رمان تاریکی شهرت پارت ۶۷

4.6
(15)

 

ظرف آلوچه را به سینهام میچسبانم و خسته از

لجبازی با او پس بدون اینکه برایش گارد بگیرم

لب میزنم.

_ هیچی میل ندارم به جز همین! میشه نمک

بیاری برام؟

چشمم به تاریکی عادت کرده است و خوب

میتوانم صورتش را ببینم. لبخندش را حتی!

_ چرا اینقدر شکمو از آب در اومدن این دوتا پدر

صلواتی؟

_ به نظرم مثل عموشون حسابی خوش اشتها

هستن!

 

دوباره با ولعی تمام نشدنی مشتم را تا مقابل دهانم

بالا میآورم و آلوچهها را تقریبا میبلعم!

یزدان به طرف کانتر میرود و نمکدان به دست

کنارم بر میگردد؛ نگاهش میکنم که روی قسمتی

از آلوچهها نمک میپاشد.

حس میکنم حجم زیادی از بزاق در دهانم جمع

میشود! مشتم را از مقدار قابل توجهای آلوچهی

نمک خورده پر می کنم و فورا در دهانم میگذارم.

چشمانم با لذتی عجیب جمع میشود و زیر نگاه

خیرهی یزدان بیاختیار زبانم را روی رد بر جا

مانده روی لبم میکشم.

 

نگاهش که زوم لبم میشود دستپاچه رو بر

میگردانم.

_ فکر کنم بهتره دیگه نخورم… معدهام اذیت

میشه…

سریع ظرف را داخل یخچال بر میگردانم و قصد

دارم بگریزم که بازوی راستم را میگیرد!

بیقرار؛ غافلگیر شده و با قلبی که تند شده است

ضربانش، سر بالا میآورم و حیران نگاهش

میکنم.

 

سکوتش نمیشکند! برخلاف خط نگاهش که پر از

شکستگیست! نگاهش بین چشمهایم و لبم در

گردش است!

دلم بد میخواهدش… بد!

دلم پر میکشد برای تا مرز خفگی بوسیدنش!

دلم… دلم… دلم؛ دلتنگ عطر تنش است!

دستش از روی بازویم عبور میکند؛ بالا میآید،

میرسد به زیر چانهام…

شستش را میکشد روی لب زیرینم و من دندان بر

هم میفشارم.

من آنقدرها هم محکم و مقاوم نیستم که بتوانم زیر

دستش بزنم؛ که بتوانم زیر دستش بزنم…

 

_ ببوسمت؟

صدایش پر از خش و گرفتگیست…

صدایش پر از نیاز است…

صدایش… خسته و از نفس افتاده است…

_ بذار ببوسمت ارمغانم.

صورتش نزدیک میآید… نفسهای داغش ردی

سوزان روی پوستم نقاشی میکند و من اگر بمانم؛

اگر همین حالا پسش نزنم محال است از خشم و

نفرت چیزی به یادم بماند! آن وقت تا آخرش

همپای او و نفسهایش میشوم!

صورتش تا صورتم؛ لبهایش تا لبهایم، نفسش تا

گره شدن به نفسم فاصلهای کوتاه دارد که درست

مثل او ناباور میمانم از عقب آمدن!

 

خودم هم مثل او ناباور هستم که چطور توانستهام

پسش بزنم!

عشق را پس زدن سخت است مثل وقتی که تبر بر

دل درختی بزنی که یک روز نهالش را با تمام

جان کاشتهای؛ از آن مراقبت کردهای و ذوق قد

کشیدنش را کردهای…

نمیمانم تا نگاه دلخور و ناباور او را ببینم.

نمیمانم چون ترسیدهام از آن بخش وجودم که

هنوزم هم در تمنای این مرد است!

خودم را به اتاق خواب میرسانم…

کمر میچسبانم به در بسته و بیاختیار انگشت

اشارهام را روی لبم میکشم… روی رد انگشت

شست او…

 

هرم داغ نفسهایش را هنوز هم روی صورتم

احساس میکنم!

باید بفهمد دورهی وقتی که توان پس زدنش را

نداشتم سر آمده است…

باید بفهمد دیگر نمیتواند هر وقت اراده کرد و

خواست مرا داشته باشد…

باید بفهمد عشق؛ حالا دیگر دلیل ضعف من مقابل

او نیست!

باید بفهمد…

***

 

حال جفتمان خوب نیست…

حال جفتمان جهنم است و از وقتی صحبتهای

دکتر را شنیدهایم روی پا بند نیستیم.

_ فکر کردی میذارم خودت رو به کشتن بدی؟

فقط نگاهش میکنم.

_ باید هر چی دکتر گفت رو انجام بدیم. میشنوی؟

باید اون برگهی کوفتی رو امضا کنی!

چند ساعت است که همین جملهها را تکرار

میکند.

 

داخل اتاق دکتر… در فضای بیمارستان… داخل

ماشین و حالا هم در این خانهی عاریهای.

_ چرا امضا نکردی؟ میخوای خودت رو به

کشتن بدی و بدبختم کنی؟

نشستهام روی مبل با قلبی مچاله شده و او مقابلم

مثل کسی که مار نیشش زده است به دور خود

میپیچد.

_ فکر میکنی برای من راحته؟ هان؟

آشفته حال به طرفم میآید و بیهوا جلوی پاهایم

زانو میزند. بغض کرده نگاهش میکنم که دستانم

را محکم میگیرد.

