رمان تاریکی شهرت پارت ۶۶

4.2
(22)

 

دستی که روی شانهام قرار میگیرد باعث میشود

سریع عقب بپرم و چشم باز کنم.

با سر و وضعی آشفته و البته خمار و خوابآلود

خیره به صورتم خودش را میکشد به طرف

ردیف کابینتها، تکیهاش را که به آن قسمت

میدهد با صدای دورگه و خش افتادهای میگوید.

_ به چی فکر میکردی که تو اون حال خشکت

زده بود؟

 

نگاه از رنگ پریدگی صورتش میگیرم و بدون

اینکه سر قابلمه را رویش برگردانم مشغول پر

کردن ظرفی از سوپ برای او میشوم.

اما قصد هم ندارم جوابش را ندهم!

_ به اینکه چطور میشه عمری اشتباه یک نفر رو

شناخت!

سکوتش باعث میشود دلخور ادامه دهم.

_ خیلی وقتها دلم تنگ میشه برای اون یزدانی

که شناخته بودم… نداشتن اون یزدان بود که برام

سخت به نظر میرسید؛ برای پیدا کردن اون

یزدان بود که اون همه دست و پا زدم نه این

نامردی که غریبه هستم باهاش! ترجیح میدم تو

خاطراتم با اون یزدان مهربون و عاشق سر کنم

 

ولی نمونم تو زندگی این یکی یزدان که نامرد و

خودخواهه!

بدون نگاهش کردن؛ ظرفی که برایش پر کردهام

را میگذارم روی میز.

_ این رو بخور تا برات قهوه هم درست کنم.

_ این نامرد خودخواهی که غریبه شده برات لیاقت

چنین توجهای رو هم نداره!

عصبی و کلافه نگاهش میکنم. دستی به صورتش

میکشد و لبخند میزند!

لبخندش مصنوعیست چون چشمان سرخش

بیفروغ و رنجور است.

 

چشمها هم که همیشه حس و حال حقیقی آدم را

فاش میکنند!

_ خودت بخور عزیزم، اینقدر فندقهامون رو

گرسنه نگه ندار.

چشم از آشفتگی نگاهم میگیرد و تا به خود بیایم

از آشپزخانه بیرون میرود!

 

 

از همانجایی که ایستادهام میبینمش که پتو و بالش

را از روی زمین بر میدارد و بلافاصله روی

یکی از مبلها دراز میکشد.

در واقع روی همان مبلی که صبح شیشه نیمه

خوردهی او را از روی آن برداشته بودم.

نفسم را عصبی و پرصدا بیرون میدهم. خیلی دلم

میخواهد بگویم “به درک” و بیخیال حالش باشم

اما نمیتوانم!

ظرف سوپ و قاشق و لیوانی آب را داخل یکی از

سینی هایی که انتخاب کردهام، میگذارم و به

دنبالش میروم.

_ درست نیست من رو با این وضعیت تا اینجا

بکشی!

 

سریع روی مبل نیم خیز میشود و سینی را از

دستم میگیرد.

_ آخه تو باید این سینی رو بلند کنی و تا اینجا

بیاری؟

نگاهش میکنم؛ یک روز برای خواب آلودگی و

خماری چشمانش، برای گرفتگی و خش صدایش،

برای ژولیدگی موهایش، غش و ضعف میرفتم و

خودم را بیتاب در آغوشش رها میکردم ولی

حالا…

_ سعی کن کامل سوپت رو بخوری. برات قهوه

هم درست میکنم، یه دوش آب گرم هم بگیری

حالت بهتر میشه.

خیره به چشمانم نجوا میکند.

 

_ دیشب خیلی اذیتت کردم؟

بیاختیار پوزخند میزنم!

نیم نگاهی میاندازم به بازویش که جای ناخنهایم

رویش تقریبا زخم شده است و سعی میکنم دیگر

به آن قسمت نگاه نکنم.

_ نه! در مقابل بلایی که به سرم آوردی نمیتونم

ادعا کنم معنای اذیت شدن میتونه مثل دیشب

باشه! فراتر از این حرفهاست! تو خوب بهم یاد

دادی اذیت شدن واقعی چطور میتونه باشه.

ابروهایش بیش از حد نرمال به هم گره میخورد.

اخم کردن همیشه قادر است چهرهی مردانهاش را

جذابتر به رخ بکشد!

 

_ من وقتی مثل الان تو قصد داشتم با حرفهام، با

کنایه زدن و قلبت رو هدف گرفتن زندگی رو به

کامت تلخ کنم خودم بیشتر زخمی میشدم…

وقتی به یاد میآورم چه کار کرده و چگونه زمینم

زده است نفرت در تمام جانم شعله میکشد…

میسوزم و خاکستر میشوم!

_ نباید بدون اینکه حتی یک بار از ترسهام بهت

بگم؛ از اینکه مخالفم با بازی کردنت و دلم

نمیخواد تو سینما بمونی اون تصمیم رو

میگرفتم… تو هم نباید بدون اینکه بهم بگی قرص

میخوردی… نباید بچهامون رو سقط میکردی…

نباید اون ویس و اطلاعات افشاگری دوم نظری

رو پخش میکردم… نباید اونقدر از من دور

میشدی و با پسر ملکان صمیمی میشدی… نباید

باهاش بیرون میرفتی… نباید اجازه میدادیم

شکاف بینمون عمیق و عمیقتر بشه… نباید پای

 

نوشین رو به این ماجرا و زندگیمون باز

میکردم…

لبهایش را روی هم میفشارد و نگاه از چشمانم

میگیرد. زل میزند به ظرف سوپش و من با خود

فکر میکنم برخلاف عهد میانمان از همان اول با

هم صادق نبودهایم!

