همچنان داشت میآمد.
وای خدا، انگار این کار وظیفه ملکه بود.
عالی بود. خیلی عالی بود!
جلوی من ایستاد و گفت: «ملکه زرین من، وقتی روحش داشت به دنیای دیگه میرفت، شما رو تماشا کردم که داشتین به چشمهاش نگاه میکردین. این باعث افتخار منه که مشعل رو به شما تعارف کنم تا خاکسترش رو هم به آسمانها بفرستین تا بدنش هم بتونه به روحش بپیونده.»
سپس مشعل را به سمت من گرفت.
لعنتی.
خب کاری از دستم بر نمیآمد، بنابراین به تل هیزم نگاه کردم. سپس به درمانگر نگاه کردم و پرسیدم: «اسمش رو میدونستی؟»
لحظهای صورتم را از نظر گذراند، سپس نگاهش گرم شد و گوشه لبهایش به لبخندی بالا رفتند.
«اسمش ماهیا بود، ملکه زرین حقیقی من.»
سر تکان دادم. سپس نفس عمیقی کشیدم و به سمت هیزم رفتم.
به جسد خوابیده به روی هیزمها نگاه کردم، چیز زیادی نتوانستم ببینم به جز اینکه پارچههای کنفی سفید عوض شده بودند، هیچ خونی در کار نبود و صورتش هم در کفن پوشیده شده بود.
سپس به زن جوان کورواکی فکر کردم که احتمالاً در شب رژه عروسیاش در بین مسیر راه رفته و به جنگجوها نگاه کرده بود و کنجکاو بود که کدامیک مال او خواهد شد، شاید حتی به خاطر زندگیاش به عنوان همسر یک جنگجو هیجانزده هم بود و در سه هفته کوتاه، خوار و خفیف شده بود، بیحرمت شده، آزار دیده و کتک خورده بود.
برگشتم و دییندرا را صدا کردم.
خیلی سریع پیش من آمد.
هنگامی که به من رسید زمزمه کردم: «میتونی ترجمه کنی؟»
سر تکان داد.
شروع کردم: «میتونی بگی نه اگه-» ولی سرش را تکان داد و دستش را روی بازویم گذاشت.
«من حرفهای شما رو ترجمه میکنم ملکه من.»
به او لبخند زدم.
وقت را هدر ندادم تا آرامشم را از دست ندهم، به سمت جمعیت برگشتم و با صدای بلندی به زبان کورواکی شروع به حرف زدن کردم. تمام تلاشم را کردم و امیدوار بودم که گند نزنم.
«من به تازگی عضو کورواک شدم و زبان شما رو تازه دارم یاد میگیرم. هنوز به اندازه کافی یاد نگرفتم که به ماهیای جوان توی مراسم تشییعش پیش از اینکه خاکسترش رو به آسمانها بفرستیم، ادای احترام کنم. بنابراین دوستم دییندرا حرفهایی که توی آهنگی که چندین روز پیش به امید اینکه به روحش برسه و چند لحظهای بهش آرامش بده رو برای شما ترجمه میکنه. پیش از مرگش به من گفته بود جایی که در موردش آواز خونده بودم، سرزمینیه که میخواست بره. حالا، اون آواز رو براتون میخونم، بنابراین میفهمید که ماهیا کجاست و در چه جای شادیه.»
به دییندرا نگاه کردم و او برایم سر تکان داد.
سپس بدون همراهی موسیقی شروع به آواز خواندن کردم. عالی انجامش نمیدادم، ولی خرابکاری هم نکردم. مطمئناً شبیه به فرشتهها آواز نمیخواندم، هرچند نمیدانستم فرشتهها چطور آواز میخواندند. خبر خوب این بود که زمانی که چشمهایم را بستم و ذهنم را کاملاً به آوازم معطوف کردم، تمام کلماتش را به یاد آوردم. چنان غرق آوازم شده بودم که حتی صدای ترجمه دییندرا را وقتی داشت آوازم را ترجمه میکرد نمیشنیدم.
وقتی آوازم تمام شد، چشمهایم را باز کردم و دریایی از صورتها را دیدم، بعضی از زنها داشتند گریه میکردند، چشمهایشان خیس اشک بود، دستهایشان روی دهانشان قرار داشت ولی نگاه همه به روی من قرار داشت.
دییندرا نجواکنان گفت: «معنی قطرات لیمو رو نمیدونم سرسی، و اونها دودکش بخاری ندارن و نمیدونن چیه. ولی تمام تلاشم رو کردم.» سرم را به سمتش برگرداندم و لبخند زدم.
دستش را در دستم گرفتم و فشار داد و گفتم: «مطمئنم عالی بود.»
لبخند زد و دستم را در جواب فشرد.
سپس به سمت تل هیزم برگشتم و به جسد کفنپوش نگاه کردم.
سپس زمزمه کردم: «ماهیای زیبا امیدوارم بالای رنگینکمان باشی.»
سپس مشعل را روی چوبهایی که با گل پوشانده شده بودند انداختم و بلافاصله هم زمان با سیریم که دییندرا را عقب کشید، توسط زاهنین عقب کشیده شدم و به صف اول جمعیت و چند قدم دورتر از آتشفشانی که بلافاصله فوران کرد ایستادم، شعلهها بلافاصله به خاطر باد جان گرفتند و سریع گرم شدند.
هنگامی که شعلهها بدن ماهیا را در خود بلعیدند اشک بینیام را به سوزش انداخت. ناگهان به خاطر چیزی که از گوشه چشم دیده بودم خشکم زد، سرم را به سمت آسمان بلند کردم و نفسم به همراه صدای حبس شدن نفسهایی در اطرافم، در گلو گیر کرد، صدای اغتشاش مبهوت شده جمعیت را شنیدم و دییندرا جلو آمد و دستم را محکم گرفت.