 

_ به جون خودت راحت نیست ولی پای جون تو

وسطه… پای جون تو وسطه که تا دکتر

حرفهاش تموم شد تردیدی نداشتم وقتی ازت

خواستم گوش کنیم بهش…

_ نمیتونم!

من هم این کلمه را بارها در جوابش تکرار

کردهام!

_ باید بتونی! نمیذارم به تار مو از سرت کم بشه.

چشمانش سرخ شده است و حواسش نیست بعد از

سه روز درد سرش را تحمل کردن تازه امروز

توانسته از جایش بلند شود.

_ بدبختم نکن قربونت برم… بدبختم نکن!

 

نمیخواهم دوباره او را بد حال و اسیر چنگال

میگرن ببینم.

_ بذار بعد صحبت کنیم.

به دستانم فشار خفیفی وارد میکند و در جوابم به

التماس میافتد.

_ گوش کن به حرف دکتر… من به درک؛ به

خانوادهات فکر کن…

 

 

 

خودم را کمی روی مبل جلو میکشم و چیزی به

شکستن بغضم نمانده.

_ جفتشون زنده و سالم هستن… نمیتونم…

با بیچارگی و در حالی که اشک با فشار از

چشمانش بیرون میزند نالهوار میگوید.

_ ممکنه هیچ اتفاقی براشون پیش نیاد… تحت

مراقبت قرار میگیرن…

من هم به گریه میافتم.

_ داری میگی ممکنه… فراموش کردی تمام

حرفهای دکتر رو شنیدم؟

 

مینالد؛ با درماندگی.

_ پس چطور چشم بستی روی جون خودت؟

_ چون جون دوقلوها از جون من مهمتر و…

فریاد میکشد.

_ هیچی از جون تو برای من مهمتر نیست!

دستانم را میاندازد روی پاهایم و از جا میپرد.

_ دکتر تشخیص داده که هر چه سریعتر باید عمل

کنی؛ تشخیص داده چند رگ از قلبت گرفته و

وقتی ختم بارداری رو اعلام کرده و میگه

نمیتونیم صبر کنیم تا دو ماه دیگه تو باید گوش

 

کنی… دوقلوها رو زودتر به دنیا میارن و تحت

مراقبت قرار میگیرن؛ ریسک و خطرش همین

حالا هم برای تو بالاست… ریسک اون عمل…

بهت اجازه نمیدم باعث بشی دیر بشه و دیگه

نتونن برات کاری انجام بدن!

مثل خودش من هم در جهت یادآوری صحبتهای

دکتر با گریه میگویم.

_ همون دکتر این رو هم گفت که دوقلوها الان

خیلی ضعیفن و چون دارن دو ماه زودتر به دنیا

میان پس ریههاشون هم سالم نیست و هیچ تضمینی

برای سلامت دوقلوها به ما نمیدن و فقط سلامت

منو تضمین میکنن!

از همان اندک فاصلهی میانمان؛ ایستاده مقابلم با

صورتی خیس از اشک باز هم فریاد میکشد!

 

_ مگه تضمین برای من بالاتر از این وجود داره

که بگه سلامت تو رو تضمین میکنه؟

 

بغضی که از داخل اتاق دکتر و بیمارستان و در

طول مسیر برگشت به خانه در گلویم لحظه به

لحظه بیشتر حجم گرفته بود؛ هزار تکه شده است

و قادر نیستم اشکهایم را مهار کنم!

 

_ برای اون عمل قلب باز چی؟ برای اون هم بهت

تضمین میده؟ از کجا معلوم زنده بمونم! بذاریم

حداقل دوقلوها زنده بمونن…

هر دو دستش را روی سرش میگذارد و زانو

میزند!

_ میدونم تو و خدا قراره چطوری خاکسترم

کنید… میدونم قراره…

حرفش را نصفه رها میکند و با صدای بلند میان

گریه فریاد میکشد.

_ خدا… خدا… خدا…

به موهای خودش چنگ میزند و شانههایش رعشه

میگیرد.

 

قلبم لرزیده است از صدای فریادش؛ از عجز و

گریهاش…

از روی مبل به سختی بلند میشوم و دست به

کمرم میگیرم.

آرام به طرفش قدم بر میدارم.

حضورم را نزدیک به خود احساس میکند و فورا

سر بالا میآورد.

صورتش از اشک خیس است مثل صورت من…

تعللی برای ایستادن ندارد.

یک قدم فاصلهی میانمان باقی مانده را بلافاصله

پر میکند و برخلاف چندین شب قبل که اجازه

نداده بودم مرا ببوسد این بار خودم جذب آغوشش

میشوم!

 

پی در پی روی موهایم بوسه میزند و من نیمی از

صورتم را چفت سینهاش میکنم.

 

_ به جون خودت که میدونی چقدر همیشه روی

قسم خوردن بهش حساس بودم؛ به جونت قسم تنبیه

شدم…

زیر گوشم مردانه هق میزند.

 

_ اصلا طلاقت میدم. به جون خودت قسم اگه

بخوای طلاق بگیری نه نمیگم فقط اتفاقی برات

نیفته… دوقلوها رو هم ازت نمیگیرم اگه بخوای

ازم جدا بشی؛ اصلا هر دوشون پیش خودت

بمونن…

دستانم دور کمرش تنگتر میشود.

