رمان تبار زرین پارت 37

4.2
(6)

ولی رنگ وجود داشت. بندهای رختی که از این ساختمان به آن ساختمان و در بالای جاده‌های کوچک و راهروهای تنگ بسته شده بودند و روی بعضی از آن‌ها نیم‌تنه‌ها و سارونگ‌های رنگارنگی آویزان شده بود. گلدان‌های کنارپنجره‌ای و گلدان‌های کوچک رنگارنگ روی بالکن‌ها و در کنار درها که پر از گل‌های سرزنده و رنگارنگ و گل‌های پیچک بود. (باید بگویم، این گل‌ها گلدان‌ها زیاد نبودند، کورواک ابداً پر از سرسبزی نبود- ولی به اندازه کافی بودند که تغییری در آن رنگ کرم به وجود بیاورند و کمی رنگ و رو به اطراف و کمی غافلگیری به چشم‌های شما بدهند.) محوطه مربعی مانندی که در جلوی جاده قرار داشت، پر از غرفه‌های اجناسِ فروشی بود که سایه‌بان‌هایی به روی میزهایشان داشتند و یا غرفه‌های موقتی با چادرهای رنگارنگ. همچنین بیشتر درها چوبی بودند، بعضی‌ها به رنگ سبز رنگ‌آمیزی شده بودند، بعضی قرمز، بعضی آبی، بعضی سفید، بعضی سیاه و آبی، سفید با خط‌های قرمز و بعضی‌ها هم سیاه (این‌ها خانه‌های جنگجوها بودند، همان‌طور که پیش می‌رفتیم لهن این را هم در گوشم گفت، درهایشان را به همان رنگی رنگ می‌کردند که بدن‌هایشان رنگ می‌شد.)
جلوی هر در یک پُشته کوچک از گل و شکوفه قرار داشت. یک خوش‌آمد به خانه (این را هم لهن در گوشم زمزمه کرده بود.) از طرف مردم قدردان کورواهن.
و همان‌طور که در بین باران گلبرگ‌ها جلو می‌رفتیم، قبیله‌ای که در پشت سرمان در حرکت بود، با رسیدن به منزل و یا نیاز به رفتن به مسیری دیگر از ما جدا می‌شدند. بنابراین می‌توانستند به خانه خود بروند. در نتیجه عده کمی از آن‌ها با رسیدن به بالای فضای میدان مانند از ما جدا شدند. جایی که لهن، لاهکان را جلوی یک در دو لنگه بزرگ نگه داشت در به رنگ سیاه با رگه‌های طلایی به روی هر دو لنگه رنگ‌آمیزی شده بود. اولین دری که که دیده بودم با چنین رنگ‌هایی رنگ‌آمیزی شده بود و مطمئن بودم تنها دری بود که در کل کورواهن چنین رنگ‌هایی داشت.
خانه.
با نماد طلای من و رنگ سیاه لهن به روی در خانه‌مان. قلبم گرم شد و شکمم پیچ زد. مضطرب و هیجان‌زده بودم. به دلایل عجیبی نمی‌توانستم برای گذشتن از آن درها صبر کنم و در عین حال به حد مرگ ترسیده بودم.
فرصت نکردم این معمای احساسی را حل کنم. لهن از اسب پیاده شد، من را پایین کشید و من را به داخل برد.
اولین چیزی که متوجه شدم، این بود که داخل خانه زیبا بود. دومین چیزی که متوجه شدم این بود که در وسط آن یک حیاط خلوت زیبا با یک حوض کاشی‌کاری شده زیبا و فواره داشت. دور حوض و همین‌طور تمام دور و بر حیاط پر از گلدان‌های رنگارنگ بود پر از گل‌های پیچک و ساقه‌های گل سنبل و گیاهان سبز. دو طبقه بود و هر دری به روی بالکنی باز می‌شد که رو به حیاط خلوت بود و یا به آن دید داشت.