همه اینها به خاطر این بود که وقتی شعلهها اوج گرفت، رنگینکمانی درخشان و کامل در آسمان و درست در بالای تل هیزمها شکل گرفت.
با دهان باز به رنگین کمان چشم دوختم.
وای.
گندش بزنند.
پایان فصل
فصل بیست و دوم
لطف
خیلیخب، این را دیگر نمیشد انکار کرد. شواهد نشان میداد که من در وجودم جادو داشتم.
عجب.
سواریمان تا خانه در سکوت بود، همه غرق در افکار خودشان بودند. خب این هم واقعاً عجیب بود چون باران دیشب بند آمده بود، باد و آفتاب هم خیلی سریع رطوبت هوا را خشک کرده بودند، اصلاً امکان نداشت آن موقع یک رنگین کمان کامل و عالی در آسمان شکل بگیرد.
مگر اینکه من به آن فرمان داده باشم.
گندش بزنند!
شاید برای اینکه تمام این دیوانگیها کامل شود، نیاز بود که من جادو داشته باشم. شاید تصادفاً دیشب به آسمان فرمان باریدن داده بودم. شاید من رنگینکمانی در آسمان شکل داده بودم بنابراین خاکسترهای ماهیا میتوانست آن را دنبال و روحش را ملاقات کند.
و شاید از اول هم همین جادو من را به این دنیا آورده بود.
شاید خودم مسئول آوردن خودم به این دنیا بودم.
که این یعنی خودم هم توانایی بازگرداندن خودم را داشتم. (حالا به هر شکلی.)
در دنیای خودم، فکرهایی مثل این باعث میشد مستقیم سوار ماشینم شوم و داوطلبانه برای معاینه نزد روانشناس بروم.
ولی توی این دنیا، ظاهراً چنین چیزی نبود.
و مسئله این بود که من توی این دنیا بودم که یعنی دیوانه نبودم. ولی از شواهد امر مشخص بود که به فنا رفته بودم.
هنگامی که به دکسشی برمیگشتیم، اسبهایی که دوستانم را حمل میکردند، در طول مسیر در جاهای متفاوتی از ما جدا شدند. بدرودهای آرامی که گفته میشد تنها چیزی بود که سکوت بینمان را میشکست. پس از اینکه سیریم چانهاش را برای همسرش تکان داد و بعد با اسبش به سمت دیگری رفت، دیگر من و دییندرا تنها شدیم. به این نتیجه رسیدم که دیگر وقتش رسیده بود که با دوستم صحبت کنم.
این فرصت را پیدا نکردم. زاهنین با صدای بلندی دستوری داد، چهار جنگجو سرهایشان را برایش پایین آوردند و رفتند و اسب زاهنین یورتمهکنان کنار من آمد.
سرم را بلند و به او نگاه کردم که داشت به من نگاه میکرد. نگاهش از من به دییندرا افتاد و بعد دوباره روی من برگشت و بعد شاهد منقبض شدن عضلات آروارهاش شدم.
وای مرد. فکر نمیکردم این نشانه خوبی باشد.
شاید از رنگینکمانها خوشش نمیآمد. یا از جادوگرها. حتی آنهایی که نمیدانستند جادوگر بودند.
پیش از اینکه سؤال کنم خودم را آماده کردم. «همهچیز روبهراهه زاهنین؟»
نگاه چپچپش به اخم تبدیل شد. سپس ماهیچهای روی گونهاش شروع به تپیدن کرد.
غرید: «می.»
حس کردم بدنم منقبض شد. به مسیر باد خیز بین چادرها که داشتیم از بینشان رد میشدیم نگاه کردم و کنجکاو شدم که اگر همهچیز روبهراه نبود پس چرا محافظین را مرخص کرده بود.
شروع کردم: «اوم-»
حرفم را با کلماتی که از بین دندانهایش به زور بیرون میآمدند قطع کرد: «لطفی رو از ملکه زرینم درخواست دارم.»
میتوانستید بگویید که این لطف را درخواست نمیکرد، انگار واقعاً این لطف را نمیخواست. شاید هم هیچ لطفی نمیخواست.
نگاهم به سمت دییندرا برگشت که او هم داشت به زاهنین نگاه میکرد. نگاهم را روی خودش احساس کرد، به من نگاه کرد و شانههایش را بالا انداخت. سپس من به سمت زاهنین برگشتم.
پرسیدم: «میخوای چه لطفی درخواست کنی؟»
با اخم به من نگاه کرد و عضلهای روی گونهاش پرید.
غرید: «تازه عروسم.»
این حرفی نبود که انتظارش را داشتم و نمیفهمیدم چرا باید این را میگفت. بنابراین پلک زدم و وقتی هیچ چیزی نگفت، پرسیدم: «تازه عروست…»
اسب کهرش تنش موجود در جنگجویش را حس کرد در زیرش سراسیمه به رقص درآمد ولی زاهنین افسارش را محکم گرفت و اسب آرام شد.
سپس، خیلی سریع، آنقدر سریع که باید همه حواسم را جمع میکردم تا چیزی از قلم نیفتد و همهاش را متوجه شوم، توضیح داد: «تازه عروس من مثل شماست. خیلی زیباست. وقتی توی رژه دیدمش میدونستم که فقط اون مال منه. با چهارتا از برادرهام به خاطرش جنگیدم تا تصاحبش کنم. اون هم مثل شما اهل کورواک نیست. به زبان ما صحبت نمیکنه…» کمی مردد ماند و چشمهایش باریک شدند. «اصلاً حرف نمیزنه.»
