وحشتناک چندش بود، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و خودم را منقبض کردم.
خوشبختانه فکر نمیکردم کسی متوجه شده باشد، نه حتی لهن. به جسد بی سر، بیپا و خیلی خیلی خیلی مرده دورتک چشم دوخته بود و جمعیت هم دیوانه شده بود.
انگار تازه داشتم راه و رسم آنها را میفهمیدم. کورواکها برای کامل کردن مراسمها و جشنهایشان هرگز تعلل نمیکردند. مردهایی به جلو دویدند. یکی دو پای قطع شده را برداشت و دومی هم یکی از بازوهای جسد دورتک را گرفت و آنها را به سمت تل هیزم کشیدند و بردند. مرد دیگری هم همراه لاهکان اسب لهن جلو آمد و لهن به سمت سر بریده رفت و آن را از موهایش گرفت.
هنگامی که پیاده به سمت اسبش میرفت، شمشیر خونآلود دورتک را روی سکوی سنگی انداخت، شمشیر تلق و تلوق صدا داد و نگاهش در بالای سرم به بین یا زاهنین دوخته شد.
غرید: «آناهیو سی.» زوبش کنین. سپس نگاهش روی من آمد و به زبان انگلیسی گفت: «به اندازه کافی تحمل کردی، با من سواری نمیکنی. با مردمت بنوش و خوش بگذرون. من برمیگردم و با هم جشن میگیریم.»
سر تکان دادم.
چانهاش را برایم تکان داد، سر دورتک را از موهایش به لاهکان بست (منظرهای که دیدنش باعث شد نگاهم را از آن صحنه منحرف کنم. جداً که خیلی چندش بود.) سپس بدون معطلی روی زینش پرید. لاهکان دوری زد و لهن به مرکبش مهمیز زد. لاهکان به سرعت چهار نعل رو به جلو به راه افتاد. جمعیت حالا وارد محوطه خلوت شده بودند، آنجا دیگر خلوت نبود ولی آنقدر در چنین مبارزاتی شرکت کرده بودند که سریع از سر راه لهن کنار بروند. ولی این کار را با فریاد کشیدن، کف زدن و بلند کردن مشتها به هوا و بعد کوبیدنش به سینههایشان انجام دادند و عموماً مهارنشدنی و بیش از حد پر قیل و قال بودند. موجی از مردها، زنها و حتی بچهها پشت سر لهن که به روی لاهکان نشسته بود، به راه افتادند، احتمالاً امیدوار بودند که وقتی لهن موهایش را قطع میکرد، بتوانند سرش را صاحب شوند.
لهن از دیدم خارج شد. بشکههای آبجو سرپا شدند، پارچهای نوشیدنی و لیوانهای پوشیده از چرم بیرون کشیده شدند و در بین جمعیت دست به دست شدند.
وقت جشن گرفتن بود.
بین و زاهنین از پشت سر آمدند تا در کنارم بایستند.
زنی جلو آمد و لیوانی که با چرم و سمغ پوشیده شده بود را به دستم داد که از بویش فهمیدم زاکاه بود.
اگر انتخابی داشتم، شراب را ترجیح میدادم. شرابهای کورواک محشر بود.
ولی زاکاه تعارف شده بود، پس باید زاکاه میخوردم.
به بین نگاه کردم، هنگامی که نگاهش به من افتاد، لیوانم را برایش بلند کردم و بعد سرم را به سمت زاهنین برگرداندم که همان موقع هم داشت به من نگاه میکرد.
جیغ کشیدم: «سوه دکس!» پادشاه! و بعد یک ضربه همهاش را بالا انداختم.
پیش از اینکه سرم را پایین بیاورم، صدای خندیدن هر دو جنگجو را شنیدم.
بله، حتی صدای خندیدن زاهنین.
***
رنگی شده بودم، حتی خون یک مرد دیگر را هم رویم داشتم و همینطور جنگجویی داشتم که نبرد بر سر سلطنتش را پیروز شده بود و زندگی مردی را گرفته بود که برای راه رفتن به روی زمین مناسب نبود و حالا حسابی حس و حال جشن گرفتن داشت.
به هر شکل ممکنی تا به حال با من جشن گرفته بود ولی اجازه نمیداد به اوج لذتم برسم، تا به حال هیچ وقت این قدر تحریک نشده بودم و وقتی به اوج لذتم میرسیدم قرار بود وجودم را از هم بپاشاند.
در بین ضربههایی که به من میزد، غرید: «آتو لوه ناهنا دکس، کاه داکشانا، اووُ زان زاکساهم.» به پادشاهت تعظیم کن ملکه من، وجودت رو بهش بده.
فرمانی که داده بود را اطاعت کردم. سینهام را روی تخت گذاشتم و گونهام را به رختخواب فشردم.
دست بزرگش روی دندههایم نشست و حتی با وجود تکانهای تندی که میخوردم من را محکم به سمت خودش کشید.
غرید: «سی لاپای تی، کا راهنا داکشانا. اووَ کای ناهنا راهنا زاکساه.» همینه ملکه زرین من وجود زرینت رو به من بده.
همانطور که به رهایی نزدیکتر میشدم، نفسنفسزنان گفتم: «بله پادشاه من. کاه راهنا زاکساه لاپی ناهنا.» وجود زرین من مال شماست.
غرید: «کاهنا.» مال منه.
نفسنفس زدم: «ناهنا.» مال توئه.
محکمتر ضربهزد و غرید: «جاک کاهنا.» همهش مال منه و من به آخر خط رسیدم. سرم را عقب انداختم. سرم را عقب انداختم و به خزهای زیرم چنگ انداختم و باسنم را به او کوبیدم. رهایی وجودم را در بر گرفت و باعث شد از خود بیخود شوم و جیغ بکشم، شوخی نمیکنم، با یک ارگاسم مختصر از خود بیخود شده بودم و موجش کل وجودم را در بر گرفته بود. ولی هنوز هم آنقدر مست شوهرم نبودم که فریاد رهاییاش نشنوم.
