رمان تاریکی شهرت پارت ۶۹

4.3
(17)

 

 

سرم شتاب زده میچرخد و نگاهم که به چشمانش

میافتد مردد میگویم.

_ بله… بفرمایید!

در را پشت سر خود میبندد و بدون روشن کردن

چراغ جلو میآید.

 

از روزی که به این خانه برگشتهام زیاد با یکدیگر

هم صحبت نشدهایم.

فقط روز اول جلو آمده و بی هیچ حرفی سرم را

بوسیده بود!

نمیتوانستم باور کنم آن بوسه را! او همیشه از من

متنفر بود و هرگز در خواب هم نمیدیدم یک روز

بخواهد مرا با مهربانی ببوسد!

در خواب هم نمیدیدم یک روز با غیظ و جدیت

نگاهم نکند؛ به جایش نگران و حتی مادرانه به

صورتم نگاه بیندازد!

_ خوبی؟

 

کنارم روی تخت نشسته است و من در جوابش به

تکان دادن سرم اکتفا کردهام.

_ بچهها تازه خوابیدن. داشتم میرفتم توی

آشپزخونه که دیدم یزدان از خونه بیرون رفت!

لبم را با زبان خیس میکنم. استرس دارم از این

مکالمه و تنها ماندن با او…

_ ببخشید… حتما حسابی اذیت شدید تو این

مدت… ده روز از خونه اومدنم میگذره؛ دیگه

حالم بهتره… میگم یزدان تختشون رو بیاره اینجا

تو اتاق خودمون… دیگه مثل روزهای اول گیج و

منگ نیستم که دم به دقیقه خواب باشم…

دستانم را که میگیرد ساکت میشوم. کلمات پشت

لبهایم میماند و شوکه نگاهش میکنم.

 

 

_ تا چند روز آینده که اینجا هستیم خودم

مراقبشون هستم… ما هم که برگردیم ایران تو به

خودت فشار نیار؛ یزدان کارهاشون رو انجام

میده…

باید بر میگشتند. هم او و هم سیروان.

مدت زیادی را کانادا مانده بودند درست؛ کار و

زندگی خودشان را داشتند این هم قبول ولی

 

برگشتن هر دویشان به ایران آن هم خیلی جلوتر

از زمان برگشت ما، برایم عادی نبود.

حس میکردم میخواهند ما را با هم تنها

بگذارند…

حدس زدن هدف و دلیلشان هم چندان سخت نبود…

_ خودت خوب میدونی من هیچ وقت رضایت

نداشتم به ازدواجتون… نمیخوام گذشته رو مرور

کنم… خودت میدونی چرا هیچ وقت راضی نبودم

از اینکه عروسم شدی…

نفس عمیقی که میکشم باعث میشود مکث کند.

_ خوبی؟

سر تکان میدهم.

 

_ خوبم.

دستانم هنوز هم در دستانش است.

_ آخرین بار به یزدان گفتم باید طلاقت بده… دیگه

نمیخواستم عروس خانوادهی ما باشی…

صورتش مثل آن وقتها سرد و جدی نیست!

لحنش هم همینطور!

_ الان ولی میخوام ازت خواهش کنم بمونی… از

پسرم طلاق نگیر ارمغان.

 

برای من که سالها از جانب پدر و مادر یزدان

پس زده شدهام و نارضایتیشان از بودنم در زندگی

پسرشان را هر بار در نگاهشان دیدهام حالا شنیدن

این حرفها غیرقابل باور است…

_ شما که باید خوشحال باشید! همیشه هر کاری از

دستتون بر میاومد دریغ نمیکردید تا یزدان رو

ازم دور کنید… آرزوتون بود جدا شیم… آرزوتون

نبود؟!

نتوانستهام ساکت بمانم…

 

انتظار دارم دستانم را رها کند؛ چهرهاش در هم

برود و انعطاف لحنش از بین برود ولی به جای

همهی اینها پشت دستانم را نوازش میکند!

_ من بیست و سه روز با چشمای خودم دیدم پسرم

از فکر نبودن تو چطور خودش رو به در و دیوار

میکوبید و نفس نداشت… با گریه به سیروان

زنگ زده بود… گفته بود ارمغان جلوی چشمام

نفسش رفته و قلبش نزده نمیتونم سر پا بمونم بلند

شو بیا بالای سر بچههام باش… با گریه ضجه زده

بود که چهار دقیقه و هشت ثانیه جلوی چشمام به

ارمغان شوک دادن تا تونستن برش گردونن…

سیروان وقتی برام تعریف میکرد که یزدان

چطور پشت گوشی ضجه میزده که دارم زنم رو

از دست میدم؛ چشمای خودش هم پر از اشک

بود… گفتم برای منم بلیت بگیره… نتونستم

بمونم… اومدم…

تمام جانم گوش شده است و حتی پلک هم نمیزنم.

 

هر بار که از سیروان یا خود یزدان پرسیدهام بعد

از اینکه در اتاق عمل از حال رفتهام چه اتفاقی

افتاده است طفره رفتهاند!

_ اومدم و با چشمای خودم دیدم چه به روز پسرم

اومده… تا منو دید خودش رو انداخت تو بغلم…

یزدان از بچگی غد بود و نمیذاشت ترس و

گریهاش رو حتی من ببینم… وقتی با اون حال…

با اون ترس و چشمای گریون بغلم کرد گفت مامان

کمرم شکسته… اون لحظه حس کردم از بلندی

پرت شدم…

هاج و واج به تماشای اشکهایش ماندهام که قطره

قطره از گوشه چشمانش چکه میکنند.

