیم.

دکتر تاکید به بستری شدنم داشت و من بیاعتنا به

او و خواهشهای یزدان در بیمارستان نمانده بودم.

رمق در تن نداشتم و به یزدان اجازه نمیدادم

نزدیکم شود، عاصیاش کرده بودم و خوب

میدانستم بالاخره یک جایی صبرش تمام میشود.

خودم را روی تخت بالا میکشم. دارم از شدت

تنهایی و دردی که بر جانم مانده دق میکنم!

نمیدانم دیگر میتوانم به کی پناه ببرم…

 

با چه کسی میشود درددل کرد…

دست روی گلویم میگذارم و نمیشود بغضم را

آسان مهار کنم!

سیروان در این مدت بارها تماس گرفته است و به

نظرم حتی از او هم بُریدهام که حتی یک بار

نخواستهام جوابش را بدهم!

صدای بلند شکسته شدن وسیلهای باعث میشود از

جا بپرم.

در اتاق همانطور نیمه باز مانده است؛ وقتی از

بیمارستان برگشتیم و تلوتلو خوران مستقیم به اتاق

خواب آمدم و دنبالم آمد بر سرش فریاد کشیدم

تنهایم بگذارد و از همان جلوی در بیرون

برگردانده بودمش.

 

شتابم برای ایستادن و قدم تند کردن عجیب است و

باید برای خودم متاسف باشم که نگران شدهام!

اما نمیخواهم فعلا توجهای به ملامتهای درونیام

داشته باشم و خودم را به آشپزخانه میرسانم.

هنوز بیحال و بیرمق هستم با این وجود تا جایی

که توانستهام سریع قدم برداشتهام.

همان وقتی که سر میرسم او که به نظر میرسد

لحظاتی گیج به دور خود چرخیده است، خم

میشود برای برداشتن تکههای شکستهی ظرف؛

فورا قدمی جلوتر میروم و میگویم.

_ شیشه میره تو دستت!

 

در حالت خمیدهای که قرار داد میماند و سرش با

مکث کوتاهی بالا میآید.

نگاهم میکند؛ مستاصل و کلافه.

 

 

.

 

چشمانش سرخ است و حدس میزنم سرش درد

گرفته.

_ جلو نیا روی زمین پر از شکستههای شیشه

شده!

برخلاف خودش من پابرهنه هستم. حواس پرتیام

حال به هم زن است وقتی دلیلش نگرانی برای

اوست!

_ سر پا نمون. برو استراحت کن؛ اینجا رو تمیز

میکنم.

گرفتگی بیش از حد صدایش روی قلبم چنگ

میکشد!

لعنت به من…

 

لعنت به من که نمیتوانم پشت کنم به او و بیاعتنا

به سردردش برگردم داخل اتاق.

_ قرص خوردی؟

بالاخره از آن حالت در میآید. بدون اینکه جوابم

را بدهد به تماشای چشمانم میایستد!

عصبی شدهام از دست خودم؛ از دست قلب زبان

نفهم و احمقم…

به درک که سرش درد گرفته است… به درک اگر

قرص نخورده باشد… به درک اگر دچار یک

حمله میگرنی شود… اصلا به درک اگر خم میشد

و موقع برداشتن شکستههای ظرف، دستش زخمی

میشد…

چرا هنوز هم نگرانش میشوم؟!

 

چرا هنوز هم به خوبی میتوانم متوجه شوم سرش

درد گرفته است یا نه؟!

میخواهم روبرگردانم، میخواهم پایان دهم به آن

ارتباط چشمی لعنتی؛ میخواهم تنهایش بگذارم و

برایم مهم نباشد اگر دستش زخمی شود یا میگرن

نفسش را بند بیاورد اما او هم خوب میتواند از

نگاهم حالم را بفهمد! برای همین به سرعت خودش

را به من میرساند؛ تکههای باقی مانده از آن

ظرف را بیشتر زیر پا میشکند و اجازه رفتن به

من نمیدهد!

