رمان تاریکی شهرت پارت۱۵

4.1
(18)

 

 

 

سعی می‌کند بدنم را بالا بکشد.

 

_ می‌تونی بلند شی عزیزم؟

 

بی‌حال، دلخور و با درد نگاهش می‌کنم.

نگرانی تنها حسِ چهره‌اش است وقتی بازویم را می‌گیرد تا بایستم.

 

_ بیا لباس‌هات رو بپوش؛ برات مسکن بیارم.

 

تکیه‌ام را می‌دهد به خود و من در سکوت نفس‌های عمیق می‌کشم مبادا دوباره هوسِ بالا آوردنِ رودهایم را پیدا کنم!

 

_ بیا عزیزم.

 

با احتیاط راهم می‌دهد و آرام روی تخت می‌نشاندم.

لباس‌هایم را از روی زمین بر می‌دارد و با آرامش یکی یکی تنم می‌کند.

 

دست حلقه کرده‌ام دورِ شکمم و با بغض خیره هستم به جلوی پاهایم.

تهوعی که از جانم خط نمی‌خورد را نادیده می‌گیرم و او دوباره دست روی بازویم می‌گذارد تا بلند شوم!

 

_ بیا چند مشت آب بزنم به صورتت.

 

شدت دلخوری‌ام از خودم و او اینقدر زیاد است که تمایلی به حرف زدن ندارم.

یزدان هم دیگر چیزی نمی‌گوید!

 

در یک سکوت ممتد مرا می‌برد داخلِ سرویس اتاق و چند مشت آب به صورتم می‌زند؛ موهایم را با ملایمت یک طرف جمع می‌کند و کفِ دستش کشیده می‌شود روی صورتم.

 

سنگینی نگاهش را تمام مدت روی خود حس کرده‌ام و حتی برای لحظه‌ای کوتاه نگاهش نکرده‌ام!

 

در ثانیه‌های بعد او بدونِ خشک کردن پوست صورتم مرا بر می‌گرداند داخل اتاق و به محضِ دراز کردنم روی تخت می‌رود مسکن می‌آورد.

سکوت انگار که هر دوی ما را سِحر کرده است!

 

لبه‌ی تخت می‌نشیند و دست زیر سرم می‌گذارد؛ به حالت نیم خیز که در می‌آیم قرص را میان لب‌هایم می‌گذارد و چند جرعه آب از لیوانی که آورده است هم به خوردم می‌دهد.

دوباره روی تخت درازم می‌کند و لیوان را می‌گذارد روی پاتختی.

 

بدون اینکه لباس‌هایش را بپوشد کنارم می‌خوابد و ناراحت می‌گوید.

 

_ دلت خیلی شکسته که به صورتم نگاه نمی‌کنی! من تو رو حفظم و وقتی حتی به اندازه‌ی یک بار پلک زدن به چشمام نگاه نمی‌کنی یعنی بد دلت ازم گرفته!

 

 

 

 

 

 

بغض لب‌هایم را می‌لرزاند و نمِ اشک پلک‌هایم را تر می‌کند.

یزدان پشت دستش را زیر چانه‌ام می‌کشد و آخ از گرفتگی صدایش.

 

_ تند رفتم می‌دونم.

 

سکوتم در حالی شکسته می‌شود که اشک زیر چشمانم را خیس می‌کند.

 

_ حق داشتی!

 

دست دور شانه‌ام می‌اندازد؛ صورت جلو می‌آورد و لب روی لبم می‌کشد.

 

_ به چشمام نگاه کن ارمغان.

 

هیچ مقاومتی ندارم! مردمک‌هایم از قلبم دستور می‌گیرند و صامتِ چشمانش که در کم‌ترین فاصله از صورتم است می‌شوند.

پشت دستش را روی موهایم می‌کشد و لبخند می‌زند!

لبخندش غم دارد و من هنوز هم همه چیزِ مربوط به او را حفظ هستم!