_ تو ایست قلبی کرده بودی… خون ریزیت رو

نمیتونستن کنترل کنن… ضریب هوشیاریت

اونقدر پایین اومد که رفتی تو کما… با اون

 

وضعیت نمیتونستن قلبت رو عمل کنن… یزدان

چند بار به زور آرامبخش تو اورژانس بیمارستان

خوابید و هر بار هم با کابوس اون چهاردقیقهای

که قلب تو نزده بود و جلوی چشماش بهت شوک

میدادن از خواب میپرید…

دیدن گریهی زنی که عمری مقتدر و قوی دیده

بودمش همانقدر عجیب بود برایم که شنیدن آن

حرفها…

_ وقتی وضعیتت رو مناسب جراحی تشخیص

دادن… وقتی تو رو بردن اتاق عمل… بچهام

سرش رو گذاشت روی پاهام و با گریه ازم

خواست برات دعا کنم… بهم گفت اگه ارمغان از

دستم بره نمیتونم زنده بمونم… بچهام ترسیده

بود… سردش شده بود… گریهاش قطع نمیشد…

 

دستانم را بالا میآورد و پشتشان بوسه میزند!

دردی خفیف در قفسه سینهام احساس میکنم و

نمیخواهم به روی خودم بیاورم… میخواهم

بشنوم هر آنچه که بیخبر بودم از آن را…

_ برای اینکه چشمات و باز کنی خیلی به خدا

التماس کردم… برای اینکه تو رو به یزدانم ببخشه

خیلی خدا رو صدا زدم… بچهام اونقدر بی پناه و

درمونده شده بود که تو صفحه ی اینستاگرامش یه

پست گذاشت… حتی دست به دامن مردم شد که

برات دعا کنن…

 

بالاخره دستانم را رها میکند؛ برای اینکه

اشکهایش را کنار بزند.

_ خیلی وقت پیش به یزدان گفته بودم زنت

بازیگره خوب بلده نقش بازی کنه، تو هم حتما اون

موقع شنیدی صدام رو… ولی وقتی یزدان با عذاب

وجدان و احساس گناه برای من و سیروان اعتراف

کرد که چیکار کرده… باورم نمیشد… سیروان

افتاد به جونش؛ ندیده بودم تا اون موقع روی یزدان

دست بلند کرده باشه… به سختی تونستم بکشمش

عقب… یزدان هیچ دفاعی از خودش نمیکرد؛

اتفاقا راضی بود که چند سیلی دیگه هم بخوره…

میگفت ارمغان قبل از اینکه چشماش رو ببنده

نگفته بخشیده منو یا نه…

این بار صورتم را میان دستانش میگیرد!

بیهوا و غافلگیرانه…

 

خیره به چشمانم با بغضی که گریه هم نتوانسته آن

را وسط گلویش سبکتر کند مینالد.

_ بهم گفته که تصمیم گرفتی ازش جدا شی… دارم

میبینم که مثل یه روح سرگردون شده… به خدا

میترسم زیر فشار این همه رنج سکته کنه…

میترسم یه بلایی سرش بیاد…

ته دلم خالی میشود.

هنوز هم نمیتوانم شاهد باشم یک تار مو از سرش

کم شود.

_ ما زودتر بر میگردیم ایران تا بعد از اون همه

اتفاق؛ مدتی رو با هم کنار دوقلوها تنها باشید…

شاید بتونی یزدان رو ببخشی… شاید با گذشت

زمان تصمیمت عوض بشه…

 

بیکباره بلند میشود. صورتم را رها کرده است و

روی سرم را برای دومین بار میبوسد.

_ این فرصت آخر رو به خاطر دوقلوها به

خودتون بده… اگه هنوزم دوستش داری ترکش

نکن؛ خواهش میکنم… خیلی پشیمونه…

حرفی برای گفتن ندارم و او هم در انتظار شنیدن

نیست!

هر آنچه که باید را گفته است و قبل از برگشتن

یزدان از اتاق بیرون میرود…

تنها که میشوم بلافاصله چشم میبندم. نفسهای

عمیق میکشم و باورم نمیشود مادر یزدان برای

نگه داشتنم در زندگی پسرش خواهش کرده باشد…

باورم نمیشود از من خواسته است در زندگی

پسرش بمانم…

 

 

درد قلبم بیشتر شده است…

وقتی قبل از اینکه به بخش منتقل شوم دوقلوها را

به اصرار زیاد خودم دیده بودم… حتی آن وقتی که

در اتاق بیمارستان، یزدان با خانوادهام تماس

تصویری گرفته بود و چهرهی گریان بابا و مامان

 

و اردوان را دیده بودم، چند دقیقهای من هم با گریه

با آنها صحبت کرده بودم و همه نگران بودند یک

وقت حالم بد نشود، این چنین قلبم تیر نکشیده

بود…

از تصور لحظه هایی که بر یزدان گذشته بود قلبم

درد گرفته بود…

خودم را که به جای او میگذاشتم؛ لحظهای توانایی

فکر کردن به اینکه اگر جایمان عوض میشد و او

را در آن وضعیت میدیدم چه بر سرم میآمد را

هم ندارم.