نفسهایش به روی گوشم هنوز سنگین و صدایش بم و خشدار بود.
سینههایم را فشرد و غرید: «کاهنا.»
موافقت کردم: «ناهنا.» سرم را برگرداندم و پیشانیام را روی گردنش فشردم.
یکی از بازوهایش را به دور پایین سینههایم پیچید تا من را نگه دارد و دست دیگرش بدنهای متصل به هممان را گرفت.
دوباره غرید: «کاهنا.» زمزمه کردم. «ناهنا.»
سپس دستش روی بدنم به سمت بالا و تا روی گلویم کشیده شد و انگشت شصتش به زور راهش را در بین لبهایم باز کرد. با میل آن را پذیرفتم و بلافاصله آن را به داخل مکیدم. این بار رانهای او از جا پرید و من صدای غرشی را شنیدم که از اعماق گلویش خارج شد.
دوباره غرید: «کاهنا.» زبانم به دور انگشتش چرخید، انگشتش را بیرون و آن را روی لب پایینیام کشید و من زمزمه کردم: «ناهنا.»
«اووُ ناهنا لیسا لوه کای.» دهانت رو به من بده.
سرم را به عقب خم کردم و او دهانم را تا وقتی که در گلویش ناله کردم تصرف کرد.
دهانش را از روی دهانم برداشت. چشمهایم را باز کردم و او نگاهش را به چشمانم دوخت و دستش را روی شکمم گذاشت و به انگلیسی گفت:
«امشب من تخمم رو توی رحمت کاشتم سرسی من. امشب ما یه جنگجو درست میکنیم. امشب طلای تو و رنگ من با هم ترکیب شدن و ما بزرگترین جنگجویی که این دنیا به خودش میبینه رو با هم درست کردیم.»
خیلیخب، اوم… این من را به حد مرگ میترساند. به سرعت این واقعیت را که بارها با یک مرد با قدرت جنسی بالا رابطه بدون پیشگیری از باداری داشتم را نادیده گرفته بودم. مردی که احتمالا تخمش هم به همان اندازه خودش قدرتمند بود. یک جورهایی با خودم گفته بود: «اگه اتفاق بیفته اون موقع در موردش فکر میکنم.» که حالا آن “اگر”ی که توی این جمله بود، همانطور که روزها از پس هم میگذشتند، بیشتر به “وقتی” تبدیل شده بود.) به بیان دیگر، داشتم این را نادیده میگرفتم و احمقانه امیدوار بود که این اتفاق نخواهد افتاد.
ولی حقیقتش، حتی اگر این اتفاق جانم را تهدید به مرگ میکرد هم نمیتوانستم حس و حالی که در آن بودم را خراب کنم.
زمزمه کردم: «امکان نداره لهن.» دستم را بلند کردم و دور گردنش پیچیدم. «بزرگترین جنگجوی دنیایی که قراره ببینیم، همین الان هم روی زمین داره راه میره و تصاحبم کرده.»
پیش از اینکه غرشی کند و دوباره لبهایم را به دهان بگیرد و آنقدر ببوسد که در دهانش ناله کنم، شعله کشیدن و ظاهر شدن روح طلاییاش را در چشمانش تماشا کردم.
دستهایم را دور شانههایش پیچیدم. سپس حینی که رویم خیمه زده بود و وزن سنگینش را با یک دست روی تخت نگه داشته بود، دست دیگرش سانتیمتر به سانتیمتر بدنم را لمس کرد.
تمام مدتی که این کار را میکرد، نگاه چشمهای تیره، زیبا و رنگآمیزی شدهاش در نگاهم قفل شده بود.
سرانجام دستهایم فشاری به او دادند و زمزمه کردم: «رنگت رو دوست دارم عسلم ولی از اینکه خون دورتک روم باشه خوشم نمیآد. میشه حمام کنیم؟»
سرش را پایین آورد و با دهانش دهانم را لمس کرد، دستش بالا آمد و روی یک سمت گردنم نشست.
سپس با ملایمت حرف زد و من میفهمیدم معنای حرفش چه بود ولی او زحمت انگلیسی حرف زدن به خودش نداد و به زبان کورواکی گفت: «درک میکنم این رسم دنیای تو نیست سرسی ولی اون امشب توی تخت من شریکه.»
وای نه، از حرفی که زده بود خوشم نیامد، ابداً.
لهن به حرف زدن ادامه داد: «بدنش روی تل هیزم سوخته شده، سرش به یه ملعبه و یا غنیمت تبدیل شده، مردم کورواک برای مرگش جشن گرفتن و هلهله کردن و سرود خوندن، نوشیدن و رقصیدن. و حقارت رو شناخت، کتک خورد، خلع سلاح شد و دیگه توانی برای دفاع کردن از خودش نداشت، با شمشیر خودش سرش بریده شد. ولی هنوز کارم باهاش تموم نشده. وقتی تو رو به هر شکل و روشی به دست میارم و کاری میکنم که به التماس بیفتی، نفسنفس بزنی و جیغ بکشی، خونش با ما توی تختمون شریک میشه. وقتی زیر من خوابیدی و خیس از منی من هستی اون با ما توی تختمون شریک میشه. فردا اون رو از روی تو میشورم، فردا، اگه بخشی از اون هنوز توی این قلمرو مونده باشه، زیبایی چیزی که ما با هم توی چادرمون داریم رو میفهمه، چون اون جرأت کرده که ملکه من رو بیحرمت کنه، این راه من برای اینه که همون کار رو باهاش بکنم.»
خیلیخب، میتوانستم درک کنم که همه اینها از کجا آب میخورد، میدانستم که مرد من بعد از حرفهای دورتک به شدت عصبانی بود. و حالا دیگر همه چیز گذشته و رفته بود و من نمیتوانستم با خون یک مرد روی بدنم بخوابم.
و خواستم این را به لهن بگویم: «لهن-»
سرش را تکان داد و انگشت شستش را روی لبهایم گذاشت. «نه سرسی. این اتفاق میافته. پادشاهت این دستور رو میده.»
