️
خیرهام است و هیچ تغییری در چهرهاش ایجاد نمیشود!
_ دیگه نمیتونم…ببخش…بگذر…همهی جونم بغلِ تو رو میخواد…دو سال مثل یه معتاد که مواد بهش نرسیده و تحملِ ترک نداره دارم جون میدم…خستهام.
نزدیکم میشود! سر خم میکند، دستهای از موهایم را نرم کنار میزند و نفسش به گردنم میخورد.
دستم روی عضلههای بازویش چنگ میشود و چشم میبندم.
حتی عطرِ تنش از خود بی خودم میکند!
_ هیچ وقت نمیبخشمت ارمغان.
دستم کرخت و بیحس کنارِ بدنم میافتد و او فاصله میگیرد.
چشم باز نمیکنم، تحملِ دیدنِ حسِ نگاهش را ندارم.
از سر راه کنارم میزند و صدای باز و بسته شدنِ در اتاق روی سرم آوار میشود.
پلک میزنم و زانوانم سست میشوند.
روی دو زانو فرود میآیم و خوب میدانم سقوط حق زنی مثل من است…من دو سال پیش آگاهانه به عشقممان، به اعتماد او، به زندگییمان، به همه چیز پشت کردم!
میدانم امید به داشتنِ دوبارهاش حماقتِ قلبم است و تراژدیِ عقلم ولی زیر آوار ماندن را کنار او میخواهم حتی اگر تاوانش مرگ باشد.
من هم دور شدم، نقش سرد شدن در اوجِ گُر گرفتگی را بازی کردم، خود را سرگرم کارم نشان دادم، بیتوجهای کردم، در نگاهم عشق را مخفی نگه داشتم…درست مثل او رفتار کردم اما حقیقت این است در شبی که از زندگیمان در تمام شبکههای اجتماعی یک افشاگری تمام عیار شد؛ عشق پرقدرت، نقاب از صورتم پایین انداخته بود!
من هنوز هم زنی هستم که میمیرم برای نفسهای او زیرِ گوشم…
***
گوشهای از تخت در خود مچاله شدهام و بیخوابی تهوع به جانم انداخته است.
هوا روشن نشده آمده بود داخل اتاق، بدونِ اینکه حتی نگاهِ کوتاهی به من بیندازد لباس تن زد و خانه را ترک کرد!
نفهمیدم کجا رفت، نپرسیدم چون میدانستم سوالم جوابی ندارد. فقط با حالی خراب از دری که باز مانده بود لباس پوشیدنش را تماشا کردم!
شاید هم هر بار از عمد جلوی چشمم لخت میشود!
حتی دیگر دیدنِ بدنش هم موجی داغ به جانم میاندازد!
گاهی وقتها از بوی تنش نزدیکم روی تخت قلبم آنقدر بیتاب میشود که حتماً باید با آبِ سرد دوش بگیرم!
دلم پر میکشد برای رابطه با او و بیرحمانه خود را از من دریغ میکند!
در تمام این دو سال با خود فکر کردهام چطور میتواند؟ چطور تحمل میکند؟ نیازش را چگونه نادیده میگیرد؟
بارها وقتی خانه نبوده است سراغ لباسهایش رفتهام، هر دفعه یکی را بغل زدهام، بو کشیدهام، بوسه زدهام و عطش خود را کمی رفع کردهام.
چندین بار حتی سعی کردم با زنانگیهایم تحریکش کنم، با خود فکر میکردم در یک اتاق و روی یک تخت اصلاً کار سختی نیست اما هرگز موفق نشدم!
با من مثل کسی رفتار میکند که هیچ میلی به همآغوشی با او ندارد!
این دوسال آنقدر خود را سرگرم کردهام تا خستگی اثری از نیازهای زنانهام باقی نگذارد.
چرا که سلولبهسلول بدنم او را طلب میکند.
تقهای که به در میخورد افکارم را قیچی میکند.
سریع از روی تخت بلند میشوم و به محضِ باز کردنِ درِ اتاق با چهرهی تخسِ سیروان روبهرو میگردم.
خجل نگاهش میکنم، از دیشب و بعد از آن آبروریزی ندیدهام او را.