سومین چیزی که متوجه شدم این بود که یک زن مسن‌تر، کمی قوز کرده، قد کوتاه و تپل مپل به ما نزدیک شد. موهای زبر و تیره‌ای داشت که رگه‌های خاکستری زیادی در بین خود داشتند. صورتش خیلی چین و چروک بود و لباسی زیبا ولی ارزان‌قیمت به تن داشت.
می‌دانستم که او باید تویینکا باشد، برده خانه‌دار و لهن به من گفته بود که او در زمانی که لهن نبود از خانه مراقبت می‌کرد.
و از من خوشش نمی‌آمد، خیلی سریع این را متوجه شدم. و مطمئن نبودم خیلی هم دل خوشی از لهن داشته باشد، چون سری برای من تکان داد و تعظیم نصفه و نیمه‌ای هم به لهن کرد. سپس بدون این‌که چیزی بگوید به سرعت از کنارمان گذشت تا جلوی در برود، دست به کمر بایستد و با اخم به ارابه‌هایی که پشت سرمان داشتند می‌آمدند اخم کرد.
لهن چیزهایی را که شب قبل وقتی روی خز‌هایمان دراز کشیده و به ستاره‌ها چشم دوخته بودیم، گفته بود را به من یادآوری کرد: «اون همراه پدر و مادرم بود، این‌جا خانه اون‌ها هم بود. اون این‌جا رو از خیلی قبل‌تر از این‌که من به دنیا بیام خونه خودش می‌دونسته و خیلی بیشتر از من این‌جا زندگی کرده. فکر می‌کنه این‌جا خونه خودشه.»
برگشتم و به تویینکا چشم دوختم و زمزمه کردم: «هوم.»
لهن در جواب به زبان کورواکی زمزمه کرد: «هیچ کاری نمی‌کنه که خوشت نیاد، اگر کرد خودم شلاقش می‌زنم.» نگاهم به سرعت به سمت او برگشت و نگاه تویینکا هم که به وضوح مشخص بود بالا رفتن سنش تأثیری روی شنوایی‌اش نگذاشته بود به سمت ما برگشت و گلویش را با صدای بلند صاف کرد.
گلو صاف کردن او را نادیده گرفتم و با صدای آرامی به انگلیسی به لهن گفتم: «این کار رو نمی‌کنی.»
لهن به من گفت: «بله.» سپس نگاهش به سمت تویینکا برگشت و به خشکی حرفش را تمام کرد. «کای جاه‌کان. »
لب‌هایم را به همدیگر فشردم.
نگاه لهن به سمت من برگشت و چپ‌چپ به لب‌هایم نگاه کرد.
فشار لب‌هایم به روی هم را برداشتم.
نگاه چپ‌چپ لهن از بین رفت و نیشش باز شد.
چشم‌‌غره‌ای رفتم.
سپس لهن به سمت تویینکا برگشت و گفت: «اووُ کاه داکشانا ال چون بوه. لی آکا لاپان آنشا بل فاهکاه یو نا گینهی‌سو.»۱
زن غرغر کرد: «مینا کاه دکس.» پا کوبان به سمت ما آمد. «کای پاهنسای یو ناهنا تاهنان. » ۲
۱- «همین الان همه جا رو به ملکه‌ من نشون بده. بقیه به زودی می‌رسن تا براشون رئیس بازی در بیاری.»
۲- «بله پادشاه من، برای امرتون جون می‌دم.»

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم با لهن گستاخانه‌ای که داشت لب‌هایم را به هم فشردم و چشمانم درشت شد.
لهن به لبخند زدن به من ادامه داد.
به زبان انگلیسی به او گفتم: «اگه شلاقش بزنی، یه هفته باهات حرف نمی‌زنم.»
لبخند لهن پیش از این‌که به انگلیسی جوابم را بدهد محو شد. «اگه کاری کنه که سزاوار نوک شلاقم باشه، تو هیچ کاری نمی‌کنی.»