نمیتوانم ادعا کنم نترسیدهام…

خودت را چند قدمی مرگ دیدن بیش از حد

ترسناک است.

_ هر چی تو بگی… هر چی تو بخوای… فقط

اتفاقی برات نیفته… همین که زنده باشی… همین

که بدونم نفس میکشی و میتونم از دور ببینمت

برام بسه…

تحملش را ندارم به این حال ببینمش.

 

خودم را عقب میکشم و خیره به صورتش با گریه

میگویم.

_ هنوز که ن ُمردم! چرا اینجوری گریه میکنی!

سریع صورتم را میان دستانش میگیرد و پیشانی

به پیشانیام میچسباند.

_ هیش… حرف نزن… حرف نزن زبون دراز…

_ در حق من که بد جوری بیمعرفتی و بیوفایی

کردی حداقل در حق فندقها بعد از من…

اجازه نمیدهد کلمات بعدی را بر زبان بیاورم و

لب روی لبم میگذارد!

چنان با خشونت میبوسدم که نفسم پر شتاب

میپرد به ریهی او…

 

دست پشت سرم میگذارد و من چشم میبندم.

چه اشکالی دارد آدم قبل از مرگ یک بار دیگر

عاشقی کند؟

چه کسی میتواند چند قدمی مرگ در فکر خشم و

نفرت و انتقام باشد؟!

به درک که نباید دیگر به او اجازه میدادم بغلم کند

و ببوسد مرا…

به درک اگر حالا که امکان دارد بمیرم بفهمد

ارمغان هنوز هم به وقت ترسیدن پناهش فقط

یزدانش است…

***

 

 

فکر نمیکردم برسد لحظهای که دوباره در

آغوشش روی یک تخت باشم!

اما سرنوشت همیشه چیزی برای غافلگیر کردن تو

همراه خود دارد!

بعد از آن بوسه؛ میان اشک و ماتم پناه آوردیم به

اتاقی که من شبهای زیادی را بدون او به صبح

رسانده بودم!

 

از آن موقع که روی تخت مرا کشید سمت خود؛

بازویش را از زیر سرم رد کرد و چفت آغوشش

شدم تا همین حالا هیچ حرفی میانمان رد و بدل

نشده است!

گوش سپردهایم به صدای نفسهای هم و حتی

نگاهمان هم به چشمان یکدیگر نیست!

من و او؛ دو بازندهای هستیم که بالاخره باخت

خود را پذیرفتهایم!

بالاخره فهمیدهایم همهی تلاشهایمان بیفایده بوده

است!

خیره به سقف اتاق؛ در حالی که خیال بیرون آمدن

از آغوشش را ندارم زمزمه میکنم…

من هستم که بالاخره سکوت پرهیاهوی حاکم بر

فضا را میشکنم…

 

_ من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن؛

از تو میخواهم از این هم با تو تنهاتر شدن…

صدایم ضعیف و گرفتهتر از همیشه است.

با همین صدا دارم برایش میخوانم؛ برای او که

همیشه عاشق وقتهایی بود که میخواندم

برایش…

_ از تو میخواهم خودت را مثل باران از بهار،

از تو میخواهم قرار روزهای بیقرار!

لبهایش را روی موهایم احساس میکنم.

دارد با لبهایش تار به تار موهایم را نوازش

میکند!

من هم با همان صدای ناآشنا و پرخش برایش

میخوانم…

 

_ هیچکس در من جنونم را به تو باور نکرد!

هیچکس حال منه دیوانه را بهتر نکرد!

ای که از تو باز هم زلف پریشان خواستم؛

من برای شهر دلتنگی باران خواستم…

من برای شهر دلتنگی باران خواستم!

دیگر هیچ اشکی برای گریستن در چشمانم ندارم

اما صدایم عجیب خیال گریه دارد!

_ من همانم که اگر مستم تویی در ساغرم،

من از آنی که تو در من ساختی ویرانترم…

من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن؛

از تو میخواهم از این هم با تو تنهاتر شدن!

پوست سرم خیس میشود!

 

او اما چشمانش همچنان جان گریه دارد!

 

عمیق نفس میکشم؛ عمیق نفس میکشم عطرش

را… عطرش را… عطر تنش را!

_ اگر سه سال اخیر زندگیم رو در نظر نگیرم؛

من از همه چیز بهترینش رو داشتم… خانواده…

همسر… شغل… دوست…

 

دل کندهام از خواندن برایش… بیهوا و با گلویی

پر از حرف…

_ بابام بهترین رفیقم بود… سخت کار میکرد تا

آب تو دلمون تکون نخوره… سخت کار میکرد تا

من بتونم برم دنبال علاقهام؛ برم پی بازیگری و

کلاسهاش… هیچ وقت خودش و مامانم پشتم رو

خالی نکردن… دلشون میخواست شاد باشم…

اردوان تا کوچک بود عادت داشت تو بغل من

بخوابه… بزرگتر که شد گوش شنواش بودم تا از

هر دری برام حرف بزنه… همیشه میگفت تلاش

کردن و جنگیدن واسه خواستههاش رو از من یاد

گرفته… همیشه میگفت بهترین آبجی دنیا رو

داره… خیلی خوشبخت بودم و متوجهاش نبودم…

نفسی عمیق میکشم و بغض مثل یک تیغ پی در

پی دارد روی گلویم کشیده میشود اما ادامه

میدهم.

