همچنین زخم بزرگ و بازی را دیدم که از روی سینه زاهنین تا روی شکمش کشیده شده بود.
حینی که به خونی که از زخمش روی لُنگش ریخته میشد، نگاه میکردم، زمزمه کردم: «نه.» جیغ کشیدم: «نه!» و دست بین به دورم محکمتر شد.
بین زمزمه کرد: «چیزی نیست، حالش خوبه ملکه زرین من، یه زخم گوشته.»
این پسرهای لعنتی کلهخر جنگجو.
یه زخم گوشت!
خونش داشت روی لُنگش میریخت.
با یک حرکت خودم را از بین بازوهای بین بیرون کشیدم و در چادر دویدم و مستقیم به سمت محافظم رفتم. باید گفته میشد که از روی تخت دویدم. گوست روی چهار دست و پایش پرید و به عقب خزید، کاملاً معلوم بود که میتوانست حال لولایش را بفهمد و نمیخواست مزاحمش شود.
هنگامی که به زاهنین رسیدم، دستم را آرام روی تنش گذاشتم و سرم را عقب بردم تا به او نگاه کنم.
«باید بخوابونیمت باید این رو تمیز کنیم. باید-»
با غرشی حرفم را قطع کرد. «ملکه سرسی، من خوبم.»
عقب رفتم و جیغ زدم: «خوب نیستی!» به سمت ورودی چادر برگشتم و جیغ کشیدم: «جیکاندا! بیا اینجا!»
زاهنین شروع به حرفزدن کرد: «ملکه-» ولی سرم را به سمت او برگرداندم و نوک خنجر خونینم را به سمت صورتش بلند کردم و وقتی نگاهش به سلاحم افتاد، دهانش بسته شد.
فرمان دادم: «ساکت زاهنین، به من اجازه میدی که زخمت رو ببینم. ملکهت بهت فرمان میده!»
نگاهش از خنجرم به صورتم افتاد، لبهایش تاب برداشتند و نگاهش به سمت بین برگشت.
به خشکی گفت: «پادشاهمون در این باره به ما گفته بود.»
«دقیقاً، ملکهمون گاهی اوقات فکری توی سرشون دارن…» حرفش را قطع کرد، صدایش پر از شوخطبعی بود… بله شوخطبعی… انگار با برادرش که در پشت سرم بود، توافق داشت.
برگشتم و با چشمهایی ریز شده به بین نگاه کردم و بعد نگاه تندم را به سمت زاهنین برگرداندم و به تندی گفتم: «خوشمزه بازی بسه. تو!» خنجرم را به سمت صورت زاهنین تکان دادم.
«دراز بکش.» خنجر را به سمت تخت تکان دادم. «زخمت رو میبینم.»
زیر لب گفت: «هرطور که میل شماست ملکه جنگجو.» او هم به نظر میرسید که داشت حسابی تفریح میکرد. چشمهایم ریز شدند و به جیکاندا که وارد شد نگاه کردم. رنگ صورتش پریده و چشمهایش درشت شده بود، ترس در تک تک سلولهای وجودش مشهود بود.
به سمتش برگشتم. «آب بجوشون. به صابون، پارچههای تمیز و باندهای تمیزتر نیاز دارم. به یه سوزن و نخ نیاز پیدا میکنم اوه…» حرفم را قطع کردم چون نمیدانستم معنای ضدعفونی به کورواکی چه میشد بنابراین وقتی نگاه گیجی به من انداخت کلمه تمیز کردن را گفتم. برایش توضیح دادم: «هر دو رو بجوشون… برای مدت طولانی.» سر تکان داد. هرچند حالا کمتر ترسیده و بیشتر گیج و سردرگم به نظر میرسید. این را نادیده گرفتم و ادامه دادم: «درمانگر رو برام بیار و یه نفر رو هم بفرست که زاکاه بیاره. زاکاه خیلی زیاد.»
زاهنین زیرلب گفت: «میتونم یه خرده زاکاه بخورم.» به طرفش برگشتم.
«قرار نیست بخوریش. از اون برای تمیز کردن زخمت استفاده میکنم.
با تعجبی آشکار به من نگاه کرد.
دستور دادم: «سوال نپرس. توی سرزمین من این کار رو میکنن. کار خوبیه.»
بین در آن سمت چادر زیر لب گفت: «این کار حروم کردن زاکاه خوبه.» ولی من صدایش را شنیدم و به سمتش برگشتم.
پرسیدم: «یه دکسشی برای قرق کردن، یا دشمنهای احتمالی برای دوره کردن یا همچین چیزی نداری؟»
لبهایش را به همدیگر فشرد، میدانستم که این کار را کرد تا جلوی خندیدنش را بگیرد و من با چشمهای ریز شده به او نگاه کردم.
زیر لب گفت: «بله ملکه زرین حقیقی من.» نگاه پر خندهاش به سمت زاهنین برگشت و بعد از چادر بیرون رفت و من متوجه شدم که جیکاندا هنوز آنجا ایستاده بود.
گفتم: «عزیز دلم، راه بیفت.» سر تکان داد و بیرون رفت.
به سمت زاهنین برگشتم و گفتم : «دراز نکشیدی.»
زیر لب گفت: «درسته.» به سمت تخت رفتم و ملحفه خونی را از رو آن برداشتم و همینطور هر خزی که رویش خون داشت. سپس تمام بالشتهای خونی را هم از روی تخت انداختم.
تمام تلاشم را کردم تا به هیچ کدام از اجساد یا تکههای بدنی که روی زمین افتاده بودند، نگاه نکنم. یا به این فکر نکنم که من، خود من کسی بودم که دست کم یکی و نصفی (احتمالاً یک ضربه کشنده به او زده بودم ولی این بین بود که ضربه کشنده اصلی را زده بود و من آن را یک نصفه حساب میکردم.) از آنها را کشته بودم. همینطور به خودم اجازه نمیدادم که به این فکر کنم که تیتروی من به من خیانت کرده و به مردم خودش کمک کرده بود.