صدای دویدن میشنوم و به نفس نفس افتادنش

را…

_ چـ… چی… شده؟

 

سریع چشم باز میکنم. روی تخت کنارم زانو زده

است و وحشت زده خیره به صورتم مانده.

_ خوبم…

_ پس چرا اینطوری نفس میکشی؟!

نیم خیز میشود و فشارسنج را از روی پاتختی

چنگ میزند.

بغضم میگیرد از این همه ترس و بیقراریاش…

بغضم میگیرد چون دیگر تحمل ندارم در این حال

ببینمش…

_ قلبت درد میکنه؟ نمیتونی راحت نفس بکشی؟

 

دستپاچه دارد فشارم را میگیرد و من با صدای

لرزانی میگویم.

_ یزدان… خوبم من!

 

کارش با فشارسنج که تمام میشود پرتش میکند

کنارمان روی تخت و طوری زل میزند به

چشمانم که انگار هر لحظه ممکن است زیر گریه

بزند!

 

خودم را کمی به طرفش میکشم، بازوی چپش را

نوازش میکنم.

_ خوبم به خدا…

تنها سرش را تکان میدهد.

چگونه میتوانم از این َمرد دلخور بمانم؟

حالش را که میبینم جانم آتش میگیرد.

_ بیا بخواب تازه سردردت بهتر شده… معدهات

نابود شد اونقدر که قرص خوردی… بیا بخواب…

مخالفتی ندارد… فشارسنج را کنار بالشش

میگذارد و دراز میکشد.

کنارش که میخوابم همچنان دارد نگاهم می کند.

 

دلم میخواهد این بار خودم برای آغوشش پیش قدم

شوم ولی غرورم اجازه نمیدهد.

بمیرد این غرور که ما را به اینجا رسانده بود…

با خودم و آن غرور لعنتی درگیر هستم که خودش

مرا به آغوشش وصل میکند.

بینیاش را میچسباند به موهایم و عمیق نفس

میکشد…

_ دستت درد میگیره اینقدر که هر شب زیر سر

منه…

_ درد نمیگیره.

 

جوابم را در حالی که لبهایش به پوست سرم

چسبیدهاند با صدایی خفه داده است.

 

_ میخوای حرف بزنی باهام؟

کوتاه پاسخ میدهد.

_ چی بگم؟

 

لبهایش از سرم فاصله گرفتهاند و مشغول نوازش

موهایم شده.

صورتش را نمیبینم وقتی میگویم.

_ نمیدونم.

_ کج نشو؛ به قفسهی سینهات فشار میاد.

به حرفش گوش میدهم و چیزی نمیگویم.

در این مدت خودش حمامم داده و محل بخیهام را

با آب ولرم شسته؛ هر بار به نرمی خونمردگی

روی پوستم را نوازش کرده و بعد از هر حمام هم

میگرنش عود کرده…

با دست خود غذا در دهانم گذاشته و حواسش بوده

سر وقت داروهایم را بخورم… در طول روز

 

بارها فشارم را گرفته؛ مراقب بوده است از جایم

تکان نخورم؛ چیزی بلند نکنم و استراحت کنم…

هر بار در مقابل سوزش و درد کتفم حولهی نیمه

گرم برایم آماده کرده و من در تمام این چند روز

حالش را دیده و به روی خودم نیاوردهام!

از وقتی مادرش گفته ممکن است بلایی بر سرش

بیاید بد ترسیدهام…

عطر تنش را عمیق نفس میکشم…

ادعایی مفت و بیاساس است اگر باز هم بخواهم

از رفتن بگویم! از ترک او…

چطور تا همیشه محروم بمانم از آغوشش و عطر

تنش…

 

ریتم نفسهایش باعث میشود مطمئن شوم خوابش

برده است.

کمی سرم را کنار میکشم تا صورتش را ببینم.

دستم را جلو میبرم و روی گره ابروهایش را آرام

نوازش میکنم…

اخمش که محو میشود لبخند میزنم.

صورتم را نزدیک میکنم به صورتش… چیزی به

لبم را روی لبش گذاشتن نمانده و قصد دارم وقتی

که خواب است ببوسمش ولی لحظهی آخر پشیمان

میشوم.

نگاهم را میدهم به سقف و چشم میبندم.

حتی در اوج دلخوری و شاید نفرت؛ باز هم فقط

کنار خودش آرام هستم!

 

چه درد بیدرمانیست این عشق!

***

 

_ عشق گاهی آدما رو خودخواه میکنه!

بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم پوزخند میزنم.

_ کسی که تا حالا عاشق نشده چطور میتونه

دربارهاش صحبت کنه؟

کاملا جدی جوابم را میدهد.

_ اگر نخوردیم نان گندم اما دیدیم دست مردم!

سنگینی نگاهش را روی خودم احساس میکنم و

خیال نگاهش کردن ندارم.