_ خجالت بکش! تا کی باید گشنگی بکشم؟ چرا نمیای صبحانه آماده کنی؟
دستی به موهایم میکشم و با صدای گرفتهای میگویم.
_ چرا نرفتی خونه؟
چشم درشت میکند.
_ ببخشید؟ خونهی داداشمه دلم خواسته بمونم!
بیحوصله روبرمیگردانم و به طرفِ سرویس بهداشتی اتاق میروم.
_ برو الان میام.
_ اوکی؛ فقط این رفیقت خودکشی کرد از بس بهت زنگ زد، هر بار بهش میگم عزیزِ من ارمغان زخم شده بذار چسبزخم بزنیم، درمانش کنیم بعد با کمپوت بیا ملاقاتی نمیدونم چرا ناراحت میشه گوشی رو قطع میکنه اما دوباره زنگ میزنه! بابا یکم آداب معاشرت به رفیقات یاد بده!
تیز نگاهش میکنم.
_ باز خون به دلِ دوستم کردی؟!
لبخندِ دندان نمایی میزند و لم میدهد به چهارچوبِ در.
موهایش بههم ریخته است و چشمانش برق میزنند.
_ گفت بهتره وقتی میرسه اینجا من نباشم…به نظرت میخواد چیکارم بکنه؟ یعنی میشه بهم تجاوز کنه؟
سری از روی تاسف تکان میدهم.
_ تو این شرایط هم باید مسخره بازی در بیاری؟!
دهان باز میکند که صدای زنگِ در بلند میشود.
قیافهی ترسیدهای به خود میگیرد و نمایشی به صورتش چنگ میاندازد.
_ وای اومد…پشیمون شدم گرسنه نیستم، برو بخواب…نمیدونستم به این زودی میاد وگرنه غلط میکردم مزاحمت بشم.
حینِ عقب گرد کردن تاکید میکند.
_ بمون داخل اتاق، به هر حال شاید تو رو ببینه مراعات بکنه و بیخیالِ تجاوز به برادر شوهرت بشه.
سری از روی تاسف تکان میدهم و وارد سرویس اتاق میشوم.
قبل از اینکه چند مشت آب به صورتم بزنم به آینه نگاه میکنم.
چشمانم سرخ هستند و صورتم رنگ پریده به نظر میآید.
دستانِ خیسم را روی موهایم میکشم و در حالِ مرتب کردنشان با تاخیر بیرون میروم.
_ چرا کاری نمیکنی؟ مگه تهدید نکردی؟
_ شما چرا فکر میکنید خیلی بامزه اید؟ از سر راهم برید کنار اعصاب منو خرد نکنید.
_ معلم ادبیات مگه نباید لطیف و مهربون باشه؟ چرا شبیه معلم ریاضی وحشی هستی!
_ واقعا برات متاسفم! ادب هم خوب چیزیه که تو نداری!
_ چرا با افعال بازی میکنی؟ بالاخر تو یا شما؟ جمع یا…
_ بسه! برو کنار چرا نمیذاری رد بشم! ارمغان؟ کجایی؟
تکیه میدهم به در اتاق خواب و قبل از اینکه بیحوصله هر دو نفرشان را نگاه کنم متوجهی جای خالی موبایلِ شکستهی یزدان و آن مجله میشوم!
سیروان با خنده و تفریحِ خاصی به دوستِ بیچارهام که پوست صورتش از شدت حرص تغییر رنگ داده است نگاه میکند و خیالِ کنار رفتن هم ندارد!
_ سوگند جون مگه منو تهدیدم نکردی؟ به چه زبونی بگم ثانیهها رو شمردم تا بیای یه کاری با من بکنی!
نگاهِ عصبانی سوگند در لحظه روی صورتم مینشیند و تقریباً فریاد میکشد.
_ وایستادی منو نگاه میکنی؟ بیا این دیونه رو از جلو چشمم دور کن.
سیروان لب میگزد.
_ معلم ادبیات خوب نیست اینقدر بیادب باشه!
خمیازه میکشم و کلافه به سمتشان میروم.
_ خودت داری میگی دیونه! بهنظرت من از پس یه دیونه بر میام؟!
سیروان با چشمانی درشت شده نگاهم میکند.
_ منو میگی؟
از مقابلِ سوگند کنارش میزنم و باحرص غر میزنم.
