رمان تبار زرین پارت 38

2.8
(6)

توی کورواهن بودیم چون سوه توناک پیش از حمله به مارو در آن‌جا جمع می‌شد.
همچنین توی کورواهن بودیم چون لهن پیام دیگری برای برادرانش فرستاده بود و داشت یک جوخه از بهترین جنگاورها درست می‌کرد که پشت سرش در کورواهن بگذارد تا از ملکه زرینش محافظت کنند (یک جوخه از بهترین جنگاورها چقدر می‌توانست باحال باشد؟) هر جنگجویی که دوست داشت خودش را در این جوخه جای دهد باید سر موعد مقرر خودش را به آن‌جا می‌رساند.
اجازه نداشتم به این دورهمایی بروم، فقط برای جنگجوها بود. به خاطر این‌که سیریم به دییندرا گفته بود که لهن فکر می‌کرد ممکن بود حالم را بد کند. اولاً که من به اندازه کافی حالم بهم می‌خورد و دل و روده‌ام را بالا می‌آوردم و دوماً که حالا معده‌ام هر روز صبح به هم می‌خورد.
بنابراین خوشحال بودم که اجازه رفتن نداشتم. با این حال خیلی از کلمه اجازه نداشتن خوشم نمی‌آمد ولی این را با لهن در میان نگذاشتم.
لهن به من گفت که محافظینم پانصد نفر خواهند بود.
همین‌طور به من گفته بود پانزده هزار نفر برای گرفتن این موقعیت داوطلب شده بودند.
بله. پانزده هزار نفر.
حیرت کرده و به خاطرش تحت‌تأثیر قرار گرفته بودم.
ولی خب، کی تحت‌تأثیر قرار نمی‌گرفت؟
***
در مراسم رنگ‌آمیزی‌ها شرکت کردم، جایی که ملکه جنگجوها با رنگ خودش خطی روی جنگجوها می‌کشید (مطمئنم که زاکتوها به خاطر من و حضور بقیه همسرها آن‌جا نبودند.)
روی تخت سلطنتم به روی سکوی بزرگی در قسمت بالایی محوطه باز و بزرگی نشسته بودم که برای مراسم‌های رسمی مورد استفاده قرار می‌گرفت. نشسته بودم و جنگجوهایی را تماشا می‌کردم که با سه خط باریک سیاه رنگ شده بودند که از روی سرشانه‌ شروع می‌شد و تا روی سینه‌شان ادامه پیدا می‌کرد و سه خط دیگر هم از همان نقطه شروع می‌شد و به دور بازوهای‌شان ادامه و به دور آن پیچیده می‌شد. و یک خط ضخیم طلایی از میان دو کتف تا روی شانه‌هایشان کشیده می‌شد.
آن‌ها این رنگ را برای مراسم‌ها به خود نمی‌زدند. بلکه هر روز خود را با آن رنگ‌آمیزی می‌کردند.
لهن به من گفت که آن‌ها این کار را با افتخار می‌کردند.
به خاطر این هم حیرت کرده و تحت‌تأثیرش قرار گرفته بودم.
آن‌قدر زیاد که اشکم در آمد.
لهن من را آن‌قدر در آغوشش نگه داشت که گریه‌ام بند آمد.
وقتی گریه‌ام بند آمد، برایش توضیح دادم که همه‌ این‌ها به خاطر هورمون‌ها بودند. سپس برایش توضیح دادم که هورمون‌ها چه بودند.
چنان به من نگاه کرد که انگار دیوانه بودم.
بعد به شکل حکیمانه‌ای بحث را رها کرد.
زاهنین فرمانده آن‌ها بود. بین، فیتاک، بوهتان، تارک و یونان هم ستوان‌هایش بودند.
ناریندا به من گفت که فیتاک، جنگجوی جوانی که اولین قتلش را نه سال پیش انجام داده بود (یعنی در شانزده سالگی، اوم… هورا!)‌ و به خاطر این پرش رتبه‌ای ناگهانی خیلی خوشحال بود.
این یعنی سارونگ‌های بیشتری برای ناریندا در راه بود که لهن پول همه‌شان را به شکل سکه پرداخت می‌کرد و این کار حقوقی خیلی بیشتر از غارت کردن و گشت زدن داشت. (جداً مرد من قرار بود… یعنی می‌خواست دستمزد پانصد جنگجو را بدهد؟)
همچنین این ناریندا را هم خوشحال کرده بود.