به من خیانت کرده بود، ولی با این حال خنجرم را بیرون آورده دم دست گذاشته و به من هشدار داده بود. تا با تنها سلاحی که من یا او دم دست داشتیم به من شانسی برای دفاع کردن از خودم بدهد.
و در نهایت، به این فکر نمیکردم که او چرا این کارها را کرده بود، این که اول به من خیانت کرده و بعد به من هشدار داده بود.
زاهنین محتاطانه از پشت سرم پرسید: «میشه ملکهم رو ترک کنم و یه جنگجویی رو خبر کنم که جنگجوهای دیگه رو بیاره تا این اجساد رو جمع کنن؟» خیلی محتاطانهتر از همیشه با من صحبت کرده بود. (در واقع او اصلاً هیچ وقت با من محتاطانه صحبت نمیکرد.) و شوخطبعی و حسی دیگر را در صدایش شنیدم که باعث شد آدرنالین در بدنم پخش شد و عصبانیتم محو شود.
در کنار تخت صاف ایستادم و به سمت او برگشتم.
با ملایمت گفتم: «من این کار رو میکنم. میشه لطفاً به خاطر من دراز بکشی؟»
متوجه تغییر لحنم شد و صورت حالت ملایمتری به خود گرفت، شوخطبعی نگاهش ناپدید و با گرما جایگزین شد.
«من خوبم، ملکه زرین من، قسم میخورم.»
زمزمه کردم: «به خاطر من داری خونریزی میکنی. لطفاً، لطفاً. میدونم که به این کار نیاز نداری ولی من نیاز دارم که ازت مراقبت کنم. خواهش میکنم.»
من را از نظر گذاراند، سپس سر تکان داد و دراز کشید.
به سمت ورودی چادر دویدم. سرم را بیرون بردم و دو نگهبان را دیدم که هر کدام در یک سمت در چادر ایستاده بودند.
به جنگجویی که در سمت چپم ایستاده بود گفتم: «اگه از نظرتون اشکالی نداره، باید اینجا رو تمیز کنیم.»
سر تکان داد ولی تکان نخورد. در عوض دستورم را برای جنگجویی که در ده قدمی ایستاده بود، فریاد کشید. جنگجو سر تکان داد و دستورم را برای کسی دیگر فریاد زد.
برنگشتم که بقیه ماجرا را ببینم. پکا را دیدم که با حوله بزرگ لهن که از آن استفاده میکردم آمد و توی چادر برگشتم.
***
نیاز به گفتن نیست که همه کمی غافلگیر شده بودند و از نحوه درمانی که توضیح دادم در سرزمینم آزادانه آموزش داده میشد، حالشان به هم خورده بود.
آنها گوشت را به هم دیگر نمیدوختند، بین این را با لبهایی تاب برداشته و نگاهی پر انزاجار به من گفت.
بله، این حالت و رفتار را مردی میکرد که سر یک مرد دیگر را در خانهام زده بود. و بعد از آن کشت و کشتار همانجا ایستاده و با هم رزمش خوشمزه بازی در میآورد.
بعلاوه آنها هیچ کلمهای برای میکروب نداشتند چون اصلاً نمیدانستند میکروب چی بود. بنابراین توضیحم درباره اینکه چرا باید یک زاکاه خوب را برای تمیز کردن زخم زاهنین هدر بدهم، برای گوشهای آنها بیفایده بود.
خوشبختانه من ملکه بودم بنابراین هیچ چارهای نداشتند به جز اینکه به فرمانم عمل کنند و این کار را هم میکردند.
هرچند بین و زاهنین این کار را به وضوح با خندیدن به من انجام میدادند.
به هر حال زمانی که به یک گال (جیکاندا وقتی به او فرمان داده بودم که بهترین خیاط را در دکسشی پیدا کند، به من گفته بود که گال خیلی خیلی در این کار استعداد داشت.) به شدت نازک نارنجی گفتم لبههای زخم را به هم بدوزد، درمانگر ایستاد و گفت، حکمت این کار را میبیند.
هنگامی که گال اضطرابش را قورت میداد ولی بیزاریاش هنوز هم پا برجا بود و شروع به استفاده از سوزنی کرد که قبلاً در شعله شمع ضدعفونیاش کرده بودم و نخی که جیکاندا در آب و روی آتش جوشانده بود و من آنها را در زاکاه خیس کرده بودم تا زخم زاهنین را بخیه کند، درمانگر زیر لب گفت: «خیلی هوشمندانهست.»
گال طوری به نظر میرسید که انگار چند بار نزدیک بود بالا بیاورد (و من همانجا ایستاده بودم و عمداً در مورد چیزهای چندش با او حرف میزدم.) ولی شدیداً در برابرش مقاومت کرد چون من برای حمایت روحی از او در نزدیکیاش ایستاده بودم. نگاهش دائماً به سمت من برمیگرداند، من سر تکان میدادم و تشویقش میکردم و سرانجام بیزاریاش از انجام این کار را از دست داد و با آن تجربه خیلی کمی که داشتم یک کار خیلی عالی تحویل داد.
از طرفی زاهنین حتی یک بار هم خودش را منقبض نکرد، بلکه فقط روی بالشتهایی که زیر سرش گذاشته بودم، دراز کشیده بود و بازویش که خم کرده و دستش را زیر سرش گذاشته بود و با محبت با بین صحبت میکرد که بالای سرش ایستاده بود. بین دست به سینه با مچ پایی که روی مچ پای دیگرش گذاشته بود، با یک حالت کاملاً معمولی جنگجوها ایستاده بود. حالتی که اصلاً برای یک چادر بدوی که تبدیل به درمانگاهی کوچک شده بود، مناسب نبود.
