میبوسد تا جایی که هر دو نفس کم میآوریم، لبهایمان در یک فاصلهی کوتاه به نفسنفس میافتند که صورتش خم میشود و دندانهایش با ملایمت لالهی گوشم را گاز میزنند.
این اندک درد لذت بخش، دیوانه کننده و اغواگر است!
کنار گوشم زمزمه میکند.
_ بذار اعتراف کنم که منم نیاز دارم به این یکی شدن ارمغان…رابطه برای من فقط با تو جذابه…دلم میخواد نفسم باهات یکی بشه، لرز بدنمو فقط با تو دوست دارم.
عقب میآید، لباسم را به نرمی در میآورد و صورتش را به قفسهی سینهام نزدیک میکند.
حرارتِ لبهایش روی پوستم، نفسم را بد به تکاپو میاندازد.
_ خیلی بیشتر از تو دلم میخواد تو بغلت سقوط کنم و تو بغلت بیدار شم…
سر بلند میکند و دستش به نوازش خیسی لبهایش روی بدن نیمه برهنهام در میآید.
با صدا نفس میکشد و چهرهاش منقبض میشود!
_ دلم پر میکشه واسه لحظهای که لبات بدون فاصله بمونن و برای یه لحظه خون از صورتت بره، من با لذت نگاهت کنم، تو دستام بلرزی و چشم بسته با ناز اسمم و ناله کنی؛ منم زیر گوشت بگم جانم عشقم…
نیشخندش به یکباره رویایم را خراب میکند…رویای شیرینِ لمسِ کاملِ دوبارهی بدنم توسط او در قالبِ یک خواب میماند!
_ ولی نمیتونم ارمغان! یادم نمیره چیکار کردی…یادم نمیره لعنتی!
مشت گره شدهاش ناگهانی فرود میآید کنار سرم روی بالش و خود را کنار میکشد!
با نفسی تند شده و قلبی که میل به مُردن دارد کوچکترین تکانی نمیخورم.
باور ندارم باز هم مرا وسطِ یک نیاز خروشان رها کرده است!
نمیدانم چقدر میگذرد که نفس بریده نیم خیز میشوم، به لباسم چنگ میاندازم و آن را با دستانی سِر شده و لرزان تن میکنم.
هیچ رغبتی به نگاهش کردن ندارم، هیچ رغبتی!
میخواهم از آن اتاق و تخت نفرتانگیر بگریزم و هنوز کامل از کنارش بلند نشدهام که دستم را میگیرد، فرصت آنالیز به من نمیدهد و تنم را دوباره پرت میکند روی تخت!
با چشمانی از حدقه بیرون زده به سردی نگاهش خیره میمانم و نالهای ضعیف لبهایم را تکان میدهد.
_ یزدان!
نمیدانم چرا اسمش را میگویم!
نمیدانم چرا صدایش میزنم و او هم برایش اهمیتی ندارد!
خیمه میزند روی بدنم و لبهایش را بند گردنم میکند!
سرما میرود…زمستان تمام میشود!
تابستانی سوزان بهناگاه از راه میرسد.
درکش نمیکنم؛ نمیدانم چرا قادر نیست تکلیف هر دویمان را مشخص کند!
این خواستن و پس زدنهایش آخر مرا به جنون میرساندند.
از همهی اینها بدتر هم خودم هستم که نمیتوانم خوددار بمانم! در واقع کافیست نزدیکم گردد محال است بدنم رفلکسی نشان ندهد و مقاومتم نشکند!
شاهرگم را زبان میزند و با صدای گرفتهای بدون اینکه صورتش را ببینم زمزمهوار میگوید.
_ اون رابطهای که بهش تمایل داری رو انجام میدم…فقط این رو بدون کافیه از این به بعد هر موقع هوس رابطه با منو کردی برام دوباره از این لباسا بپوشی.
نمیخواهم به تحقیرهایش توجه کنم، او بعد از دو سال بالاخره میخواهد روح و جسممان را با هم پیوند بزند و قصد ندارم عقب بروم یا به چند لحظه قبلتر فکر کنم.