 

 

_ ولی همهی اونها پیش اومد… هر روز بیشتر

از هم دور شدیم؛ از یک جایی به بعد هم

تلاشهامون برای شروع دوباره بیفایده بود…

دیگه هیچ چیز درست نشد و نتونستیم تاریکیها

رو پشت سر بذاریم… رسیدیم به جایی که خسته

بشیم و کم بیاریم… رسیدیم به امروز که دیگه هیچ

امیدی برای ساختن تو قلبمون نمونده باشه…

ساکت ماندهام تا او حرف بزند…

میخواهم شنوندهی واگویههایش باشم.

فقط شنونده!

_ وقتی فهمیدم دوباره داریم بچه دار میشیم…

وقتی فهمیدم دوقلو هستن… فکر کردم بالاخره

خلاص شدیم از تاریکیها… با خودم عهد کرده

بودم تا وقتی که بمیرم نذارم بفهمی چیکار کردم…

میخواستم اون خبط رو با خودم به گور ببرم…

 

وحشت داشتم از اینکه یک روز بفهمی و از دستت

بدم…

سینی روی پاهایش مانده است و سرش را میان

دستانش محکم نگه میدارد.

رمقی در صدایش نمانده.

_ خشم و نفرتم خودم رو قبل از تو نابود کرد.

سوختم تو آتش انتقامی که یک لحظه از عاقبتش

نترسیدم تا وقتی که… بهم ثابت شد اشتباه کردم؛

بین تو و ملکان اون ارتباطی که شک کرده بودم

وجود نداشت… دیدم پشیمونیت رو، جنگیدنت رو

برای حفظ رابطهامون، فهمیدم خودم هم بیتقصیر

نبودم ولی دیر بود… دیر بود من زندگیمون رو به

آتیش کشیده بودم!

بغضم خیال شکستن ندارد و چشمانم بد میسوزد.

 

_ بهت که نگاه میکنم حالم از خودم به هم

میخوره… وقتی حالت رو میبینم… هیچی نمونده

از اون ارمغان سرزنده و پر از شوق زندگی…

قرار بود نذارم آب تو دلت تکون بخوره؛ قرار بود

نذارم خنده از رو لبات پاک بشه، قرار بود نذارم

چشمات تو زندگی با من گریون بشه و از پس هیچ

کدوم بر نیومدم… مریضت کردم… سلامتیت رو

فدای خودخواهیهام کردم… حق داری نتونی

ببخشی؛ همونطور که من حق دارم نتونم به

نداشتنت فکر کنم و نفسم بگیره… همونطور که من

حق دارم عاشقت باشم و تو حق داری دیگه من رو

نخوای!

برای تسکین حالش؛ غمش، حسرتهایش و

پشیمانی که گریبانش را گرفته است هیچ کاری از

من بر نمیآید…

نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟

چه فایده!

 

رو بر میگردانم، بدون اینکه کلمهای بر زبان

آورده باشم پناه میبرم به آشپزخانه.

تمام مدتی که برایش قهوه درست میکنم چشمانم

میسوزد و اشکی برای چکیدن وجود ندارد!

 

 

نمیخواهم به حرفهایش فکر کنم.

نمیخواهم با خود مرورشان کنم.

 

قهوهاش که آماده میشود ناچار دوباره بر سر

بالینش بر میگردم.

بیمیل دارد قاشق در سوپش میچرخاند و کمی هم

از آن خورده است.

_ دوست نداشتی؟

سرش بالا نمیآید! دستش از حرکت باز میماند و

زمزمهوار میگوید.

_ خیلی خوشمزه شده.

_ پس چرا نمیخوری؟!

_ میخورم.

 

_ برات قهوه هم درست کردم. میذارم اینجا بغل

دستت که بعدش هم از این بخوری.

سر تکان میدهد؛ عجیب است که نگاهم نمیکند!

_ گرسنه نمون باشه؟

صدایش هم بیش از حد خفه و لرزان شده است!

_ باشه. از همین سوپ منم میخورم.

میخواهم برگردم به آشپزخانه که صدایم میزند!

_ ارمغان…

 

نگاهش میکنم؛ سرش بیشتر روی سینه خم

میشود!

_ خیلی پشیمونم…

لب میگزم تا نگویم چقدر دیر شده است برای

چنین پشیمانی.

من نمیتوانم مثل او بیرحم باشم. نمیتوانم او را

در این حال ببینم و قلبش را هدف بگیرم.

فرق من و او همین است!

او توانست و من نمیتوانم!

بی هیچ حرفی تنهایش میگذارم. میلی به غذا

خوردن ندارم ولی به خاطر سلامتی دوقلوها

ظرفی پر از سوپ را هر طور که است

میخورم…

 

غذایم در واقع ظرفی سوپ و حجم عظیمی بغض

بوده است!

از آشپزخانه که بیرون میآیم بیاختیار نگاهش

میکنم.

در همان حال و سرخورده همچنان مشغول

چرخاندن قاشق در سوپش است!

آنقدر غرق افکارش مانده که متوجه حضورم

نمیشود و من هم تمایلی ندارم به سراغش بروم!

در عوضش میروم تا دوباره خودم را در آن اتاق

حبس کنم…

البته این بار حبسی با چراغهای خاموش!

 

تاریکی دیگر نباید برایم ترسناک باشد وقتی اسیر

چنگالش ماندهام و راه گریزی هم وجود ندارد!

 

فصل پایانی.