 

_ سوگند رو داشتم… بهترین دوستم بود؛

دلسوزترین و محرمترین به من… همیشه تشویقم

میکرد؛ هر وقت از رویاهام باهاش حرف میزدم

بهم امید میداد… نشد یک بار اجرا داشته باشم و

نیاد… میاومد و تو همهی سانسها شرکت

میکرد؛ تا آخرین نفر تو سالن میموند… یادته

که؟

جوابم را نمیدهد. دهانش چسبیده است به سرم و

اشکهایش قطره قطره روی موهایم چکه میکند!

_ تو که وارد زندگیم شدی دیگه هیچ درکی از غم

نداشتم… خوشیهام کامل شد… تو اونقدر خوب

بودی؛ اونقدر حامی بودی و رفیق که شدی

خانوادهام… شدی رفیقم… شدی عشقم… یادم رفت

یک روز به جز تو زندگی دیگهای هم داشتم… من

رو به خودت عادت دادی تا نفسم بند نفست بشه…

فکر میکردم با تو قراره پلهها رو تندتر بالا برم…

 

فکر میکردم دستم رو محکم گرفتی مبادا زمین

بخورم…

بالاخره گوشهی پلک چپم خیس میشود!

_ چشم باز کردم همه چیزم رو از دست داده

بودم… نه دیگه میتونستم خانوادهای رو کنار

خودم ببینم و نه دوست و نه حتی تو رو… تنها

شدم… خیلی تنها شدم… زمین خوردم و دستم تو

دستت نبود… زمین خوردم چون تو هلم دادی!

سرم را عقب میآورم؛ موهایم را از زیر فشار

لبهایش بیرون میکشم و به صورتش نگاه

میکنم.

 

دستم را آرام بالا میآورم؛ انگشتانم را روی رد

اشک مانده بر صورتش میکشم و زمزمهوار

میگویم.

_ وقتی که همه چیزم رو از دست داده بودم…

وقتی که خودم رو تنها میدیدم و وحشت کرده

بودم… دوقلوها دلیل نفس کشیدنم شدن… کنارشون

تنها نموندم…

کف دستم یک طرف صورتش میماند.

چشم در چشمش میان تاریکی اتاق لب میزنم.

 

_ از دستشون نمیدم… مثل همهی چیزهایی که از

دست دادم؛ دوقلوها رو هم از دست نمیدم.

آن یک قطره اشک انگار آخرین قطرهی اشکم

بوده است!

_ من همون وقتی که باید به دنیاشون میارم…

سالم به دنیاشون میارم…

لبهایش بالاخره تکان میخورد و نالهاش پر از

درد است.

_ پس خودت چی؟ من چی میشم بدون تو؟

دستم را پایین میآورم. دستم را روی قلبش

میگذارم.

 

_ بیا به خدا اعتماد کنیم. اون هر طور قلم بزنه؛

قصه قشنگ میشه حتی اگر به دل ما نباشه…

_ خدا میگه خودکشی کن؟!

_ نه… ولی من نمیتونم دو جون رو فدای یک

جون کنم… خدا رو چه دیدی شاید پاداشم شد زنده

موندن.

تاب نمیآورد؛ بیقرار و آشفته حال خودش را به

طرفم میکشد. صورتش را به گردنم میچسباند و

نالههایش چه دردی را فریاد میکشد!

_ یک جون نیست… داری دو جون رو فدا

میکنی… من بدون تو نفس برام نمیمونه… این

کار رو با ما نکن ارمغان…

 

 

روی بازویش را نوازش میکنم.

_ ما از پسش بر میایم.

حرفی نمیزند فقط زیر گوشم عمیق نفس میکشد.

پوست گردنم خیس شده است از رد اشکهایش.

_ بذار یک بار هم من به تو بگم نترس… نترس

پایان قصهی ما مثل پایان فیلمی که بازی کردیم

 

نمیشه… من قول میدم قوی باشم… قول میدم با

تمام ناامیدیهام به این زندگی ولی زنده بمونم…

قول میدم تو رو با دوتا فندق شکمو تنها نذارم…

قول میدم بجنگم برای زنده موندن؛ من جنگیدن

رو خیلی خوب بلدم… خسته نمیشم!

گریهاش زیادی برایم دردناک است.

ترجیح میدهم فقط صدایش را بشنوم و صورتش

را نبینم.

او هم در همان حالتی که برای خود ساخته است

میماند.

_ نمیخوام از دستت بدم…

همچنان بازویش را نوازش میکنم. داغ است

انگار که ناغافل تب کرده باشد!

 

_ قول میدم زنده بمونم.

چرا قولی میدهم که مطمئن نیستم بتوانم انجامش

دهم؟!

چرا فکر کردهام میتوانم با یک قول واهی اثری

از ترسهایمان باقی نگذارم؟!

_ حتی اگه تو هم یه روز منو ببخشی؛ خودم برای

این لحظه که باورت کردم و اجازه دادم سر جون

خودت ریسک کنی هیچ وقت خودم رو نمیبخشم!

وضعیتم طوری نیست که بتوانم راحت و بیدغدغه

بخزم در آغوشش؛ که مچاله شوم میان دستانش و

دلم بخواهد حل شوم در وجودش…

به بستن چشمانم اکتفا میکنم و هیچ نمیگویم.