_ همونقدر که من برادر خودم رو میشناسم تو هم

میشناسی… یزدان از بچگی؛ بخشیدن براش

راحت نبوده و نیست… اگه از کسی کینه به دل

 

بگیره هیچ وقت فراموش نمیکنه… صدسال هم از

یه جریان بگذره، اون مو به مو یادش میمونه و

مرور هزاربارهاش اصلا براش سخت نیست چون

قصد نداره فراموش کنه بیمعرفتی رو؛ خیانت و

رفتار بد یک نفر رو… وقتی تصمیم بگیره یک

نفر رو کنار بذاره هیچ وقت بر نمیگرده بهش…

حالا به این فکر کن چنین آدمی که یک عمر چنین

خلق و خویی داشته خودش رو در نقطهای ببینه که

از عزیزترینش؛ از عشقش، از زنی که به

خاطرش همیشه حتی جلوی خانوادهاش سینه سپر

کرده؛ رو دست خورده! از یه طرف بفهمه پنهانی

از اون رفتی بچه سقط کردی؛ از یه طرف هم

شک کنه به اینکه بین تو و اون مرتیکه رابطهای

باشه…

مکث میکند. من هم زل زدهام به دستانم و هیچ

واکنشی نشان نمیدهم.

 

او هم منتظر جواب من نیست؛ هدفش گفتن تمام و

کمال حرفهاییست که به خاطرش قبل از

برگشتن به ایران گفت میخواهد تنها با من صحبت

کند و آمد به این اتاق…

_ نمیخوام بگم حق داشته؛ نمیخوام ازش

طرفداری کنم… خودم حسابی از خجالتش در

اومدم وقتی فهمیدم چه غلطی کرده ولی خودت هم

خوب میدونی تو هم کم بیتقصیر نیستی!

لبهایم را روی هم فشار میدهم تا بلکه بتوانم

بغضم را مهار کنم!

 

_ حیف اون عشق قشنگ نبود ارمغان؟ من هیچ

وقت به عشق اعتقاد نداشتم ولی هر بار شما دو

نفر رو کنار هم دیدم حس کردم شاید تجربه کردن

چنین حسی خیلی قشنگ باشه… هر بار شما دو

نفر رو کنار هم دیدم با خودم فکر کردم اگه یه

روز کسی پیدا شد که حس کنم این مدلی عاشقش

شدم هیچ وقت نذارم از دستم بره… هر کسی تو

این دنیا نمیتونه عشق رو تجربه کنه و شما

نخواستید قدرش رو بدونید!

حق با اوست…

ما قدر عشق را ندانستیم!

دلم میسوزد برای اینکه آسان اجازه دادم

روزهایمان شب شود… غرق تاریکی بماند!

 

_ آدم فقط یک بار ممکنه دلش بلرزه واسه یه نفر؛

یک بار میتونه با عشق یه نفر رو نگاه کنه… آره

حق با توئه من تا حالا تجربهاش رو نداشتم ولی

چندین سال شما دو نفر رو کنار هم دیدم؛ عشقتون

فیک نبود… یزدان هر موقع به تو جانم گفت با

تموم جونش گفت؛ جانم و عزیزم و عشقم تیکه

کلام یزدان نبود… واقعا جونش بودی… واقعا

عزیز و عشقش بودی… هنوز هم هستی…

چند نفس عمیق میکشم و سعی میکنم با محکم

پلک زدن اشک را پس بزنم…

نمیخواهم گریه کنم…

_ حتی نمیتونی فکرش رو بکنی وقتی تو بیهوش

بودی چه حالی داشت… تو با همه براش فرق

داری؛ همیشه داشتی… نمیتونه از تو بگذره…

 

نمیتونه تو رو کنار بذاره… نمیتونه نبخشه، تو

هم نمیتونی…

دستش مینشیند روی قفل دستانم که بیحرکت

ماندهاند روی پاهایم.

_ نمیتونی که از وقتی برگشتی خونه نخواستی

اتاقت جدا باشه… خودت رو فریب نده ارمغان؛ تو

نمیتونی از یزدان متنفر باشی… نمیتونی ازش

طلاق بگیری…

لبهایم میلرزد؛ بدون اینکه سر بلند کنم و نگاهم

بند چشمانش شود بیاختیار مینالم.

_ منو زمینم زد… بد زمینم زد…

پشت دستانم را نوازش میکند.

 

_ پشیمونه… تو هیچ وقت مثل اون بلد نیستی کینه

به دل بگیری… هیچ وقت ندیدم نتونی ببخشی…

وقتی پای یزدان وسط باشه که دیگه اصلا بلد

نیستی نبخشی… میدونم آدم از یه جایی به بعد

خسته میشه؛ دلش میخواد دیگه نبخشه ولی به

جون خودش؛ حسرت نبخشیدنش همراهت میمونه

اگه ازش طلاق بگیری… پای دوقلوها رو وسط

نمیکشم چون میدونم تو اگه بخوای بمونی به

خاطر یزدان و عشقتون میمونی… ازت میخوام

به خودتون زمان بدی… زمان درمان درد

شماست… با ناراحتی و دلخوری تصمیم نگیر…

پلکهایم خیس شده است ولی همچنان سر جنگ

دارم با اشکهای جمع شده در چشمانم…

وای که اگر بغضم بشکند…

 

_ اما هیچکس نمیتونه تو رو مجبور کنه به

موندن… موندن اجباری حال آدم رو به هم

میزنه… هر کسی حق داره از یک جایی به بعد

دلش نخواد ببخشه و دلش نخواد بدیها رو

فراموش کنه…

بیهوا از روی تخت و کنار من بلند میشود.

نگاهم همچنان مات دستانم است و او روی سرم را

میبوسد.