صدای سیروان روی اسپیکر است و یزدان هم

میتواند واضح بشنود.

 

_ داشتم کم کم مطمئن میشدم که سرت رو زیر

آب کرده! خوشحالم که زندهای.

خسته و بیحوصله هستم. قصد دارم زودتر به آن

تماس اجباری خاتمه دهم.

_ خوبم سیروان! فقط بیشتر وقتها خوابم.

میخندد.

_ پس حتما شدی شبیه پنگوئن؛ به خاطر همین هم

قبول نمیکنی فیس تو فیس صحبت کنیم.

پوزخند میزنم. بیاختیار؛ بدون اینکه به یزدان و

عکسالعملش نگاه کنم.

 

خیلی کم پیش میآید که چشم در چشم شویم؛ به

هیچ وجه تمایل به نگاهش کردن ندارم.

_ آره حسابی رنگ و رو اومدم؛ حسابی وزن

اضافه کردم!

_ اوه اوه! بدبخت شدی! یه رژیم سخت و ورزش

پیچیده در پیش داری چون باید خوب بدونی اخوی

ما زن چاق دوست نداره. از همون بچگی از

دخترای بغلی و کم حجم خوشش میاومد ناکس!

صدای غرولند یزدان باعث میشود سیروان بلندتر

بخندد.

_ دهنت رو ببند!

 

_ ارمغان شاید من بخوام چند جمله خصوصی با

تو صحبت کنم! باید صدامو روی پخش بذاری؟!

سرم پایین است و دلم میخواهد زودتر به اتاقم

برگردم.

چند شب است که در تاریکی میخوابم؛ بدون اینکه

بترسم!

_ حرف آخرت رو بزن و خوشحالم کن میخوام

برم بخوابم.

فورا در جوابم اعتراض میکند.

_ افسردگی بارداری گرفتی؟ نذار حاد بشه و با

افسردگی بعد از زایمان ادغام بشه. میدونم تنهایی

سر کردن با اون هاپو چقدر سخته ولی دووم بیار.

 

 

باز هم صدای پرغیظ یزدان بلند میشود.

_ اینقدر حرف مفت نزن!

_ ارمغان! هنوز اون صدای کوفتی منو از روی

پخش در نیاوردی؟

کلافه نفس عمیقی میکشم و غر میزنم.

 

_ باید قطع کنم. خستهام.

_ یعنی اینقدر که من تو این مدت واسه دو دقیقه

جواب تماسهام رو دادن ناز تو رو خریدم ناز هیچ

کدوم از مرغهای نوک طلام رو…

بیحوصله میروم میان حرفش.

_ دارم قطع میکنم.

_ چرا بیشعورتر از اون چیزی که بودی شدی!

_ شب بخیر.

_ خیال نکن این سر دنیا دستم کوتاه شده! واسه من

کاری نداره چند روز دیگه اونجا باشم.

 

چقدر دلم میخواهد حضورش را…

چقدر دلم میخواهد با او دردل کنم؛ بگویم یزدان

چه کار کرده است…

_ مرغها رو چیکار میکنی؟

میخندد. با صدای بلند.

_ قبل از اومدن ترتیب کباب شدنشون رو میدم و

با شکم سیر میام؛ هر چند من همیشه خوش اشتها

بودم! میدونم پام برسه اون طرف باز گرسنه

میشم!

بدون اینکه حواسم باشد لبخند روی صورتم نقش

بسته است… بعد از مدتی طولانی!

بعد از گریههای زیاد!

 

انگار که بعد از بارانی شدید؛ رنگین کمان رنگ

پاشیده است به آسمان.

_ یه مرغ خروس خوار اون وسط تو مزرعهی تو

پیدا نمیشه؟

قهقهاش مرا هم به خنده انداخته است!

برای لحظهای انگار که تمام غمها را فراموش

کردهام.

_ باید خودت ببینی چطور قدقدکنان از سر و کول

آقا خروسه بالا میرن. طوری قدقدکنان قربون

صدقهی بدن بلند و کشیده و سینه پهن خروس

عزیزشون میرن که فقط باید خودت ببینی.

نمیدونی چه نوازشی نصیب بال و پر آقا خروسه

میشه.

 

 

 

فکر میکردم خندیدن فراموشم شده است و هرگز

نتوانم به یادش آورم؛ حداقل به این زودی نه! این

تمام باورم بود از خنده و حال خوبی که گمش

کرده بودم.

_ الهی شکر که ما صدای خندهی شما رو شنیدیم.

زن حامله واقعا ترسناکه؛ مثل روز برام روشنه که

دهن اخوی بدبختم رو سرویس کردی. که البته

نوش جونش.

 

پرت میشوم به دنیای تاریک حقیقی زندگی!

رنگین کمان محو میشود!

_ دیگه باید برم. یه مرغ جدید دارم میبرم به

مزرعه. فعلا کیوتی.

زیرلبی با او خداحافظی میکنم؛ در حالی که اثری

از خندههایم باقی نمانده است!

موبایل یزدان را روی مبل رها میکنم و تقلایم

برای بلند شدن باعث میشود به نفس نفس بیفتم.

دستم را زیر شکمم میگذارم و هنوز کامل روی

پاهایم بلند نشدهام که با احساس فشار در شکمم

هنگام ضربهای دلانگیز سریع چشم میبندم و لب

میگزم.

 

دلم ضعف میرود برایشان وقتی این چنین بیشتر

حسشان میکنم…

یزدان بازویم را در کسری از ثانیه میگیرد و

صدای نگرانش را زیر گوشم میشنوم.