حقیقت این است من دو سال در تب لمس شدن دوباره توسط این مرد سوختهام و دیگر تحمل استقامت ندارم…
بالاخره نگاهش را به چشمانم پیوند میزند و بدون ذرهای احساس میان کلماتش میگوید.
_ ولی انتظار رابطهی عاشقانه از من نداشته باش. از این به بعد فقط از روی غریزه باهات میخوابم ارمغان.
جملهی آخرش زیادی مرا میرنجاند، حتی صدای شکسته شدن قلبم را به وضوح میشنوم.
دستانم را که بیاختیار تخت سینهاش میگذارم رعشه گرفتهاند، میفهمد که قرار است او را پس بزنم و بلند شوم، شاید بهمحض کمرنگ شدن بهت و غمی که عکسالعملم را زایل کردهاند بر سرش فریاد هم میکشیدم ولی او اجازه نمیدهد خشم بر وجودم چیره شود!
قبل از اینکه به خود بیایم لبهایش ناگهانی لبهایم را نشانه میگیرند!
شدت بوسهاش زیاد است آنقدر که احساس میکنم قصد بلعیدن لبهایم را دارد!
و من دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد حتی تحقیرهایش و کلماتی که از او شنیدهام!
دو سال مدت کمی نیست برای قلب عاشقِ زنی که از نفس افتاده است و اکنون مَرد نامهربانم در حال احیای آن میباشد.
دستم را روی گونهاش میگذارم و من هم چشم میبندم، قلبم با کمال میل بعد از دو سال همراهش میشود!
همین هم یزدان را بیشتر تحریک میکند و باعث میشود بوسهاش خشونت بیشتری بگیرد و دستش زیر لباس خوابم برود.
پوست شکمم را نوازش میکند و من بیتابتر میشوم.
دست از بوسیدن لبهایم میکشد که چشم باز میکنم، خمارِ خواستن و نیاز خیرهاش میشوم.
نگاهش به چشمانم نیست وقتی لباسم را باری دیگر در میآورد؛ نگاهم به صورتِ بیحالتش است وقتی هیجانزده کمک میکنم لباسهایش را در آورد.
دوباره روی بدنم خیمه میزند و برخورد بدنهایمان بعد از دو سال لرز به جانم میاندازد.
دست میگذارم روی بازوی عضلانیاش و نفسهایم به رعشه میافتند.
سر خم میکند، صورتش را کنار صورتم نگه میدارد و صدای زمزمهی گرفتهاش رها میشود زیر گوشم.
_ اذیتت نمیکنم، حواسم هست. استرس نداشته باش.
نفسهایش بیش از حد داغ هستند، چگونه دو سال تاب آوردیم من و او؟ چگونه تاب آوردیم!
لحظاتی بعد برخلاف انتظارم حرص او شامل حالم نمیشود، خشمی در رابطه نمیبینم، بد رفتار نمیکند و آرام؛ باملایمت و محتاط پیش میرود.
تمام مدت حالم را میپرسد، حواسش است اذیت نشوم و آسیبی نبینم!
اما چندان میل به بوسیدنم ندارد، برخلاف روزهای عاشقییمان هیچ جملهی محبتآمیزی کنار گوشم نجوا نمیکند و حسرتهایم را امتداد میدهد!
حسرت بر دلِ من است برای دیدن دوبارهی عشق در نگاهش برای شنیدن دوبارهی عاشقانههایش زیر گوشم…حسرت زندگی من خلاصه شده است در یک کلمه…او!
صورتش مقابل صورتم قرار میگیرد آن هم در حال تجربهی اوج لذتی که دو سال از هر دویمان دریغ کرده است.
به نفسنفس افتادهایم و همه چیز مثل یک رویا میماند! من و او…آغوش در آغوش روی تختی که مدتهای طولانی شاهد عشق بازیمان نبوده، تا اوج عاشقی میرویم و دلانگیزترین سقوط را کنار هم تجربه میکنیم.
کنارم روی تخت میافتد، خیلی نزدیک و بدون اینکه فاصله بگیرد نیمی از صورتش را مماس صورتم نگه میدارد.
ریتم نفسهایم هنوز به حالت عادی برنگشته است و ضعفی رخوتآور در سراسر وجودم حس میکنم.
_ ارمغان…خوبی؟
صدایش دورگه و کم جان است.