هنگامی که انگشتش را از روی لبهایم برداشت نجوا کردم: «ولی عزیزم خیلی چندشه.»
پلک زد: «چندش؟»
سر تکان دادم. «چندش. چسبناک. نفرتانگیز. تهوعآور. کثیف. چندش.»
نیشش را برایم باز کرد و به من یادآوری کرد: «وقتی خون اون و رنگ من رو روی خودت داشتی و وجود طلاییت رو به من میدادی که فکر نمیکرد… چندش… باشه.»
«ولی-»
«یا وقتی التماس میکردی محکمتر به کارم ادامه بدم.»
«ولی لهـ -»
«یا وقتی با دهانت محکم من رو-»
دستم را از دور شانهاش برداشتم و روی دهانش گذاشتم. «باشه، باشه، فهمیدم. حق داری و این برای تو یه معنایی داره پس باشه…» دستم را از روی دهانش برداشتم و آه کشیدم و تسلیم شدم. «با اون خون کثیف به روی بدنم میخوابم.»
پیش از اینکه صورتش روی گردنم ناپدید شود، لبخند دنداننمایش را دیدم. نجوا کرد: «شاهشا کاه راهنا داکشانا.»
زیر لب گفتم: «ناهراکا.» دستم را روی گردنش، روی پشتش و بعد بین تیغه شانههایش کشیدم و فکر کردم: خدایا، چه کارها که برای پادشاهم نمیکنم.
زیر گوشم گفت: «کاه تینکاه توناکاسا امروز خیلی شجاع بود.» سرش را بلند کرد و انگشت شستش آرام روی گونههایم کشیده شد. «میدونم که تماشا کردنش تلاش زیادی میطلبید سرسی. خیلی بهت افتخار میکنم.»
وقتی دوباره آن روی شیرینش بالا آمد، حس کردم حس دلخوریام ناپدید شد.
زمزمه کردم: «ممنونم عسلم.»
نگاهش روی صورتم به گردش در آمد و در جواب زمزمه کرد: «نمیتونستم خواب زنی بهتر از تو رو ببینم.»
اوه… خدای… من.
الان واقعاً این رو گفت؟
در نگاه گرمش زل زدم.
واقعاً گفته بود.
و این خیلی شیرین بود، خیلی غیر منتظره بود ولی خیلی هم خوشایند بود. نفسم بند رفت و تنها کاری که از دستم برمیآمد چشم دوختن به او بود.
هنوز حرفش تمام نشده بود. «یه همسر بهتر، یه ملکه بهتر. حتی توی خوابم هم نمیتونستم از تو بهتر رو خلق کنم.»
زمزمه کردم: «تمومش کن.» چون نمیتوانستم بیشتر از این بشنوم. نمیتوانستم بیشتر از این بشنوم چون این شادی که در وجودم میجوشید، داشت من را تهدید به غرق شدن میکرد.
گوشه لبهایش کمی بالا رفتند ولی نگاهش حتی گرمتر هم شد. «خیلیخب، کاه لنساهنا. تمومش میکنم.»
نفس عمیقی از بینیام کشیدم تا اشکی که داشت چشمهایم را میسوزاند، کنترل کنم و بعد سر بلند کردم و صورتم را روی گردنش پنهان کردم و با دستها و پاهایم او را محکم نگه داشتم.
لهن توی گوشم زمزمه کرد: «ملکه من، خوابالو نشو. هنوز کارم باهات تموم نشده.»
خیلیخب، شاید نباید این حرفها را به او یاد میدادم. البته وقتی داشتم برایش توضیح میدادمشان با صدای بلند خندید، من را بلند کرده و به تختمان برده و معنایش را عملی انجام داده بود.
ولی این حرفها را جذاب ادا میکرد. خیلی جذاب.
سرم را پایین و روی تخت گذاشتم و با ناباوری به او نگاه کردم.
«تموم نشده؟»
«نه. حتی به تموم نزدیک هم نشده.»
ابروهایم بالا پریدند: «نزدیک نشده؟»
«نه.»
زمزمه کردم: «وای، شاید تو یه خدایی.»
از خنده منفجر شد و مدتی طولانی خندید، بدن غولپیکرش با خندهاش تکان میخورد و بدن من را هم با به شکلی با خودش تکان میداد که دوست نداشتم، بلکه عاشقش بودم.
سپس خندهاش قطع شد، سرش را پایین آورد و پیشانیاش را روی پیشانیام گذاشت و زمزمه کرد: «کای لاپای اِل پانساهناک کاه پانساهنالا.» من یه خدا هستم الهه من. «و این رو بهت ثابت میکنم.»
سپس دهانش دهانم را در برگرفت و این را به من ثابت کرد.
پسر، او همیشه این را به من ثابت میکرد.
فکر میکردم مرد من توی میدان نبرد خیلی خفن بود واقعاً هم بود و من از این بابت حیرتزده شده بودم.
ولی بیشتر به خاطر کاری که توی چادرمان میتوانست بکند حیرت کرده بودم.
خیلی خیلی بیشتر.
پایان فصل
فصل بیست و چهار
تصمیم
یک ماه بعد…
دییندرا همانطور که با علاقه زیاد دستبند طلای سنگینی که سنگهای لعل و آمیتیست زیبایی رویش کار شده بود را از نظر میگذراند زیر لب گفت: «سرسی، وای سرسی من نمیتونم.» ولی احتمالاً به خاطر وزن زیاد طلا و سنگهای قیمتی دستبندی که به دستش بسته بودم و از پس خریدش برنمیآمد داشت این حرف را میزد.