 

_ دیدی چطور به غلط کردن افتادم؟

 

بغض دارم. میل به گریستن دارم. دلم بد گرفته است و صدایم موقع جواب دادن می‌لرزد!

 

_ دور از جونت!

 

لبخندش را روی موهایم جا می‌گذارد و می‌پرسد .

 

_ خوبی؟

 

خیره به چشمانش با درد می‌گویم.

 

_ می‌خوام مادر شم…بذار مادر شم.

 

فکش در لحظه سفت و سخت می‌شود. صدایش دیگر هیچ لطافتی ندارد!

 

_ به خاطر من نه ارمغان! مادر شدن…

 

لب‌هایش محکم روی هم فشرده می‌شود تا جمله‌اش را ادامه ندهد!

چشم می‌بندم و پلک‌هایم داغ‌ می‌شوند.

نمی‌توانم نگاهش را…حسِ زجرآور درون چشمانش را تاب بیارم.

 

 

 

_ میرم به سیروان زنگ بزنم.

 

هیچ واکنشی نشان نمی‌دهم. اما باید بگویم همه‌اش به خاطر او نیست که تمایل به مادر شدن دارم. باید حرف بزنم از خلاء بگویم…از عذابِ مانده بر جانم.

 

اما هیچ نمی‌گویم!

حتی نمی‌پرسم؛ چرا نمی‌بیند پژمردگی‌ام را؟ چرا نمی‌بیند فرق کرده‌ام؛ پشیمانم و می‌خواهم همه چیز را جبران کنم؟

 

متوجه‌ی ایستادن و دور شدنش می‌شوم ولی کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورم.

 

با اشکی حبس شده پشت پلک‌هایم دست می‌گذارم روی شکمم. انگشتانم سِر هستند و رعشه سراغشان می‌آید!

پلک می‌زنم و در حالی که اشک دیدم را تار کرده است به شکمم نگاه می‌کنم.

 

با دردی که تسکین پیدا نکرده است خودم را روی تخت بالا می‌کشم.

“ _ فندقمون وقتی به دنیا بیاد من دیگه هیچی از زندگی نمی‌خوام ارمغانم.

_ دیوونه فندقت هنوز حتی ساخته نشده!

_ قربونِ خنده‌های مامانِ فندقم خب برای ساختنش از امشب عملیات رو شروع می‌کنیم، غصه نداره.

_ بذار یه چند سال عیشِ این هیکل ما رو کنی بد از ریخت بندازش!

_ هیش! فندق بابا حتی اگه هنوز تشکیل نشده باشه بفهمه چه مامان بی‌عاطفه‌ای داره دلش می‌شکنه!

_ می‌بینم که فندق نیومده شده سوگلی یزدان جانِ ما!

_ بیا اینجا ببینم، من میمیرم برای حسودی‌هات…خانمم…عشقم…زندگیم…ارمغانم…فندق چون تیکه‌ای از وجود توئه؛ چون از منو توئه نیومده منو دیونه‌ی خودش کرده…آخ قربونِ جفتتون برم…میمیرم برای جفتتون…چه مامان خوشمزه‌ای می‌شی تو ارمغانم.”

 

به هق هق افتاده‌ام. شکمم را چنگ می‌زنم و نمی‌توانم باور کنم خوشبختی‌ام را با دستان خودم چال کردم!

 

_ ارمغان!

 

صدای قدم‌هایش به دویدن نزدیک است و من خیره به شکمم ضجه می‌زنم.

 

_ پشیمونم! من پشیمونم…از اینکه پنهانی از تو قرص می‌خوردم تا حامله نشم…از اینکه تبر دست گرفتم زدم به ریشه‌ی زندگیمون…پشیمونم که بد شدم…من…

 

جمله‌ام تمام نشده است که محکم بغلم می‌کند؛ لب‌هایم می‌چسبند به قفسه‌ی سینه‌اش و روی موهایم بوسه می‌زند.