 

_ هر تصمیمی بگیری پشتتم. اگه دیگه نخوای

باهاش بمونی بهت حق میدم و سرزنشت نمیکنم.

روی شانهام را نرم و آرام نوازش میکند و

میشود همان سیروان شوخ و بذله گویی که

میشناسم.

هیچ اثری از آن آدم جدی چند لحظه پیش نمیماند!

_ غصه هم نخور که دو تا بچه انداخته تو دامنت

من خودم میتونم هر دوشون رو به فرزندی قبول

کنم.

تقهای به در میخورد و صدای یزدان بلند میشود.

_ سیروان دیر شده! جا میمونید از پرواز! ماشین

خیلی وقته جلوی در منتظر شماست.

 

کنار میرود و خندان میگوید.

_ از وقتی پا تو این کشور گذاشتم احساس ناکامی

دارم! هیچ جوره با دخترای اینجا حال نکردم…

دستی روی چشمانم میکشم و بالاخره سرم را بلند

میکنم.

_ تو خجالت نمیکشی! وقتی من افتاده بودم روی

تخت بیمارستان هم به فکر پیدا کردن مرغ جدید

بودی؟

چشم در چشمم و از همان فاصله با صدای بلند

میخندد.

_ دیگه دارم ناراحت میشم از اینکه به

سوگولیهای من مرغ میگی!

 

خندهام گرفته است ولی اخم میکنم.

_ کاملا معلومه چقدر ناراحت شدی!

_ با یه مورد جدید قبل از اومدنم به اینجا آشنا شدم

واقعا بیانصافیه بهش مرغ گفت! طرف یه

طاووس واقعیه… تو روزهای سختی که زیر فشار

تبخیر شدن تو و یتیم شدن هم تیمیهام بودم عجیب

به حضورش احتیاج داشتم… آدم یه وقتهایی

خیلی احتیاج داره جنس مخالف بغل دستش باشه

و…

هنوز حرفش تمام نشده است که صدای خندهام بلند

میشود.

_ خیلی بیشعوری تو!

 

برایم چشمکی میزند و عقب عقب میرود.

_ من از تک تکتون با شعورتر هستم. بدرود

کیوتی.

 

 

 

همیشه متنفر بودهام از خداحافظی و جدایی…

برای همین هم بر سر جایم میمانم و تا وقتی که

در اتاق را پشت سر خود میبندد کوچکترین

تکانی نمیخورم.

خوشحالم که به خاطر شرایطم هیچ کدامشان اجازه

ندادهاند تا فرودگاه برویم…

دلم میخواهد به این فکر کنم که سیروان و

مادرشان همچنان در این خانه حضور دارند…

مادرشان…

چقدر رفتارش تغییر کرده است!

قبل از سیروان او برای خداحافظی آمده بود. هر

چند بیشتر از چند کلمهی معمول؛ حرف بیشتری

 

میانمان رد و بدل نشد ولی صورتم را چندبار

بوسیده بود…

گفته بود وقتی برگردیم قصد دارد برایمان یک

جشن بزرگ خانوادگی بگیرد…

نمیخواست قبول کند حقیقت اینکه شاید من دیگر

پسرش را نخواهم…

در واقع همه تغییر کرده بودند!

من یک دفعه برای همه عزیز شده بودم حتی

مردمی که یک روز نفرتشان نصیبم شده بود!

باز و بسته شدن در اتاق باعث میشود نگاهم بالا

بیاید.

به رویم لبخند میزند و میآید کنارم روی تخت

مینشیند.

 

_ دوقلوها هنوز خوابن. بیدار که شدن همون موقع

هم تختشون رو جا به جا میکنم.

_ تو نمیخواستی بری فرودگاه؟

_ فکر کردی میتونم تو رو با این حال تنها بذارم؟

خیره در صورتش لب میزنم.

_ من خوبم!

خودش را جلو میکشد؛ پشت دست راستش یک

طرف صورتم را نوازش میکند و ردی از

لبخندش نمانده است.

_ هنوز احتیاج به مراقبت داری. حرفهای دکتر

رو که فراموش نکردی؟

 

 

بیتوجه به سوالش بدون هیچ تعللی میگویم.

_ احتیاجی نبود به مامانت و سیروان بگی چیکار

کردی!

دستش بیحرکت میماند روی صورتم.

داغی نفس عمیقی که میکشد را روی لبهایم حس

میکنم.

 

_ باید میگفتم.

_ که یه جوری عذاب وجدانت کمتر بشه؟

عقب میرود… فاصله میگیرد از من و نگاهش

را از روی صورتم بر میدارد.

ناراحتش کردهام.

خیره به نیم رخش از سکوتش استفاده میکنم.

_ فکر نمیکردم یهویی عزیز شدن اینقدر تلخ

باشه! یهویی برای مردم… برای مادرت… برای

خیلیها حتی خودت عزیز شدم… حتی خانوادهام…

 

انتظار دارم بگوید بیمعرفت تو یک عمر عزیز

من بودهای؛ بگوید چگونه فراموش کردهای همیشه

عزیز خانوادهات هم بودهای… اما هیچ نمیگوید.