_ نه منظورم عمهی مرحومم بود.
سر تکان میدهد.
_ آهان. یه لحظه شک کردم منظورت من باشم!
سوگند عصبانی از کنارش رد میشود و کیفش را به شانهی او میکوبد.
_ بکش کنار.
سیروان خندهاش را فرو میخورد.
_ دوستت رو دیدی دل و جرئت پیدا کردی!
بیهوا برمیگردد به طرف من و چشم غره میرود.
_ نگفتم استراحت کن؟
نفسم را فوت میکنم و بدون اینکه جوابش را بدهم به طرف آشپزخانه میروم.
_ بشین سوگند الان میام.
غر میزند.
_ ارمغان تو رو خدا بیا من حوصلهی اینو ندارم.
_ همیشه اون اول که منو میبینی میخوای باادب رفتار کنی ولی خیلی زود خود واقعیتو نشون میدی! این چیه! من اسم دارم…سیروان هستم، تکرار کن یادت بمونه.
سوگند داد میزند.
_ ارمغااان!
در حالِ آماده کردنِ شیرموز صدایم را بالا میبرم.
_ سیروان آروم بگیر، سرم درد میکنه.
پاکت شیر و موزها را از یخچال بیرون میآورم و صدای خندهاش را غرقِ در یک خباثت آشکار میشنوم.
_ جونِ تو ارمغان من کاری بهش ندارم! فاصلهی اسلامی خودمم باهاش حفظ کردم.
_ من نمیدونم یزدان به اون آقایی چطور برادرش باید این مدلی باشه!
_ ببخشید؟! برادرش چه مشکلی داره اون وقت سوگند جون؟
_ به من نگو سوگند جون! اَه باز تو رو دیدم تا چند روز باید ضعف اعصاب داشته باشم!
بدخلق سرم را دست میگیرم.
خوب میدانم که امروز حوصلهی بحثهای مسخرهی این دو نفر را ندارم.
_ پس چی صدات کنم! آهان؛ نکنه کلمهی جون و دوست نداری؟
_ ارمغان داری چیکار میکنی؟ بیا تا سرم رو به دیوار نکوبیدم!
شقیقههایم را ماساژ میدهم، چرا خسته نمیشوند؟!
_ الان متوجهی یه چیز جالب شدم…ببین منو…سوگند تا حالا دقت کردی اسم منو تو با سین شروع میشه؟ تو ادبیات بهش چی میگن؟ حسآمیزی؟ بهنظرت این یه نشونه نیست؟!
_ بس میکنی یا نه؟
_ دختر خوب نیست اینجوری بداخلاق باشه! همین کارا رو کردی هنوز کسی جرات نکرده تو رو بگیره!
صدای جیغ سوگند بلند میشود که سریع دستگاه را روشن میکنم تا بیشتر از آن چیزی نشنوم.
صداها نافهوم هستند و من با خیال راحت مشغولِ آماده کردن شیرموز میشوم.
ولی دستگاه را که خاموش میکنم صدای خندهی سیروان در خانه بلند شده است.
_ سوگند جون چرا قبول نمیکنی من و تو آمیزش دو حس هستیم با هم؛ نه نه…ببخشید آمیزش اسمامون منظورم بود.
سوگند دیگر رسماً جیغ میکشد!
_ دست از سرم بردار!
_ دستم که روی سرِ تو نیست! چه حرفایی میزنی!
عصبانی و با حرص از آشپزخانه بیرون میروم.
_ سیروان! من حالم خوب نیست، دیشب تا حالا نخوابیدم یه امروز بهخاطر من ساکت بمون.
در حالی که غر میزنم به طرفش قدم برمیدارم و با گرفتنِ بازویش او را عقب میکشم.
_ بیا بشین اینجا شیرموز درست کردم فعلاً این و بخور تا بعد یه چیزی آماده کنم.
پشتِ میز غذاخوری مینشانمش و خرسند از سکوتی که برقرار شده است به آشپزخانه برمیگردم.
با لیوانهای شیرموز که دوباره وارد سالن میشوم هر دویشان آرام در جای خود نشستهاند.
لیوانِ شیرموز را مقابل سیروان میگذارم و به سراغ سوگند میروم، خم میشوم لیوان او را هم به دستش میدهم که با صدای چرخش کلید داخل قفل و باز شدن در سریع صاف میایستم.