وای مرد. این خبر خوبی نبود.
لبم را گاز گرفتم.
زاهنین مختصر و مفید گفت: «برخلاف شما، اون به چادر من و زندگی جدیدش عادت نمیکنه. لطفی که من از ملکه حقیقیم میخوام اینه که باهاش صحبت کنین و بهش کمک کنین به زندگی جدیدش به عنوان همسر من عادت کنه، همونطور که شما به پادشاهم عادت کردین.»
حالا کاملاً با اطمینان دلیل این همه بد اخلاقی زاهنین را حس میکردم.
همینطور با اطمینان حس کردم که جنگجوی مغرور پیش رویم معمولاً چنین درخواستهایی از کسی نمیکرد… نه ابداً چنین درخواستی از کسی نمیکرد.
بنابراین گفتم: «ما رو ببر پیشش.»
به من زل زد و بعد بدون نگاه کردن به دییندرا گفت: «همسر سیریم-»
حرفش را قطع کردم. «من رو همراهمی میکنه. اون دلیل این هستش که من با سوهتوناک وفق پیدا کردم. کمک خیلی خوبی برای عروست میشه.»
مدت بیشتری اخم کرد، آروارهاش هنوز هم منقبض بود، عضله روی گونهاش هنوز هم میپرید و بعد چانهاش را تکان داد. افسارش را کشید و بعد من و دییندرا اسبهایمان را برگرداندیم و پشت سر او بین چادرها رفتیم. هنگامی که این کار را کردیم، نگاه دییندرا به سمت من برگشت، چشمانش داشتند برق میزدند. لبهایم را به هم فشردم و سعی کردم نخندم.
زاهنین جلوی چادری ایستاد که از بیشتر چادرها بزرگتر بود، ولی به بزرگی چادر من و لهن نبود. هنگامی که پیاده شد، دختری به جلو دوید. زاهنین افسارش را به سمت او انداخت و دختر بدون هیچ حرفی آن را گرفت. و هنگامی که داشتم از زفیر پیاده میشدم، برگشت و افسار اسبم را به دختر داد و به سمت دییندرا که حالا پیاده شده بود، هم برگشت و همین کار را تکرار کرد. هنگامی که دختر هر سه افسار را گرفت، زاهنین به سمت ورودی چادر رفت و لبههایش را کنار زد و وارد شد.
دییندرا و من به دنبالش رفتیم.
زمانی که وارد شدیم و چشمهایم به نور کم و خارج از زیر نور خورشید بودن عادت کرد، بلافاصله متوجه شدم که چادر زاهنین نه شبیه چادر فیتاک و ناریندا بود و نه شبیه به چادر بوهتان و ناهکا (که بزرگتر و مجللتر از چادر ناریندا بود.). تقریباً شبیه به چادر من و لهن بود. تخت بزرگتر (نه به بزرگی تخت ما). ابریشم روی تخت و بالشتها داشت. صندوقهای بیشتر (ولی نه به اون اندازهای که من و لهن داشتیم.). اثاثیه قشنگ. شمعدانهای زیاد و پایههای شمعدان بلند. و همینطور عطر بخور مشک و ترنج میآمد. عطر دوستداشتنیای داشت و من بلافاصله تصمیم گرفتم که باید با تیترو در مورد بخور صحبت کنم.
این تصمیم را وقتی گرفتم که دختری را دیدم که ناگهان با ترس روی تخت افتاد. ترس خیلی زیاد، طوری که از روی سرش کلهمعلق زد و با باسن روی تخت فرود آمد. سپس خودش را جمع و جور کرد و سریع روی باسنش خودش را عقب کشید. نگاهش با ترس به زاهنین دوخته شده بود و بدنش میلرزید.
با دقت به او نگاه کردم.
آره. به خاطر همین بود که اینقدر خلق زاهنین تنگ بود. سه هفته گذشته بود و آن دختر هنوز هم همین وضع را داشت؟ اصلاً خوب نبود.
به زاهنین نگاه کردم، او داشت عروسش را تماشا میکرد و خوشحال نبود. اصلاً خوشحال نبود، بیش از حد عصبانی بود و این، یک جنگجوی وحشی کورواکی را وحشتناک میکرد.
خیلیخب، واضح بود که زاهنین به چند درس درست و حسابی مغازله نیاز داشت. ولی حالا باید روی دخترک تمرکز میکردم.
دوباره به او نگاه کردم تا ببینم نگاه وحشتزدهاش را از شوهرش برداشته بود یا نه. و همینطور او را از زمانی که در آغل بودیم به یاد آوردم. فکر میکردم او هم مثل من بود. آن موقع به وضوح وحشتزده بود و حالا هم کمتر از آن موقع وحشتزده به نظر نمیرسید.
همانطور که زاهنین توصیف کرده بود، او جداً زیبا بود. موهای قهوهای روشن، چشمهای سبز، صورت زیبای کوچک با گونههای برجسته و بینی سربالایی داشت و خیلی ظریف بود. باسن و سینههایش خیلی برجسته نبودند ولی پوست سرخ و سفیدی داشت و چیزی دوست داشتنی در وجودش بود، چیزی که حتی وقتی بیحرکت بود هم دل میبرد. چیزی که مردهای زیادی به غیر از زاهنین را به وضعیت محافظتکنندهشان میکشید.
ولی من قبلاً در مورد زاهنین اشتباه میکردم.