 

 

 

_ حالت بد می‌شه ارمغان…لطفاً.

 

روی کمرم را نوازش می‌کند و من نفس بریده هق می‌زنم.

 

_ قول میدم یه مادر خوب باشم برای بچه‌امون…قول میدم جونمو فرش زیر پای فندقِ تو کنم…

 

_ ارمغان…لطفاً؛ ادامه نده.

 

چانه‌اش را می‌گذارد روی سرم و من در آغوشش با گریه ناله می‌کنم.

 

_ بذار مادر شم…من پشیمونم…خیلی تنبیه شدم…یزدان خیلی بیشتر از چیزی که حقم بود تنبیه شدم…فندق می‌تونه حالمون رو خوب کنه…

 

شانه‌هایش تکان خفیفی می‌خورند و ضعف در صدایش رخنه می‌کند.

 

_ ارمغان…چیزی نگو…لطفاً…لطفاً…لطفاً!

 

صدایش با آخرین کلمه تحلیل می‌رود و تکان‌ خوردن شانه‌هایش این بار کاملاً مشهود است.

در یک حرکت از حلقه‌ی دستانش بیرون می‌پرم، اشک‌هایش مثل یک چاقوی تیز در قلبم فرو می‌شود.

نگاهم می‌کند. با چشمانی خیس و سرخ.

 

_ چیکار کردی با ما ارمغان! چیکار کردی!

 

مثل دیوانه‌ها به طرفش هجوم می‌برم و دستانِ لرزانم را اطراف صورتش ثابت می‌‌کنم.

 

_ خدا لعنتم کنه…گریه نکن یزدان…گریه نکن نفسم می‌گیره.

 

تند تند روی اشک‌هایش را می‌بوسم و فغان می‌کنم.

 

_ خدا لعنتم کنه…خدا از جونِ من بگیره ولی نذاره حسرت مادر شدن روی قلبم بمونه…خدا از جونِ من بگیره فقط بذاره ببینم قبل از مرگ فندقمون رو بغل کردی و راضی هستی از من…

 

کلماتم؛ نفسم؛ هق‌هق‌هایم…همه و همه غافلگیرانه میان لب‌هایش حبس می‌شوند!

 

 

 

 

لب‌هایش مثل همیشه نرم و احیاگر می‌بوسند.

مرا آغوش در آغوش خود روی تخت دراز می‌کند و زبانش را روی خیسی لب‌هایم می‌کشد.

 

نفس نفس زنان به اشکِ چشمانش نگاه می‌کنم. نفس نفس زنان به اشکِ چشمانم نگاه می‌کند.

 

_ بخون…

 

با گریه خیره‌اش هستم که موهایم را نوازش می‌کند.

 

_ بخون برام ارمغان…بخون تا آروم شم با صدات.

 

معجزه‌ها زیاد شده‌اند! هر چقدر جلو می‌رویم خداوند بیشتر با لبخند معجزه هدیه می‌کند!

مثلِ همین لحظه که یزدان گفته است برایش بخوانم چون هنوز هم با صدای من آرام می‌گیرد!

 

دستم را روی صورتش می‌کشم و خیسی اشک را می‌گیرم.

 

_ دو نفر که به شدت علاقه به هم دارن هم گاهی خسته می‌شن!

گاهی وقتا یه قهر کوچیک واسه رابطه لازمه باشه قبول!

ولی عین جهنمه دنیام وقتی چشات روم بسته می‌شن…

 

صورتش را جلو می‌آورد؛ چشم می‌بندد و پیشانی به پیشانی‌ام می‌چسباند.

روی سرش را می‌بوسم که آرام می‌گوید.

 

_ بخون عزیزم.

 

زیر گوشش با صدایی که گریه دورگه‌ و خش‌دارش کرده است ادامه می‌دهم.

 

_ شاکی نیستم ازت می‌دونم که مقصر اصلی قصه خودم بودم!