وقتی زخم بسته شد و گال بلند شد، دوباره آن را با زاکاه تمیز کردم. درمانگر به زخمش ضمادی مالید که قول داد به درمان شدنش کمک خواهد کرد (بعد از اینکه مجبورش کردم دستهایش را با صابون بشورد و با زاکاه خیس کند.) در نهایت او را نشاند، اینطوری میتوانست باندهای تمیز را محکم به دور بالاتنهاش بپیچد و ماهرانه در آخر گرهشان بزند.
ضمناً اجساد هم توسط جنگجوهای در حال آموزش جوان بیرون برده شدند. هنگامی که جیکاندا شروع تمیز کردن اسباب و اثاثیه و صندوقها کرد، پکا و بیتس هم با صورتهایی رنگ پریده، ملحفهها، بالشتها و قالیچههای خونی را بیرون بردند.
پسر، باید به بازارچه برمیگشتم و برای دخترها هدیههای بیشتری میخریدم. آنها همین حالا هم در ازای هیچ چیزی به جز غذا، چادر و حداقل لباس ممکن داشتند بیشتر از آن که وظیفهشان باشد، کار میکردند. پاک کردن خون بیشتر از وظیفهشان بود و اصلاً هم کاری نبود که خوش بگذرد.
از سوی دیگر گوست روی پهلویش در پایین تخت دراز کشیده و مثل مردهها خوابیده بود و من میدانستم که فقط به خاطر حضور و آمد و شد افراد بود که حتی تکانی به خودش نمیداد.
هنگامی که دستم را روی شانه زاهنین گذاشتم، او بدون هیچ شکایتی دوباره دراز کشید ولی وقتی کاملاً لم داد به من نگاه کرد.
«حالا میتونم یک کمی زاکاه بخورم؟»
به دقت او را بررسی کردم. رنگش نپریده بود، هرگز غش نکرده بود و هیچ دردی هم در چشمانش نبود. ابداً. در واقع کاملاً عادی به نظر میرسید.
پسر، این پسرها را به حد مرگ تمرین داده بودند.
به معنای واقعی کلمه.
نفسی برای آرام کردن خودم کشیدم و جواب دادم: «بله محافظ من، میتونی-»
وقتی لبههای چادر کنار زده شد، حرفم را قطع کردم و به سمت آن برگشتم و یک صدای حبس شدن نفس زنانه شنیدم.
سابین توی چادر من ایستاده بود و دییندرا و کلودین داشتند پشت سر او داخل میشدند. سابین به شوهرش و پانسمان او خیره شده بود، چشمانش درشت شده، رنگ صورتش پریده و دهانش باز مانده بود. چشمهایش را تماشا کردم که از پانسمان روی سینه زاهنین بالا رفت و به صورتش نگاه کرد. سپس به چشمهایش که با اشکهای نریختهای براق شدند خیره شدم.
آنها به سمت من برگشتند و او زمزمه کرد: «سرسی؟»
به او اطمینان دادم: «حالش خوبه عزیز دلم، ما خوبش کردیم.»
پیش از اینکه سر تکان بدهد چند لحظهای به من نگاه کرد. نگاهش دوباره به سمت زاهنین برگشت که متوجه شدم هیچ حرکتی نکرده بود و در سکوت به او نگاه میکرد. سپس نگاه سابین آرام به سمت من برگشت.
متوجه شدم که سابین نمیدانست باید چه کار کند.
من که روی زانوهایم درست در وسط تخت و در کنار شوهرش نشسته بودم، دستم را به سمتش دراز کردم.
با صدای آرامی گفتم: «چیزی نیست، میتونی بیای پیشش. حالش خوبه و آسیبی بهش نمیزنی.» بدنش از جا پرید و لبش را گاز گرفت.
نفسم را حبس کردم.
سپس سابین قدم به قدم به سمت تخت آمد. وقتی به پایین تخت رسید، یک زانویش را روی تخت گذاشت و چهار دست و پا به سمت من آمد.
زاهنین بدون حتی یک کلمه حرف او را تماشا کرد.
من عقبعقب رفتم و سابین وقتی جای من را گرفت، متوقف شد و روی باسنش نشست. زانوهایش فقط دو سانتیمتر با باسن زاهنین فاصله داشتند.
زمانی که صدای زمزمه سابین را شنیدم، پاهایم روی زمین سنگی قرار گرفتند. «حالت خوبه شوهر؟»
زاهنین بلافاصله جواب داد: «مینا.»
مکثی از سوی سابین در افتاد و بعد دوباره پرسید: «درد داری؟»
زاهنین دوباره بلافاصله جواب داد: «می.»
صدای دم آرامش را شنیدم و وقتی دستش را با تردید بلند کرد و آرام روی پانسمان سینه زاهنین گذاشت و زمزمه کرد: «دوهنو.» نفس حبس شده خودم را رها کردم
با این حرفش، نگاه زاهنین گرم و حالت صورتش ملایم شد. دستش را بلند کرد و بدن سابین هیچ حرکتی نکرد حتی منقبض هم نشد و اجازه داد شوهرش دستش را روی گونهاش بگذارد.
سپس سابین کاری کرد که ثابت میکرد من در مورد اینکه او چقدر شیرین بود، حق داشتم.
آرام و با احتیاط روی پهلویش دراز کشید و خودش را در کنار او جمع کرد، سرش را روی شانه او گذاشت و دستش را آرام روی سینه زاهنین قرار داد. هنگامی که حرکت کرد، انگشتان زاهنین بین موهایش رفت و وقت سابین درست جاگیر شد، زاهنین پشت سرش را گرفته بود.
نگاهم به سمت چشمهای زاهنین برگشت و دیدم که او هم داشت به من نگاه میکرد.