_ چی شد؟

به سرعت خودش را به من رسانده است و این

نخستین باریست که احتمالا اجازه میدهم

متوجهی اصل ماجرا شود…

بیرحمانه او را در تمام مدت از خودم و دوقلوها

دور نگه داشتهام…

حتی چندباری که برای چکآپ و سونوگرافی به

بیمارستان رفتهایم اجازه ندادهام داخل بیاد و

ضربان قلبشان را بشنود.

 

او را دیگر لایق مهر خود نمیبینم و ارمغان

دیگری را جلویش سپر کردهام مثل او که یک

دورهی طولانی بُعدی ترسناک از یزدان را مقابلم

قرار داد…

 

_ ارمغان!

 

در جواب استرس و نگرانیاش چشم باز میکنم

ولی سر نمیچرخانم. نمیخواهم چشمم به چشمش

بیفتد به تقلید از تک تک لحظههای تاریکی که

پشت سر میگذاریم…

_ خوبم.

_ چی شد یهو؟ بشین؛ برم برات یه لیوان آب

بیارم.

_ بازیشون گرفته.

گیج و مردد نجوا میکند.

_ چی؟

دستم تا وسط شکمم بالا میآید و بغض میکنم!

 

فندقها انگار از بیرحمیام عاصی شدهاند و

دلشان میخواهد پدرشان هم حسشان کند…

نمیتوانم بیشتر از این؛ آنها را از هم دور نگه

دارم.

در حلقهی دست یزدان میچرخم، نگاهم را به

قفسهی سینهاش میدوزم و عمیق نفس میکشم.

عطرش مینشیند در جانم…

احساس لرزشی خفیف در شکمم به من ثابت

میکند فندقها دلتنگ پدرشان هستند.

به اندازهی کافی آنها را از هم دور نگه داشتهام؛

در حالی که حقش را ندارم!

 

در سکوت او را وادار میکنم همراهم بنشیند روی

مبل. قطعا تعجب کرده و انتظار نداشته است پیش

قدم شده باشم در این نزدیکی.

تردید را کنار میزنم و دستش را میگیرم،

سنگینی نگاهش روی صورتم باعث بیتابی قلبم

شده است.

کف دستش را میگذارم روی شکمم.

 

امیدوارم حالا که قبل از رفتنم به اتاق؛ پدرشان را

کشیدهاند به طرفمان، حضورش را احساس کنند و

باز هم تکان بخورند.

زیاد منتظرمان نمیگذارند و احتمالا گرمای دست

پدرشان حکم شوکی قوی را دارد که دلم در لحظه

ضعف میرود از تکانهایی پرقدرت.

دست دیگرم بیاختیار روی شانهی یزدان فشرده

میشود و صورتم به گردنش نزدیک میشود.

“آخ” کم جانم را با دندان گرفتن لبم مهار میکنم.

در خلوتمان و تنهایی سه نفرهیمان تا به حال این

چنین جانم را به ضعف نینداخته بودند.

 

اصلا بهتر است بگویم تا قبل از این لحظه شاهد

چنین تکانها و لرزشهایی از جانبشان نبودهام

طوری که چند روز پیش نگران این امر را به

دکترم اطلاع داده بودم و او به رویم لبخند زده

بود؛ گفته بود جای نگرانی نیست و همه چیز تحت

کنترل است.

بدون اینکه متوجه باشم دل ضعفهام را به آغوشش

میبرم! بدون اینکه متوجه باشم لبهایم میچسبند

به گردنش!

قصد لوس کردن خودم را ندارم؛ به خدا که

قصدش را ندارم و یادم داده است در هیچ دوره و

شرایطی نباید محتاجش باشم ولی نمیدانم چگونه

وصلش شدهام! چفت آغوش لعنتیاش!

صدای زمزمههای زیرلبیاش مثل یک دست قوی

روی چشمانم مینشیند! پلکهایم روی هم میافتد.

 

_ قربونتون برم… یکم دیگه برای بابایی تکون

بخورید… تکون بخورید دور سرتون بگردم…

نفسهای بابا… تکون بخورید حستون کنم جون

بگیرم…

دستش روی شکمم یک حرکت دورانی آرام گرفته

است و انگار فندقهای بازیگوشمان میشنوند

صدایش را که پر قدرتتر بر شکم من میکوبند.

همین هم باعث میشود دست حلقه کنم دور گردن

یزدان و بیحواس روی پوست گردنش ناله کنم.

 

 

دست دیگرش نوازشوار روی کمرم مینشیند و

روی موهایم بوسه میزند!

_ دورت بگردم… دردت به جون یزدان…

زندگیم…

بینیاش را به موهایم میکشد و عمیق؛ پرشتاب و

دیوانهوار نفس میکشد.

_ ارمغانم…

پشت پلکهایم خیس شده است.

میخواهم با همان چشمان بسته کنار بیایم که نگهام

میدارد!

 

_ بمون تو بغلم… بمون…

لبهایم میلرزد… اشکهایم آنقدر سمج هستند که

حتی از پشت پلک بسته هم راه خود را پیدا

میکنند!

_ بذار برم…

تضرعاش قلبم را به درد میآورد.

_ تو نشو من… تو بخشیدن بلد باش…

صورتم خیس شده است. دوقلوها هم ساکت

گوشهای کز کردهاند و دیگر زیر دستش تکان

نمیخورند!

 

_ بیچارگیم رو ببین قربونت برم… چشم نبند روی

حالم… منو پشت درهای بسته نذار… چرا

نمیذاری کنارت باشم حتی تو اتاق معاینه… چرا

باهام حرف نمیزنی… چرا مثل یه سایه باهام

رفتار میکنی و نادیدهام میگیری…

جواب همهی آن چراها را خوب میداند؛ احتیاجی

به جواب من ندارد.