هر کاریم کنی عشق منی بعضی اخلاقات زشته ولی

بهت می‌گم فرشته یعنی من جهنمم تو بهشت منی‌.

 

انگشتانم را از تار به تار موهایش عبور می‌دهم و پوست سرش را نوازش می‌کنم.

 

 

 

 

_ یزدان؟

 

دست دورِ شانه‌ام می‌اندازد و مرا سمت خود می‌کشد.

 

_ جان؟

 

پشت چشمانش را می‌بوسم.

 

_ عشق پیروز می‌شه مگه نه؟

 

صورتش را پایین‌تر می‌برد و نفس داغش به پوست گردنم می‌خورد.

 

_ عشق اگر تو باشی؛ آره…پیروز می‌شه.

 

چشمانم از اشک خیس است اما لبخند می‌زنم.

 

_ دوباره همه چیز قشنگ می‌شه…فقط می‌خندیم…غم رو نمی‌شناسیم…از تاریکی عبور می‌کنیم…تاریکی پشت سرمون می‌مونه…دلم می‌خواد وقتی دارم از دنیای شهرت خداحافظی می‌کنم یه تصویر قشنگ ازم تو ذهن مردم باشه…دلم می‌خواد مردم تا همیشه دوستم داشته باشن…

 

چیزی نمی‌گوید. ساکت می‌ماند و من دست دورِ گردنش می‌اندازم.

 

_ تحقق آرزوهام آرامش نداشت برام…خیلی خسته‌ام یزدان…دلم می‌خواد سال‌ها بخوابم…اونقدر طولانی که وقتی چشم باز کنم همه چیز مثل قبل باشه…قشنگ باشه…عشق باشه…

 

_ شکمت که درد نمی‌کنه؟

 

سوالش بی‌ربط به حرف‌هایم است اما با مهربانی جواب می‌دهم.

 

_ خوبم عشقم.

 

انگشتِ اشاره‌ی دست راستم روی قفسه‌ی برهنه‌ی سینه‌اش قلب می‌کشد.

 

_ دلم برای حرف زدن روی این تخت با تو تنگ شده بود…مثل قبلاً…یادته؟اونقدر حرف می‌زدم که تو خوابت می‌برد!

 

تبسم محوی روی لب‌هایش می‌نشیند ولی چشم باز نمی‌کند.

 

_ فردا عکس‌هامون رو از کشو در بیاریم؟ فیلم عروسیمونم نگاه کنیم…آلبوم عکس‌هامون رو ورق بزنیم…بعد بریم با موتور بچرخیم…بریم ساندویچ کثیف بخوریم…کلاه می‌ذاریم و میریم یه جای خلوت کسی نباشه…اصلاً کاش بریم شمال…دریا…خاطره‌هامون…یزدان باهم بریم…وای خیلی جاها هست که باید بریم…انگار یه قرن گذشته و فقط حسرت برام مونده! خیلی جاها باید دوباره منو ببری.

 

 

 

 

اشک دوباره مهمان چشمانم شده است و یزدان بالاخره نگاهم می‌کند.

 

_ بعد از دو سال دلم می‌خواد خودت بیای زخم منو ببندی ارمغان!

 

گوشه‌ی لبش را می‌بوسم.

 

_ کاش زودتر اجازه‌اش رو به من داده بودی!

 

دهان باز می‌کند جوابم را بدهد که زنگ در را می‌زنند.

غرولند می‌کنم.

 

_ اومددد! زلزله اومددد! یه آتو هم دادی دستش! الان شرف می‌ذاره بمونه برامون؟

 

با اخم بلند می‌شود و در حالِ پوشیدن لباس‌هایش می‌گوید.

 

_ سیروان دیگه اینقدرا هم بیشعور نیست!

 

ناراضی روی تخت می‌نشینم و با حرص به بی‌وقفه زنگ خوردن آیفون اشاره می‌کنم.