هر دو بازویم را نرم میگیرد و مرا کمی به طرف

خود میکشد… نزدیک به آغوشش!

عطرش جانم را میسوزاند.

باید بر سر و روی خود بکوبم که دلم میخواهد

عمیقتر نفس بکشم حتی اگر خاکستر شوم!

 

_ قرص خوردم! اونم دوتا! ولی دردش داره بدتر

میشه.

زل زدهام به چشمان سرخش و لبهایم را به هم

چسباندهام؛ نمیخواهم نگرانی میان کلماتم جایی

داشته باشد!

_ بذار یه ساعت کنارت بخوابم. فقط یه ساعت

بغلت کنم و چشمام رو بندم. قرص کاری ازش

ساخته نیست واسه حالم…

نمیتوانم بیشتر از آن ساکت بمانم.

_ مگه تو یه شب از اون دو سال رو بهم اجازه

دادی تو بغلت بخوابم؟ مگه حالم برات مهم بود؟

مگه تونستی حتی برای یه ساعت فراموش کنی و

فکر انتقام نباشی و چشم روی اون کینه ببندی؟

 

 

تن صدایش بیهوا بالا میرود!

به گمانم صبر و مدار کردنش دارد به پایان

میرسد!

_ جای من نبودی وقتی نصفه شب ببینم داره بهت

پیام میده… جای من نبودی وقتی رفتم سراغ

گوشیت… جای من نبودی وقتی تو راحت خوابیده

بودی و من تا صبح مثل مار دور خودم تاب

 

خوردم و خودم رو نیش زدم چون پیامهاتون رو

خونده بودم… دیدم چقدر باهاش صمیمی هستی…

عقب میرود، رهایم میکند؛ مشتش میرود به

طرف یکی از کابیتها.

صدای بلند برخورد مشتش با در بستهی کابینت

بیشتر از فریادش میترساندم.

_ جای من نبودی وقتی فکر کردم زنم… همهی

جونم، نفسم؛ ارمغانم با یه مرد دیگه ریخته رو

هم… تو جای من نبودی وقتی هزارتا فکر تو سرم

داشتم و حس میکردم برات تبدیل شدم به مهرهی

سوخته! حس میکردم حق با مامانم بوده! حس

میکردم اون همه عاشقتم عاشقتم گفتنهات از اول

دروغ بود…

مشتش دوباره روی در کابینت فرود میآید!

 

فریادش؛ پر از ناگفتههاییست که انگار بر

سینهاش چرک کردهاند!

_ همه رو فرستاده بودم برای خودم و مثل دیونهها

مرورشون میکردم… میخواستم برم خونش رو

بریزم؛ میخواستم یه بلایی سر خودم و خودت

بیارم…

کمرم را به دیوار تکیه میدهم و نگاهش میکنم.

درد کشیدنش موقع حرف زدن آشکار است و

رنگ صورتش لحظه به لحظه تیرهتر میشود.

_ اون شب نموندم خونه… رفتم کلبه… چیزی به

تصادف کردنم نمونده بود… نمیدونم با اون حال

چطوری سالم رسیدم… حالم از همه چیز؛ از

خودم، از تو، از اون زندگی به هم میخورد…

بیهوا میچرخد به طرفم.

 

نفس نفس زنان به صورتم خیره میماند و تن

صدایش به طرز عجیبی یک دفعه پایین میآید!

_ تو نمیدونی چی به من گذشت! نمیدونی از

فکر اینکه چقدر بهت نزدیکه به چه حالی افتاده

بودم… جونم میسوخت… قلبم میسوخت…

نمیخواستم باور کنم چیزی بینتون وجود داره…

نمیتونستم…

دستش را به کانتر میگیرد!

شاید برای اینکه سقوط نکند.