زمزمه کردم: «میتونی دوست من، و باید قبول کنی.» نگاهش را از دستبند جدیدش که داشت بررسیاش میکرد بلند شد و من خیسی اشکی که در چشمانش جوشیده بود را دیدم و همانطور که هنوز زمزمه میکردم، حرفم را پایان دادم: «همونطور که بهم قول دادی، کنارم ایستادی و من این رو میدونم دوست شیرینم. میدونم که» مچ دستش را برای تأکید بیشتری تکان دادم. «گاهی اوقات کار راحتی نبود. ولی میخوام بدونی که به خاطر زمانهایی که در کنار من میمونی پاداشهای سنگینی بهت داده میشه که لیاقتش رو داری. چون تو مهربون، صبور و با معرفتی. میخوام این هدیه رو از طرف من و لهن داشته باشی و این رو به عنوان سپاسگزاری ما برای تمام چیزهایی که بهمون دادی قبول کنی.»
قطره اشکی که روی گونهاش چکید را تماشا کردم که وقتی دستم را بلند کردم تا روی گونهاش بگذارم دستش بالا نرفت تا آن را پاک کند.
جواب داد: «تو باعث شدی هر دقیقهش حتی لحظههای سختش برای من باعث افتخار باشه ملکه زرین حقیقی من.» حس کردم اشک چشمهای خودم را هم پر کرد و به او لبخند زدم.
سپس پیش از اینکه با حالتی که اصلا مناسب ملکهها نبود زیر گریه بزنم، برای تلطیف فضا به شوخی گفتم: «حتی حالا هم خیلی با معرفتی. میدونم که میتونم خیلی روی مخ باشم.»
لحظهای به من خیره ماند، مطمئناً نمیدانست «روی مخ» دقیقاً چه معنایی داشت ولی با این حال آن را درک کرده بود. بعد زد زیر خنده و دستش را از دستم بیرون کشید و من را بین بازوانش کشید محکم در آغوش گرفت.
با همان شدت او را در آغوش گرفتم.
وقتی از هم جدا شدیم، دستش را گرفتم و برای آخرین بار فشار دادم و به چشمهای درخشانش لبخند زدم. سپس دستش را رها کردم و به تیترو لبخند زدم.
به زبان کورواکی گفتم: «به این مرد چندتا سکه بده.» تیترو که با تعجب به من و دییندرا نگاه میکرد، سر تکان داد و به سمت تاجر برگشت، کیسه چرمی بندداری که حمل میکرد و پر از سکههای لهن بود را باز کرد.
آرنج دییندرا را گرفتم و او را از جلوی غرفه کنار کشیدم، سرم را به عقب برگرداندم و به بقیه همراهانم لبخند زدم.
شب گذشته یک کاروان تجاری خیلی بزرگ نزدیک شده بود و در طول شب در دامنه دکسشی بازارچه به پا کرده بودند. امروز صبح اهالی دکسشی چنان در آن گشت و گذار میکردند که انگار یک روز بعد از کریسمس در فروشگاههای تخفیفی بود.
بنابراین البته که من هم دخترهایم را جمع کردم که شامل دییندرا، ناریندا، شینا، ناهکا، اوآسی، کلودین، سابین، آناستیسی و دوتا از بهترین دوستهای ناهکا به اسم چار و ونتوس که در گروهمان پذیرفته شده بودند و با هم… به خرید رفتیم.
بیم به عنوان یکی از محافظین ملکه به دنبالم میآمد، سلاح داشت و با صدای بلند دستوراتی میداد، من و دخترها جلوی هر غرفهای میایستادیم و حسابی خوش میگذراندیم.
محشر بود، اوقات خوشی را میگذراندم، جو بازارچه پر از هیجان بود من شاد بودم. شاد بودم چون همراه دوستانم بودند. شاد بودم چون داشتم خرید میکردم یعنی همان کاری که عاشقش انجام دادنش بودم. و شاد بودم چون آنها خوشحال بودند، هرهر میخندیدند، حرف میزدند و خرید میکردند.
ولی بیشتر به این خاطر خوشحال بودم چون لهن فردا به خانه برمیگشت.
***
نیازی به گفتن نبود که من تصمیمم را گرفته بودم.
با جادو یا بدون آن. قدرتی در خودم داشتم یا نداشتم. ملتی وحشی بودند یا نه.
من اینجا میماندم.
به خاطر اینکه من اینجا ملکه بودم.
به خاطر این بود که من اینجا لباسهای محشری داشتم.
به خاطر این بود که من اینجا جادوی زیبایی در خودم داشتم.
به خاطر این بود که من اینجا دوستهای خوبی داشتم که از امتحانهای سخت دوستی که حتی نمیتوانستم تصورشان کنم قوی و سربلند بیرون آمده بودند.
و به خاطر این بود که من اینجا عاشق بودم.
شاید نه عاشق مرد رویاهایم ولی عاشق مردی بودم که از همه مردانی که تا به حال با آنها آشنا شده بودم، سرتر بود. وحشی بود، شکی در این وجود نداشت. ولی برای من به شکل غیرقابل باوری شیرین و مهربان بود.
و او فکر میکرد که من زنی بودم که حتی خوابش را هم نمیدید.
و این برای من کافی بود.
***
کاملاً مطمئنم که مدت زیادی کشش دیوانهوار دنیای کورواک را انکار میکردم.
و این را هم انکار میکردم. رابطه عجیب به اندازه فولاد قدرتمندی که بین من و لهن طی هفتههایی که با هم بودیم شکل گرفته بود و لحظات عاشقانه و لحظاتی که قلب را میشکست من به اینجا پیوند میداد.
ولی بعد از اینکه دورتک را شکست داد و با من جشن گرفت فهمیدم.
فهمیدم که عاشقش بودم.
اتفاقی که روز بعد افتاد فقط این را به شکل انکارناپذیری اثبات کرد.
***
من را با محبت بیدار کرد و در گوشم زمزمه کرد: «سرسی، بیدار شو.»
وقتی چشمهایم آرام آرام باز شدند و سرم به سمت او برگشت، حسی در صورتش دیدم که قبلاً فقط یک بار دیده بودم- همان نگاهی که وقتی برای ماهیا آواز خوانده بودم، روی صورتش نشسته بود.