 

راست است که همیشه میگویند خیلی وقتها

سکوت پر است از ناگفتهها…

***

 

همه چیز در زندگی ما از آن روز تلخی که دکتر

با صراحت ختم بارداری را اعلام کرد و گفت

 

دیگر نمیشود امید داشت به اینکه موقع زایمان

اتفاقی برای مادر نیفتد؛ یخ زده به چشم میآمد!

از آن روزی که دکتر گفته بود هر چه سریعتر

باید عمل شوم و من برگه را امضا نکرده بودم…

روحمان را انگار از همان روز به دار آویخته

بودند و جسمی پوشالی؛ تهی و بیحس از هر

دویمان یادگار ماند!

یزدان در این یکماهی که گذشت از موضع خود

کوتاه نیامد و بیتابیاش را تمام و کمال به نمایش

گذاشت.

اشتباه گمان میکردم پس از آن شب و

صحبتهایمان؛ قول دادنهای من و بذر امید

کاشتن، او بیاعتنا به هشدارهای دکتر میماند…

 

آنقدر در این مدت بر سر ارزش جان من؛ الویت

سلامتیام نسبت به دوقلوها با او جدال داشتهام که

همه چیز متشنجتر از قبل به چشم میآید!

دیگر مخالفتی با آمدنش به اتاقم؛ خوابیدن کنارم،

در آغوشم کشیدن و نزدیکم ماندن ندارم اما او در

برابر آشفتگی آشکارش قادر نیست خوددار باشد!

بیخوابتر شده است. سردردهایش بیشتر شده

است و به نقطهای رسیده است که دیگر رمق بحث

کردن با مرا ندارد!

نایی برای حرف زدن برایش نمانده است و به

خیالش نمیدانم وقتی از خوابیدنم مطمئن میشود

چگونه بیصدا موهایم را نوازش میکند و لحظاتی

طولانی را اشک میریزد…

من بیدار هستم!

 

با چشمانی بسته بیدار هستم و درد میکشم از درد

او… از غم او… از درد و غم او.

خودش را باخته است و هر روز قامتش خمیدهتر

به چشمم میآید.

ناتوانم در آرام کردنش و برای اولین بار ترجیح

دادهام به روی خود نیاورم دیدههایم را…

میخواهم فکر کند نمیدانم در چه حالیست و

چگونه عذاب میکشد!

 

 

چه کاری از دستم ساخته است وقتی ته دل خودم

هم خالی شده و ترسیدهام!

وقتهایی که حواسش نیست زل میزنم به او که

هیچ وقت نتوانستم دوستش نداشته باشم حتی در

اوج نفرت… زل میزنم به او و قلبم ُگر میگیرد

از فکر اینکه ممکن است دیگر هیچ وقت نتوانم

ببینمش…

در خودم هزاران بار میشکنم از فکر اینکه بعد

از من قرار است چگونه از پس دوقلوها بر آید…

قطره اشکی از چشمم پایین میافتد و کاغذ را

میفرستم زیر کتابی که با خود از ایران آوردهام…

کاغذی که برای اوست…

 

برای او کلمات را زیر قلم به بازی گرفتهام تا بعد

از رفتن ابدیام ناگفتهای میانمان نمانده باشد…

برایش نوشتهام همیشه عاشقش بودهام حتی وقتی

فهمیدم چطور بازیام داده است… برایش نوشتهام

او را بخشیدهام و دلم میخواهد در حالی چشمانم

را برای همیشه ببندم که به جای نفرت؛ عشقش در

قلبم جریان دارد… برایش نوشتهام هرگز

نخواستهام جایش را به دیگری بدهم و او فقط دچار

شده بود به سوتفاهمی مسموم و شاید من هم مقصر

هستم در بیاعتمادی و شکی که مبتلایش شد…

برایش نوشتهام ما در دنیایی دیگر همیشه در کنار

هم هستیم و خانوادهای شاد و چهارنفره داریم…

برایش نوشتهام صبور باشد و مثل همیشه قوی

بماند… قوی بماند چون باید مراقب دوقلوها

باشد… در پایان دلنوشتههایم اما خودخواهانه

برایش نوشتهام درست است حتی تحمل ندارم به

بودن کسی به جز خودم کنارش فکر کنم ولی او

حق زندگی دارد و نباید تنها بماند اما با هر کس به

 

جز نوشین… از او خواستهام هرگز آن دختر را به

حریم زندگیاش راه ندهد… چون نمیتوانم او و

بچهها را بسپارم به دستان کسی که عمری متنفر

بوده است از من… کسی که به هر دری زد تا

عشقمان را به تاریکی بکشد…

خودکار را روی میز رها میکنم و آرام از روی

صندلی بلند میشوم.

خیسی اشک را از روی صورتم پاک میکنم و به

محض بیرون رفتنم از اتاق و قدم گذاشتن در سالن

میبینمش که در خود مچاله شده روی مبل خوابیده

است!

 

 

با سردردی که عاصیاش کرده بود خودش غذا

درست کرد و به من اجازه نداد از جایم تکان

بخورم.

حالا که هشدارهای پزشکی را نادیده گرفته بودم،

توصیههای دیگری را باید انجام میدادم.

کنارش لبهی مبل مینشینم و به صورت رنگ

پریدهاش نگاه میکنم.

دستم میدود روی موهایش و میبینم گوشهی پلک

راستش تکان میخورد.