چند نفس عمیق میکشم و به محض شتاب به خرج

دادن در عقب آمدنم چشم باز میکنم.

فشار اشک روی صورتم شدت میگیرد و مایل

هستم نگاهش کنم…

با تمام دلخوریها و ناامیدیهایم.

 

میشناسد مرا… بلد است مرا… میداند چقدر دلم

از او گرفته است که در آن مدت میلی به نگاهش

کردن ندارم.

چشمان سرخش خیس شدهاند! کافیست پلک بزند.

_ نمیخوام ببخشمت.

سیبک گلویش تکان میخورد؛ به گمانم بغض دارد

خفهاش میکند.

 

_ مجبوری که طلاقم بدی.

فکش سفت میشود؛ در لحظه و ناگهانی.

_ امکان نداره!

با همان چهرهی گریان و با آشفتگی که گریبانگیرم

شده میگویم.

_ نمیتونی به زور نگهام داری! تا حالا با قلبم

مونده بودم ولی دیگه نمیخوام پس حرف از

بخشیدن نزن. سختش نکن.

رگ گردنش برآمدهتر و سرخی چشمانش لحظه به

لحظه بیشتر میشود؛ توجهام به طرف دستانش

جلب میشود وقتی که مشتشان میکند!

 

_ خودت میدونی نفسم بند نفسته! میدونی جدایی

از تو برام غیرممکنه وگرنه همون شبی که دور

از چشم من بچه سقط کرده بودی؛ همون شبی که

تن بیجون و غرق خونت رو رسوندم بیمارستان،

فردا صبحش؛ اول وقت برای طلاق دادنت اقدام

میکردم!

سعی میکنم خودم را نبازم. سعی میکنم قوی باشم

و محکم.

بس است هر چقدر آن ماجرا را بر سرم کوبید و

گناهکار جلوهام داد.

بس است هر چقدر که تا حالا منت بر سرم گذاشته

است برای طلاق ندادم!

_ یه بچه ازت گرفتم؛ دوتا به جای اون دارم

تقدیمت میکنم! این زایمان به قیمت جونم ممکنه

تموم بشه ولی میخوام برم اتاق عمل تا بدهکار

 

نباشم دیگه بهت. اما اگه زنده موندم یک روز هم

نمیخوام تو زندگیت باشم. باید طلاقم بدی.

نفسهایش تند شدهاند و رنگ صورتش دارد تیره

میشود.

_ میخوای تلافی کنی؟

محکم پلک میزند و دو قطره اشک درشت از دو

طرف چشمانش روی صورتش میافتد.

_ میخوای ازم انتقام بگیری؟ باشه بگیر فقط منو

با نبودن خودت… با مرگ خودت تنبیه نکن

ارمغان…

 

 

 

خودش را جلو میکشد. لرزش دستان مشت

شدهاش عیان است و صدایش اسیر گرفتگی شدیدی

مانده!

_ نمیتونی ترکم کنی…

نزدیکتر میآید. سرخی بیش از حد چشمانش

نگران کننده است.

دستش را میگذارد روی برآمدگی شکمم و خیره

به چشمانم لب میزند.

_ نمیتونی ترکمون کنی!

 

نمیخواهم تسلیم شوم.

دیگر نمیخواهم تسلیم این مرد باشم. نمیخواهم!

_ به خاطر تو همهی اون سالهایی که زنت بودم

رفتارهای توهینآمیز خانوادهات رو تحمل کردم…

دم نزدم وقتی مامانت با حرفهاش بهم نیش

میزد و از نگاهش میخوندم که چقدر دلش

میخواد به جای من، پسرش با دختر خواهرش

ازدواج میکرد… نوشین همیشه عزیز موند و من

همیشه منفور خانواده مجد باقی موندم… حتی وقتی

دوقلو ازت باردار بودم مامانت شرط گذاشت باید

طلاقم بدی… بهت هشدار داد دیگه کنار من قبولت

نمیکنن و تا وقتی طلاقم ندادی برنگردی سراغ

خانواده…

چند نفس عمیق میکشم و توجهای به هشدارهای

قلبم ندارم.

 

_ خودت هم دو سال عذابم دادی… دو سال دنبال

انتقام گرفتن از من بودی؛ هر چقدر تلاش کردم

نتونستم اون کینه رو از وجودت پاک کنم… یزدان

تو بهم رحم نکردی… دو سال فقط اسمم تو

شناسنامهات بود ولی زنت نبودم!

دستش روی شکمم بیحرکت مانده است و

لبهایش چفت هم ماندهاند.

اما دو قطرهی اشک دیگر بیتاب چکیدن از

چشمانش هستند که مانعی در مقابلشان وجود

ندارد.

_ کنارم روی یه تخت میخوابیدی و نمیدیدی

چقدر دلتنگتم… چقدر بهت التماس کردم یزدان منو

بهم برگردون… کجا قایم کرده بودی یزدانم رو

وقتی بیرحم شده بودی و اون همه بلا برسرم

آوردی؟! حتی این حاملگی… نمیخواستی و فکر

 

نمیکردی اون شب حامله بشم! تو بازی که راه

انداختی خودت کیش و مات شدی!

مکثم کوتاه است و نجوا میکنم.

_ باهات نمیمونم یزدان مجد.

 

 

به حرف که میآید چهرهاش سختی همان وقتهایی

را پیدا میکند که نتوانم اثری از مهر و عشق در

نگاهش ببینم!