به این میاندیشم که لمسِ یک رویا در بیداری چقدر دلچسب میتواند باشد.
مثل همیشه در چنین لحظهای بیحال شدهام، حتی رمقِ تکان خوردن ندارم و دلم میخواهد بخوابم.
_ یزدان…
صدای بالا آمده از حنجرهام بیش از اندازه ضعیف است.
_ چیه؟
انتظار زیادیست که دلم هوسِ شنیدن یک “جانم” از او دارد؟
در واقع انگار هورمونهایم بد به هم ریخته و عجیبتر از هر زمان احساساتی شدهام؛ توجهاش را میخواهم…خیلی بیشتر.
خودم را به بدنش میچسبانم و چشم بسته نالان میگویم.
_ بغلم کن یزدان.
سکوت و ساکن ماندن او را نمیخواهم پس سر بر سینهاش میگذارم.
_ خوابم میاد…تو بغل تو میخوام بخوابم…اندازهی دو سال خستهام…به جای شبهایی که نتونستم با تو هماهنگ بشم تو وقتهایی که اینجا نبودی و تنها خونه بودم؛ تا صبح نتونستم چشم روی هم بذارم خوابم میاد…
مثل یک سنگ؛ سفت و سخت بر جای خود مانده است!
دست دور بدنم حلقه نمیکند، بغلم نمیکند و من دست دور شانهاش میاندازم! من بغل میگیرم او را.
نمیخواهم بلند شود لباسهایش را بپوشد و انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است اتاق را ترک کند. نمیخواهم بیشتر بشکنم.
_ دلم برات تنگ شده بود یزدان…چطور میتونستی با فاصله از من روی این تخت بخوابی! چطور تحمل کردی زیر یک سقف و کنار هم باشیم اما رابطهای نباشه!
سردم شدهاست، در حصارِ بدنش پاهایم را بالاتر میآورم و درست مثل یک جنین قسمتی امن برای زنده ماندن پیدا کردهام.
پتو روی بدن هر دویمان کشیده میشود!
کاش نخوابم…نکند رویا باشد!
هیچکس نمیداند من در حسرتِ این لحظه همهی دو سال را چگونه سر کردهام…
زخمِ روی قلبم هیچ مرهمی به جز کسی که از من روبرگرداند نداشت و چیزی به از نفس افتادنم نمانده بود!
_ بغلم نمیکنی؟
صدایم میلرزد و بغض قصد متلاشی کردن حنجرهام را دارد.
جانی در بدن سست شدهام ندارم و شاید بهتر است من هم ساکت شوم بیشتر از آن با التماس بغل او را گدایی نکنم.
وقتی یک رابطه به بنبست عاشقی میرسد؛ همان جایی که دیگر احساسی باقی نمانده و هر چه هست حسرت گذشتهی بر جای مانده است، امکان ندارد تمام تقصیرها بر گردن یک نفر باشد!
یک جایی…یک روز و حتی لحظهای قدِ چشم بر هم زدن هر دو نفر خودخواه شدهاند، عشق را به سخره گرفتهاند و فکر کردهاند بدون عشق هم سَر میشود!
اما کاش انسانها میفهمیدند وقتی یک روز دو قلب خالصانه با هم پیوند میخورند هرگز بعد از آن نمیتوانند خیال عاشقی برای همان یک نفر را از سر قلبشان بیندازند…
کاش انسانها قاعدهی عاشقی را بلد میشدند…کاش میفهمیدند عشق شوخی ندارد؛ فراموش کردن نمیشناسد!
کاش من و او بعد از این دست از خودخواه بودن بکشیم، کاش یزدان هم از یک جایی تسلیم این عشق شود.
میدانم مقصر اصلی فروپاشی زندگییمان من هستم…میدانم چگونه قلبش را هدف گرفتم ولی او هم با لجبازی شرایط را بدتر کرد.
چه میشد اگر از خطایم میگذشت؟ مگر کم از او خواستم مرا ببخشد؟ حتی از پشیمانیام به او گفتم؛ صبوری کردم آتش خشمش سرد شود و برای این عشق…برای احیای آن کاری انجام دهیم اما هرگز نخواست چشم پوشی کند و ببخشد.