 

_ فقط یه بیشعور می‌تونه اینجوری دست بذاره روی زنگ و بر نداره! سوزوند زنگو!

 

شلوارش را هم که می‌پوشد کلافه دست می‌کشد در موهایش تا مرتب‌شان کند.

 

_ من اگه امشب ده قلو حامله می‌شدم بهتر از این بود که سیروان اون قرص رو بخواد بخره بیاره! حیثیت نمی‌ذاره برامون!

 

نفسش را عصبی بیرون می‌دهد و قبل از ترکِ اتاق می‌گوید.

 

_ این بچه تا این حد بیشعور نیست ارمغان. مطمئن باش.

 

نگاهم بدرقه‌اش می‌کند و روی تخت می‌مانم.

دردِ شکمم بهتر شده است اما همچنان ضعف دارم و بی‌حال هستم. دلم می‌خواهد یک روز کامل بخوابم.

دریای پرتلاطمِ افکارم ذهنم را در خود غرق می‌کند و نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که فریاد سیروان در خانه می‌پیچد!

 

_ کجاست؟ می‌خوام تو چشمای جفتتون نگاه کنم بگم خجالت نمی‌کشید نمی‌ذارید من عمو شم؟ چرا نباید به اون اسپرم میدون داده بشه؟

 

هاج و واج به در باز اتاق نگاه می‌کنم و صدای عصبانی یزدان هم اوج می‌گیرد.

 

_ مرتیکه ساکت می‌شی یا خرجِ یه جراحی صورت بذارم رو دستت؟

 

سیروان همچنان فریاد می‌کشد!

 

_ از اسپرم کُشی چی نصیبتون می‌شه قاتل‌های اسپرم‌های متعدد؟!

 

 

 

بلند شدنِ سریع‌ام از روی تخت هم‌زمان با فریاد خشمگین یزدان است.

 

_ خودتو الان تبدیل به اسپرم می‌کنم.

 

سیروان با حالتی مسخره جیغ می‌کشد و من عصبی از اتاق بیرون می‌روم.

 

_ منو نخور داداش…غلط کردم…بیا قرصتون…اصلاً نخواستم عمو شم.

 

دستی روی صورتم می‌کشم و به دیوار تکیه می‌دهم.

 

_ دیدی؟ مطمئن شدی داداشت از بیشعورم بیشعورتره؟

 

سیروان با چشمانی از حدقه در آمده به طرفم بر می‌گردد و یزدان عصبانی پس کله‌ی او می‌کوبد.

 

_ بی‌شخصیت! لکه‌ی ننگ.

 

سیروان در جوابِ حرص خوردن یزدان غش غش می‌خندد.

 

_ جووون! چه فحش‌های باکالاسی.

 

قبل از اینکه یزدان فرصت کند یقه‌ی لباس مسخره‌ای که سیروان به تن دارد را بگیرد سمت من می‌دود.

 

_ ارمغان جونم ازم محافظت کن.

 

چشم غره‌ام نصیبش می‌شود.

 

_ بزرگ شو؛ خب؟

 

برایم گردن کج می‌کند و مردمک‌هایش را به حالت خنده داری در می‌آورد.

 

_ بزرگ نشده بودم که منو نمی‌فرستادید دنبال اون قرص خاک بر سری.

 

یزدان غر می‌زند.

 

_ خدایا صبر بده!

 

سیروان خونسرد بی‌هوا عقب می‌رود و روی یکی از مبل‌ها می‌نشیند!

 

_ نمی‌ذارید آدم یکم شاد باشه مشکلاتش رو یادش بره! به خاطر شما کم مونده بود قاتل شم!

 

 

 

یزدان با شک می‌پرسد.

 

_ چی شده؟!

 

با حرص می‌گویم.

 

_ گولِ این دلقک رو نخور!

 

سیروان برایم چشم گرد می‌کند.

 

_ یزدان این زنت تازگی‌ها خیلی داره به من توهین می‌کنه!