_ بیداری؟ چرا نیومدی تو اتاق بخوابی؟

 

جوابم را نمیدهد! حتی چشم باز نمیکند!

_ میخوای شام رو با کمک هم درست کنیم؟

دوتایی؟

باز هم سکوت…

باز هم هیچ نمیگوید…

_ سردردت هنوز خوب نشده؟

این بار پلک میزند و چشم باز میکند.

به چشمانش لبخند میزنم که خودش را روی مبل

بالا میکشد تا بیشتر جا برای نشستم باز شود.

_ تکیه بده.

 

گرفتگی صدایش نگرانم میکند تا حین عمل کردن

به خواستهاش بپرسم.

_ چرا چراغا رو خاموش نکردی؟

در انتظار جوابش نیستم پس بلافاصله ادامه

میدهم.

_ چشمات شدن هم رنگ خون! چقدر از صبح

بهت گفتم استراحت کن ولی گوش نکردی! من اگه

نخوام تو غذا درست کنی چیکار باید کنم؟

تاریکیشهرت هیچ فایلی ندارد و من به عنوان

نویسندهی اون رضایت ندارم از راه حرام این

رمان رو بخونید.

 

اگر به حق الناس اعتقاد دارید بدانید خواندن فایل

دزدی این رمان دینی بر گردن شماست.

 

تودهای متورم وسط گلویش تکان میخورد و

صدایش پر از ردی از دردی عمیق است…

_ نمیخوام بمیری…

به جای اینکه بغض او بشکند چشم من پر از اشک

میشود!

 

خودش را به طرفم میکشد و پشت دست راستش

به نوازش ناگهانی روی صورتم در میآید.

_ چرا داری این کار رو با ما میکنی ارمغان…

صورتش نزدیک میآید.

فاصلهی چشمهایمان کم میشود و حالا میتوانم

موجی از اشک را در نگاهش ببینم.

_ نمیتونم یزدان… نمیخوام از دستشون بدیم…

لبهایش میچسبد به چانهام و صدایی خفه به

گوشم میرسد.

_ فکر میکنی دست کشیدن ازشون واسه من

راحته؟

 

میخواهم جوابش را بدهم که با چرخشی دلانگیز

درون شکمم نالان هق میزنم.

_ اونا هم نمیخوان ما ازشون دست بکشیم…

کمی از او فاصله میگیرم و سریع دستش را

میگیرم.

نگاهم میکند آن هم در حالی که موج اشک در

نگاهش قدرت گرفته است؛ دستش را روی شکمم

میگذارم و همان موقع ضربهها شدت میگیرد…

 

 

در لحظه و با یک بار پلک زدن صورتش خیس

میشود.

فورا خودش را کنار میکشد! دستانش را مشت

میکند و به نفس نفس میافتد.

_ این چطور امتحان وحشتناک و…

جملهاش را نصفه رها میکند و از جا میپرد.

نای سر پا ماندن ندارد و موهایش را از دو طرف

میکشد.

_ نمیخوام از دستتون بدم…

ضربهها آرام گرفته است…

هر دویشان فهمیدهاند بهتر است آرام بگیرند…

 

به سختی از روی مبل بلند میشوم. گریان به

طرفش میروم و خودم را با آن شکم برآمده در

آغوشش جا میدهم. مجبورش میکنم بغل بگیرد

مرا…

_ تو هم نمیتونی از دستشون بدی… قدرتش رو

نداری… شاید زبونت یه چیز دیگه بگه ولی

میدونم آرزوی قلبی تو هم سلامتی فندقهای

شکموی…

بیقرار و گریان جملهام را قطع میکند.

_ من فندقها رو با مادرشون میخوام… کنار تو

قشنگن برام… کنار تو میتونم پدر باشم…

سر چسباندهام به سینهاش و صورتش را نمیبینم.

 

عطرش را عمیق نفس میکشم و زیرلب نجوا

میکنم.

_ عشق همیشه برای من و تو معجزه بوده… شاید

این بار هم همینطور باشه… عشق هیچ وقت

نذاشته دور از هم بمونیم و همیشه یه جور چفت

هم کرده ما رو… عشق همیشه برای ما نجات بوده

یزدان جان… عشق همیشه ما دونفر رو کنار هم

خواسته…

مینالد… در حالی که پیشانی به شانهام چسبانده

است.

_ اگه دیگه ما رو کنار هم نخواد؟

_ اگه دیگه ما رو کنار هم نمیخواست منو دوباره

بند آغوشت نمیکرد… نفرت رو تو جونم کم رنگ

نمیکرد… عشق همیشه ما رو کنار هم خواسته.

 

مکثش کوتاه و ثانیهای است.

_ این ترس داره منو میکشه ارمغان… ترس از

دست دادنت نفسم رو بند آورده!

 

آرام عقب میآیم…

آرام و ناراضی!

 

بدون اینکه سر بالا بیاورم و نگاهش کنم؛ بدون

اینکه اشک روی صورتم، اشک از روی

صورتش؛ پاک کنم، دستش را میگیرم.

دل به دل سکوتم میدهد…

همراهم میشود و تا وقتی که روی تخت کنار هم

قرار نگرفتهایم نگاهش نمیکنم…

اما وقتی کمکم میکند وصل شوم به او و آغوشش

بالاخره سر بالا میآورم…

با بغض… با اشک… با درد؛ نگاهش میکنم.