یزدان قاعدهی عاشقی را بلد نبود که اگر میدانست اجازه نمیداد این عشق نفس نداشته باشد!
قبل از اینکه ضعف در یک خوابِ عمیق غرقم سازد حس میکنم دستانش دور برهنگی بدنم حلقه میشود و بالاخره بغل میگیرد زنِ گناهکارِ خود را!
حتی حس میکنم لمس لبهایش بر روی خرمن موهایم را!
توهم است؟ خیال است یا واقعاً حقیقت دارد؟!
این لحظهها…من و او برهنه بعد از تجربهی یک نقطهی اوج رویایی آغوش در آغوش یکدیگر آن هم در حالی که حس کردهام لبهایش روی موهایم قرار گرفتهاند تا ببوسند، بدون شک یک معجزه است…
***
حالم همانند شخصیست که شب قبل پیک به پیک مشروب خورده و اکنون گیج است. هیچ چیز را به خاطر ندارد و تصاویرِ لحظاتی که در یک مستی تمام عیار گذشتهاند درون ذهنش میانِ مهای غلیظ ماندهاند!
حالم حالِ گیجی و منگی پس از مستیست…
اگر چشم باز میکردم و میدیدم کنارم است…میدیدم در آغوشش هستم و عطر تنش زیر بینیام ضربان قلبم را به بازی میگرفت شک ندارم همان لحظهی اول همه چیز…لحظه به لحظه…بدون کاستی به یادِ ذهنم میآمد.
اما من وقتی پلک میزنم و او را کنار خود نمیبینم؛ وقتی تنها یادآور از شب قبل برهنگی بدنم است و او برخلاف دو سال قبل با نوازش بیدارم نکرده، لبهایم را نبوسیده، غر نزده بیدار شوم تا دوش بگیریم و با عشق نگاهم نکرده بگوید بهترین او هستم چگونه باور کنم تصاویری که در پس ذهنم غرق مهای غلیظ ماندهاند حقیقت دارند؟
کف دستم را روی تشک میفشارم و بدنم را بالا میکشم، پتو لیز میخورد پایین؛ نگاه من هم…
دست راستم رعشه دارد وقتی تا روی قفسهی سینهام بالا میآید.
صدای زنی خندان از دلِ گذشته در سرم اوج میگیرد، تاب میخورد…سُر میخورد!
“_ یزدان دوباره کبودم کردی! چقدر بگم من عادت ندارم گردنم معلوم نباشه؟ الان با این کبودی چیکار کنم؟ فکر آبروی خودت باش بنده خدا”
قطرهای اشک از گوشهی چشم راستم فرو میچکد.
انگشتانم دایرهای فرضی به دور کبودی بر جای ماندهی لبهایش میکشند.
حالا یک یادگار از شب گذشته دارم…یک نشانه برای فردی بدمست تا همه چیز را ناگهانی به خاطر بیاورد.
نم اشک را میگیرم و حسرتِ نگاهم پر میکشد به طرف جای خالیاش.
دست لرزانم این بار بالش او را لمس میکند…نوازش میکند…انگشتانم دایره نمیکشند بلکه قلبی کج و معوج خیال میزنند.
خاطرهها…خاطرهها…خاطرهها!
همین خاطرهها نفسم را بریدهاند، دو سال تمام همین خاطرهها اجازه ندادهاند به رفتن و ترک کردن این زندگی فکر کنم.
صدای زنِ خندانی که دوباره در سرم نبض میگیرد من هستم؟ چقدر میگذرد از خندیدنهای از ته دلم؟ چقدر میگذرد از خندههای حقیقیام در کنار او…برای او؟
“_ زنی که روی شیشهی بخار گرفته، روی تنهی درخت، روی برف، کف دست تو و همه جا حتی داخل هوا قلب بکشه خیلی خیلی خیلی عاشقه یزدان…این زن مجنونِ عشقِ…مستِ عشقِ…اصلاً بذار داد بزنم یزدان؛ بذار جیغ بکشم که ارمغان؛ جونش برای تو در میره…ارمغان مجنونِ تو شده…دیونهی تو شده…مستِ عشقِ تو شده…میخوام داد بزنم یزدان؛ همه باید بدونن من عاشقِ تو هستم…همه باید بدونن!”