_ بچهها رو ازت میگیرم ارمغان. اگه بخوای

بری دیگه تو زندگی ما جایی نداری. یا بمون و

براشون مادر باش یا برای همیشه برو.

درد بدی در قلبم میپیچد.

با نفسی بند آمده به او که دست از روی شکمم بر

میدارد و عقب میرود خیره میمانم.

او همین است… همین قدر میتواند بیرحم و

خودخواه و سراسر کینه باشد.

چند نفس عمیق میکشم و بیتوجه به درد قلبم به

حرف میآیم. هر چند که صدایم بد میلرزد و

نمیتوانم کنترلی روی لرزشش داشته باشم.

 

_ پشیمون میشی یزدان… به دلم افتاده که زنده از

اتاق عمل بیرون نمیام… متاسفم که فرصت بیشتر

آزار دادنم رو پیدا نمیکنی… فقط وقتی نفسم بالا

نیومد و قلبم وایستاد برای بغل کردن جنازهام قدم

تند نکن… نمیخوام بغلت رو حتی اگه واسه

آخرین بار باشه…

دست به پشتی مبل میگیرم و به سختی بلند

میشوم.

رو بر میگردانم و هنوز چند قدم بیشتر دور

نشدهام که صدای فریادش ته دلم را خالی میکند.

_ اشتباه کردم… نمیبینی چطور دارم به خودم

میپیچم که هر طوریه از دستت ندم؟ حتی مثل

احمقها تهدیدت میکنم… دارم خودم رو به در و

دیوار میکوبم که بدون تو نمونم… من اشتباه

کردم… ولی آخه بیانصاف فقط منم که مقصرم؟

 

همانطور که پشت به او ایستادهام؛ در حالی که

صورتم از اشک خیس است برخلاف او با صدای

آرامی میگویم.

_ دیگه مهم نیست! بهتره دیگه دنبال اینکه کی

مقصر بوده نباشیم… الان فقط باید قبول کنیم که

پایان قصهی عشق ما قشنگ نیست… تقلای بیخود

نکن؛ سختترش نکن، بذار آخرش هم حال به هم

زن و پر از تنفر نباشه!

چیزی نمیگوید!

من هم خیال منتظر ماندن یا شنیدن کلمات بیشتری

از جانب او را ندارم.

 

***

 

صفحهی تلویزیون مقابلم روشن است و چشمم

نمیبیند! فقط گوشم میشنود!

_ زدم بیرون دیگه از حال و هوات؛

تنگ نمیشه دلم حتی یه ذره برات!

خودم را بیشتر در دل مبل جا میدهم…

 

_ هر چقدر گل دادیم خار شدی!

آخرش دستی یه چیزیم بدهکار شدیم!

بی معرفت؛ همه جا گفتم تو رو میخوام فقط؛

بیمعرفت…

پشیمان شدهام از روشن کردن تلویزیون؛ از آن

انتخاب احمقانه با دیدن وصل بودن فلش یزدان به

تلویزیون و چرخیدن میان آلبوم آهنگها، اصلا

پشیمانم به محض اینکه یزدان خانه را ترک کرده

بود از اتاق بیرون آمدم.

گفته بود برای خرید بیرون میرود و زود بر

میگردد؛ من هم سریع ترک قفس کرده بودم تا در

خانه کمی بچرخم. دکترم خواسته بود بیشتر راه

بروم…

_ میخواستم یه ستاره باشم تو شبات…

 

یه جوری که چشای حسودا دراد،

نه! نخواستی باشی تو همقدمم،

اینا رو دیدم ولی دم نزدم!

چرا بعضی از آهنگها این چنین میتوانند حرف

دل باشند انگار که از زبان تو و برای تو خوانده

شدهاند؟!

چرا… چرا… چرا!

_ میرم و نپرس کجا، نمیمونم شبا بیدارت؛

دیگه حتی سایهامم نمیبینی روی دیوارت!

دست دور گلویم حلقه میکنم… بغض دارد خفهام

میکند… عمیق و پر شتاب نفس میکشم!

_ فکرش و میکردم این کار و میکنی ولی با من

نه…

 

هی میگی ببخشمت؛ عزیزم این دفعه واقعا نه…

 

دل بیشتر شنیدن ندارم، با دستی لرزان تلویزیون

را خاموش میکنم.

صورتم را میان دستانم میگیرم و بغضم در لحظه

تکه تکه میشود! صدای گریهام بلند میشود و در

سکوت خانه میپیچد.

 

نه میتوانم ببخشمش و نه میتوانم قبول کنم که از

دستش دادهام و دیگر ندارمش…

میدانستم تا کجا میتواند انتقامجو؛ خودخواه و

بیرحم باشد اما فکرش را هم نمیکردم یک روز

در حق من هم چنین هیولایی باشد!

شک میکردم اما در نهایت با خود فکر میکردم

او نمیتواند از من کینه به دل بگیرد…

دستی روی شانهام قرار میگیرد!

خوب زمانی به دادم رسیده است؛ قبل از اینکه

گریه جان من و دوقلوها را بگیرد.

دستانم از روی صورتم پایین میآید؛ لیوانی آب به

لبهایم نزدیک میشود و صدای او زیادی ضعیف

است.

 

_ بخور عزیزم…

نگاهش نمیکنم حتی در حد یک بار پلک زدن!

نفس نفس زنان لبهایم را بند لبهی سرد لیوان

میکنم و او با دست خود آب روی جان سوختهام

میریزد…

سرم را که عقب میآورم، لیوان را کناری رها

میکند و شروع میکند به ماساژ دادن شانههایم.