_ مردم عادت دارن یه نفر رو فقط موقع مرگ

دوست داشته باشن و حتی برای زنده موندنش

اشک بریزن و دعا کنن… من بیرحمانه قضاوت

شدم و هشتگ اسمم پست و کامنتهایی بودن که

رکیکترین فحشها رو به نمایش میذاشت ولی

همین مردم وقتی من رو یک قدمی مرگ دیدن

برام اشک ریختن و دست به دعا شدن! من تا زنده

بودم این حمایت رو میخواستم، بعد از مرگ این

عزیز بودن به چه درد من میخورد! آدم تا

زندهاس، حمایت و دلسوزی و مهر احتیاج داره نه

بعد از ُمردن!

بغض دوباره به گلویم برگشته است… پرقدرت!

 

_ این حرفها بیفایدهاس… همراه آدم بمونن

بهتره تا اینکه بخوان گفته بشن… بیخیال…. میشه

لطفا بری به دوقلوها سر بزنی؟ ممکنه بیدار بشن.

میفهمد میخواهم تنها باشم…

میفهمد که دارم با بهانهی تشویقش برای سر زدن

به دوقلوها او را از اتاق بیرون میکنم ولی فقط

سر تکان میدهد!

حتی یک کلمه هم بر زبان نمیآورد و بدون اینکه

نگاهم کند بلند میشود از اتاق بیرون میرود.

چند نفس عمیق میکشم ولی حریف نشکستن بغضم

نمیشوم!

صورتم در لحظه خیس میشود…

 

نشستن خستهام کرده است… حین دراز کشیدن هق

میزنم.

_ تمام حرفهای سیروان حقیقت داشتن…

***

 

زحمت دوقلوها کامل بر گردن او افتاده است…

ابدا به من اجازه نمیدهد حتی پوشک آنها را

تعویض کنم…

نمیتوانم اعتراف نکنم چقدر لذت میبرم از

تماشای او حین رسیدگی به دوقلوها…

قند در دلم آب میشود وقتی با قربان صدقه

برایشان شیر درست میکند و شیشهها را خندان به

اتاق میآورد و با دستان خود به هر دویشان شیر

میدهد… وقتی برایشان شعر میخواند و با دقت

چسب پوشکشان را میبندد… آخ که وقتی با

 

هیجان دختر بابا و پسر بابا میگوید دلم میخواهد

همان وقت بروم سر و صورتش را غرق بوسه

کنم…

پدر بودن بیش از حد به او میآید!

شبها وقتی با خستگی بغل دستم روی تخت تقریبا

بیهوش میشود تا قبل از اینکه صدای گریه

دوقلوها دوباره او را بیدار کند، تمام مدت زل

میزنم به صورتش… حتی آهسته نوازشش

میکنم…

او در این مدت تمام خودش را وقف من و دوقلوها

کرده است… بی هیچ اعتراضی!

بعضی از شبها وقتی دوقلوها نمیخوابند و باید تا

صبح با آنها بیدار بماند هر دویشان را همراه خود

از اتاق بیرون میبرد تا من بتوانم بخوابم…

 

اجازه نمیدهد بیدار بمانم و من هم تحت تاثیر

داروهایم خیلی زود خسته میشم و به خواب

میروم.

از روزی که سیروان و مادرشان به ایران برگشته

بودند دیگر یک کلمه هم از روزهای تلخی که

پشت سر گذاشته بودیم با یزدان صحبت نکرده

بودیم!

نه او حرفی میزد و نه من تمایلی داشتم به حرف

زدن از آن تاریکی ترسناکی که تجربه کرده

بودم…

انگار که تصمیم گرفته بودیم در لحظه زندگی کنیم

و خودمان را بسپاریم به دست زمان!

_ ارمغان به نظر تو دخترمون پیش فعال نیست؟!

 

گیج نگاهش میکنم.

خیره است به دست و پا زدنهای دخترمان و در

همان حال سرش را میخاراند.

_ به جون خودم پیش فعاله!

روی تخت مخصوص دخترمان خم میشود و با

مهربانی میگوید.

_ بخواب دیگه قربونت برم… الان داداشی هم

بیدار میکنی… چرا نمیخوابی دخترم؟

 

 

آرام از جایم بلند میشوم و نزدیکش میروم.

_ قربونت برم اینجوری دست و پا نزن بابایی

دیگه کمر براش نمونده بخواد باز بغلت کنه…

کنارش میایستم و دستم را با لبخند به طرف آن

دستان مشت شدهی کوچک دراز میکنم.

_ بابایی رو خسته کردی خوشگل مامان؟ آره؟

برایم میخندد و دل من ضعف میرود…

میخواهم خم شوم روی تختش و بغلش کنم که

یزدان فورا مانع میشود… مثل تمام این مدت!

 

_ خم نشو عزیزم.

با ناراحتی نگاهش میکنم.

_ چرا نمیذاری بغلشون کنم…

مرا به طرف آغوشش میکشد و روی موهایم

بوسه میزند.

_ نباید چیز سنگین بلند کنی فدات شم.

در حلقه دستش نگهام میدارد و خندان میگوید.

_ تازه دخترمون سنگینتر از پسرمونه…

 

نگاهم به دست و پا زدنهای دخترمان است؛ به

نظر میرسد دارد بازی میکند و با خودش حرف

میزند.

_ میبینی؟ چند دقیقه دیگه گریه میکنه چون

گرسنه شده… بعدش دوباره گریه میکنه چون باید

پوشکش رو عوض کنم… به خدا این بچه پیش

فعاله…

نگاهش که میکنم خندهام گرفته است.