چرخیدنم همزمان میشود با لحظهای که یزدان قدم در خانه میگذارد.
ابروهایش چنان در هم گره خوردهاند که انگار هرگز قرار نیست اخم از صورتش برود!
دستی به موهایش میکشد و آگاهانه نگاهم نمیکند!
سوگند از روی مبل بلند میشود و آرام میگوید.
_ سلام.
بدخلق و با تکان دادن سرش جواب میدهد و مستقیم به اتاقخوابمان میرود!
_ خیلی عصبانی بهنظر میاد.
سوگند که زیر گوشم حرفش را پچ میزند کلافه روی مبل مینشینم.
کنارم قرار میگیرد و بیخیالِ لیوان شیرموزش میشود، رهایش میکند روی میز کنار مبل و با نگرانی به صورتم خیره میماند.
_ مجازی ترکیده! همه جا دارن از تو و سهیلِ ملکان و یزدان حرف میزنن…میخوای چیکار کنی؟
حرفش را بیمقدمه میگوید و آهی سوزان از حنجرهی من بیرون میدود.
_ اصلاً جرئت نکردم اینستاگرامم رو باز کنم.
_ اون ویس چطوری سر از برنامهی یارو در آورده؟!
_ نمیدونم! ملکانم شوکه بود.
با بیرون آمدنِ یزدان از داخلِ اتاق حواسمان پرت او میشود.
به آشپزخانه میرود و من با مکث میایستم.
_ الان برمیگردم سوگند.
سریع خودم را به آشپزخانه میرسانم که میبینم مقابلِ در باز یخچال بیحرکت ایستاده است.
_ شیرموز درست کردم بیا یه لیوان بخور الان برات صبحانه آماده میکنم.
هیچ واکنشی نشان نمیدهد، دست روی شانهاش میگذارم که با لحنِ تندی و بدونِ نگاه کردن به صورتم میغرد.
_ برو بیرون.
وقتهایی که شدت عصبانیتش اینقدر زیاد است حتی کلمهای نمیشود با او صحبت کرد پس در سکوت تنهایش میگذارم.
نباید به روی این انبار باروت کبریت میکشیدم.
دوباره که نزدیک به سوگند مینشینم با سر به سیروان اشاره میکند.
_ عجیب نیست یهو ساکت شده؟! یکساعته زل زده به شیرموزش!
پوفی میکشم.
_ ببین کرم از خود درخته. حالا که اون ساکت شده تو میخوای آتیش بسوزونی! ولش کن بذار همینجوری بمونه یزدان حسابی قاطی کرده!
نگاهم میکند.
_ کجا رفته بود؟
_ نمیدونم!
با دلسوزی دستانم را میگیرد و دقتِ نگاهش صرفِ چشمانم میشود.
_ کاش یکم بخوابی، داغون بهنظر میرسی.
شاید بهترین توصیف از وضعیتم همان کلمهایست که سوگند گفته است!
دردی وسط سینهام میسوزد که دربارهاش حتی با بهترین و صمیمیترین دوستم هم نمیتوانم سخن بگویم!
بغضی در گلو حبس دارم که قدرتمندترین تبر هم نمیتواند آن را بشکند…
_ سیروان بلند شو برو خونه مامان زیاد حالش خوب نبود. اینجا نشستی به چی زل زدی؟
نگاهم میدود روی جدیتِ چهرهی یزدان و کمی از سوگند فاصله میگیرم.
ورودی آشپزخانه ایستاده و با چهرهای عبوس خیره به سیروان است.
_ فعلاً ذهنم درگیره یه لحظه هیچی نگو.
متعجب به سیروان نگاه میکنم که همچنان خیره به لیوان شیرموز مانده!
قبل از اینکه یزدان بیشتر عصبانی شود مداخله میکنم.
_ چرا شیرموزت رو نمیخوری سیروان؟! زل زدی به چی!
موشکافانه سر بلند میکند و با حالتِ متفکری میگوید.
_ بچهها بهنظرتون عجیب نیست؟
بااسترس خیرهاش میمانم، کاش دربارهی اتفاق پیش آمده چیزی نگوید.
یزدان آماده است برای یک جرقه و من این را خوب متوجه هستم.