 

 

_ برگشتم خونه… به خودم گفتم اشتباه میکنم… یه

مدت زیر نظرت گرفتم… من مثل چشمام بهت

اعتماد داشتم و رسیدم به جایی که بیفتم دنبالت…

تعقیبت کنم تا با چشمای خودم ببینم چقدر با هم

صمیمی هستید!

نگاهش بُرنده شده است…

نگاهش هیچ انعطافی در خود ندارد دیگر!

_ دیدم بیرون رفتناتون رو… جاهای خلوت

رفتناتون رو برای اینکه به چشم بقیه نیاد… دیدم

چطور براش میخندیدی… دیدم زیر بارون باهاش

قدم زدنات رو وقتی فکر میکردید هیچکس

نمیبینه و جای خلوتی پیدا کردید… دیدم ساندویچ

خوردنت رو با اون…

 

دست آزادش بالا میآید و یک طرف سرش قرار

میگیرد.

_ دیدم چطوری اون و داری جایگزین من

میکنی… ازت متنفر شدم… از خودم بیشتر که

شبیه یه موجود بیغیرت بودم…

قطره اشکی روی صورتم میافتد.

بغضم شکسته است…

_ نمیخواستم بیام سراغت و داد بزنم دستت برام

رو شده… نمیخواستم بهت فرصت دفاع بدم و

دروغ بشنوم… مگه وقتی بچهامون رو سقط کردی

حق به جانب و طلبکار نبودی؟ نمیخواستم

محکومم کنی به اینکه یه مرد شکاکم که هر بار یه

جور زنجیر میسازه برای دست و پای زنش تا

نتونه به اهداف کوفتیش برسه… خواستم مثل

 

خودت پیش برم؛ مثل تو که همیشه نقش یه آدم حق

به جانب رو بازی کرده بودی که انگار همه

چیزش رو تو زندگی با من از دست داده!

به گریه افتادهام؛ در سکوت و بیصدا.

_ اون صدا رو؛ ناشناس رسوندم به دست

نظری… با تمام نفرت و خشمم اون اطلاعات رو

هم تقدیمش کردم… میخواستم خوب باهات تسویه

کنم تا بیحساب بشیم ولی…

فشار دستش روی سرش بیشتر شده است و سیبک

گلویش بیوقفه بالا و پایین میشود.

_ ولی اشتباه میکردم… چشم بستن روی تو برام

راحت نبود… حالم بدتر شد… بیشتر سوختم…

 

 

 

ما فکر میکردیم که دیگر چیز پنهانی از هم نداریم

و هر چه باید را گفته و میدانیم ولی در واقع هر

 

چقدر این زندگی را َهم میزدیم یک راز و پنهان

کاری تازه از دل آن بیرون میزد!

مثل من که تا همین حالا اعتراف نکرده بودم چقدر

با سهیل صمیمی بودهایم و به عنوان یک دوست با

او چگونه وقت گذراندهام و مثل او که تا همین

حالا اعتراف نکرده بود همه را میداند!

_ شبی که نظری افشاگری از زندگیمون راه

انداخت باورم نمیشد کارم رسیده به جایی که چشم

ببندم روی آبرو و شرف خودم و زنم… داشتم

روانی میشدم؛ حالم بد شد و منو بردی توی اتاق

اما بعدش سریع رفتی به اون زنگ زدی…

صدایش به رعشه افتاده است…

دارد درد میکشد…

دارم درد میکشم…

 

_ نمیدونی چی بهم گذشت… سرم داشت منفجر

میشد اونقدر که درگیر فکر و خیالهای ترسناک

شده بود… به خودم میگفتم با تو نصف راه رو

اومد، بارش رو تا یه جایی بست حالا هم برای

باقی موندهی راه پسر ملکان رو داره… بچهامون

رو سقط کرده بودی تا هر موقع خواستی ترکم

کنی… بچهامون رو سقط کرده بودی چون دوستم

نداشتی… مطمئن نبودی بخوای باهام بمونی…

شاید باید حق میدادم مرا آنگونه شناخته باشد!