خدایا، آن نگاهش زیبا بود.
جواب دادم: «چیه؟»
با صدای آرامی جواب داد: «میبینی.» سپس خم شد، صدای شلپ و شلوپ آب را شنیدم و بعد او را دیدم که با یک دستمال خیس پیش من برگشت. «بعداً یه حمام درست و حسابی میکنیم. ولی حالا باید ببینی که دورتک این رو با ما شریک نشده بود.»
سپس با ملایمت خون را از روی پوستم شست و دیدم که او قبلاً خودش را تمیز کرده بود.
روی آرنجهایم بلند شدم و شروع کردم به حرف زدن: «لهن-»
نگاهش را از سینهام برداشت و به چشمانم دوخت. «ساکت عشق زرین من.»
تن عجیب صدا و حالت زیبایی که روی صورتش داشت وقتی من را ساکت میکرد از بین نرفت. همه رنگها را نشست ولی مطمئن شد تمام خونها تمیز شده باشند. سپس دستمال را توی سطل آب کتاب تخت انداخت، من را بلند کرد و روی پاهایم گذاشت. رفت و ربدوشامبرم را که روی تکیهگاه یک صندلی تا شده و آویزان بود را بردارد و بیاورد. خودش لنگش را پوشیده بود. ربدوشامبر را برایم بالا نگه داشت تا بپوشمش، دستهایم را توی آستینهایم بردم و بندش را دور کمرم بستم.
سپس دستم را گرفت و من را به سمت لبههای چادر برد.
دیدم که سپیده دم بود و بیشتر اهالی دکسشی هنوز خواب بودند.
حینی که دستم را نگهداشته بود من را راهنمایی کرد و به پشت چادر و جایی که نهر خروشان میگذشت برد.
ولی من پیش از آن که به آنجا برسم دیدمش و نمیتوانستم چیزی که داشتم میدیدم را باور کنم.
تمام ساحل رودخانه پر از گلهایی بود که برای تشییع ماهیا برده بودم. این گلها قبلاً هم آنجا بودند ولی حتی ذرهای به اندازه حالا نزدیک نبود و بیشترش هم توسط اهالی کورواک برای اینکه به ماهیا هدیهاش بدهند، بریده شده بودند. حالا آنهایی که بریده شده بودند، شکوفه زده و جایگزین شده بودند، آن هم در طول شب و تعدادشان سه برابر شده بود.
و فقط هم به رنگ شکوفههای نارنجی که به ماهیا داده بودم نبودند بلکه سفید، زرد و سرخابی بودند و تا جایی که چشم میدید در کنار رودخانه روییده بودند. درختهای بید در کنار نهر سر خم کرده بودند و شاخههای زیبایشان را توی آب انداخته بودند.
به شکل مبهوتکنندهای زیبا بود.
لهن من را روی بلندی پشت چادرمان و درست در بالای رودخانه نگه داشت، به سمت خودش کشید و کمرم را به سینه خودش چسباند، یک دستش را روی شکمم گذاشت و دست دیگرش هم روی سینههایم نشست و انگشتانش روی گردنش قرار گرفتند. من را همانطوری نگه داشت که وقتی داشتیم اسبسواری میکردیم نگه داشته بود.
به شکل مبهمی متوجه شدم که افرادی هم آن دور و بر بودند، زیاد نبودند. اینجا و آنجا در اطراف ما و نزدیک نهر و بعضیها هم آن سمت نهر و همه ساکت بودند، ساکت بودند و با حیرت تماشا میکردند.
سپس لهن سرش را خم کرد و دهانش را روی گوشم گذاشت و حینی که کمی شکمم را میفشرد با صدای آرامی شروع به حرف زدن کرد.
«میبینم که دیشب یه جنگجو درست نکردیم. الهه زرین من فکر نمیکنم اگه جنگجو درست کرده بودیم معرکهای از گل راه مینداختیم.» صدایش آرام شد، دستش شکمم را بیشتر فشار داد و بازوهایش به دورم منقبض شدند. «یه دختر درست کردیم.»
با حرفهایش لرزی به پوستم افتاد و بعد وقتی متوجه شدم که از فکر یک دختر ناامید نشده بود لرز دیگری به جانم افتاد… ابداً ناامید نشده بود.
لبهایش را روی پوست گردنم گذاشت، سپس سرش را بلند کرد و چانهاش را روی موهایم گذاشت و وقتی داشتم به چیزی که فکر میکرد من خلقش کرده بودم، نگاه میکردم، من را در آغوشش نگه داشت.
سپس اتفاقی افتاد که به شکلی باورنکردنی باحال بود.
خاطراتم بدون اینکه به آنها فکر کنم ناگهان یادم آمدند و پشت سر هم دیگر ردیف شدند.
لهن که وقتی من گوست را خواسته بودم، دلش نرم شده بود.
لهن که وقتی من را به مسابقات میبرد کول کرده بود.
لهن که اولین بارِ زاکاه خوردنم لبخند دنداننمایی به من زده بود.
لهن که وقتی آفتاب سوخته شده بودم من را در آغوش گرفته بود.
لهن که برای من دارو آماده کرده بود و آن را روی لبهایم گذاشته بود تا آن را بنوشم.
لهن که وقتی مریض بودم در طول روز آمده و به من سر زده بود.
لهن که به من زفیر را داده بود.
لهن که من را روی اسبش نگه داشته بود، از من در مورد مادر و پدرم پرسیده بود. به من گفته زیبا بودم. توضیح داده بود که تصاحب من با اینکه برای خودم چیزی زننده و شنیع بود ولی برای او نعمت بزرگی بود و برایش چقدر ارزش داشت.
لهن که بعد از به مبارزه طلبیده شدنش توسط دورتک در چشمهایم خیره مانده بود و بدون سوال میپرسید که حالم خوب بود یا نه.
لهن که بعد از مرگ ماهیا از من مراقبت کرده بود.
لهن که بزرگترین هدیهای که تا به حال دریافت کرده بودم را به من داده بود. روحش، آن هم بیشتر از یک بار.