بنابراین من هم خوشحال بودم.
***
بله من خوشحال بودم. کورواهن خوب بود. زندگی خوب بود. تنها چیز بد، تهوع‌های صبحگاهی‌ام بود ولی این هم تا ساعت ده صبح تمام می‌شد.
همه‌چیز خوب بود.
و فقط یک روز مانده بود.
بعدش شوهرم به جنگ می‌رفت.
«کاه لنساهنا، کالیپا.» سرم را بلند کردم و پلک‌زنان به او نگاه کردم. وقتش بود که موهایش را ببندم.
در کنار من روی تخت نشست و دستانش را در دو سمت سرم روی بالشت گذاشت.
پرسید: «به اندازه کافی حالت خوب هست که این کار رو بکنی؟» نگاهش روی صورت احتمالاً رنگ‌پریده‌ام بود.
خوب بودم ولی احتمالاً نمی‌توانستم بلند شوم و بنشینم.
ولی برای این‌که انگشتانم را بین موهای زیبایش بکشم هیچ فرصتی را از دست نمی‌دادم. حالا نه. نه وقتی که پس فردا لاهکان را به جلوی می‌آوردند، لهن روی پشتش می‌نشست و پادشاهم برای گرفتن انتقام حمله به من به جنگ می‌رفت.
زمزمه کردم: «آره.» نفس عمیقی کشیدم، بلند شدم و به سمت صندوقچه‌ای رفتم که نوارهای قیطانی طلایی‌اش را در خود داشت. «می‌خوای چطوری باشه؟»
اعلام کرد: «دم اسبی.» چیزی که نیاز داشتم را برداشتم و به تخت برگشتم.
بلند شد و چهارزانو کنار تخت و روی زمین نشست. من پشت سرش چهارزانو روی تخت نشستم، موهایش را جمع کردم و همان‌طور که می‌بستمش، حس موهایش در بین انگشتانم را به یاد سپردم.
هنگامی که آخرین قیطان را بستم، با بازوهایم شانه‌هایش را از پشت در آغوش گرفتم و چانه‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم.
زیر گوشش زمزمه کردم: «می‌دونی که عاشقت هستم.»
زمزمه‌کنان جواب داد: «می‌دونم.» برگشت و من بازوهایم را از دورش برداشتم. از روی زمین بلند شد و روی زانوهایش جلوی من ایستاد و صورتم را با دستانش قاب گرفت.
در چشم‌های تیره‌اش نگاه کردم.
به زمزمه کردن ادامه دادم: «می‌دونی چقدر؟»
لهن هم به نجوا کرد: «چقدر عزیزم؟»
سرم را خم کردم پیشانی‌ام را روی پیشانی‌‌اش گذاشتم و حقیقت را گفتم: «بیشتر از دنیای خودم.»
لبخند چشمانش را تماشا کردم. سپس انگشتانش را حس کردم که جمجمه‌ام را فشردند. سپس لمس لب‌هایش را احساس کردم.
سپس روی پاهایش بلند شد و دیگر رفته بود.
پایان فصل
فصل بیست و هفتم
امور کشور
همراه سابین و ناریندا روی تشک‌ها و مخده‌ها لم داده بودیم و غروب آفتاب به روی کورواهن را تماشا می‌کردیم. گوست هم زیر پایم روی شکمش به روی تشک دراز کشیده بود، پاهای جلویی‌اش را در جلویش دراز کرده، سرش بالا بود و هوا را بو می‌کشید.
از این‌جایی که نشسته بودم، می‌توانستم کم نور شدن اشعه‌های صورتی، طلایی و قرمز خورشید را ببینم، آخرین اشعه‌های طلایی حالا فقط روی مجسمه خدایان توی خیابان می‌تابید.
نگاهم را از صحنه نفس‌بر پیش رویم برداشتم و روی پشت‌بام به حرکت در آوردم و به جایی دوختم که دخترها به دور یک میز در سمت مخالف پشت‌بام در گوشه‌ای نشسته بودند. دیدم که خورشید روی النگوهای توی دست‌ها و گوشواره‌هایشان برق می‌زد.