دست میکشد روی پوست خیس صورتم…

دست میکشم روی رد اشک روی صورتش و

پوست نم دارش…

 

هر چقدر او تند نفس میکشد مثل کسی که هر

لحظه امکان دارد از نفس بیفتد؛ من کند است

نفسهایم… کند و با فاصله!

من هم مثال کسی هستم که خیلی وقت است از

نفس افتاده است!

قسمتی از پیشانیام را میبوسد.

انگشتانم میرود سمت لبهایش…

هیچکس نمیداند ما در این کشور؛ دور از خانواده

در حالی که نمیتوانیم به هیچکس اطلاع دهیم

امکان دارد چه اتفاقی رخ دهد؛ چطور اسیر

برزخی ترسناک ماندهایم!

به انگشتهایم بوسه میزند…

گریان نگاهش میکنم.

 

کاش مجبور نبودیم این درد را به تنهایی به دوش

بکشیم…

کاش میشد چشم ببندیم روی نگرانیها؛ روی

فاصله و درد را میان عزیزانمان تقسیم میکردیم.

_ ماه شبهام بمون…

دستم پایین میآید؛ صورتش جلو میآید.

روی اشکهایم بوسه میزند و لبهایش دوباره

دچار ناله میشود.

_ تو ماه منی تو تاریکی… منو تو تاریکی نذار!

چشم میبندم بدون اینکه یک کلمه در جواب

نالههایش بر زبان آورده باشم!

 

شاهرگمرا میبوسد… زیر چانهام را میبوسد…

کنار لبم را میبوسد… هر دو چشم خیس و بستهام

را به نوبت میبوسد… خط اخم بین دو ابرویم،

پیشانیام و موهایم را میبوسد و قبل از اینکه

لبهایش تا روی لبهایم سقوط کند واگویهاش قادر

است نفسم را بند آورد!

_ خودت نفرینم کردی یادته؟ گفتی خدا نفست رو

جلوی چشمام بند بیاره… گفتی نزنه دیگه قلبت تا

من خلاص بشم… گفتی خدا از جون تو بگیره فقط

بذاره ببینی قبل از مرگ، فندقمون رو بغل کردم و

راضی هستم ازت… پس بگیر نفرینهات رو شاید

اجابت نشن… من بلد نیستم یه روز بدون تو

زندگی کنم… حتی یه روز… عادت ندارم چشمات

بسته باشه و وقتی صدات میزنم نگاهم نکنی…

عادت ندارم به ندیدنت… عادت هم نمیکنم… پس

بگیر نفرینهات رو…

 

چشمهایم را بسته نگه میدارم تا فشار اشکهایم کم

بماند.

روی لبهایم را چندین بار میبوسد و سخت نیست

برایم حس اینکه اشک روی صورت او هم باران

شده است… حتی با چشمهای بسته؛ چون شوری

اشک روی لبم متعلق به اوست نه اشکهای خودم

که حتی یک قطرهیشان به لبهایم نرسیده!

***

 

 

تاریکیشهرت هیچ فایلی ندارد و من به عنوان

نویسندهی اون رضایت ندارم از راه حرام این

رمان رو بخونید.

شاید در مورد عشق بدانی، ولی عشق واقعا یک

دانش نیست. باید از میان عشق عبور کنی، باید از

آتش عشق گذر کنی.

باید بسوزی، باید از چالشهای آن زنده بیرون

بیایی، و وقتی که بیرون آمدی کاملا متفاوت

شدهای، متفاوت از کسی که به درون آن رفته بود.

عشق دگرگون میکند. اطلاعات هرگز تو را

دگرگون نمیکند. اطلاعات به اعتیاد تبدیل

میشود، هر چه که باشی روی آن اضافه میکند.

برایت مانند گنجی میشود ولی تو همانی که هستی

باقی میمانی. تجربه تو را عوض میکند. دانش

 

واقعی یک انباشتگی اطلاعات نیست؛ یک تحول و

دگردیسی و تحول است چرا که آن کهنه میمیرد و

تازه زاده میشود…

متنی که خیلی وقت نیست از شخصی گمنام

خواندهام در ذهنم تکرار میشود!

نمیدانم چرا ولی شاید هم بدانم!

شاید چون انگار که آخرش است…

_ یادت بمونه که بهم قول دادی…

نگاهش میکنم. هیچ وقت او را به این حال

ندیدهام… هیچ وقت!

_ لباسهایی که پوشیدی بهت میاد.

بیحال؛ نیمه هوشیار و مقطع حرف زدهام.

 

اخم میکند و لبهایش به گوشم نزدیکتر میشود.

_ ولی به تو اصلا این سر و ریخت نمیاد!

میخوام زود با لباسهای خودت ببینمت…

لبخندم رمق ندارد…

روی سرم را نوازش میکند و شقیقهام را

میبوسد.