ضمناً این کارها هیچ کمکی به زاهنین نمیکرد. او به اندازه لهن قد بلند نبود ولی با این حال باز هم خیلی قد بلند و بیشاز حد عضلانی بود. لهن باعث میشد ریزهمیزه به نظر برسم و من خودم قد متوسطی داشتم. این دختر خیلی ریزهمیزه بود و زاهنین باید به نظرش قدر یک غول بوده باشد.
جلو رفتم و نگاه دختر پیش از اینکه دوباره به سمت زاهنین برگردد، به سرعت به من نگاه کرد.
با صدای آرامی به زبان انگلیسی گفتم: «سلام.» نگاهش سریع به سمت من برگشت. «من سرسی هستم، ملکه کورواک.»
با احتیاط قدم دیگری به جلو برداشتم و با ملایمت گفتم: «ما اینجا هستیم که بهت کمک کنیم، تو در امانی.»
دیدم که آب دهانش را قورت داد و بعد لبهایش را تر کرد. ولی چیزی نگفت.
یک قدم دیگر به جلو برداشتم و گفتم: «میتونی اسمت رو بهم بگی؟»
پلک زد و به من نگاه کرد، لب پایینش را گاز گرفت و بعد سریع چیزی به زبانی گفت که از یکی از کلماتش فهمیدم فرانسوی بود. «والریایی.»
فرانسوی حرف میزد.
لعنتی.
دو سال در دبیرستان واحد زبان فرانسوی پاس کرده بودم ولی مال دوره دبیرستان بود. سالها از آن موقع میگذش. معنایش را متوجه شدم ولی اصلاً امکان نداشت بتوانم به آن زبان صحبت کنم.
دییندرا با صدای آرامی به من گفت: «اون اهل فلوریدیاست عزیز من. زبانی که من بلد نیستم.»
عالی بود، آنها به فرانسه نمیگفتند فرانسه و دییندرا به زبان فلوریدیایی (یا هر چه که بود) حرف نمیزد.
باز هم لعنت!
شروع کردم: «اوم…» همان نیمچه فرانسهای که در دبیرستان یاد گرفته بودم را زیر و رو کردم. «بونژور.» دوباره سعی کردم: «ژِ مِبِل سرسی. »
چشمانش درشت شدند، بعد خیس اشک شدند و بعد دستهایش بالا آمدند و در پیش رویش در هم گره خوردند و تند تند شروع به فرانسوی حرف زدن با من کرد و تمام مدت نگاهش به سرعت در بین زاهنین و من در گردش بود.
حتی یک کلمه از چیزهایی که گفته بود را نفهمیدم.
اَه، اَه، اَه!
* اسم من سرسیه.
به او لبخند زدم، دستم را بلند کردم تا جلوی حرف زدنش را بگیرم و سرم را کمی به سمت دییندرا برگرداندم. «کسی توی دکسشی هست که به زبان این دختر حرف بزنه؟»
دییندرا جواب داد: «بله سرسی. چند نفر و من کسی رو میشناسم که خیلی خوشحال میشه کمک کنه. مثل من چندین سال که اینجاست.» و به سمت زاهنین برگشت و به زبان کورواکی گفت: «یکی از بردههات رو بفرست دنبال کلودین همسر وینوک.»
زاهنین با اخم به او نگاه کرد ولی چانهاش را بالا گرفت و از چادر بیرون رفت.
وقتی این کار را کرد، دیدم که دختر آرام گرفت.
این خوب نبود.
قدم دیگری به سمت او برداشتم و با ملایمت پرسیدم: «کوماوتی تی تیبل؟ »* و او به من نگاه کرد. نگاهش ملایم و رفتارش آرامتر شد.
زمزمه کرد: «سابین.»
«خیلیخب سابین، ما اوم… فلوریدیا سین بون نیست، اوه… ولی داریم کمک میآریم.»
به من نگاه کرد و پلک زد، سپس طوری سرش را تکان داد که فهمیدم او منظورم را به زبان خودش فهمید. نه به زبان من.
پسر، ای کاش کلودین در این نزدیکی زندگی میکرد.
زاهنین دوباره وارد چادر شد و غرغرکنان چیزی به دییندرا گفت و سابین بلافاصله هل کرد.
به زاهنین نزدیک شدم، نگاهش به سمت من آمد، هنوز هم عصبانی به نظر میرسید، نگاهش هنوز هم ترسناک بود ولی به روی خودم نیاوردم، نزدیک به او ایستادم و با صدای آرامی به زبان کورواکی گفتم: «اسم همسرت سابینه، این رو میدونستی؟»
سرش آنقدر سریع و کوتاه تکان خورد که شک کردم واقعاً چنین چیزی دیده باشم، همراه با خروش شعلهای در چشمانش. ولی وقتی سرش به سمت عروسش برگشت و با آن صدای بم و خشدار زمزمه کرد: «سابین.» محو شدن تدریجی خشم توی صورتش را از دست ندادم. باعث شد آن اسم، زیباتر از آن چه که بود به گوش برسد.
* اسمت چیه؟
اسم همسرش را نمیدانست ولی مشخص بود که از دانستنش خوشحال بود.
با خیال راحت نفسی کشیدم.
میتوانستم این کار را انجام بدهم.
به سمت سابین برگشتم که حالا به شوهرش نگاه میکرد. تا وقتی نگاهش دوباره به سمت من برگردد منتظر ماندم و لبخند زدم. لبخندم ترسی که در کل وجودش نمایان بود را تسکین نداد و میدانستم که همه اینها به خاطر حضور زاهنین بود.