_ چی عجیبه؟
در جوابِ لحنِ خشن و بدون انعطافِ یزدان سرش را میخاراند.
_ چرا شیرموز داریم ولی آبموز نه؟! موز چه برتری به هویج داره؟ چطوری اون آبهویج ولی این شیرموز؟
از گوشهی چشم میبینم سوگند بلافاصله دست روی دهانش میگذارد تا خندهاش معلوم نشود ولی من و یزدان حتی پلک نمیزنیم.
_ خیلی ذهنم درگیرش شده! چرا نباید آبموز داشته باشیم؟!
چه میگوید این دیوانه! مگر از جانِ خود سیر شده است!
هنوز شوکه هستم که با فریادِ یزدان از جا میپرم.
_ مرتیکه من امروز همین لیوان شیرموز رو میکنم داخل ماتحتت که بفهمی کی وقت شوخی کردنه و کی باید دهنت رو ببندی!
یزدان خیز برمیدارد و سیروان سریع از روی صندلی بلند میشود.
_ رم نکن داداش…
همین حرف کافیست تا یزدان جریتر دنبالش بدود که سیروان تیزتر عمل میکند و سریع پشت سر من پناه میگیرد.
_ رم کردن و بهت نشون میدم…دهنت و سرویس میکنم مرتیکه تا بفهمی مسخرهبازیهات رو باید تموم کنی.
حیران میانشان ایستادهام که یزدان بلندتر فریاد میکشد.
_ برو کنار ارمغان.
سیروان محکم نگهام میدارد.
_ جون من نرو وگرنه خونم میفته گردنت.
دستانم را باکلافگی روی سینهی ستبر یزدان که به شدت بالا و پایین میشود میگذارم.
_ آخه چیکار به این بیچاره داری…میگرنت باز عود میکنه برو عقب ولش کن.
خشمگین به چشمانم زل میزند و دندان روی هم میساید.
_ گفتم برو کنار، فکر کردی تو رو نمیزنم؟ الان اینقدر عصبانیام که تو رو هم میزنم پس برو کنار.
هاج و واج به پوستِ تغییرِ رنگدادهی صورتش نگاه میکنم.
هرگز دست روی من بلند نکرده است حتی دو سال پیش و حالا با جملهاش شوکهام میکند.
سیروان را پشت سر خودم نگه میدارم و مطمئن نیستم قسمی که قرار است یزدان را بدهم کابردی داشته باشد.
_ مرگ من ولش کن.
زمانی اگر این جمله از دهانم بیرون میآمد همان میشد که من میخواستم ولی عصبانی تشر میزد حق ندارم او را به مرگ خودم قسم دهم…
بیحرکت میایستد و نگاهمان معطوف هم میشود.
حقیقتاً ما به اندازهی دو سال با این جمله غریبه هستیم.
هیچ صدایی به جز نفسهایش به گوشم نمیرسد، انگار که فقط من هستم و او!
حتی سیروان هم از تکوتا افتاده است.
عکسالعملی که یزدان نشان میدهد غیرمنتظره است! مچ دستم را میگیرد و باحرصی آشکار دنبال خود میکشد.
وارد اتاقمان که میشویم در اتاق را میبندد و همانجا نگهام میدارد!
کمرم را میچسباند به در و دستانش دو طرفِ سرم قرار میگیرند!
خیمه میزند روی صورتم و نفس میکشد.
_ چرا اون حرف و زدی؟
ماتِ لبهایش ماندهام و نفسهای داغش روی لبهایم بازی ناجوانمردانهای را آغاز میکنند…
_ اون موقع که این قسم نقطه ضعفِ یزدانِ مَجد بود تو عشقش بودی…جونش بودی…قلبش بودی…نفسش بودی…
چانهام را محکم میانِ دستش میگیرد و میغرد.
_ غلط کردی که فکر میکنی هنوزم نقطه ضعف من هستی!
چشم میبندم. قلبم خونریزی میکند و ضربانش دیگر تلاشی برای نبض زدن ندارد…
دست دیگرش را محکم کنار سرم روی سطحِ درِ اتاق میکوبد و فریاد میزند.
_ منو نگاه کن.
با چشمان بسته نالان میگویم.
_ داد نزن.