و نگاهش در سکوت حرف میزد.
پیامش را انگار با صدای بلند و به وضوح شنیدم، سر تکان دادم.
انگشتهایش شروع به نوازش کردن موهای همسرش کرد.
با صدای آرامی دستور دادم: «همه برن بیرون.» و نیازی به گفتن دوباره نبود.
جیکاندا دست از سابیدن برداشت، سطل آبش را برداشت و بیرون دوید. درمانگر و بین به سمت ورودی چادر رفتند که همان موقع کلودین از آن بیرون رفته بود و دییندرا هم در شرف بیرون رفتن از آن بود. گال قبلاً رفته بود.
دلم میخواست برگردم و نگاهی کنم، ولی کار درستی نبود. با این حال واقعاً واقعاً دلم میخواست این کار را بکنم.
نیازی به این کار نبود.
صدای زاهنین را شنیدم که نجوا کرد: «ممنونم که اومدی زیبای من.»
پیش از اینکه لبه چادر را پشت سرم بیندازم، صدای آه آرامی که سابین کشید را شنیدم.
و هنگامی که لبههای چادر بیحرکت شدند، صدای سابین را شنیدم که با تعجب زیاد و بانمکی پرسید: «وای خدای من، زاهنین، اون یه ببره؟»
این حرفش خنده کاملاً مردانهای به دنبال داشت.
هوم. انگار هیچ وقت درباره گوست با سابین صحبت نکرده بودم و تازه به ذهنم رسید که هرگز در چادرم از او پذیرایی نکرده بودم.
به سمت دییندرا و کلودین به راه افتادم و به این فکر کردم که باید او را به چادرم دعوت کنم. باید با تمام دوستانم در چادرم نهار یا شامی میخوردیم. حواسم کجا بود، روش زندگی من همین بود.
هنگامی که نگاه دییندرا به من افتاد و سرتاپایم را برانداز کرد، این افکار از مغزم پاک شدند.
سپس چشمهایش پر از اشک شدند.
زیر لب گفت: «وای سرسی من.» ایستادم، به پایین نگاه کردم و دیدم که روی تمام تنم را خون گرفته بود.
حتی متوجهاش هم نشده بودم.
سرم را بلند کردم تا به او اطمینان بدهم که حالم خوب بود که ناگهان فضا تغییر کرد و صدای تندروار کوبش سمهایی را شنیدم.
سرم به موقع به سمت چپ برگشت تا لهن را ببینم که روی لاهکان از پس چادرها به سمت ما میتاخت و نزدیک میشد. وقت نداشتم تا به خاطر برگشت زود هنگامش تعجب کنم یا خوشحال شوم. وقت نکردم چون او داشت چهار نعل و با تمام سرعت میتاخت و سرعتش را هم کم نمیکرد.
به شکل مبهمی متوجه شدم که تعدادی اسب دیگر هم به دنبالش میآمدند ولی توجه زیادی به آنها نکردم چون ناگهان همانطور که اسب به چهارنعل رفتن ادامه میداد، بدن لهن از روی آن پرید.
فریاد زدم: «لهن!» هنگامی که پاهایش با قدرت روی زمین نشستند، خشکم زد. لاهکان به سرعت و با فاصله خیلی کمی از کنارم گذشت و بادی که این حرکتش به وجود آورده بود را حس کردم و یالهایش به تنم کشیده شد. ولی نتوانستم روی این هم تمرکز کنم.
لهن روی من بود.
یا دستهایش روی من بودند. روی دستهایم، شانهها، سینهها، شکم و کمرم حرکت کردند و روی خونهای خشک کشیده شدند. پشتم را به سمت خودش برگرداند و دوباره همین کار را تکرار کرد.
سرانجام به ذهنم رسید که داشت چه کار میکرد و سعی کردم برگردم. گفتم: «لهن من خوبم.»
برنگشتم بلکه او من را محکم برگرداند و بدنم با قدرت این حرکتش تاب برداشت و فقط به خاطر این سرپا ماندم چون دستهایش دو سمت آروارهام را محکم گرفته بود.
سپس در چشمانم خیره شد و من نفسم را حبس کردم، چون روحش آنجا بود، درست آنجا و روی سطح چشمانش، به رنگ طلایی درخشان و پررنگی میدرخشید. حتی خیلی شدیدتر از زمانی که دورتک تهدیدهایش را فریاد کشیده بود، برق میزد.
عصبانی نبود، خشمگین نبود.
روحش لبریز از غضب بود.
گندش بزنند.
زمزمه کردم: «من خوبم عسلم.» دستهایم را بلند کردم و انگشتهایم را دور مچ دستهایش بستم و انگشتهای او چنان فشار وارد کردند که باعث دردم شدند. «راستش من-»
حرفم را تمام نکردم چون او رهایم کرد، سرش را عقب انداخت و نعره غضبناکی کشید. هیچ حرفی در کار نبود فقط فریاد خشمگین و بدویای بود که رو به آسمان کشید. مستقیم از ته دلش برمیآمد و پر از خشمی مهار ناشدنی بود. با تعجب و غافلگیرشده از این نمایش وحشیانه و ناخوشایندش، قدمی به عقب برداشتم. سرش را دوباره پایین انداخت و دوباره نعره کشید، مشتش را روی سینهاش کوبید و بدن غولپیکرش را به سمت هم رزمهای جنگجوی سوار بر اسبش برگرداند که در فضای کوچکی به هم چسبیده و جمع شده بودند.
مشتش را دوباره به سینهاش کوبید و نعره کشید: «به مارو حمله میکنیم!»
وای گندش بزنن!
جنگجوهای سوار بر اسب، آنهایی که در دور و اطراف ایستاده بودند، آنهایی که نگهبانی میدادند و همه آنهایی که از چادر ما محافظت میکردند، در جواب نعره کشیدند، مشتهایشان را به هوا بلند کردند و یا به سینههایشان کوبیدند.