سپس ناگهان متوجه شدم که زاهنین هم تماماً همان کارهایی که لهن با من کرده بود، را انجام داده بود. در طی مراسم شکار به او تجاوز کرده بود، آن دختر هم اصلاً نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده بود (به نظرم من او هم “محافظتشده” بود.) و تازه همه این چیزها را فهمیده و از آن متنفر بود. این نفرت را در تمام این سه هفتهای که زاهنین از بدنش سود برده بود، در خود نگه داشته بود و هر جنگجویی میتوانست چنین چیزی را در همسرش احساس کند.
به دقت او را بررسی کردم. تمیز و به خوبی تغذیه شده بود. هیچ نشانه مشهودی از آسیب، بریدگی، کبودی یا ورم کردگی نداشت. سارونگش بنددار بود، کمربند و جواهراتش قشنگ بودند. مقدار زیادی جواهرات نقره داشت. موهایش به شکل هنرمندانهای آرایش شده بودند و آرایشش استادانه انجام شده بود که یعنی او دختر یا دخترهایی در خدمت خودش داشت که خوب از او مراقبت میکردند. کل این ماجرا داشت میگفت که شوهر او هر چیزی که فکر میکرد همسرش نیاز دارد را برایش فراهم میکرد.
فقط آن چیزی که یک زن نیاز داشت به آن رسیدگی شود را برایش فراهم نمیکرد.
و این را نفهمیده بود و همسرش را مجبور کرده بود سه هفته تمام در یک کابوس زندگی کند.
خیلیخب، شاید میتوانستم این را هم درست کنم.
البته بدون قوای کمکی این کار ممکن نبود.
به سمت زاهنین برگشتم و زمزمه کردم: «به پادشاهم نیاز دارم. میتونی یه قاصد پیشش بفرستی که اگه سرش شلوغ نیست الان پیش من بیاد، میتونی بپرسی که این کار رو میکنه؟ اضطراری نیست ولی امیدوارم که ایشون خواستهم رو اجابت کنن.»
زاهنین لحظهای به من نگاه کرد، مشخص بود که مطمئن نبود در مورد این که لهن را به این وضعیتی که بودیم فرا بخوانیم چه احساسی داشت.
سپس غرغری کرد و از چادر بیرون رفت.
این را یک بله در نظر گرفتم.
همچنین این را نشانهای در نظر گرفتم برای اینکه زاهنین میخواست همسرش خودش را به زندگی جدیدش با او وفق دهد.
سپس به سمت زن برگشتم و دیدم که دییندرا به او نزدیک شده بود و داشت با ملایمت با او صحیت میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و منتظر کلودین و همینطور امیدوارانه منتظر لهن ماندم.
***
همراه شوهرم بیرون از چادر زاهنین ایستاده بودم، او را تماشا کردم که ابروهایش با حالت بدشگونی در هم گره خورده و چشمهایش با حالت خطرناکی ریز شده بودند. با عصبانیت به زبان کورواکی هیس هیس کرد: «ماده ببر من از من میخواد چی کار کنم؟»
نزدیک رفتم. بهتر بود بگویم نزدیکتر رفتم، همان موقع هم کاملاً به او نزدیک بودم. یک دستم را آرام روی سینهاش گذاشتم (روی سینهاش که دستهایش را به دورش چلیپا کرده بود) روی نوک انگشتانم بلند شدم و به سمت شوهرم خم شدم تا جایی که میتوانستم با صدای آرامی به زبان کورواکی با او صحبت کردم یا عملاً با جزئیات بیشتری برایش تکرار کرد. «باید با زاهنین صحبت کنی. اون این لطف رو از من خواسته ولی خودش هم باید بخش خودش رو درست انجام بده. باید از بدست آوردن اون دختر بدون خواست دختره دست برداره. باید عقب بکشه، با نوازش کردنش شروع کنه. باهاش غذا بخوره، براش هدیه ببره، گل، آبنبات، جواهر. باید سعی کنه باهاش حرف بزنه، بهش زبان کورواکی یاد بده. باید اون رو برای سواری با خودش ببره و کشور جدیدش رو بهش نشون بده. باید با محبت باهاش حرف بزنه، باید این کار رو همونطور که تو با من کردی انجام بده، باید پیش از اینکه دنبال لذت بردن خودش باشه، اول لذت رو به اون بچشونه. من هیچ کدوم از اینها رو خودم نمیتونم بهش بگم لهن. تو باید همه اینها رو بهش بگی.»
لهن از بالای بینیاش به من چشم دوخت. سپس پرسید: «ملکه من، من رو از پیش جنگجوهام صدا کرده تا به یکی دیگه از جنگجوهام بگم با زنش نخوابه،» همین بود، میدانستم که تویو به کورواکی همان معنای رابطه را داشت. «ولی به جاش بهش آبنبات بده و اون رو برای اسبسواری ببره؟ درست متوجه شدم سرسی؟»
فکر نمیکردم این ماجرا خوب پیش برود.
در جواب پرسیدم: «اوم… بله؟» حالا خیلی هم از نقشهای که ریخته بودم، اطمینان نداشتم.
لهن به زل زدن به من ادامه داد. بعد از بالای سرم به پشت سرم نگاه کرد. سپس آه کشید و بدون اینکه دوباره به من نگاه کند، برگشت و رفت.
این را به عنوان یه نه در نظر گرفتم.
عالی بود.