لهن که به من گفته بود چقدر خوشحال بود که قلبم من را به سمت او برگردانده بود.
و لهن که دیشب به من گفته بود که حتی خواب داشتن زنی مثل من را هم نمیتوانست ببیند.
و هر که خاطره در ذهنم میدرخشید، شکوفه دیگری جایی در ساحل رودخانه از هیچ شکل میگرفت و گل میکرد و رنگ زیبایش میدرخشید. در سکوت و مبهوت تماشا کردم.
آن خاطراتی که لهن روحش را به من نشان داده بود و آخرین خاطره که به من میگفت من بهتر از آن بودم که حتی خوابش را میتوانست ببیند، هر دو باعث شدند گلهای زیادی با رنگهای مبهوتکنندهای در ساحل باز شوند.
گندش بزنند. من واقعاً جادو داشتم!
و پیش پا افتاده هم نبود.
شگفتانگیز و به شدت زیبا بود.
نگاه کسانی که شاهد این اتفاق بودند، به سمت من برگشت و بازوهای لهن حینی که زمزمهکنان حرف میزد، فشاری به من دادند. «همسرم به چیزهای خوشحالکنندهای فکر میکنه.»
بله، حق با او بود.
من… به شدت… به چیزهای خوشحال کننده فکر میکردم.
و این فکرها را میکردم چون عاشق یک پادشاه جنگجوی وحشی بودم و از اعماق روحم میدانستم که او هم عاشقم بود.
دستهایم را روی دستش به روی شکمم گذاشتم و به زیبایی که خلق کرده بودم چشم دوختم.
این هم من را خوشحال میکرد.
و وقتی با این فکرم شکوفه دیگری جان گرفت لبخند زدم.
لهن خندید.
او هم خوشحال بود.
شکوفه دیگری گل کرد.
خیلی باحال بود!
میوی خستهای شنیدم: «لولاه» سرم را چرخاندم و از ورای بدن خودم و لهن به عقب نگاه کردم تا گال را ببینم که از چادری که با دخترها شریک بود خارج شد، گوست به سمت ما دوید، هنوز هم چشمهای خوابآلود آبی رنگش پلک میزدند و متوجه شدم توله کوچکم با گذشت چند هفته دیگر شباهت چندانی به یک توله نداشت و داشت بزرگ و تبدیل به یک ماده ببر میشد.
صدایش زدم: «پویاه کاه تینکاه لنساهنا.» به سمت ما آمد، سرش را به پاهای من و لهن کوبید، خودش را بین پاهایمان جا داد و همانجا نشست.
بازوهای لهن فشار دیگری به من دادند و فهمیدم که شکوفه دیگری باز شد ولی چون داشتم به گوست نگاه میکردم آن را ندیده بودم.
انگشتان یکی از دستهایم را جمع کردم و دست او را که روی شکمم بود گرفتم.
زمزمه کردم: «عاشقت هستم لهن من.» صدای تیز نفس گرفتنش را شنیدم.
سپس صورتش را در گردنم فرو برد و زمزمهکنان جواب داد: «لوت کای هاساهنالای نا، سرسی من.» و من هم عاشق تو هستم سرسی من.
با این حرفهایش ساحل نهر ناگهان دچار انفجاری از گلهای رنگارنگ شد دیگر رودخانه به خاطر گلها قابل دیدن نبود.
این همان وقتی بود که فهمیدم، من عاشق پدرم بودم، عاشق دوستانم بودم و زندگی خوبی در سیاتل داشتم ولی اینجا خوشحال بودم.
در هیچ کجا به اندازه زمانی که در اینجا بودم، خوشحال نبودم.
و هرگز نمیخواستم بازگردم.
***
زندگی در دو هفته بعدش کاملاً عادی بود. همراه بین و زاهنین در بین مردمم قدم میزدم. با دخترها وقت میگذراندم. زبان کورواکیام آنقدر پیشرفت کرد که دیگر به درس نیاز نداشتم. صبحهایم را با شوهرم توی تخت میگذاراندم سپس حمامش میکردم، عصر با او پشت میز شام میخوردیم و بعد دوباره به تخت برمیگشتیم.
و من راضی نبودم بلکه به شکل با شکوهی شاد بودم.
لحظات تاریکم درحالیکه سعی میکردم جادویم را کامل کشف کنم سپری میشدند. شاید میتوانستم راهی پیدا کنم که به خانه برگردم و همه چیز را برای پدرم توضیح بدم، با او، پسرهایش و با دوستهایم خداحافظی کنم. شاید حتی میتوانستم هرچند وقت یک بار سفرهای کوتاهی بروم و برگردم ولی تصمیم گرفتم که این کار هم باید وقت خودش را داشته باشد. و وقتی که زمانش میرسید خودم متوجه میشدم. بعداً در موردش با لهن و دییندرا صحبت میکردم و برایش برنامهریزی میکردم. ولی نگرانیام این بود که اگر به خانهام در سیاتل بروم نتوانم دوباره پیش لهن برگردم.
و حالا، خوشحال بودم که این خواب دیوانهواری که میدیدم، تبدیل به یک واقعیت زیبا شده بود.
***
بعد از دو هفته وقتی لهن و من داشتیم سر شام با هم صحبت میکردیم، به من گفت دکسشی روز بعد دوباره جمع میشود و کوچ میکنیم.
و این کار را هم کردیم، آن هم هشت روز تمام، تا اینکه روی صخرهای سنگی و پر خاک و خلی بدون پوشش گیاهی زیادی دوباره دکسشی را برپا کردیم. جای عجیبی بود و جذابیتهای زیادی نداشت، مخصوصاً در مقایسه با کنار رودخانه، ولی من چه میدانستم؟ من که دکس نبودم.
صبح روز بعد از اینکه دکسشی برپا شد، لهن به من گفت روز بعد میرود تا غارتی را رهبری کند و پنج روز دیگر برمیگشت.
و من را با خودش نمیبرد.