اوه درسته. فراموش کرده بودم.
زمزمه کردم: «درسته. فراموش کرده بودم.»
لهن یک ثانیه‌ای به من نگاه کرد، سپس به سقف نگاه کرد، احتمالاً به خاطر آرام شدن بود. تویینکا صدای بی‌صبری از خودش در آورد.
به راه افتادم تا اطراف را ببینم.
حتی با این‌که آن‌جا بزرگ بود ولی چیز زیادی برای دیدن نداشت. اتاق‌های زیاد، بدون اثاثیه کافی. البته این‌طور هم نبود که بتوانم چیز زیادی ببینم. تویینکا عملاً می‌دوید، به چیزهایی اشاره و حرف‌هایی را زمزمه می‌کرد که به سختی متوجه‌شان می‌شدم. به وضوح فکر می‌کرد که کارهای خیلی بهتری از نشان دادن آن دور و اطراف به ملکه جدیدش دارد و می‌خواست این کار را تمام کند. آن وقت می‌توانست وقتی دخترها می‌آمدند برایشان رئیس بازی در بیاورد.
دیدم که در خانه کورواهن اثاثیه زیادی وجود نداشت. فقط مخده‌های خیلی زیاد و قالیچه‌هایی با خاب بلند. کف کاشی‌کاری شده. حتی اتاقی که شبیه به اتاق غذاخوری بود، فقط یک میز خیلی کوتاه داشت با دوازده مخده بزرگ که به دورش روی زمین چیده شده بود. هیچ اتاقی در آن دور و بر نبود که نشانی از محل مطالعه در خود داشته باشد. شش اتاق خواب بود که در هر کدام یک اتاق حمام مانند با یک لگن در پشت دیواره‌ای داشت و تشتک و کوزه آبی. ارباب خانه یک اتاق دیگر با کمد لباس چوبی کنده‌کاری شده‌ و یک مبل راحتی دو نفره داشت. هر اتاق خواب یک تخت واقعی داشت، که باید گفته می‌شد، سطح تخت حدود شصت سانتی‌متر با زمین فاصله داشت، ملحفه‌ها دو برابر ضخیم‌تر از آن ملحفه‌ای بود که در چادرمان داشتیم، دو برابر بالشت و مخده در بالای تختمان گذاشته شده بود که روبالشتی‌های ابریشمی داشتند. روبالشتی‌ها به دقت قلاب‌دوزی شده بودند. ولی هیچ تاج تخت یا پایین تختی‌ای در کار نبود. از خز هم خبری نبود.
بهترین بخش آن خانه، اتاق حمامش در اقامتگاه اربابی‌اش بود که عملاً شبیه یک استخر شستشو بود تا حمام. با موزاییک‌های آبی و سبز و بالشتک‌های سبز و آبی در طرفینش برای نشستن. استخرش آنقدر بزرگ بود که بشود در آن شنا کرد و پنجره بزرگی داشت رو به بالکنی باز می‌شد که به کورواهن و افق پشت آن دید داشت. با نفسی که از خوشحالی کشیدم و حبسش کردم، تویینکا با بی‌میلی یک دریچه چوبی سنگین را بالا کشید و جریانی از آبی که از آن بخار بلند می‌شد به داخل حمام سرازیر شد. دیدم در کف استخر یک تو رفتگی وجود داشت که در آن چهار چیز باریک و نرم قرار داشت و اگر از سوراخ بیرون کشیده می‌شدند، آب استخر خالی می‌شد.
با لهجه غلیظ کورواکی گفت: «ما یه جریان مستقیم از چشمه آب گرم داریم. ما…» با افاده ادامه داد: «یکی از تنها هفت خانه‌ای توی کل کورواهن هستیم که چنین نعمتی داره.»