خم میشوم. قطرات بعدی اشک آسانتر روی صورتم رد میاندازند. بینیام را به بالش او نزدیک میکنم و عمیق بو میکشم…تمام ته ماندهی عطرش را.
لبهایم میلرزند. صدایم جان ندارد. حالم خوش نیست. یک نفر باید به فریادِ سکوتم میرسید!
_ پشیمونم…خدا…بسه؛ مجازات شدم بسه. دارم دق میکنم. ببخش خدا. بگذر خدا. آشتی کن خدا.
عمیق نفس میکشم تا بغض خفهام نکند.
عقب میآیم، بلند میشوم، پشت دستم را روی خیسی صورتم میکشم و بیتعادل به حمام میروم.
حمام کرده است…تنها…بدون من…چقدر همه چیزِ این زندگی زشت شده!
بخار بر جای مانده بر فضا و چشمانی که میل به گریستن دارند همه جا را مقابل نگاهم مات کردهاند.
بیحواس قدم بر میدارم که دستانی نم گرفته از آب دور کمرم حلقه میشوند!
نفسم میرود، قلبم ایست میکند و چگونه ندیدهام او را که هنوز داخل این حمام است!
از پشت سر کاملاً مماس بدنش هستم و پاهایم به گزگز میافتند.
صورتش را میآورد کنار صورتم و با صدای دورگهای در گوشم نجوا میکند.
_ چرا بلند شدی؟
قلبِ بینوایم غرقِ خوشی میشود. قرنهاست که توجهی مستقیم این مرد را نداشته است، ندیده است! قرنهاست…
در حلقهی دستانش میچرخم و لبهایم روی سینهی ستبرش قرار میگیرند.
_ خوبم.
در آغوشِ خود نگهام میدارد!
لبخند میزنم، خدایا قرار است آشتی کنی؟
_ اگه خوبی پس چرا نمیتونی درست راه بری؟
نگرانم است؟
دستانم را دور گردنش میاندازم و لرز صدایم از هیجان است.
_ خوبم. نگران نباش.
لحنِ صدایش ناگهانی و بیهوا دنیایم را ویران میکند.
_ چرا فکر کردی من میتونم نگرانت شم خانم؟ تو این روزا باید سر پا باشی چون برای جمع کردن گندی که بالا آوردی بهت نیاز دارم پس خیال بافی نکن.
لعنت به عشقی که از قلبم نمیرود! لعنت به روزگاری که اسیرش شدهام.
دلم میخواهد جیغ بکشم خدای نامهربان، خدای کینهتوز…خدای انتقامجو!
دستانم را؛ دستان لرزانم را تخت سینهی برهنهاش میگذارم و با همهی انرژی که برایم مانده عقب میآیم.
به چهرهی بیتفاوتش نگاه میکنم و حتماً میتواند درد را در چشمانم ببیند. دردِ قلبی که او خسته نمیشود از شکاندن هزار بارهاش.
_ من چرا فکر کردم تو به خودت اومدی؟ چرا فکر کردم قراره بالاخره از اول شروع کنیم؟ چرا فکر کردم دست از خشم بر میداری و فراموش میکنی؟ چرا دل خوش کردم من؟!
نیشخند میزند و من همچنان همه جا را تار میبینم.
_ همهی این فکرها با یه همخوابی اومدن سراغت؟
جانم آتش میگیرد. میسوزم. از خودم و بدنم متنفر میشوم.
جلو میآید، آرام و محکم.
یک قدمیام میایستد و بدون اینکه حالتِ کج شدگی لبهایش بر هم بخورد پشت دستش را روی دستهای از موهایم میکشد.
_ دیگه نتونستم حریف نیازم شم.
قلبم یخ میزند. پاهایم دچار بیحسی عجیبی میشوند و توانِ نگاه گرفتن از چشمانِ سرد او را ندارم.
_ من با نیازم با تو خوابیدم نه با قلبم. تا ابد هم که با تو بخوابم با نیاز مردونهاس نه با عشق.
منظورش این است مهم نیست برای رفع نیاز مردانهاش من باشم یا یک نفر دیگر؟ منظورش همین است دیگر.