نمیخواستم برود چون نمیخواستم از من دور باشد ولی دلایل بیشتری هم داشتم.
این به من هشدار میداد.
دییندرا به من گفته بود که جنگجوها وقتی برای غارت میرفتند همسرهایشان را نزدیک خودشان نگه میداشتند و اگر لهن داشت برای غارت میرفت، من هم باید نزدیکش میماندم.
و وقتی سفت و محکم به او گفتم که میخواهم با او بروم، اولین دعوای درست و حسابیمان را کردیم. او قاطعانه اجازه نه میداد و من هم قاطعانه اجازه نمیداد که اجازه ندهد. من فریاد زدم و او نعره کشید. این مدتی طولانی ادامه پیدا کرد و شدیدتر شد. او عصبانی بود، در واقع آتشی شده بود، نه فقط به خاطر اینکه من تصمیمش را به عنوان یک دکس زیر سؤال برده بودم، بلکه به خاطر این بود که من میخواستم با او به سفری بروم که فکر میکرد برای من خطرناک بود چون قرار بود وارد کشور همسابه بشویم. با این حال خشمش را کنترل کرد و حتی یک بار هم اجازه نداد دستش به قصد زدن من بلند شود.
این خوب بود.
چیزی که بد بود، آن بود که من بالاخره چیزی که در ذهنم میگذشت را به او گفتم.
به تندی گفتم: «اگه داری برای غارت کردن میری، پس من نمیتونم قبل از این کارت پیشگیریهای لازم رو بکنم!» و او با این حرفم که مشخص بود حسابی گیجش کرده بود، چندین بار پلک زد.
با دندانهای به هم فشرده پرسید: «چی؟»
دست به کمر ایستادم و بدنش را با چشمهایم برانداز کردم. «یادت نره عسلم اون مال منه، همهش. خودت این رو گفتی. من با هیچ کسی شریکش نمیشم. میدونم وقتی جشن میگیری چطوری میشی، پسر خیلی خوب میدونم. و مطمئناً برای گرفتن مالیات و غارت کردن روستاها بدون من که کسی باشم که قبل و بعدش باهاش جشن بگیری هیچ جایی نمیری.»
نمیتوانستم باور کنم که داشتم این مزخرفات را میگفتم ولی خب گفتم.
به من زل زد و نمیدانستم از تعجب به من چشم دوخته بود یا به خاطر چیز دیگری. نمیدانست چه بگوید یا شاید هم داشت عصبانیتش را کنترل میکرد بنابراین چیزی نمیگفت که بعداً از آن پشیمان شود.
با حماقت بیشتری ادامه دادم: «به بیان دیگه لهن من اصلاً طرفدار غارت کردن نیستم. ولی میدونم که این راه و رسم زندگی شماست، ازش خوشم نمیاد ولی در مخالفت با اون حرفی هم نمیزنم. ولی تو دیگه نمیتونی توی غارتگریهایی که میکنی تجاوز کنی. اصلاً راه نداره. نباید با هیچ زن دیگهای به جز من باشی.»
وقتی صورتش مثل سنگ شد و باز هم به اندازه چند تپش قلبی پیش از اینکه سوال کند، ساکت ماند، من هم ساکت شدم. «من توی چادر خودم با همسرم ایستادم و دارم در مورد اینکه چی کار میتونم بکنم و چی کار نمیتونم بکنم حرف میزنم؟»
لحن صدایش خطرناک بود، به همان خطرناکی حالت سرد و سنگی روی چهرهاش و خوشبختانه به اندازه کافی باهوش بودم که حالت چهرهاش را متوجه شوم و بگذارم سکوتم جوابم را بدهد.
ادامه داد: «سرسی یه زن و شوهر در مورد این موضوع صحبت نمیکنن.» مکثی کرد و بعد به حرفش پایان داد: «هیچ وقت.»
در جواب فریاد زدم: «ما هر زن و شوهری نیستیم.»
«موافقم، من چند باری سرت رو بهت بخشیدم. این بار دیگه از این خبرها نیست. این موضوع ربطی به تو نداره ما دیگه هیچ وقت در موردش صحبت نمیکنیم ملکه من. هیچ وقت. حرفم رو متوجه شدی؟»
اوه نه. ابداً نه.
وقتی جواب میدادم صدایم خیلی آرام بود. «برگرد و بوی هر چیزی به جز خاک، عرق و خون بده، و من کوچکترین نشانهای از این ببینم که با زنی رابطه داشتی که من نبودم، دیگه کارمون با هم تموم میشه لهن، شوخی نمیکنم. ترکت میکنم.» چشمانش برق زد و بدنش منقبض شد ولی من حرفم را قطع نکردم. «من رو پیدا میکنی و برمیگردونی، من دوباره ترکت میکنم. اون قدر به رفتن ادامه میدم که بتونم ازت دور بمونم و توی این مدت دیگه هیچ وقت هرگز دوباره روی خوش من رو نمیبینی. بهت گفتم که توی دنیای من خیلی مهم که یه شوهر به همسرش وفادار باشه، باید فهمیده باشی که این خیلی مهمه. به شدت حساس و حیاتیه. میدونم که میتونم بهت اعتماد کنم که از بدنت برای بودن با هیچ کس دیگهای به جز من استفاده نمیکنی. وقتی گفتم مال منه منظورم شریک شدن روحت با منه و این ارزشمندترین هدیهایه که بهم دادی. برام ارزشمنده. میپرستمش و حتی فکر اینکه تو با تجاوز کردن به یه زن دیگه اون رو لکهدار کنی، قلبم رو تکهتکه میکنه.
وقتی حرفم تمام شد داشتم نفسنفس میزدم و لهن در چشمهایم خیره ماند ولی سکوتش را حفظ کرد، بدنش هنوز هم آن انرژی خشن، عصبانی و یکدندگیاش را از خود متساعد میکرد.