_ چند نفس عمیق بکش عزیزم.

تواناییاش را دارم که بر سرش فریاد بکشم کدام

عزیز؟ آدم با عزیزش این کار را میکند؟ آدم

عزیزش را به نیستی میکشد؟

اما نفسش را ندارم…

 

 

_ میخوای بریم بیرون قدم بزنیم؟ تا کی میخوای

خودت رو تو این خونه و اون اتاق زندانی کنی

ارمغان جان؟

انتظار دارد خاطرات جدید بسازم با او آن هم در

کشوری دیگر؟!

 

انتظار دارد بلند شوم لباس بپوشم و با او بیرون

بروم؟ در خیابانهایی جدید کنارش قدم بزنم و

شهر را بچرخیم؟

مرا تا کجا احمق شناخته است؟!

_ ارمغان…

دستش زیر چانهام مینشیند و سرم را به طرف

خود میچرخاند.

نزدیکم لبهی مبل نشسته است… زیادی نزدیک!

_ نگاهم کن…

گریهام بند آمده است ولی پلکهایم همچنان خیس

هستند و آماده برای سیل اشکهایی تازه!

 

_ نگاهم کن… ببین منو…

سرم را بالاتر میآورد و من چشم از گردنش

نمیگیرم.

_ ببین تو چه حالیام… ببین فاصلهی سردردهام

چقدر کم شده و چطور هر روز دارم به خودم

میپیچم و نیستی سرم رو ماساژ بدی… ببین

چطور جونم داره میسوزه و بیقرارم هر چقدر به

وقت زایمانت نزدیکتر میشیم… اضطراب

بیچارهام کرده؛ نمیتونم یه لحظه با خودم فکر کنم

که امکان داره اتفاقی برات بیفته… دارم دیونه

میشم…

صدایش تحلیل میرود و دستش از زیر چانهام

پایین لیز میخورد.

 

_ حالم خیلی بده… این ترسی که افتاده به جونم

داره میکشه من رو… اگه… اگه… از دستت

بدم… نفس برام نمیمونه.

 

از گوشهی چشم میبینم که سرش را میان دستانش

محکم گرفته و به جلو خم شده است.

نمیتوانم ادعا کنم برایم اهمیتی ندارد در این حال

ببینمش…

 

کمی سر جایم میچرخم و دستم وقتی به طرف

موهایش دراز میشود بیش از حد میلرزد.

تا نوازش او خیلی کم مانده که دستم مشت میشود

و سریع عقب میآید!

نمیتوانم!

اشک دوباره به چشمانم هجوم میآورد تا پوست

صورتم را بسوزاند.

_ به خاطر چیزهایی که ازم گرفتی نه؛ چون

فهمیده بودم تو زندگی تو از همه چیز مهمتر هستی

برام… فقط به خاطر اینکه یزدانم رو ازم گرفتی؛

به خاطر اینکه باورهام رو به یزدانم کشتی هیچ

وقت نمیتونم ببخشمت… من با تمام شکهام

مطمئن بودم که تو نمیتونی با من بازی کنی…

نمیتونی ازم انتقام بگیری… باورت داشتم؛ همیشه

فقط حرفهای تو رو باور داشتم…

 

در همان حالتی که است بیحرکت میماند.

عجیب است تا آن حد بیرحم شدنم!

من هیچ وقت دل کم محلی کردن و نادیده گرفتن او

را نداشتم و حالا…

_ این کمترین عذابه برات… در مقابل من که همه

چیزم رو از دست دادم… در مقابل من که دلم تنگه

برای یزدانم؛ تو رو نمیگمآ؛ منظورم اون یزدانی

هست که بعد از اون شب شوم هر چقدر گشتم

دنبالش دیگه پیداش نکردم… در مقابل قلبی که ازم

گرفتی این کمترین عذابه برات… فقط که من نباید

از دست میدادم!

احساس میکنم شانههایش لرزشی نامحسوس پیدا

کرده است!

گریه میکند؟

 

لب میگزم و قبل از اینکه غمش بیتابم کند برای

در آغوش کشیدنش، تلاش میکنم از جایم بلند

شوم.

سنگین شدهام و روز به روز هم نشستن و

برخاستن سختتر میشود.

 

پایم را که در اتاق خواب میگذارم دوباره به گریه

میافتم!

 

بدون روشن کردن چراغ؛ خودم را به تخت

میرسانم و گوشهای از آن مینشینم.

نشستن اذیتم میکند ولی قصد خوابیدن هم ندارم.

شاید بهتر است بروم دوش بگیرم؛ احتمالا از این

حال و هوا بیرون میآیم. هر چند که بعید میدانم

خوب شوم دیگر!

دستی روی صورتم میکشم و هنوز مردد بر جایم

ماندهام که در اتاق باز میشود.

سریع و دوباره روی صورتم دست میکشم مبادا

ردی از اشک باقی مانده باشد.

 

نور میدود داخل و او بدون روشن کردن چراغ؛

آهسته با در دست داشتن باکسهای خرید جلو

میآید!

هاج و واج؛ مات قدمهایش میمانم و درک نمیکنم

چرا باید به سراغم آمده باشد!

جلوتر که میآید؛ بلافاصله بدون مکث، جلوی

پاهایم زانو میزند!

_ من بیمعرفتم یا تو که فکرش رو هم نمیکردم

یه روز تنهایی برم این وسایل رو بخرم!

زل زدهام به دستانش… به خریدهایش که یکی

یکی در تاریک و روشن اتاق روی پاهایم قرار

میگیرد…

 

میشود سد راه اشک شد؟!