دارم جان میدهم اما نمیخواهم بفهمد چه بلایی با جملههایش بر سرم آورده. امکان ندارد دیگر مقابل او گریه کنم یا بخواهم مرا ببخشد.
در همین لحظه با خود عهد میبندم هرگز اجازه ندهم دیگر زمین خوردنِ غرورم را شاهد گردد.
_ متنفرم ازت.
صدایم خشم دارد. حرص دارد. غم دارد. درد دارد!
میخندد؛ باتمسخر!
_ احساسمون متقابله خانم.
رو بر می گرداند و بعد از چند قدمی که دور میشود میایستد اما نمیچرخد، از نگاه کردن بیشتر به صورتم امتناع میکند.
_ میخوام تماس بگیرم موافقت جفتمون رو برای بازی تو اون فیلم اعلام کنم.
جوابش را نمیدهم و فقط منتظر رفتنش میمانم.
و من نفس ندارم وقتی میروم و در را پشت سر او قفل میکنم، وقتی همان جا زانو میزنم و پخش زمین میشوم.
جان ندارم. تاب ندارم. تحمل ندارم. نفس ندارم.
دیگر صبری نمانده…
***
نشستهام روی مبل و هیچ تمرکزی روی حرفهای مامان ندارم! تمام توجهام معطوف فیلمی شده که یزدان در حال لم دادن روی تخت؛ داخل لپ تاپش پلی میکند.
_ اعتراف میکنم که منم دیشب غافلگیر شدم! این دوتا سلبریدی چه شویی راه انداخته بودن! خیلی قشنگ نقش بازی کردن.
مامان نگران اتفاقیست که رخ داده، باور ندارد بحثی میان من و یزدان پیش نیامده باشد.
و من اصلاً نمیفهمم چه در جواب آخرین جملهاش میگویم؛ تمام تمرکزم روی صدای آن از خدا بیخبر مانده است.
_ یه جوری این دوتا رو براتون افشا کنم که پشم براتون نمونه. عشقِ چی کشک چی! ارمغان بدیع در حال حاضر تو رابطه با سهیل ملکانه. اصلاً دیگه با یزدان مجد زن و شوهر نیستن خیلی وقته طلاق گرفتن ولی صداشو در نیاوردن.
چرا مَردک اینقدر حرف مفت میزند؟
مضطرب به چهرهی سرخ شدهی یزدان نگاه میاندازم و سریع با مامان خداحافظی میکنم آن هم در حالی که تا آخرین لحظه میگوید نگرانم است. حق دارد نگران باشد حتماً او هم فهمیده زندگی دخترش در حال کشیدن نفسهای آخرش میباشد!
_ فرداشب با یه کلیپ جنجالیِ افشاگری از زندگی این دوتا سلبریدی خدمت میرسم. منتظر باشید.
یزدان با عصبانیت صفحهی لپ تاپش را محکم میبندد و من چند قدم عقبتر از تخت میایستم.
گوشی تلفن میان انگشتانم فشرده میشود و آب از موهایم پایین میچکد.
حوصلهی خشک کردنشان را ندارم و قسمت بالای لباسم حسابی خیس شده است.
_ من امشب یه لایو میذارم.
پرغیظ نگاهم میکند. از چشمانش آتش بیرون میزند آنقدر که حرارتش را روی پوست نم گرفتهام احساس میکنم.
_ رابطهی تو با ملکان چی بوده؟
از حمام که بیرون آمدم تا همین لحظه هیچ حرفی میانمان رد و بدل نشد و حالا سکوتش را با پرسیدن چنین سوالی شکانده است.
حیران نگاهش میکنم. باید حق بدهم به او که به من شک کند و اعتمادی نداشته باشد؟
شاید باید حق بدهم!
جلوتر میروم و لبهی تخت مینشینم.
_ رابطهای نبوده.
فکش سخت شده است و قبل از اینکه بلند شود خصمانه میگوید.
_ امیدوارم همین باشه که میگی چون اگه حرفهای اون بیشرف حقیقت داشته باشن نمیدونم چه بلایی قراره سرت بیارم!
با حرص نفس میکشم و او بدون حرف اضافهتری میرود لباسهایش را تعویض میکند و وقتی بر میگردد انتظار ندارم توضیح دهد کجا میرود و کی بر میگردد، خیلی وقت است از برنامههایش با من حرفی نمیزند.