 

یزدان بی‌تفاوت روی مبل کناری سیروان می‌نشیند و می‌گوید.

 

_ خودم یادش دادم.

 

به خنده می‌افتم و به سمتشان می‌روم که سیروان چهره‌ در هم می‌کشد.

 

_ بی‌تربیت‌ها! خیر سرتون سوپراستارهای این مملکت هستید!

 

مقابلشان می‌نشینم و نگاه یزدان روی صورتم زوم می‌شود. با اشاره حالم را می‌پرسد و من در تایید خوب بودن پلک هم می‌گذارم.

 

_ ارمغان جونم خیلی کیوت بودی تو برنامه‌ی امشب.

 

نگاهم سمت صورتش می‌دود و لبخند می‌زنم؛ می‌گویم.

 

_ نامزدت نمی‌شم.

 

یزدان اخم می‌کند.

 

_ سیروان به جان خودم یک‌بار دیگه بخوای زن منو جای نامزدت جا بزنی تا اون دوست دخترهای هفت خطت رو قال بذاری چالت می‌کنم.

 

سیروان قهقه می‌زند.

 

_ الان رگ گردنش از غیرت می‌ترکه. من چیکار به زن تو دارم!

 

یزدان اما عصبی انگشت اشاره‌اش را با تهدید به طرف من می‌گیرد.

 

_ حق نداری دیگه پنهانی از من قاطی روابط مسموم این الاغ شی!

 

 

 

 

لب‌هایم را روی هم می‌فشارم تا نخندم و سیروان مثل فشنگ از جا می‌پرد!

 

_ نمی‌تونم تحمل کنم دیگه! توهین تا کجا!

 

یزدان عاصی بلند می‌شود و به طرف آشپزخانه می‌رود.

 

_ من به خاطر شما امشب داشتم قاتل می‌شدم والا حقم نیست شاهد چنین رفتارایی باشم!

 

دست به سینه روی مبل لم می‌دهم.

 

_ خیلی خب تعریف کن بدونیم چرا داشتی آدم می‌کشتی!

 

لب زیرینش را زیر دندان می‌کشد.

 

_ یه سلیطه اومد تو داروخونه یه بسته کاندوم خواست بهش گفتم خجالت نمی‌کشی؟ بهم گفت مادرت خجالت کشید نتیجه‌اش تو شدی!

 

دست روی دهانم می‌گذارم صدای خنده‌ام بلند نشود و یزدان با یک لیوان آب از آشپزخانه بیرون می‌پرد.

 

_ مرتیکه‌ی بی‌حیا من باید آدم کنم تو رو!

 

سیروان می‌دود پشت مبل من پناه می‌گیرد.

 

_ دست بزنی بهم جیغ می‌زنم. ارمغان خودش اصرار داشت تعریف کنم! چرا وارد جزییات می‌شی؟ مهم اون قسمتیه که داداشت داشت قاتل می‌شد!

 

_ داداشم غلط کرده به مردم گیره میده مزه می‌پرونه!

 

یزدان عصبی خم می‌شود و لیوان آب را به دستم می‌دهد.

 

_ بده قرص رو.

 

نگاه دلخورم به صورتش است وقتی آن قرصِ نفرت‌انگیز را از سیروان می‌گیرد.

 

_ جوجه‌ی عمو رو نکشید…خواااهش.

 

یزدان دندان قروچه می‌کند.

 

_ کافیه سیروان! دیگه خیلی زیاد مرزهای بیشعوری و نفهمی رو رد کردی!

 

خم می‌شود و قرص را میان لب‌هایم می‌گذارد! با دست خودش؛ با خواست خودش!

اگر سیروان کنارمان حضور نداشت حتماً به او می‌گفتم عجله‌اش برای اینکه قرص را به خوردم دهد دردناک است؛ حتی می‌گفتم می‌توانست تا صبح صبر کند و احتیاجی نبود همین امشب سیروان را از خانه بیرون بکشد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x