کوتاه مکث میکند و سپس زیر گوشم پچ میزند.
_ ازت متنفرم ارمغان.
دلم میشکند؟ آری! هزار تکه میشود.
نفسهایش عقب میرود و من زنی هستم که موقع چشم باز کردن اطمینان دارد همه چیزِ خود را از دست داده است!
پشت به من سراغ بخش مخصوص اتاق که مربوط به لباسها است می رود که با درد نگاه میدزدم.
اما قبل از اینکه هوای مسمومِ اتاق را ترک کنم با صدایی لرزان بزرگترین دروغ زندگیام را بر زبان میآورم!
_ منم از تو متنفرم.
در اتاق را محکم پشتِ سرم میبندم، غرورم حفظ میشود؟ قلبم آرام میگیرد؟ البته که نه!
جملهاش را به خودش برگرداندهام و حالم بدتر شده است!
به سالن که برمیگردم سیروان مظلوم نگاهم میکند.
حتماً فیلمش است.
_ من همیشه گفتم زن داداشم بهترینِ…در راه من نفله شدی جبران میکنم.
حرصم دامنگیرش میشود و کنترلی روی صدایم ندارم.
_ بیست و شش سالته سیروان ولی نمیفهمی تو این شرایط باید فکر چاره باشیم…مگه حالش و نمیبینی؟ حال منو چی؟ نمیبینی؟ تمام رسانههای داخلی و خارجی زوم کردن روی زندگی منو یزدان بعد تو مسخره بازی در میاری؟
اخم کرده دهان باز میکنم که انگشت اشارهام را مقابلش تکان میدهم.
_ حرف نزن…ساکت باش.
دیگر نمیتوانم خوددار بمانم و زیر گریه میزنم.
سوگند شتابزده خود را به من میرساند و میخواهد بغلم کند که عقب میروم.
_ ولم کن…خوبم.
دستم را محکم روی چشمانم میکشم و سعی دارم گریه نکنم.
میروم پشت میزغذاخوری مینشینم چون رمق ایستادنِ بیشتر را ندارم.
سوگند برایم یک لیوان آب میآورد و وقتی چند جرعه به خوردم میدهد کنارم مینشیند.
کمی با من صحبت میکند، دلداری میدهد. میگوید حل میشود، میگوید آن مردک هر بار به یک فرد مشهور گیر میدهد و دنبال فالور است.
اما نمیداند من حوصلهی تنش جدید ندارم و رابطهام با یزدان به وسیلهی این تلنگر دیگر هیچ نبضی ندارد!
حرف میزند و در آخر میپرسد بهتر هستم؟ و من برای باز کردن او از سرم تایید میکنم…به دروغ!
فرد به آتش کشیده چطور میتواند ادعا کند حالش خوب است؟
یزدان همین دقایقی قبل همهی جانم را با سه کلمه سوزانده بود.
سوگند خیالش که از جانب من راحت میشود میرود تا به سرکارش برسد و تاکید میکند موبایلم در دسترس باشد.
تنها که میشوم چشم میدوزم به لیوان شیرموز سیروان که دست نخورده مانده و عذاب وجدان پیدا میکنم از تندخوییام با او.
برمیگردم و نگاهش میکنم، چهره در هم کشیده است و ساکت روی مبل نشسته.
_ برات نیمرو درست کنم؟ همون مدلی که دوست داری؟
جوابم را نمیدهد.
_ خیلی خب معذرت میخوام، اعصابم خرد بود تند رفتم ولی تو هم یکم مراعات کن قربونت.
باز هم توجهای به من نمیکند.
بلند میشوم و آرام به طرفش قدم برمیدارم.
کنارش که مینشینم بازویش را نوازش میکنم.
_ ببین نذاشتم تو رو داخل همین خونه چال کنه.
خود را کنار میکشد که غر میزنم.
_ قهر نباش دیگه!
پشت چشمی نازک میکند و بالاخره حرف میزند.
_ مگه من مثل شما دخترا لوسم که قهر کنم! دارم به بدبختیهام فکر میکنم…نمیذارید که آدم شاد باشه و مشکلاتش رو یادش بره.
برخلاف همیشه لحنش جدی و به دور از شوخی است.
کاملاً به سمتش متمایل میشوم.
_ چی شده؟