مسیرش اما درِ اتاق نیست و متعجب میبینم به طرف من قدم بر میدارد!
تلفن زنگ میخورد و من همانطور که نگاهش میکنم جواب میدهم.
_ بله؟
_ به به زن برادر عزیزم…چقدر خوشحالم صدات رو میشنوم…چقدر خوشحالم هنوز زندهای.
یزدان خم میشود و حولهاش را از گوشهی تخت بر میدارد. قبلاً اگر حولهی نم داشتهاش را روی تخت میانداخت ساعتها باید غرولند مرا تحمل میکرد…اما حقیقت این است هیچ چیز این زندگی دیگر مثل قبل نیست!
_ ارمغان جونم تو عکسای دیشب چه خوب افتادی. خیلی خوشحالم زن برادر به این کیوتی دارم.
یزدان بالای سرم میایستد و من بیحواس میگویم.
_ چی میخوای سیروان؟
میخندد و نفس من با نشستن ناگهانی حولهی یزدان روی موهای خیسم در سینه حبس میشود.
روی دو زانو مقابلم مینشیند و خیره به چشمانم آرام شروع میکند به گرفتن نم موهایم با حولهاش!
باور کنم که او هنوز به یاد دارد موهای خیس موجب سردرد شدنم میگردد؟
_ همیشه همه جا گفتم زن یزدان خیلی باهوشه. از کجا فهمیدی به کمکت نیاز دارم ارمغان جونم؟
قلبم به نوک قلهی احساس میرسد و مسخ شده از لحظهای که در آن به اسارت گرفته میشوم جان میدهد تا به سیروان میگویم بعد با او تماس خواهم گرفت و شتاب زده به مکالمهیمان خاتمه میدهم.
گوشی تلفن را میاندازم کنارم روی تشک و در چشمانش…چشمانی که قفل چشمانم شدهاند پلک میزنم.
چه کار میکند؟ با قلبم، با روحم، با احساسم، با من…زنش…عشق جوانیاش چه کار میکند؟
تنبیه را عوض کرده است؟ تنبیه را به خود مرگ تبدیل کرده است؟
نرم حولهاش را از روی موهایی که نمشان گرفته شده بر میدارد و خیره به چشمانِ بیتاب من میایستد.
_ این روزا مراقب خودت باش. بد حال نباش. مریض نشو. حالت خوب باشه این روزا. دلیلش هم بهت گفتم. بلند شو موهات رو سشوار کن و کامل خشک کن. این روزا حتی نباید یه سردرد ساده داشته باشی.
چیزی در سینهام تکان سختی میخورد، شکسته شدنش را دوباره احساس میکنم و من نمیدانم چقدر دیگر قادر هستم این قلب را بند بزنم!
حولهاش را کنار دستم روی تخت میاندازد و قصد رفتن دارد که سریع دستش را میگیرم.
مکث میکند و وقتی مجدد نگاه به چشمانم میدوزد سردم میشود!
چقدر نگاهش سرد است، چقدر تهی و بیحس است!
آرام و بدون اینکه دستش را رها کنم از روی تخت بلند میشوم.
با کمترین فاصله مقابلش میایستم و کسی که جدایی دستهایمان را میخواهد اوست!
بیاختیار به دستی که از میان انگشتهایم بیرون میکشد نگاه میکنم و لبهایم حرصشان میگیرد.
_ میخوام مثل این دو سال دور بمونی.
نگاهم تا چشمانش با یک دنیا دلخوری بالا میآید و کلمههایی که قرار است بر زبان بیاورم ستیز نفسگیری با بغضِ وسط گلویم آغاز میکنند مبادا ادامهی جملهام رعشه بگیرد. مبادا بفهمد غم دارد خفهام میکند.
_ این توجهها رو نمیخوام بهانهاشون هر چی که باشه من نمیخوام بهم نزدیک باشی. همخوابی با تو رو دیگه نمیخوام درست مثل دو سالی که گذشت.
انگشت اشارهام را در حالی که تقابِ بیتفاوتی بر چهره زدهام روی قلبش میکوبم.
_ از من دور بمون.