لهن به فریاد زدن ادامه داد: «خون دشمن ما طلای ملکه من رو لک کرده!» وقتی کلمه من را فریاد کشید، مشتی به سینهاش کوبید و سپس بازوی قدرتمندش را بلند و به من اشاره کرد. «توی چادر من بهش نزدیک شدن.» مشت دیگری به سینهاش کوبید. «امنیتی که من براش به وجود آوردم رو در هم شکستن.» یک مشت دیگر. «و خون برادر ما رو ریختن!» هر دو مشتش را به سینهاش کوبید. «در جواب، ما از خون ماروییها رودخانهها راه میندازیم. سنگهای زمین ما با اون خون شسته میشن و ما انتقاممون رو میگیریم!» مشت دیگری به سینهاش کوبید و نعره دیگری از سوی جنگجوهایی بلند شد که حالا تعدادشان به خاطر جنگجوهایی که داشتند به گروه میپیوستند یا به آن نزدیک میشدند در حال زیادتر شدن بود. مکث کرد، به جلو خم شد، سرم را برگرداندم، گال و بیتس را دیدم که خشک شده و به او چشم دوخته بودند. نعره زد: «حرکت میکنیم!»
حرکت میکردند، این کار را خیلی سریع انجام میدادند.
لهن باز هم وقتی دوباره به سمت جنگجوهایش برگشت و به فریاد کشیدن ادامه داد، باز هم به من نگاه نکرد. «تخم من توی رحمش کاشته شده و اون بچه من رو حمل میکنه. اونها به ماده ببر من و به ملکه زرین جنگجوی شما حمله کردن. به همه زیبایی سوه توناک و فرزند متولد نشده من حمله کردن. طعم انتقامی رو میچشن که حتی نوههاشون هم اون رو به یاد داشته باشن و وقتی پیر شدن از ترسش توی تختهاشون بلرزن!»
خیلیخب، او… ابداً آرام نمیشد.
زمزمه کردم: «لهن.» به دلایلی صدایم از آن بلندتر نمیشد ولی دییندرا دستم را فشرد.
توی گوشم زمزمه کرد: «نه سرسی، حالا نه. اصلاً نه. حتی یه همسر جنگجوی معمولی هم مجاز نیست و دشمن این رو میدونه. قبلاً هرگز به دکسشی نفوذ نشده بود. هیچ وقت. در زمانهای گذشته این اتفاق یک بار افتاده بود و سوهتوناک همونطوری که دکس توصیفش کردن، حمله کرد و خشونت انتقامشون هرگز فراموش نشد… حتی تا همین الان.» به او نگاه کردم و او حرفش را سریع تمام کرد: «تا اینکه به چادر ایشون حمله کردن و خواستن به زور تو رو بگیرن. این یه حرکت نمادینه. این امنیتی بود که ایشون به عنوان شوهرت برات فراهم کرده بودن و نقض شده. ایشون انتقام میگیرن و مارو به خاطر این کارش خون میده.»
وای خدا.
هنگامی که صدای لهن را شنیدم که سوالی پرسید، چشمهایم به سمتش برگشت. «اون زن گرفته شده؟»
دیدم که با اخم به جنگجویی نگاه کرد که با بالا گرفتن چانهاش جواب داد.
لهن دستور داد: « خائن رو برام بیار.»
وای نه. نه.
نه.
بدنم منقبض شد.
لهن تیترو را میخواست.
دییندرا نجوا کرد: «آروم باش دوست من، آروم. قوی باش. اون انتقام میگیره.» بازویش به دور من پیچیده شد و کلودین هم در سمت دیگرم همین کار را کرد.
به خاطر این کارش خوشحال شدم چون ناگهان شروع به لرزیدن کردم، آن هم نه لرزی کوچک.
لهن برای جنگجوی دیگری فریاد زد: «پیام بفرست برادرم، اونها امشب حرکت میکنن، سوهتوناک گرد هم جمع میشه.»
جنگجو سر تکان داد، برگشت و با قدمهای بزرگ از بین برادرهایش گذاشت و بلافاصله ناپدید شد.
لهن ناگهان برگشت و دوباره از بالای سرم نگاه کرد. از روی شانهام به عقب نگاه کردم و زاهنین را در بیرون از چادر دیدم، بازویش به دور همسرش بود که در کنار او ریزه میزه به نظر میرسید و به وضوح در کنارش میلرزید. او را چرخانده و جلوی بدن او را به پهلوی خودش چسبانده بود و بازویش را به دور شانههای او محکم نگه داشته و نگاهش را به پادشاهش دوخته بود.
سابین دیده شنیده و کاملاً فهمیده بود و احتمالاً داشت لبهایش را در تلاش برای ناله نکردن، به هم میفشرد.
این دختر من بود.
چشمهایش به سرعت به سمتم برگشتند و من به او لبخند زدم. میدانستم که لبخندم لرزان بود. لبخندی که او هم در جواب به من زد، میلرزید.
آره او دختر من بود.
ما کورواکی نبودیم ولی کاملاً مطمئن بودم که کورواکی بودن را داشتیم یاد میگرفتیم.
سریع.
سپس لهن شروع به حرف زدن کرد و من به سمتش برگشتم. «انتقام خونت گرفته میشه.»
زاهنین از پشت سرم جواب داد: «بله پادشاه من.»
لهن سرش را به سمت من تکان داد. «همینطور پاداش داده میشه.»
زاهنین تکرار کرد: «بله پادشاه من.» و نگاه لهن به سمت بین برگشت که چند قدم دورتر از او ایستاده بود.
گفت: «برای لکههای خون روی شمشیرت بهت پاداش داده میشه.»
بین چانهاش را بالا گرفت.