نه! امکان ندارد!

در این لحظه ابدا نمیشود…

گریهام بیصداست و تند تند پلک میزنم تا بهتر

ببینم.

دست میکشم روی آن چند دست لباس کوچک

نوزادی…

_ براشون شیشه شیر هم خریدم؛ ببین… دوتا

خرس بزرگ هم خریدم؛ کنار در سالن موندن.

بیاختیار و بیهوا سر بالا میآورم و به او نگاه

میکنم.

اشکهای راه افتاده روی صورتش را میبینم حتی

با وجود نیمه تاریک بودن اتاق!

 

میبینم و قلبم آتش میگیرد.

 

شیشه شیرها را روی زمین رها میکند و به

سرعت نزدیکتر میآید.

_ فکر نکن فقط برای فندقها خرید کردم!

 

شتابان لباسی را از کاورش بیرون میکشد و نشانم

میدهد.

_ ببین قربونت برم؛ مطمئنم خیلی بهت میاد.

به لباس حریر بلندی که رویش پر شده است از

شکوفههایی چشم نواز خیره میمانم و او لباس را

بغل میگیرد و سرش پایین میافتد!

شانههایش رعشه میگیرد ولی صدای گریهاش را

نمیتوانم بشنوم.

_ چی میشه اگه منو ببخشی…

پرشتاب نفس میکشم. دارم دق میکنم از غمش؛

از غممان ولی با صدای بلندی میگویم.

 

_ برو بیرون.

شوکه میشود. سرش ناباور بالا میآید و بهت زده

نگاهم میکند.

نگاه از چشمان پراشکش میگیرم و لعنت بر

صدایی که حتی فریاد هم از رعشهاش کم نمیکند!

_ چقدر بگم کاری به کارم نداشته باش؟ بلند شو

برو بیرون نمیخوام ببینمت.

ناباور است مثل تمام وقتهایی که پسم زد و ناباور

بودم.

رو بر میگردانم. اشکهایم سرعت میگیرد و این

بار با تن صدای آرامی میگویم.

 

_ برو بیرون. اون لباسی که برای من خریدی هم

با خودت ببر، هیچ وقت قرار نیست بپوشمش.

 

انتظارش را ندارم هیچ نگوید و در سکوت اتاق را

ترک کند! به آن سرعت!

اسیر غم شدهام…

اسیر درد بیدرمان غم…

 

نگاهم میدود روی جای خالیاش… روی جای

خالی و او و لباسی که برایم خریده بود…

عمیق نفس میکشم؛ عمیق و پرشتاب.

سرم پایین میافتد و گریه امانم نمیدهد تا بتوانم

لباسهای دوقلوها را واضح ببینم.

همه را با هم میان دستانم به بغل میگیرم و آرام

روی تخت دراز میکشم.

لباسها روی سینهام قرار می گیرند و به هق هق

میافتم.

نمیتوانم دوستش نداشته باشم! نمیتوانم به نفرت

بیش از پیش پر و بال بدهم…

نمیتوانم بیاعتنا باشم به او و حال بدش… به او و

سردردهایش… به او و گریه و التماسهایش…

سخت است! دردناک است!

 

دیدن آشفتگیاش آرامم نمیکند حتی اگر در ذهن او

را گناهکارترین فرد قصه بدانم!

لبهایم میلرزد… صدایم میلرزد… تمام جانم

لرز میکند وقتی مینالم.

_ بیمعرفت! من که ماه شبهات بودم… من که

ماه زندگیت بودم… پس چطور تونستی ماه رو

سنگ بزنی!

***

 

نفهمیدهام کی میان گریه خوابم برده است! به حدی

تشنهام شده و گلویم خشک است که به ناگاه از

خواب پریدهام!

خودم را بالا میکشم و به سختی مینشینم؛

لباسهای دوقلوها از روی سینهام لیز میخورند.

لحظهای کوتاه نگاه به لباسها میکنم و بعدش همه

را یک سمت تخت میاندازم.

خسته و خوابآلود بیتوجه به ساعت از اتاق

بیرون میروم؛ بدون اینکه نگاهم در سالن تاریک

خانه بچرخد مستقیم به آشپزخانه میروم.

دو لیوان بزرگ آب را لاجرعه سر میکشم و

احساس میکنم از عطشم چیزی کم نشده است!

 

لیوان سوم را هم سر میکشم و بطری تقریبا خالی

شده را در حاله که حوصلهی پر کردنش را ندارم

به یخچال بر میگردانم که چشمم میافتد به ظرف

پر از آلوچهای که از ایران با خود آورده بودیم.

بد هوس خوردنشان میزند به سرم و زبانم

میچسبد به سقف دهانم.

بیفکر دست دراز میکنم و ظرف را بیرون

میکشم.

 

 

به محض بستن در یخچال همانطور ایستاده در

ظرف را باز میکنم و با ولعی عجیب مشغول

خوردن میشوم اما زیاد نمیگذرد که دست یزدان

از پشت سر جلو میآید و مچم را نرم میگیرد تا

نتوانم مشت پر از آلوچهام را به طرف دهانم ببرم!

_ با معدهی خالی نخور عزیزم.

کلافه از حضور بیموقعاش بر میگردم به

طرفش؛ سینه به سینهاش میشوم، مچم را قبل از

چرخیدنم رها کرده است و حالا خیره به چشمانم

است.

_ الان سریع یه چیزی درست میکنم بخوری

بعدش هر چقدر دلت خواست آلوچه بخور.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x