سپس متوجه شدم که اگر میرفت و همراه با غارتگریاش (که خودش به اندازه کافی بد بود.) تجاوز هم میکرد، من دروغ نمیگفتم. این کارش چیزی که با هم داشتیم و من عاشقش بودم را میکشت. این را نمیدانست ولی من همهچیزها و همه احساسی که به هم داشتیم را رها میکردم. آن موقع به شوهرم خیره شدم، میدانستم که او دست بردار نخواهد بود. او همین بود و کاری که میکرد، به رابطهمان پایان میداد.
و این باعث شد چشمهایم پر از اشک شوند و حس کردم لبهایم با ریختن اشک به روی گونههایم لرزیدند ولی در چشمهای عصبانیاش خیره ماندم تا اینکه اشک دیدم را تار کرد.
سپس به سمت دیگری نگاه کردم. «تو قلبم رو پاره پاره میکنی. این کار رو میکنی، این کار رو در حالی انجام میدی که میدونی من رو نابود میکنه.» نفسی کشیدم و اشکها را با پشت دستم پاک کردم و وقتی دیدم واضح شد، شانههایم را صاف نگه داشتم و نگاهم را به او دوختم. «ولی تو دکسی و یه جنگجویی، پس مشخصه آزادی که هر کاری دلت میخواد رو انجام بدی.»
غرید: «ترکم نمیکنی.»
جواب ندادم.
«هرگز ترکم نمیکنی.»
سکوتم را حفظ کردم، در نگاهش خیره ماندم و هر دو به هم چشم دوختیم.
سکوت را با حرفش شکست. «هرگز من رو ترک نمیکنی سرسی، به هیچ شکلی که بتونی، این کار رو نمیکنی.»
نمیدانستم این دقیقاً چه معنایی داشت ولی نه پرسیدم و نه اصلاً فرصتش را پیدا کردم، چون او به حرف زدن ادامه داد.
«برای این کار، من هیچ وقت هرگز به جز تو با زن دیگهای نخواهم بود.»
وقتی حس کردم چشمهایم به خاطر تسلیمش گرد شد، نفس امیدوارانهای کشیدم. ولی او هنوز حرفش تمام نشده بود و وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد، صدایش آرامتر از حد عادی بود و توی چادر پخش شد.
«این یه هشدار رو بهت میدم، دیگه تکرارش نمیکنم و به این اشاره میکنم که من تا حالا حتی یک بار هم ازت نخواستم کسی که هستی رو اصلاح کنی. حتی یک بار هم این کار رو نکردم. تو از مردم من نیستی و رفتارت طوریه که برای من عجیبه، با این حال به نظر نمیرسه که درک کنی این حقیقت داره. ولی هیچ وقت ازت نخواستم خودت رو تغییر بدی.»
خودم را منقبض کردم، چون این حقیقت داشت. انتظار داشت راه و رسم زندگیاش را بپذیرم ولی هرگز از من نخواسته بود خودم را تغییر بدهم.
ادامه داد: «این آخرین امتیازیه که بهت میدم. من همینی هستم که هستم. کورواکی هستم، جنگجو هستم، دکس هستم و تو باید من رو همینطوری که هستم قبول کنی. ممکنه خودم رو بهت تحمیل کرده باشم ولی به زور مجبورت نکردم که عشقت رو بهم بدی. تو با وجود اینکه میدونستی من کی هستم عاشقم شدی. وقتی داریم زندگیمون رو میکنیم نمیتونی تصمیم بگیری که از بخشی از اون خوشت میاد یا نه یا تصمیم بگیری که عشقت رو پس بگیری، سرسی. من اینطوری زندگی نمیکنم. بنابراین، باید به این فکر کنی و باهاش به صلح برسی و هرگز، ملکه من، هرگز دیگه درخواست چنین امتیازی رو از من نداشته باش.»
دهانم برای جواب دادن باز شد ولی او فرصتش را به من نداد. به سرعت به سمت خروجی چادر رفت، لبههایش را کنار زد و بعد دیگر رفته بود.
تا دیروقت برنگشت ولی وقتی برگشت من بیدار بودم. روی تختمان بیحرکت ماندم تا پیشم آمد و وقتی همانطور بیحرکت طاقباز خوابید و خودش را به دورم نپیچید یا من را به آغوشش نکشید، فهمیدم که هنوز خیلی عصبانی بود.
بنابراین با تردید رو به چادرمان گفتم: «ممنونم برای…» مکثی کردم. «این برای من خیلی مهم بود، ممنونم.»
لهن جواب نداد.
ادامه دادم: «من اوم… به همه چیز فکر میکنم و با زندگی با تو و کورواک به صلح میرسم.»
هیچ جوابی از لهن نیامد.
ادامه دادم: «من، اوه… هیچ وقت هیچ امتیاز دیگهای ازت نمیخوام، قسم میخورم.»
با این حرفم غرغری از سمت او گیرم آمد. «قسم بخور که هرگز ترکم نمیکنی.»
چشمهایم را محکم بستم، به سمتش چرخیدم و خودم را به او نزدیک کردم و روی یک آرنجم بلند شدم ولی دست دیگرم را روی سینهاش گذاشتم.
هنگامی که نگاهم در نگاهش قفل شد، نجوا کردم: «قسم میخورم که هرگز ترکت نمیکنم عزیزم.»
و این را چنان گفتم که انگار واقعاً این تصمیم را داشتم. و در آن لحظه او نمیدانست که من به معنای واقعی کلمه به خاطر او از دنیایی دست کشیده بودم. ولی سنگینی حرفهایم مفهمومش را انتقال میداد.
سرش را بلند و به من نگاه کرد، سپس بازوهایش به دورم پیچیده شد، من را به سمت خودش کشید و لبهایش لبهایم را به اسارت گرفتند. سپس من را چرخاند و روی پشتم خواباند.
صبح روز بعد رفت.
و فردا به خانه برمیگشت.
میدانم که دیوانهوار به نظر میرسد ولی نمیتوانم تا آن موقع تحمل کنم.
دلم برای پادشاهم تنگ شده بود.
***