_ هنوز خیلی کوچولوئه… نمیشه که از الان به

بچه بگیم پیش فعال…

متفکر نگاهم میکند و من هم خیال ندارم از

آغوشش فاصله بگیرم!

 

_ پس چرا اون یکی اونقدر آرومه؟ نکنه پسرمون

مشکل داره؟

صدای خندهام بلند میشود و صورتم را به قفسه

سینهاش نزدیک میکنم. در عین حالا سرم بالاست

و نگاهم روی چشمانش مانده است.

_ چرا جای ما دوتا عوض شده؟ چرا شدی مثل

مامانا؟

 

 

 

اخم و لبخندش هم زمان است.

_ بله دیگه وقتی بهشون شیر میدم؛ آروغشون رو

میگیرم… تمیز میشورمشون و پوشکشون میکنم

باید هم حس و حال مامانا رو پیدا کنم.

بیاختیار؛ کاملا غیرارادی و بدون اینکه یادم مانده

باشد من هنوز او را نبخشیدهام؛ روی نوک پاهایم

بلند میشوم و زیر چانهاش را میبوسم.

وقتی کف پاهایم دوباره چفت زمین میشود و نگاه

هاج و واجش را روی خودم میبینم تازه متوجه

میشوم چه کار کردهام…

 

دستپاچه عقب میروم و از حلقهی دستش بیرون

میپرم.

حیران ماندهام چه بگویم؛ چگونه رفتارم را توجیه

کنم که صدای گریه دخترمان به کمکم میآید…

در حالی که نگاه از صورت بهت زدهی یزدان

میدزدم سریع میگویم.

_ بغلش کن از اتاق برید بیرون تا اون یکی هم

بیدار نکرده.

در لحظه به حرفم عمل میکند. او هم احتمالا

نگران است پسرمان هم بیدار شود.

 

از اتاق که بیرون میرود، دست روی میلهی تخت

خالی دخترمان میگذارم؛ زل میزنم به چشمان

بستهی پسرمان و تند نفس میکشم.

میدانم قبل از برگشتنش به اتاق باید بخوابم…

حتی نمیخواهم به رفتار احمقانه و احساسیام فکر

کنم…

باید قرصم را بخورم و بخوابم؛ قبل از اینکه

برگردد…

***

 

_ دیگه باید براشون اسم انتخاب کنیم… تا همین

حالا هم دیر شده… دلم میخواد اسم هر دوشون

رو تو انتخاب کنی…

بالای سر دوقلوها ایستادهایم و من خیره ماندهام به

هر دویشان که آرام خوابیدهاند و یزدان زیر گوشم

دوباره زمزمه وار میگوید.

_ اصلا فرصتش رو پیدا نکردیم دربارهی انتخاب

اسمشون حرف بزنیم…

 

سر میچرخانم… اتاق نیمه تاریک است ولی اندک

فاصله میان صورتهایمان باعث شده است

چشمانش را واضح ببینم.

مهربان میپرسد.

_ بهش فکر کردی؟ به اینکه اسمشون رو چی

بذاریم؟

فکر کرده بودم…

این روزها بیشتر از همیشه در ذهن اسمها را ورق

زده بودم…

_ تو چی؟

مثل خودش با تن صدای ضعیفی لب بر هم زدهام

و او لبخند میزند.

 

_ میخوام تو بگی. میخوام تو انتخاب کنی.

سر انگشتان دست راستش را یک طرف موهای

شانه زدهام میکشد… نوازشم میکند… نرم و

فریبنده!

بعد از شبی که بیهوا زیر چانهاش را بوسیده بودم

خودم را آماده کرده بودم برای توضیح دادن؛ که

اگر حرفی زد و اشارهای کرد به اتفاق رخ داده، به

رفتار احمقانهام، جوابی آماده داشته باشم و برایش

بهانهای سر هم کنم اما او حتی یک بار هم آن

اتفاق را به روی خود نیاورده بود.

_ هنوز انتخاب نکردی؟

در جوابش فقط سر تکان میدهم. چشم از

صورتش میگیرم و او هم دست از نوازش موهایم

میکشد.

 

 

انگشت اشارهی دست راستم را به طرف دخترمان

نشانه میگیرم.

لبخند میزنم و آرام نجوا میکنم.

_ عشق… سوین!

انگشتم آهسته به سمت پسرمان میچرخد و لبخندم

پررنگ میشود.

 

_ ماه… سوما!

اسمها را با معنایشان لب زدهام و وقتی دستم را

کنار بدنم رها میکنم او از پشت سر بغل میگیرد

مرا…

صورتش را کنار صورتم میآورد و گردنم را

میبوسد.

_ سوین و سوما… کاملترین توصیف از عشق

من و تو… پس حسابی به اسمی که باید برای

فندقها انتخاب میکردیم فکر کردی…

این بار پایینتر از گوش چپم را میبوسد و

صدایش در تمام جانم اکو میشود…

 

_ بهترین اسمها رو انتخاب کردی قلب یزدان.

خیره ماندهام به دوقلوها… به معجزهی این

رابطه… این زندگی… این عشق…

_ تو؛ بوی ماه میدهی در آسمان من…

لبهایش روی قسمتی از گوشم کشیده میشود؛

پوستم مستقیم در تماس است با نفسهای داغش

وقتی با بیقراری آشکاری نجوا میکند.