اسبها این پا و آن پا کردند، راهی باز شد و من نفسم را حبس کردم.
دییندرا و کلودین من را محکم گرفتند.
سریع فکر کردم، از ته قلبم میدانستم که چه اتفاقی قرار بود بیفتد، سرم را برگرداندم و در چشمهای زاهنین نگاه کردم.
صدا زدم: «چشمهاش رو بگیر.» غرش نامفهومی سرداد ولی دست بزرگش را بلند کرد، چشمهایش را گرفت و او را چرخاند و جلوی خودش آورد. صورت سابین را روی سینه پانسمان شدهاش پنهان کرد.
رویش خم شد و آرام گفت: «گوشهات رو بگیر، چشمهات رو ببند. وقتی تموم شد، بهت میگم.»
هنگامی که جیغ پردردی شنیدم برگشتم و بعد با دیدن تیترو که روی زمین سنگی انداخته شده بود، تنم منقبض شد.
شدیداً با او بدرفتاری شده بود. هیچ لباسی به تن نداشت، کبودیهایی همین حالا روی بازوهایش شکل گرفته بود، مچ دستها، پهلوها، زانوها و گلویش کبود بود و مایع سفید رنگی در همه جای بدنش که شامل صورتش هم میشد پاشیده شده بود و من میدانستم آن چه بود.
زانوهایم ضعف رفتند ولی دییندرا و کلودین که نزدیک بودند، من را سرپا نگه داشتند تا پاهایم را مجبور کردند دوباره محکم و قوی در زیرم بایستند.
بدن تیترو روی پهلو به زمین افتاده بود، فقط سرش را بلند کرد و چشمهایش به سمت من برگشتند و سپس نگاهش روی خونهایی که به لباسم پاشیده بود، حرکت کرد.
چشمانش پر از درد بودند ولی در کمال تعجب من، او فقط در بدنش احساس درد نداشت، همراه درد جسمانیاش، نوع متفاوتی از درد وجود داشت.
سپس نجوایش را شنیدم. «نباید با من مهربون میبودین.»
بدنم از جا پرید چشمهایم پر از اشک شدند.
لهن فریاد زد: «آمادهش کنین.»
نگاه تیترو در چشمانم خیره ماند. هنگامی که بین با قدمهای بلند به سمتش رفت، موهایش را گرفت و او را از روی زانوهایش بلند کرد، باز هم ارتباط چشمیاش را با من قطع نکرد.
اشک از گونههایم پایین ریخت و گلوی دردناکم را سوزاند.
لهن شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و صدای هیس مانندی از آن به گوش رسید.
«ای کاش با من مهربون نبودین.»
پیش از اینکه بین کنار برود و لهن با ضربه شریرانه شمشیرش سرش را از تن جدا کند، این آخرین حرفی بود که زد.
به سمت آغوش دییندرا برگشتم و صورتم را روی گردنش گذاشتم و ساعقهای که آسمان را لرزاند و توی درهای در فاصله پنجاه یاردی پشت سرم رفت را از دست دادم.
لهن دستور داد: «بندازینش توی دره. سرش رو هم با یکی از جنگجوهایی که دستگیر کردین برای پادشاه مارو بفرستین. پیش از اینکه جنگجو رو آزاد کنین اختهش کنین. سر اون زن میتونه جای بیضههاش باشه. این هدیهایه که پیش از برخورد شمشیرهامون به پادشاهشون میدم.»
هقهق پر دردی سر دادم که قورت دادنش حتی برایم درد بیشتری داشت.
«عروس لعنتی من رو بشورین!» حس کردم دییندرا سر تکان داد و بعد او و کلودین من را آرام به سمت چادر دخترها بردند و همانطور که میرفتم، صدای زاهنین را شنیدم که گفت: «برو پیش ملکهت.»
ولی دیگر نه هیچ صدایی شنیدم و نه هیچ چیزی حس کردم. چون افکار خودم فرو رفته و به نوعی از همه چیز دور بودم.
من کورواکی بودم، ملکه کورواک و ما در جنگ بودیم.
برای خودم تکرار کردم؛ من کورواکی بودم، ملکه کورواک بودم و ما در جنگ بودیم.
باید یک راهی برای جمع و جور کردن خودم پیدا میکردم.
به یک شکلی.
***
«باید غذا بخورین ملکه زرین من.»
برگشتم و به جیکاندا نگاه کردم.
توی چادر آنها بودم. هرچند وسایل او و دخترها به جایی که نمیدانستم منتقل شده بود. تخت ما با ملحفههای تمیز، صندوق لباسها و اثاثیه تمیز شدهمان به آنجا آورده شده بودند. چادر کوچکتری بود و وسایلمان درهم و فشرده به نظر میرسیدند.
حمام کرده بودم، موهایم شسته شده بود و پوست پشت گوشها و مچ دستهایم آغشته به روغن معطر شده بود. ربدوشامبر آبی رنگم را پوشیده بودم.
بخوری که چند هفته پیش تیترو به خواست من خریده بود، میسوخت و بوی توتفرنگی میداد.
پکا روشنش کرده بود چون میدانست بویش را دوست داشتم و احتمالاً فکر میکرد من را آرام میکند. ولی وقتی آن دور و بر نبودند، از شرش خلاص میشدم. من را به یاد تیترو میانداخت، کسی که کارهایش میتوانست من را به کشتن بدهد، یا به من آسیب بزند، به زاهنین آسیب زده بودند ولی در عین حال کاری کرده بود که میتوانست من را نجات بدهد. تناقضی که هرگز نمیتوانستم درکش کنم چون دیگر نفس نمیکشید تا از او سؤال بپرسم.
پرسیدم: «امشب با دخترهای دییندرا میخوابین؟» و جیکاندا سر تکان داد.
«بله، ملکه حقیقی من. ولی پیش از طلوع خورشید میایم اینجا، تا شاید به ما نیاز داشته باشین.»