به چادر زاهنین برگشتم و دییندرا و کلودین (که از دییندرا بزرگتر بود ولی هنوز زیبایی خیلی زیادی داشت، شاید این یک ربطی به آبی که میخوردند داشت، یا شاید فقط به خاطر این بود که مأمورهای کورواک چشمهای پر سویی داشتند و زیباترینها را انتخاب میکردند.) را دیدم که هر کدام در یک طرف سابین روی تخت نشسته بودند و با صدای آرامی با او صحبت میکردند. این اتفاق داشت در زیر نگاه اخموی زاهنین میافتاد که چند قدم آن طرفتر دست به سینه ایستاده بود و نگاهش بر روی همسرش و دو زن دیگر حرکت میکرد.
اگر به آن طور اخم کردن به آن دختر ادامه میداد، سابین هیچ وقت آرام نمیشد و به او اجازه نزدیک شدن نمیداد.
به زاهنین نزدیک شدم، دستم را روی بازویش گذاشتم و سرم را به سمت خروجی چادر تکان دادم و بدون اینکه ببینم به دنبالم میآمد یا نه بیرون رفتم.
به دنبالم آمد.
وقتی بیرون آمد، به او نزدیک شدم و در چشمهای تیرهاش نگاه کردم. دیدم او ترسناک بود با این وجود خیلی هم جذابیت داشت. یک خط بریدگی روی یکی از ابروهایش داشت که باعث میشد یک پسر جذاب، جذابتر شود. اگر دائماً آن حالتی که انگار هر لحظه دلش میخواست سر کسی را بکند، نداشت بیش از حد جذاب میشد.
نفس عمیقی کشیدم، آرزو کردم او واقعاً دلش بخواهد در چادرش آرامش برپا شود و بعد به زبان کورواکی دقیقاً همان چیزهایی که به لهن گفته بودم را به او گفتم. وقتی به نظر رسید که اخمش با خشم ترکیب شد (این دقیقاً همان وقتی بود که به او گفتم دیگر نباید بدون خواست همسرش با او بخوابد)، در وسط حرفهایم مردد ماندم ولی باز هم ادامه دادم.
سرانجام حرفم را به این شکل پایان دادم. «زاهنین محافظ من، میدونم که دوست نداری هیچ کدوم از این حرفها رو بشنوی. ولی اگه آرامش رو توی چادرت میخوای، اگه دوست داری به جای صدای گریه و احساس ترس، صدای نالههای از سر لذت و خوشی رو از اون…» به سمتش خم شدم. «و خودت توی چادرت بشنوی، باید به چیزاهایی که گفتم عمل کنی.»
نگاه عصبانیاش ذرهای متزلزل نشد.
«من همه تلاشم رو میکنم که همراه دییندرا و کلودین، زبان و راه رسم زندگی مردمت رو بهش یاد بدم. بهش کمک میکنم زندگی جدیدش رو درک کنه و بتونه با تو ارتباط برقرار کنه و تو هم بتونی با اون حرف بزنی، ولی فقط همین از دست ما برمیآد. بقیهش رو خودت باید انجام بدی.»
با خشم به نگاه کردن به من ادامه داد.
گندش بزنن. هیچ فایدهای نداشت.
سریع به حرف زدن ادامه دادم: «پادشاهت تا وقتی که دست از به زور به دست آوردن من برنداشت رابطهش با من خوب نشد، توی چادر ما، با محبت با من رفتار میکنه. اون قدرتمندترین مرد سوهتوناکه، نبرد رو تشخیص داد، اون رو توی دست گرفت و تحلیلش کرد، استراتژی خودش رو درست کرد و بعد برای بردن نبرد، هر کاری که نیاز بود رو انجام داد. و زاهنین.» کمی به او نزدیکتر شدم و برای این مردی که به قیمت جانش از من محافظت میکرد و در برابر دورتک از من حمایت کرده بود و به وضوح میخواست همسرش به زندگی جدیدش با او توی چادرشان عادت کند، همانطور که باید برای خودم اعتراف میکردم، برای او هم اعتراف کردم: «لهن من اون نبرد رو پیروز شد. من حالا شبها برای برگشتش بیدار میمونم و انتظار میکشم. وقتی نیاد، خوابم میمونه و منتظر صبح میمونم که من رو با دستهاش بیدار کنه. اون پادشاه منه، جنگجوی منه، شوهرمه و من افتخار میکنم که بگم بالاتر از همه اینها… اون مال منه.»
زاهنین حتی یک کلمه هم نگفت و به زل زدن به من ادامه داد.
من هم بدون هیچ فکری جوابش را با خیره نگاه کردن دادم.
سپس غرشی کرد و چانهاش را بالا گرفت.
این را یک بله در نظر گرفتم.
امیدوارانه به او لبخند زدم. لبخندم را تماشا کرد، سرش را تکان داد، اخم از صورتش پر کشید و من پیچش گوشه لبهایش را دیدم.
آره، مطمئناً جذاب بود. اگر سابین دل و جرأت به خرج میداد، نشانههایش وجود داشت که او هم فکر میکرد که بودن با او ایده خیلی بدی نبود.
سپس، امیدوار شدم که زاهنین ارزشمندترین پیشکشیاش را به او میبخشید. و سابین هم تحت تأثیر قرار میگرفت و عاشقش میشد.
مثل من که آن روز صبح این حس را داشتم.
خبر خوبی بود برای سابین و زاهنین ولی برای من خبر گیجکننده و نگرانکنندهای بود.
گندش بزنن.
***
لهن رو به سقف چادر زیر لب گفت: «همسر من رنگینکمان درست میکنه.»