گال روی زانوهایش ایستاده بود و یک تکه پارچه را به دور کمر کویشای ایستاده انداخته بود. پارچه راه راه رنگارنگی که بین تمام کسانی که به دور میز نشسته بودند، تقسیم شده بود. همان طاقه پارچه‌ای بود که آن روز از بازارچه برای دختر‌ها خریده بودم.
چند هفته پیش به این نتیجه رسیده بودم که افراد یک ملکه نباید شلخته باشند و سارونگ‌ها و نیم‌تنه‌های وصله و پینه زده بپوشند. بلکه باید جواهر بیندازند، آرایش کنند و لباس‌های رنگ روشن و رنگارنگ بپوشند. چند هفته پیش هر کدام از آن‌ها چهار تکه پارچه به سلیقه خودشان دریافت کردند و این تکه پارچه‌ها را هم امروز برای آن‌ها خریده بودم، همین‌طور جواهرات و مواد آرایشی برای خودشان برایشان تهیه دیده بودم. همین‌طور یک شمعدان پایه بلند دیگر در کنار رخت‌خوابشان و هر کدام آیینه‌ای در اتاق‌شان داشتند به اضافه یک تابلوی رنگارنگ با یک لحاف خوش رنگ و رو به روی رخت‌خواب‌های‌شان تا این یک نواختی رنگ کرم در اقامت‌گاه‌شان از بین برود.
حرکتی نگاهم را به خود جلب کرد. به راه پله گرد آهنی مشکی که به پشت‌بام می‌رسید نگاه کردم و تویینکا را دیدم که داشت به پشت‌بام می‌رسید.
تویینکا این که به سر و وضع دخترها برسم را تأیید نمی‌کرد و این را بدون حرف خیلی واضح نشان می‌داد، مثل همین حالا که داشت با لب‌های فشرده به سمت آن‌ها نگاه می‌کرد.
نادیده‌اش ‌گرفتم، دخترها هم همین‌طور ولی دیدم که به سمت من آمد.
در دو قدمی تشک‌های ما ایستاد.
پرسید: «ملکه من واقعاً به یه برده نیاز داره تا کاری براش انجام بده؟»
قبلاً شام خورده بودیم و من به بشقاب دانه‌های خرنوب، کمپوت میوه‌ها، بادام شیرین شده، تنگ شراب و تنگ آب انبه و سابین و ناریندا و همین‌طور جام شراب خودم که تشک‌ها را لکه کرده بود، نگاه کردم. همه این‌ها را دخترها پیش از این‌که سراغ پارچه‌هایشان بروند برای ما آورده بودند.
سپس سرم را بلند کردم و به تویینکا جواب دادم: «می.»
لب‌هایش به هم فشرده‌تر شدند و سرش را برایم خم کرد.
سپس برگشت و سه قدم دور شد.
همین وقت بود که صدایش کردم. «تویینکا؟»
به وضوح آه سنگین و بلندی کشید، به سمت من برگشت و ابروهایش را بالا برد.
«امروز برات سه قواره پارچه خریدم. گال برات لباس می‌دوزه.» این را به او گفتم چون او سارونگ به دور باسنش، یا نیم‌تنه بندی و یا بلوز آستین حلقه‌ای برای پوشاندن سینه‌هایش نمی‌پوشید بلکه یک تکه پارچه را به دور خودش می‌پیچید و لبه‌هایش را پشت گردنش گره می‌زد.
کلاً یک لباس داشت که همیشه تمیز ولی وصله و پینه شده بود.
به وضوح در مورد نظری که داشت دروغ گفت: «مهربانی شما استثنائیه ملکه من ولی لباس‌های من خوبن.»
جواب دادم: «مخالفم.»
به من اطلاع داد: «داکشانای قبلی این پارچه رو به من دادن.»
جواب دادم: «خب، حالا داکشانای جدید پارچه‌های بیشتری بهت می‌ده.» دهانش را باز کرد تا جواب بدهد ولی پیش از این‌که چیزی بگوید ادامه دادم. «اگه می‌خوای این رو توی خونه بپوشی مشکلی نیست، تصمیم خودته. ولی وقتی از خونه بیرون می‌ری، این کار رو به عنوان نماینده دکس و داکشانای خودت انجام می‌دی و سارونگ‌های جدیدت رو می‌پوشی.»