_ فکر میکنی کدوم یکی زودتر میاد؟

چقدر خوب که قصد دارد با حرف زدن حواسم را

از وضعیتم؛ صداهای اطرافمان و حتی مانیتور

بغل گوشم پرت کند…

همانطور که دکتر خواست چند روز قبل از تاریخ

تعیین شده به بیمارستان آمدیم تا بستری شوم و آخ

 

که ما تا رسیدن به این لحظه چه دردی کشیده

بودیم…

 

برای من که یک عمر از بیمارستان میترسیدم و

تاب یک بستری شدن ساده را نداشتم؛ رفتن به اتاق

عمل… طبق تشخیص دکتر، توانایی یک زایمان

طبیعی را نداشتن و سزارین شدن آن هم در حالی

که شرایطم ایجاب میکرد به هیچ وجه بیهوش

نباشم و باید از ناحیه نخاع بیحس میشدم؛ زیادی

وحشتناک به نظر میرسید…

 

یزدان ترسم را فهمیده بود حتی اگر تلاش میکردم

نشان ندهم…

شبهای آخر؛ میان ترسهای هر دویمان تا پشت

لبهایم آمده بود تا به او بگویم ترسیدهام… تا

بگویم دلم نمیخواهد بمیرم ولی زبان به دهان

گرفته بودم تا به ناآرامیهایش دامن نزنم…

اما امروز؛ لحظاتی قبل از اینکه به اتاق عمل

منتقل شوم، با گوشی یزدان یک ویس برای پدرم

فرستاده بودم…

از یزدان خواسته بودم چند دقیقهای تنهایم بگذاد و

با خیال راحت حرفهایم را زده بودم…

گفته بودم فکر نکنند ارمغان بیمعرفت و

بیوفاست… گفته بودم تمام این مدت شرایط خوبی

نداشتهام و برای آنها بهتر بوده است که بیخبر از

 

من بمانند با این فکر که بیوفا هستم؛ که باز هم

خانوادهام را نادیده گرفتهام! برای تک تک جفاهای

این سالهایم عذرخواهی کرده بودم و گفته بودم

چقدر شرمندهیشان هستم که باعث سرافکندگی

آنها شدهام… گفته بودم که چقدر دوستشان دارم؛

دلتنگشان هستم و پشیمانم که قبل از رفتن لج

کردهام با خودم و آنها و به دیدنشان نرفتهام… در

آخر از ترسهایم گفته بودم؛ از عملی که پیش رو

داشتم و نمیدانستم زنده از آن بیرون میآیم یا

نه… خواهش کرده بودم اگر اتفاقی برای من افتاد

مراقب یزدان و بچههایم باشند…

_ ارمغان؟

نمیدانم چندمین باریست که صدایم زده و جوابی

نگرفته و برای همین برآشفته صورتم را به طرف

خود چرخانده است…

 

گیج نگاهش میکنم… گیج و نیمه هوشیار.

 

تاریکیشهرت هیچ فایلی ندارد و من به عنوان

نویسندهی اون رضایت ندارم از راه حرام این

رمان رو بخونید. برای خواندن دوباره و حلال این

رمان در آینده، فقط باید کتابش رو تهیه کنید.

ناشر این رمان نشرعلیست.

_ پسر خوبی باش بیرونت نکنن!

 

پریشان حال نگاهم میکند و من بیحالتر،

کشدارتر و شمرده شمردهتر از قبل ادامه میدهم.

_ حالم خوبه نگران نباش.

نفسش را پرشتاب بیرون میدهد و کمر خم میکند.

روی سرم دست میکشد و دوباره صورتش را به

صورتم نزدیک میکند.

_ اصلا تو نمیخواد حرف بزنی؛ برات خوب

نیست… به خودت فشار نیار؛ فقط گوش کن…

در حالی که پلکهایم روی هم سنگینی میکند و به

سختی هر بار تا نیمه باز نگهشان میدارم؛ نگاهش

میکنم شاید این آخرین بار باشد…

جرئت ندارم بگویم اگر یک وقت نفسم گرفت و

قلبم ضربان گم کرد مبادا اعتنا کنی به آن

 

خواستهام در عصبانیت وقتی گفته بودم حق ندارد

برای آخرین بار در آغوشم بگیرد…

_ من میگم دختر بابا اول میاد… بعدش هم پسر

بابا… خیلی زود هم تو مرخص میشی بر

میگردیم خونه…

فراموش کرده است مرحلهی سختتر، اگر از این

عمل جان سالم به در ببرم؛ عمل دوم است؟!

_ فقط کافیه تو قوی باشی و قولت به من یادت

بمونه…

صورتم را میبوسد و انگار هر دویمان فراموش

کردهایم کجا هستیم و در چه شرایطی گرفتار

شدهایم! انگار هر دو دل کندهایم از آن اتاق و

آدمهایش!

 

_ قربونت برم خانم نازم.

لبخندم بیجان است… صدایم نیز…

_ دقیقا کجای این صورت ورم کرده و دماغ گنده

شده از نظر تو ناز میتونه باشه؟

کلمههایم را با فاصله و با ضعفی آشکار گفتهام و

او آرام میخندد.

_ پس بالاخره قبول کردی که زشتی؟

برخلاف همیشه اخم نمیکنم…

لبخندم پر از حسرت است…

ما قدر کنار هم بودنمان را ندانسته بودیم!

 

دهان باز میکند و مشخص است قصد دارد باز هم

سر به سرم بگذارد که صدای گریهای بلند و تیز

هر دویمان را شوکه میکند.

گیج و همانطور نیمه هوشیار سر میچرخانم؛

نگاهم با ناباوری خیره میماند روی اولین قلی که

به دنیا آمده و توسط دکترم تا جایی که ببینیمش بالا

گرفته شده است.

همه لبخند بر لب دارند و حرف میزنند اما من

فقط صدای گریه میشنوم و تاب خوردنش را در

هوا با آن سر و روی کثیف و خونین میبینم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x