به او اطمینان دادم: «خوب بخوابی عزیزم، امروز روز شلوغی بود. تو و دخترهای من نیاز به استراحت دارین. خودم از پس کارها برمیام.»
با جدیت جواب داد: «ما میایم اینجا.»
«من-»
حرفم را قطع کرد. «پادشاه این انتظار رو از ما دارن.»
دیگر حرفی نزدم و سر تکان دادم چون این حقیقت داشت، لهن چنین انتظاری از آنها داشت.
سپس دو دستم را بلند کردم و روی گونههایش گذاشتم، صورتم را روی صورتش خم کردم.
زمزمه کردم: «به خاطر تیترو عذر میخوام.» و با تعجب دیدم که چشمهایش سرد شدند.
هیسهیسکنان گفت: «اون یه خائنه.» خودش را کنار کشید و سرش را به یک سمت برگرداند و با دهانش صدای تف کردن در آورد ولی پیش از اینکه سرش را به سمت من برگرداند، هیچ تفی از دهانش خارج نشد. «من برده به دنیا اومدم. خوش شانسم که اربابهای خوبی دارم، مثل بیتس. پکا و گال این طور نبودن. این باعث شده پکا خجول و گال محافظهکار بشه. ولی ما شبهای زیادی در مورد شما حرف میزنیم، در مورد ملکه زرینمون، کسی که با ما میخنده و با محبت با ما صحبت میکنه، با محبت لمسمون میکنه، کسی که برای ما غذاهایی فراهم میکنه که توی کل عمرمون نخوردیم. شما ملکه زرین حقیقی ما هستین و اون اهل مارو بود ولی درست مثل ما ارزش لمسهای شما رو میدونست. معمولاً به بردهها دستور میدن نه اینکه ازشون درخواست بشه و باهاشون گرم گرفته بشه. حتی با اینکه خدمت میکنیم، ولی وجود نداریم. ما برای شما وجود داریم. وجود داشتن حس خیلی خوبی داره. نزدیک بود شما رو از ما بگیره. این نابخشودنیه و بخشیده هم نمیشه. نه توسط خدای جنگجو و نه توسط الهه عروس جنگجو، نه هر مرد و زن آزادی، نه توسط بردهها و نه توسط هیچ کس دیگهای توی کورواک. مخصوصاً به خاطر اینکه ما رو دخترهاتون صدا میزنین. افتخار این رو داشت که در بین ماها باشه و حالا بدن بیسرش داره ته یه دره میپوسه، بدنی که هیچ وقت توی قلمرو دیگه به روحش نمیپیونده. دلتنگش نمیشیم، هیچ کدوم از ماها. پادشاه شما هم با اون خوب بود. میتونستن به جای اینکه سرش رو بزنن، اون رو به جنگجوها بدن تا کاری رو باهاش بکنن که حتی اجازه انجام دادنش با زاکتوها رو هم ندارن.»
این فکری بود که با خودم داشتم. زمزمهکنان گفتم: «خیلیخب عزیز دلم.»
سر تکان داد و به سمت لبههای ورودی چادر رفت ولی ایستاد و به سمتم برگشت.
«من قواره پارچهش رو همراه همه وسایلش با چادر شما سوزوندم و بیتس هم النگوش رو توی دره انداخت. اون دیگه وجود نداره.»
سر تکان دادم. پیامش را گرفتم. دیگر قرار نبود از او حرف بزنم.
سرش را برایم تکان داد.
زمزمه کردم: «شببخیر جیکاندا.»
سرش را به سمت میز که رویش غذا گذاشته بود کج کرد و نجواکنان جواب داد: «یه چیزی بخورین و بعد بخوابین ملکه زرین من.» و از چادر بیرون رفت.
نفس عمیقی کشیدم. دستهایم را بلند کردم و روی گونههایم گذاشتم و فشار دادم.
سپس پر شدن چشمهایم از اشک و آمدن لرزش بدنم را حس کردم. سعی کردم آنها را کنترل کنم.
هنگامی که لبه چادر کنار زده شد این جنگ را بردم. به آن نگاه کردم و شوهرم را تماشا کردم که همراه گوست خم و وارد چادر شد.
به او خیره شدم که قدمی به داخل برداشت و ایستاد. گوست نایستاد. سلانه سلانه به سمتم آمد. روی زمین زانو زدم و به سمتش خم شدم. آنقدر جلو آمد که توانستم سرش را بین دستهایم بگیرم. وقتی سرش را گرفتم، شروع به خاراندن پشت گوشهایش کردم.
لهن گفت: «حیوان به تو کمک کرد.» با خاراندن پشت گوشهایش ادامه دادم و سرم را به سمت او برگرداندم. «از حالا به بعد اون پیش ما میخوابه.»
سر جنباندم و صورتش را از نظر گذراندم.
هنوز هم عصبانی به نظر میرسید.
لبم را گاز گرفتم.
این باعث شد بیشتر عصبانی به نظر برسد.
دست از گاز گرفتن لبم برداشتم.
چشمم به گوست افتاد و حتی عصبانیتر به نظر رسید.
چه شده بود؟
به من نگاه کرد و مختصر گفت: «بلندشو همسر و بیا پیش من.»
نمیخواستم، بیشتر هم به خاطر عصبانیتش بود ولی این کار را کردم. سر گوست را ناز کردم، بلند شدم و به سمتش رفتم.
با چند سانتیمتر فاصله از او ایستادم.
دستور داد: «دستهات رو بذار روی من.» و من محتاطانه برای روبهرو نشدن با ادامه یافتن خشمش کاری که گفته بود را انجام داد و دستهایم را بلند کردم و روی سینهاش گذاشتم.