اخم میکند. حالتِ خونسرد صورتش به آنی بر هم میخورد.
انگشت اشارهام را در مشتش نگه میدارد و شمرده شمرده میگوید.
_ دو سال دور موندم خوشت اومده؟ دو سال تو سایه موندم و حالا خبر رابطهات با…
فکش سخت میشود و کلمات را زیر دندانش میجود. نمیخواهد جملهاش را ادامه دهد و من هم نمیخواهم بشنوم.
تقلا میکنم انگشتم را از مشتش بیرون بکشم، اجازه نمیدهد!
_ خودت خواستی تو سایه بمونی!
متنفر هستم از وقتی که به چشمانم نگاه میکند و پوزخند میزند!
_ دیگه نمیخوام.
با دست دیگرم میکوبم بر قفسهی سینهاش.
_ من تو رو اینجوری نمیخوام.
در یک حرکت مرا جلوتر میکشد، صورتم یک میلی متری گردنش قرار میگیرد.
کاش همین حالا نفسم قطع گردد و عطرش در ریههایم منتشر نشود.
لبهایش را کنار گوشم نگه میدارد و بالاخره انگشت اشارهام رها میشود.
_ دیگه عشق نداریم. عزیزم و جونم نداریم. باید عادت کنی.
بغض حجم میگیرد. اندازهی یک گردو میشود.
دلم میخواهد محکم بغلش کنم. بینیام را به گردنش بچسبانم و عمیق نفس بکشم. لبهایم را روی شاهرگش بگذارم و عمیق ببوسم. دلم میخواهد باز هم التماس کنم مرا ببخشد. بگویم یک فرصت برای جبران در اختیار من قرار بدهد.
بگویم خطا کردهام میدانم ولی پشیمانم بگذر؛ تمامش کن.
اما…غرورم بیشتر از این با قلب من راه نمیآید.
دستانم را تخت سینهاش میگذارم و وقتی در یک حرکتِ غافلگیرانه عقب میآیم قلبم به گریه میافتد. قلبِ بینوایم.
به چشمانش نگاه میکند. دلم میخواهد بدانم چه در نگاهم میبیند؟
_ همونطور که دو سال کنار من روی یک تخت خوابیدی و نیازهات رو خفه کردی بازم انجامش بده. متاسفانه من تمایلی ندارم به رابطهای که فقط برای رفع نیاز بدنمون باشه.
پوزخند میزند و من برای اولین بار دوست دارم بر صورتش بکوبم.
_ یادت نره اونی که داشت از نیاز میمُرد تو بودی.
احساس میکنم زمین زیر پاهایم میلرزد اما محکم بر سر جای خود میایستم.
من هم پوزخند میزنم، در بدترین حالِ خود نقشِ یک زنِ بیتفاوت را بازی میکنم!
_ اون نیاز دو طرفه بود خودتم اعتراف کردی. من اگر خواستم تو هم خواستی.
گرهی میان ابروهایش شدت میگیرد.
_ منو روی دندهی لج ننداز. نذار رفتارهایی که خیلی قبلتر باید میدیدی رو حالا بعد از دو سال بهت نشون بدم.
صحبت از گذشته و خطایم فراتر از صبر من است. نمیخواهم کابوس را به یاد آورم. نمیخواهم مرور کنم و به یاد آورم چه کار کردهام.
لبهایم بیاجازه از غروری که سر جنگ دارد با قلبم، تکان میخورند.
_ چرا بس نمیکنی؟ چقدر باید تحمل کنم؟ کی قراره فراموش کنی؟
انگار یک نفر دبهی بنزین را روی هیکلش میریزد و بیهوا کبریت میکشد!
آتش گرفته هجوم میآورد به طرفم و شانهام را محکم چنگ میاندازد.
_ فراموش کنم؟
فریاد میکشد که یقین پیدا میکنم فراموش کرده است من از صدای بلند میترسم.
_ چی رو فراموش کنم؟ تو قلب منو سوزوندی چطوری فراموش کنم؟ عشقمون رو زیر پا له کردی تا برسی به اینجایی که امروز ایستادی! چطوری فراموش کنم؟ لعنت بهت ارمغان که منو اینجوری از خودت متنفر کردی.