دیروقت شب بود. تازه یک اوج لذت جنسی شدید و لذتبخش را از سر گذرانده بودیم و من سه با به اوج رسیده بودم. (بله سه بار.) به خاطر اینکه شوهرم پیش از اینکه خوابم ببرد راضی و در حس و حال خیلی خوبی بود ولی این را هم باید در نظر گرفت که همه اینها به خاطر این هم بود که او سه بار من را به رضایت رسانده بود. آنقدر روحیهام خوب بود که تمام احساساتی که روی ذهنم سنگینی میکرد را کناری بگذارم و رهایشان کنم.
روی او خودم را جمع کرده بودم، پاهایم در پاهایش گره خورده بود و بازویم به دور عضلات شکمش پیچیده شده بود و گونهام روی شانهاش قرار داشت. لهن طاق باز دراز کشیده بود، بازویش زیر من و به دورم حلقه شده بود و انگشتهایش شکلهایی تصادفی روی پهلویم میکشیدند.
روی سینهاش زمزمه کردم: «لهن.»
به حرف زدن ادامه داد: «اون هم عصبانی میشد.» خودم را روی یک ساعدم بلند کردم و به او نگاه کردم.
پرسیدم: «عصبانی؟»
نگاهش به سمت من برگشت و برای باز کردن منظورش فقط یک کلمه گفت: «زاهنین.»
لبهایم را به همدیگر فشردم.
لهن به حرف زدن ادامه داد: «دیگه چنین چیزی از من نمیخوای سرسی. میدونم که قلبت تو رو توی بعضی مسائل راهنمایی میکنه. ولی من یه جنگجو هستم، اون هم یه جنگجوئه و این، مرزیه که ما هیچ وقت ازش نمیگذریم. منظورم رو متوجه شدی؟»
لبهایم را فشرده به هم نگه داشتم و سر تکان دادم.
نگاهش به دهانم افتاد بازویش به دورم محکمتر شد و من را روی بدن خودش کشید. دست دیگرش بالا آمد و مویی که روی یک سمت صورتم ریخته بود را پشت گردنم انداخت.
سپس نجوا کرد: «دوست ندارم لبهای ملکهم به همه فشرده باشن.»
فشار لبهایم را برداشتم تکان کوچک پر رضایتی به سرش داد، نگاهش در نگاهم قفل شد و وقتی دوباره شروع به صحبت کرد، صدایش آرام و ملایم بود. لعنت به من. پر مهر بود.
و من از آن خوشم میآمد.
«اینکه اجازه میدی قلبت تو رو راهنمایی کنه خیلی برای من مهمه. بعد از اینکه کبودت کردم و مجبورت کردم که از قلبت در برابر من محافظت کنی، این قلبت بود که دوباره تو رو به سمت من راهنمایی کرد.»
ای خدا. دوباره داشت مهربان بازی در میآورد.
به حرف زدن ادامه داد: «ولی این، میترسم باعث بشه آسیب ببینی عشق من. میخوام وقتی درهای قلبت رو باز میکنی احتیاط کنی. زاهنین نزدیکترین ارتشبد منه و من خیلی خوب میشناسمش. اون مستقیم از زیر مراقبت پدر و مادرش به دوره آموزش جنگجو شدن نیومد. پیش از اینکه به دنیا بیاد، پدرش مرد و یه بیماری هم کمی بعد جون مادرش رو گرفت. خانوادهاش از اون مراقبت میکردن ولی هیچوقت توی مدتی که ازش نگهداری میکردن محبت زیادی بهش نشون ندادن. این باعث شده که باور داشته باشه که نمیفهمه چطور با همسرش رفتار کنه. مدت زیادی از مراسم شکار گذشته و نباید خیلی امیدوار باشی که به قلب همسرش پیروز بشه. اگر امیدوار باشی و اون موفق نشه، میدونم که دلت میشکنه. این امکان داره اتفاق بیفته. جنگجوهایی هستن که هیچ وقت با همسرشون درست کنار نمیان. اگه این اتفاق نیفته، میتونن همسرشون رو کنار بذارن و توی یه مراسم شکار دیگه شرکت کنن. این پاداش اونها به عنوان یه جنگجوی سوهتوناک بودنه تا یه همسر زیبا برای گرم کردن رختخوابشون داشته باشن که این کار رو با کمال میل انجام بده، تا به نیازهاشون رسیدگی کنه و براشون پسر به دنیا بیاره. و این حق اونهاست که به گشتن ادامه بدن تا اون عروس رو پیدا کنن.»
سرم به سمتی کج شد و زمزمه کردم: «کنار بذارن؟»
سر تکان داد. «اونهایی که کنار گذاشته میشن بهشون یه چادر داده میشه حتی یه برده. ولی با اون نعمت و ثروتی که یه همسر جنگجو زندگی میکنه نمیتونن زندگی کنن. همینطور احتیاجاتشون تأمین میشه، بعضی از اونها برای اینکه زندگی راحتتری داشته باشن باید تجارت کردن رو یاد میگیرن. گاهی اوقات یه مرد آزاد پیدا میکنن که آرزو داشته باشه اونها رو به عنوان عروسش بپذیره و این کار رو میکنن ولی این خیلی به ندرت اتفاق میافته. همسر جنگجویی که کنار گذاشته شده، به این شهره میشه که توانایی سازگاری با یه مرد یا برآورده کردن نیازهاش رو نداره و هرچقدر هم که زیبا باشه ولی ازش دوری میکنن.»
خب، این مزخرف بود.
پرسیدم: «خب… اوم، سابین همسر زاهنین، اگه اوم… این اتفاق براش بیفته، چون اهل کورواک نیست، به سرزمین مادریش برگردونده میشه؟»
چشمهایش برق زدند و به خشکی گفت: «قطعاً نه.»