لحظهای که دستهایم سینهاش را لمس کردند، دستهایش بالا آمدند و همانطور که قبلاً این کار را کرده بود، آروارهام را محکم گرفت ولی این بار من را با خشونت به بالا کشید بنابراین روی نوک پاهایم و به سمتش خم شدم.
با چشمهایی که فقط دو سه سانتیمتر با من چشمهای من فاصله داشت، غرید: «هیچکس، هیچکس ملکه من رو لمس نمیکنه.»
نجوا کردم: «باشه عزیزم.»
به حرفزدن از بین دندانهای به هم فشردهاش ادامه داد: «هیچکس اون رو با پولاد تهدید نمیکنه.»
دستهایم را بالا بردم و روی گردنش گذاشتم و با ملایمت گفتم: «خیلیخب.»
«هیچکس بهش خیانت نمیکنه. هیچ کس، مخصوصاً هیچکدوم از کسایی که ملکه من بخشش و محبتش رو بهش نشون داده و لمس زرینش رو حس کرده بهش خیانت نمیکنه.»
به بهترین نحوی که با وجود دستهایش به روی صورتم میتوانستم سرم را تکان دادم. «بله عسلم.»
دستهها
- آهو و نیما
- الاغ لند(رویای آرام)
- جلد دوم رمان نیستی
- چت روم
- در مسیر سرنوشت
- دلباخته
- رمان
- رمان ۵۲ هرتز
- رمان آبرویم را پس بده
- رمان آخرین سرو
- رمان آرزوهای گمشده
- رمان آسمان دیشب آسمان امشب
- رمان آنرمال
- رمان اردیبهشت
- رمان از کفر من تا دین تو
- رمان استاد خاص من
- رمان استاد خلافکار
- رمان استاد متجاوز من
- رمان افسونگر
- رمان اقیانوس خورشید
- رمان اکالیپتوس
- رمان الهه ماه
- رمان انلاین
- رمان اوج لذت
- رمان اورا
- رمان به تلخی حقیقت
- رمان به سادگی
- رمان به شیرینی مرگ
- رمان بوی عشق
- رمان بوی نارنگی
- رمان بیگانه
- رمان پاییزه خزون
- رمان پرستار دل
- رمان پرستش
- رمان پروانه ام
- رمان پسر بد
- رمان پسرای بازیگوش
- رمان پسرخاله
- رمان پل های شکسته
- رمان پناهم باش
- رمان پوکر
- رمان ت مثل طابو
- رمان تاریکی شهرت
- رمان تبار زرین
- رمان ترنم
- رمان تو رو در بازوان خویش خواهم دید
- رمان جادوی سیاه
- رمان جمعه سی ام اسفند
- رمان جُنحه
- رمان چشم مرواریدی
- رمان حوالی چشمانت
- رمان خان
- رمان خانم معلم.
- رمان خزانم باش
- رمان خورشید و ماه
- رمان دختر حاج آقا
- رمان دختری که من باشم
- رمان در چشم من طلوع کن
- رمان در مسیر بهار
- رمان دروغ شیرین
- رمان دروغ محض
- رمان دلبر استاد
- رمان دلدادگان
- رمان دومینو
- رمان دیازپام
- رمان دیوونه های با نمک
- رمان رخنه
- رمان رسم دل
- رمان رهایی یک لبخند
- رمان روشنایی مثل آیدین
- رمان روشنگر
- رمان رویاهای سرگردان
- رمان زنجیر و زر
- رمان زیتون
- رمان ژن برتر
- رمان سادیسمیک
- رمان سایه پرستو
- رمان سر مست
- رمان سرنوشت تلخ دریا
- رمان سروناز
- رمان سودا
- رمان شالوده عشق
- رمان شاهرگ
- رمان شاهزاده قلبم
- رمان شاهزاده و دختر گدا
- رمان شروع تلخ
- رمان شقایق
- رمان شوره زار
- رمان شوکا
- رمان شیطان یاغی
- رمان طالع ترنج
- رمان طلایه
- رمان عبور از غبار
- رمان عروس استاد
- رمان عروس نحس
- رمان عشق با اعمال شاقه
- رمان عشق خلافکار
- رمان عشق موازی
- رمان عشق و احساس من
- رمان عشق و احساس من (جلد دو)
- رمان عصیانگر
- رمان غبار الماس
- رمان غیاث
- رمان فرشته من
- رمان فستیوال
- رمان قانون عشق
- رمان قانون عشق فصل دوم
- رمان قصاص
- رمان قلب عاشق
- رمان کامل
- رمان کینه کش
- رمان گذشته سوخته
- رمان گل گازانیا
- رمان گلامور
- رمان لاوندر
- رمان لیلیان
- رمان ماتیک
- رمان مادمازل
- رمان مادیان وحشی
- رمان مال من باش
- رمان ماه تابانم
- رمان ماهرو
- رمان مربای پرتغال
- رمان مرد قد بلند
- رمان مردی می شناسم
- رمان مروا
- رمان مرواریدی در صدف
- رمان مسامحه
- رمان معشوقهی جاسوس
- رمان معشوقهی فراری استاد
- رمان مفت بر
- رمان ملت عشق
- رمان من پس از تو
- رمان من سیندرلا نیستم
- رمان ناجی
- رمان ناگفته ها
- رمان نامادری
- رمان نیستی ۱
- رمان نیلا
- رمان نیمه گمشده
- رمان نیهان
- رمان هلما و استاد ب تمام معنا
- رمان همسر دوم
- رمان همسفر من
- رمان همصدا
- رمان همکارم میشی
- رمان هیژا
- رمان هیلیر
- رمان وارث دل
- رمان ورطه دل
- رمان ویلان
- رمان یادم تو را فراموش
- رمان یاسمین
- رمان:انتقام تلخ وشیرین
- متفرقه
- مطالب دسته بندی نشده
امروز پارت نمیزارین؟