شاید باید حق میدادم مرا به چشم یک زن بیوفا و

دروغگو دیده باشد!

_ ولی نتونستم بیشتر از اون پیش برم… افشاگری

دوم حالم رو از خودم به هم زد وقتی میدیدم تو

چه وضعیتی قرار گرفتیم…

 

مثل او که تا قبل از بد شدن حالم خودش را به

شنیدن و سکوت محکوم کرده بود من هم حالا

همان نسخه را برای خود در نظر گرفتهام.

_ میدونم دیگه بهم اعتماد نداری… میدونم باور

نمیکنی ولی من کلبه رو آتش نزدم… جون خودم

به درک؛ من با جون تو اون نمایش رو به راه

نمینداختم…

بدون اینکه روی صورت خیسم دست بکشم

بالاخره سکوتم را میشکنم.

_ چرا هیچ وقت درباره اینکه رفتی سراغ

موبایلم… حرفی… نزدی؟

صدای من هم لرز کرده است.

پشت چشمانش را محکم فشار میدهد!

 

وقتی جوابم را میدهد چشم در چشم نیستیم و او

احتمالا سردردش شدت گرفته است.

_ نتونستم… هیچ وقت هم قصد گفتنش رو

نداشتم…

_ برای همین بعد از افشاگریهای دیگه حالت

بدتر میشد؛ به جای اینکه با من بد رفتاری کنی

درکم میکردی و بهم محبت میکردی… برای

همین ادعا کردی که منو بخشیدی… تو عذاب

وجدان داشتی!

 

جوابم یک سکوت پرهیاهوست!

تکیهام را از دیوار میگیرم، باید موفق شوم محکم

بمانم.

_ فکر میکردم برای من یه یزدان دیگه باشی…

یکی که تو زندگی با من هیچ کینهای به دل

نگیره… غرور و خودخواهیش نشه الویتش… فکر

میکردم کنار تو میشه اشتباه کرد و بخشیده شد…

گریهام بند آمده ولی صورتم خیس است.

بغضم شکسته و اثری از آن نمانده ولی صدایم

همچنان تحت تاثیرش میلرزد…

_ فکر میکردم برای من؛ هم بخشندهای و هم

مهربون… فکر نمیکردم مثل بقیه که اگه دست از

 

پا خطا کنن راحت حذفشون میکنی در مقابل منم

همین باشی!

سرش را میگیرد!

حرفهایم انگار سردردش را بدتر کرده است.

اما خیال عقب نشینی و رحم ندارم!

_ اشتباه فکر میکردم حتی در مورد اینکه تو به

حرفای مادرت دربارهام باوری نداری! تو اون

حرفا رو باور داشتی… باور داشتی که تو زندگی

با من احساس ناامنی میکردی… به جز علاقه و

احترام چه رفتاری کرده بودم که فکر کردی یه

روز قراره بذارم و برم؟ چرا میگی مثل چشمات

بهم اعتماد داشتی وقتی چنین اعتمادی هیچ وقت

وجود نداشته! اگه بهم مطمئن بودی از موفقیت و

معروفیتم احساس خطر نمیکردی!

 

فشار دستانش اطراف سرش بیشتر میشود و من

با غیظی آمیخته شده در غم ادامه میدهم.

_ تصمیمی که یک سرش به من مربوط میشد رو

تنهایی گرفتی… بچه رو وسیله قرار دادی و تهش

هم همه جوره به خودت حق دادی… قضاوتم

کردی؛ بهم تهمت زدی و اونطور که خواستی

مجازاتم کردی!

قلبم بد شکسته است و مچاله شده…

انتظارش را نداشتم یک روز بیشترین آسیب را از

جانب او ببینم!

_ تو این جهان هیچکس رو به اندازه تو دوست

نداشتم… به هیچکس به اندازه تو اعتماد نداشتم…

مطمئن بودم هیچ وقت بهم آسیب نمیزنی؛ هیچ

وقت ازت نترسیدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x