_ بمان…

لبهایم را محکم بر هم میفشارم مبادا بخوانم…

کلمات را پشت لبهایم حبس میکنم…

اما ذهنم در تصرف تک تک آن کلمات فروخورده

میماند!

 

“آرام گرفته است ماه در برکهی آب؛ انگار در

آغوش تو شب رفته!

ای عشق؛ فقط تو به جای خورشید بتاب”…

***

 

 

 

در سختترین روزهای زندگیام؛ حتی وقتی

حمایتها و عش ِق یزدان را از دست دادم باز هم زنی

امیدوار بودم…

هرگز تسلیم نشدم و به مشکلات اجازه ندادم مرا به

نیستی بکشانند. هر زمان، آن ُبعد جنگندهی خود را

زنده نگه داشتم و اجازه ندادم از نفس بیفتم…

برای خواستههایم… رویاهایم… زندگیام و جبرا ِن

اشتباهاتم پرقدرت دویده بودم…

 

جسور، امیدوار و شاد

ِن

ارمغان را همیشه یک ز

شناخته بودم… زنی که تسلیم شدن را بلد نبود و

ضعف را نمیشناخت… زنی که خسته نمیشد از

تلاش و یاد گرفته بود اگر زمین هم بخورد چطور

دوباره بلند شود…

اما چیزی که حالا از آن ارمغان باقی مانده بود یک

درخت خشکیده بود… شاید هم یک دریاچهی راکد که

تبدیل به گنداب شده بود!

از یک جایی به بعد خودم را در مقابل مشکلات و

ضعفی که یک روز بیگانه بودم با آن؛ بیهیچ تدبیری

دیدم…

از یک جایی به بعد قبول کردم باختن را… از یک

جایی به بعد جهنم را ترجیح دادم به بهشت چون دیگر

توا ِن بلند شدن نداشتم… ارمغان از یک جایی به بعد

تسلیم شد و ضعیف ماند!

آن

ِصل

حتی حضور دوقلوها هم انگار قادر نبود مرا و

ارمغان گذشتههای دور کند… حتی محبتهای یزدان

و عشقی که انگار در قلبش چند برابر شده بود!

 

هر روز آرامتر میشدم…

سکو ِت آن ارمغا ِن پرهیاهو یزدان را میترساند؛ از

نگاهش میخواندم نگران است…

تنهایی انتخابم شده بود وساعتها به یک نقطه خیره

ماندنم باعث شده بود یزدان به تکاپو بیفتد که سریعتر

برگردیم ایران…

گمان میکرد اگر دورمان شلوغ باشد و کمتر تنها

بمانم، اگر خانوادهام را ببینم حالم بهتر میشود…

اما من دلم میلی به برگشتن نداشت…

از طرفی؛ حالم از لحظهای که به ایران بازگشتیم از

همان داخل فرودگاه بدتر شد!

هم وطنهایم با قضاوتها و بیرحمیهای طولانی

مدت خود کاری کرده بودند که بیزار باشم از

کشورم… از مردمم…

مرا دچا ِر حالی کرده بودند که دلم بخواهد در غربت

بمانم…

 

در واقع دیگر هیچ محبتی را باور نداشتم!

دیگر خواندن کامنتهای پر مهر مردمی که یک روز

مرا لایق فحشهای خود دانسته بودند و حالا از وقتی

که تا یک قدمی مرگ رفته بودم هیچ تاثیری در

احوالم نداشت… دیگر از تحسین و مه ِر مردمم دل شاد

نمیشدم و چه چیزی برای یک هنرمند دردناکتر

است از این موضوع؟

یزدان اعتقاد داشت با دعای خیر همین مردم خدا به

زندگی ما نگاه انداخته است و من زنده ماندهام؛ همین

مردمی که مدتها با رفتارشان قصد گرفتن نفسم را

داشتند!

من این حمایتها و ح ِس انسان دوستی را قبل از زمین

خوردن و مرگ آرزوهایم میخواستم…

آتشی که آب زیادی روی خاکسترش ریخته باشند را

سخت است دوباره شعله ور کرد… گرما از زندگیام

گریخته بود! همه جا را سرد میدیدم و نمیتوانستم

رهایی پیدا کنم از یخزدگی!

 

سیروان اعتقاد داشت دچار افسردگی پس از زایمان

شدهام، هر چند قصد داشت با شوخیهایش سر به سرم

بگذارد ولی شاید حق با او بود…

من درگی ِر افسردگی ترسناکی شده بودم!

دیگر هیچ چیز نمیتوانست خوشحالم کند…

اما هر چیزی قادر بود اشکم را در آورد

 

اولین دیدارم با خانوادهام اما بیشترین غم را برای قل ِب

رنج دیدهام داشت…

آنقدر که همه وحشت کرده بودند کارم به بیمارستان

بکشد، یزدان آن شب را تا صبح بالای سرم بیدار

مانده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zra
zra
1 سال قبل

سلام لطفا بگید چجوری رمان بزارم؟!
من عضو سایت شدم

zra
zra
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

سلام من ۱۷ سالمه رمان دلدار ارباب تو رمان های عاشقانه نوشتم کامل شده ولی چون برنامه اش ورشکست شد اونم نرفت توی سایت

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x