هوم.
«چرا؟»
لهن به همان خشکی گفت: «اون تصاحب شده، اهل کورواکه.»
هوم.
وقتش بود بحث را عوض کنم چون این یکی اعصاب من را به هم میریخت و الان اصلاً حوصله عصبانی شدن نداشتم.
«تو، اوه… اوم… پیش از اینکه برای آموزش بری تحت مراقبت پدر و مادرت بزرگ شدی؟»
این اولین سؤال شخصیای بود که تا حالا از او پرسیده بودم.
و او هیچ تردیدی برای جواب دادن به خرج نداد. «بله مادهببر من. پدرم دکس بود و مادرم هم یه زن زیبای کورواکی بود. با اینکه مادرم فقط تونسته بود یه پسر بهش بده ولی توی چادر پدرم همیشه محبت جریان داشت. یه زایمان سخت باعث شده بود مادرم دیگه نتونه بیشتر برای پدرم بچه بیاره. پدرم با مادرم شاد بود و به خاطر جنگجویی که بهش بخشیده بود، راضی بود.» هنگامی که صدایش آرام شد و خش برداشت، دستش در بین موهایم مشت شد. «و من مرگ پدرم رو به دست کسی که اون رو به مبارزه طلبیده بود، تماشا کردم. من اون موقع جنگجو بودم و برای تماشا رفته بودم. مادرم هم به عنوان داکشانا و طبق وظیفهای که داشت، شرکت کرده بود. پایان پدرم خیلی براش سخت بود، برای من هم همینطور و اون عمیقاً به پدرم علاقه داشت. به عنوان ملکه مخلوع زندگی خیلی خوبی در انتظارش بود، مردم کورواک و خود من احتیاجاتش رو برآورده میکردن ولی اون تصمیم گرفت بدون پدرم زندگی نکنه. فردای روزی که پدرم رو روی تل هیزم سوزوندیم، به زندگی خودش پایان داد.»
وای خدای من، وحشتناک بود.
وقتی دستم را بلند کردم و چانهاش را گرفتم حس کردم دلم برایش رفت. زمزمه کردم: «لهن.»
در چشمهایم خیره شد. «پشیمونم که زنده نبود تا ببینه پسرش دکسی رو شکست داد که شوهرش رو شکست داده بود. اون مردی بود که احترام گذاشتن بهش سخت بود، نه فقط به خاطر اینکه سر پدرم رو زده بود، نه. گرفتن انتقام پدرم از هر جهتی یه پیروزی بود.»
زیر لب گفتم: «عسلم.» و دستش روی کنار گردنم سُر خورد، حینی که انگشت شستش شروع به نوازش آروارهام کرد، نگاهش گرمتر شدند.
توی چشمهایم زل زد و نجوا کرد: «اگر اون سالها اینجا توی تختم بودی سرسی. مثل حالا روح زرینت رو با من سهیم میشدی که مرهم روحم بشی.» نفسم را به خاطر حرفهای ملایمی که میزد حبس کردم و این باعث شد نیشش را برایم باز کند. «و همینطور اینجا بودی تا وقتی انتقامم رو میگرفتم، با من پیروزیم رو جشن بگیریم.»
خدایا، عجب مردی بود.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و من هم در جواب لبخند دنداننمایی به او زدم.
«فکر میکنم خیلی…» مکثی کردم و به دنبال کلمه مناسبش در زبان کورواکی گشتم و آرزو کردم پیدایش کنم. «نیروبخش میشد.»
انگشت شستش از نوازش کردن چانهام دست کشید و انگشتانش بین موهایم فرو رفتند، به سرم فشار آورد و لبهایم روی لبهایش نشستند.
سپس به انگیسی نجوا کرد: «اوه بله.»
کلمه درستش را پیدا کردم یا نه را نمیدانستم ولی انگار کلمه خوبی بود.
روی دهانش لبخند زدم.
نگاهش پر هوس شد و روی دهان غرید.
سپس سرش را بالا آورد، انگشتانش بیشتر سرم را فشار دادند و دوباره لبهایم را تصاحب کرد. دهانم باز شد و او فرصت را از دست نداد. از پس گلویم صدایی در آوردم و او من را چرخاند و پشتم را روی تخت گذاشت.
سپس به من نشان داد که بعد از پیروز شدن به آن دکس چقدر پر انرژی بود. سالها از آن ماجرا میگذشت ولی مشخص بود که تب و تاب و افتخارش هنوز نخوابیده بود و حتی با اینکه قبلش هم حسابی دلی از عزا در آورده بودیم ولی باز هم شروع کردیم … و این… شگفتانگیز بود.
بنابراین صدای نالههای بلندم را رهگذران و چادرهایی که نزدیک ما ساکن بودند شنیدند و جاسوسها برای شنیدن غرش نهایی رهایی او فالگوش ایستادند.
و وقتی روی من افتاد، حقیقتاً روی من افتاد، چنان با خستگی به خواب رفتم که دیگر به جادو داشتن فکر نکردم. به فرمان بارش دادن به آسمانها و ظاهر کردن رنگینکنان در آسمان فکر نکردم. به زاهنین و همسرش که امیدوار بودم زودتر همه مشکلات توی چادرشان حل شود، فکر نکردم.
نه به هیچ کدام از اینها فکر نکردم.
در آن چند ثانیهای که بدن گرم، محکم و بزرگ شوهرم در کنارم و نصفه و نیمه روی من دراز کشید و بازویش به دورم پیچیده و پاهایش در پاهایم قفل شد، به هیچ چیزی فکر نکردم.
پایان فصل