سر تکان دادم و فکر کردم که نعمت واقعاً کلمه مناسبی برای این آب بود. آبی که به سرعت توی استخر می‌ریخت (پیش از این‌که زن دریچه را دوباره محکم ببندد.)، تمیز و شفاف بود و بخار از رویش بلند می‌شد و من اصلاً نمی‌توانستم برای حمام گرفتن صبر کنم.
تویینکا پاکوبان از حمام بیرون رفت و من هم به دنبالش رفتم و به گشت و گذارمان در خانه ادامه دادیم. متوجه شدم که دیوارها نقاشی‌های زیبا و یا ورقه‌هایی از مس یا نقره روی خود داشتند که به شکل زیبایی حکاکی شده بودند و یا آینه‌های بزرگ با قاب‌های حکاکی شده بسیار زیبا بر روی خود داشتند. (و من برای اولین بار پس از ماه‌ها خودم را دیدم، باید بگویم که آفتاب کورواک، آرایشی که جیکاندا روی صورتم کرده بود، عشق و بارداری خیلی خوب به من ساخته بود. حتی باید اعتراف می‌کردم که خیلی محشر شده بودم.)
در کنار تویینکا که به نظر می‌رسید هر لحظه ممکن بود ریغ رحمت را سر بکشد، به شدت درخشان و سالم و تمیز به نظر می‌رسیدم. ولی تویینکا شبیه یک دختر بیست و سه ساله به سرعت راه می‌رفت.
همه دیوارها همین‌طور بودند به جز سقف مربعی که در بالای حیاط خلوت قرار داشت و سوراخی بزرگی برای دید به حیاط در خود جای داده بود و شدیداً و به شکل باورناپذیری معرکه بود. تعداد زیادی گلدان رنگارنگ آن‌جا بود از بزرگ گرفته تا کوچک، پر از گل‌های سنبل، گل‌های پیچک و گل‌های رنگارانگ. همین‌طور محوطه‌ای داشت با مبلمان راحتی برای لم دادن و آفتاب گرفتن که بالشتک‌های ضخیمی روی خودشان داشتند. محوطه دیگری با یک میز آهنی که به دورش چهار صندلی متناسب با آن قرار داشت. و محوطه آخر پر از تشک‌ها و مخده‌های رنگارنگ ابریشمی بود.
به شدت دنج و راحت و بی‌شک راحت‌ترین بخش خانه بود.
بعد از طبقه بالا نوبت طبقه پایین بود و تویینکا من را با عجله به سمت آشپزخانه‌ای در قسمت پشتی خانه برد که بیشتر شبیه یک آتش‌خانه با یک اجاق‌گاز ابتدایی و میزی برای ورز دادن خمیر و آماده کردن غذا بود. بیرون از در پشتی و توی یک حیاط پشتی کوچک (با گل و گیاه بیشتر)‌ بخش اقامت برده‌ها بود. چهار اتاق کوچک داشت، دو اتاق در بالا دو تا هم در پایین. هر اتاق دو تشک کاهی بزرگ روی زمین، دو کمد لباس کشاب‌دار در کنار هر تشک با یک جاشمعی ساخته شده از پوست کدو به روی هر کمد در خود داشت.

هوم. باید یک کاری در این مورد انجام می‌دادم.
از جیکاندا فهمیدم بودم که پکا مدت خیلی بیشتر به لهن خدمت کرده بود و تا قبل از رسیدن من، به تمام کارهای چادر و خورد و خوراکش رسیدگی می‌کرد. لهن بقیه آن‌ها را در یک مزایده پیش از شکار عروس‌ها خریده بود. (جایی که خیلی از شوهر بعد از این‌ها به دنبال رفع احتیاجات همسرهای آینده‌شان بودند.)
از اوآسی که او هم از بین پرسیده بود، فهمیدم که لهن پیش از تمام شکارهایی که در آن شرکت کرده بود برده‌هایی می‌خرید ولی از آن‌جایی که در نهایت در آن‌ها شرکت نمی‌کرد، بعد از خراب شدن رویاهایش به سرعت آن‌ها را می‌فروخت.
بنابراین پکا تنها کسی بود که مدتی مدید همراه او بود.
زمانی که دوباره به حیاط خلوت رسیدیم، لهن رفته بود ولی دخترهای من به همراه جنگجوهای در حال آموزش آن‌جا بودند و داشتند وسایل‌مان را از ارابه‌ها پیاده و به داخل می‌آوردند و دخترها هم با شگفتی به اطراف نگاه می‌کردند.
لحظه‌ای که تویینکا آن‌ها را دید، دهانش را باز کرد و شروع به حرف زدن کرد.
و لحظه‌ای که این کار را کرد همان اول متوجه شدم.
همان اول کار متوجه شدم که این‌جا خانه او بود، کاملاً این را متوجه شدم. ولی آن‌ها دخترهای من بودند.
و هیچ کسی نمی‌توانست برای آن‌ها رئیس بازی در بیاورد.
سریع دخترها را به زبان کورواکی به تویینکا و تویینکا را هم به دخترها معرفی کردم و بعد اعلام کردم: «این چیزها فعلاً می‌تونن همین‌جا بمونن. توینکا، لطفاً خونه رو به دخترها نشون بده و بعدش من زمانی برای حمام کردن و پوشیدن لباس تمیز و کمی استراحت و غذا نیاز دارم. بعد از اون، این بارها می‌تونن باز بشن.»
تویینکا با چشم‌هایی ریز شده و با یک دهان خیلی به هم فشرده‌ای که دورش حسابی چین افتاده بود، به من نگاه کرد.
سپس غرغرکنان گفت: «گای نا تاهنای. »* به دخترها چپ‌چپ نگاه کرد و بعد به سرعت راهش را گرفت و رفت.
دخترها به من نگاه کردند و به سرعت به دنبالش رفتند.
نفسی کشیدم و بعد رهایش کردم.
سپس رفتم تا به دنبال لهن بگردم و او را وقتی پیدا کردم که داشت از حمام بیرون می‌آمد و به سمت اتاق اربابی می‌رفت.
با لبخند پهنی گفتم: «هی، از خونه‌ت خوشم اومد. سقف خیلی معرکه‌ست.»
هنگامی که از کنارم می‌گذشت و به سمت درهای اتاق می‌رفت، زیر لب گفت: «دوهنو.»
بلافاصله احساس کردم بادم خالی شد و حتی نمی‌دانستم چرا بادم خالی شده بود.
سپس ناامیدانه به سمتش برگشتم و با نگاهم او را تعقیبم کردم. متوجه شدم که او یک لشکر و کارهای مربوط به جنگی در سر داشت و حالا توی حال و هوای پادشاهی‌اش و از من دور بود تا کارهای شاهانه‌اش را انجام بدهد.
ولی خب، مطمئناً او فقط دو ماه در سال در آن‌جا زندگی می‌کرد، بنابراین این‌جا احتمالاً جای خیلی مهمی برای او نبود و مطمئناً کف دستش را بو نکرده بود لحظه‌ای که اولین بار یک شوهر همسرش را به خانه می‌آورد چیز خیلی مهمی است.
ولی باز هم…
جلوی در، به جای این‌که از آن بگذرد، در را گرفت و بست.
سپس به سمت من برگشت.
سپس نگاه توی چشمانش را دیدم.
سپس هنگامی که با قدم‌های بلند به سمتم می‌آمد، لبخند بزرگ دیگری به او زدم.
سپس هنگامی که من را گرفت و روی بازوهای قدرتمندش بلند کرد، خنده جیغ مانندی سر دادم.
*«امرتون مطاع.»
برای اولین بار تخت را امتحان کردیم.
تخت بزرگ و نرم و خیلی محکم و پردوام بود.
بعدش هم استخر حمام را امتحان کردیم.
ملکوتی بود.
*
بیایید فقط بگوییم که تویینکا از گوست خوشش نمی‌آمد.
ابداً خوشش نمی‌آمد.
همین‌طور می‌توانستیم بگوییم او هیچ میانه خوبی با دوستی، ملاحظه، اهمیت‌ دادن و خودمانی بودن نداشت. یعنی همان رفتاری که من با دخترهایم داشتم و عملاً از زیر این‌که اجازه بدهد با او هم به همان‌گونه رفتار کنم شانه خالی می‌کرد.
ولی اهمیتی برایم نداشت.
من یک شکار را تحمل کرده بود. شاهد یک مراسم اعدام/خودکشی بودم. شاهد مبارزه‌ای بودم که دکس به آن دعوت شده بود. از یک حمله خونبار در چادرم نجات پیدا کرده بود. در یک عملیات پزشکی در چادرم آن هم با ابتدایی‌ترین ابزار و ادوات دستیاری کرده بودم. شاهد سر زده شدن یکی از دخترها بودم. اخیراً بزرگترین رابطه عاشقانه‌‌ای که می‌توانستم را جور کرده بودم. آن هم بین یک دختر ریزه‌میزه زیبای خجالتی فلوریدیایی و یک جنگجوی تیره، مغرور و کم حرف.
می‌توانستم ساعقه، رعد و برق، باران، گل و رنگین‌کمان درست کنم.
و یک ماهه یک جنگجوی وحشیِ قلدر را هم عاشق خودم کرده بودم.
خدایاً آن طور که خودش می‌گفت، عشق در نگاه اول بود.
پس تویینکا نمی‌توانست اعصاب من را به هم بریزد.
بنابراین نادیده‌اش گرفتم و دخترهای من هم همین کار را کردند.
خیلی خوب جواب می‌داد.
***
———————————
پس از این‌که در کورواهن جا افتادیم، زندگی خیلی عادی ادامه پیدا کرد. همراه گروه دوستانم وقت می‌گذراندم. (روی سقف خانه خودم، روی سقف خانه آن‌ها، در اتاق غذاخوری‌ام، در اتاق غذاخوری آن‌ها، در حیاط خانه‌ام، در حیاط خانه آن‌ها امیدوارم تصورش کرده باشید.) با محافظینم در شهر گشت و گذار می‌کردم. با مردمم ملاقات کردم. در بازارچه خرید کردم.
لهن دو بار برای شام به خانه آمد و سه بار هم پیش از این‌که به تخت بروم. به جز این‌ها، مرد من حسابی سرش شلوغ بود.
ولی من ملکه بودم، بنابراین با همه این‌ها کنار آمدم.
***
هنگامی که تهوع‌های صبحگاهی شروع شدند، شراب کورواهک را کنار گذاشتم. لهن وقتی اجازه ندادم یک شب شام برایم جامی شراب بریزد دلیلش را پرسید و من به زبان خودم برایش توضیح دادم که اگر خانم‌های باردار متوجه شوند که الکل روی حال مزاجی‌شان تأثیر می‌گذارد، نباید نوشیدنی الکلی بنوشند.
با این حرف من ابروهایش در هم گره خوردند ولی هیچ سؤالی هم نپرسید و برایم شراب ریخت.
ضمناً تهوع‌های صبحگاهی من در واقع باعث می‌شد لهن نسبت به این‌که فرزندش را حمل می‌کردم بیشتر اطمینان حاصل کند. وحشت‌کرده بودم ولی شاد هم بودم. او همان‌ موقع هم به واسطه خدای خودش می‌دانست که فرزندش را در شکم داشتم.
با این حال، مجبورش کردم جشن بگیرد.
البته با آن نوع جشنی که ما می‌گرفتیم به نظر نمی‌رسید لهن ذره‌ای سختی کشیده باشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x