چپ‌چپ به من نگاه کرد. سپس با سرش تعظیمی به من کرد. برگشت و سریع از پشت‌بام رفت.
دخترهای من او را تماشا کردند و پیش از این‌که با صدای آرامی نخودی بخندند، منتظر ماندند تا کاملاً از دید خارج شود.
لبخند زدم، به تشک نگاه کردم و جام آب میوه‌ام را برداشتم و جرعه‌ای نوشیدم.
ناریندا با صدای آرامی زمزمه کرد: «خیلی بهش سخت می‌گیری.» جامم را پایین گذاشتم و با تعجب به او نگاه کردم.
پرسیدم: «ببخشید؟» چشمانش را از بالای راه‌پله برداشت و به من نگاه کرد.
ناریندا جواب داد: «اون پیر و کله‌شقه، به شیوه زندگی خودش عادت کرده. اون ماه‌ها این خونه رو اداره و تنها زندگی می‌کنه، مشخصه زندگیش رو همون‌طوری که هست دوستش داره. یه برده‌ست و این‌جا خونه به حق تو و شوهرته ولی باید احساسات اون رو هم درک کنی.»
هیچ جوابی ندادم چون حق با او بود.
ناریندا ادامه داد: «و پدرم به من بهترین راه کنار اومدن با مردم کله‌شق رو یاد داده. این‌که به اون‌ها اجازه بدی که کله‌شق باشن و خودشون برای خودشون تصمیم بگیرن. اگه می‌خواد سارونگ‌ها و لباس‌های کهنه و خراب بپوشه پس داره محبت و زیبایی رو از خودش دریغ می‌کنه. این تصمیم خودشه سرسی. تصمیم اشتباهیه ولی این‌که اجازه بدی اون‌طور که دوست داره زندگی کنه، به تو هیچ آسیبی نمی‌رسونه.»
باز هم هیچ جوابی ندادم چون این هم حقیقیت داشت.
ناریندا با ملایمت گفت: «نمی‌تونی به زور محبت کنی عزیز من.»
و این هم حقیقت داشت.
جواب دادم: «خیلی‌خب ناریندای عزیزم. از گال می‌خوام که اون لباس‌ها رو بدوزه و به تویینکا می‌گم که این انتخاب خودشه که اون‌ها رو بپوشه یا نه.»
ناریندا به من لبخند زد. من هم لبخند زدم و فکر کردم داشتن دوست‌های عاقل نعمت خیلی بزرگی بود.
سپس گفتم: «پدرت خیلی دانا بود.»
سرش را تکان داد و پیش از این‌که نگاهش را به سمت دیگری برگرداند، یک جرعه از جام خودش نوشید و با صدای آرامی گفت: «واقعاً بود.»
آن لبخند عجیب و کوچکش را روی لب‌هایش داشت، بنابراین او را با افکارش تنها گذاشتم و به منظره پیش رویم نگاه کردم. انوار صورتی ناپدید شده بودند، نورهای طلایی هم همین‌طور و حالا تنها اشعه‌های قرمز به روی آسمان آبی تیره شبانه می‌تابید و ستاره‌ها داشتند نمایان می‌شدند. صدای حرکت یکی از دخترها را شنیدم و وقتی پشت‌بام روشن شد، فهمیدم داشت مشعل‌ها که روی پایه‌هایی در لبه پشت‌بام قرار داشتند را روشن می‌کرد.
سقلمه‌ای روی پایم حس کردم، نگاه کردم و ناریندا را دیدم که با پایش ضربه آرامی به پایم زد. به او نگاه کردم که دیگر آن لبخند عجیبش را نمی‌زد بلکه لبخند خوشحال و دانایی روی لب‌هایش داشت. نگاهش به سابین بود. متوجه شده بودم در ده دقیقه گذشته کاملاً ساکت بود.
به دوستم نگاه کردم که در بالای تشک و در کنار ناریندا لم داده بود. او هم داشت به افق نگاه می‌کرد، صورتش ملایم بود و گوشه لب‌هایش به سمت بالا متمایل شده و چشمانش گرمای خاصی داشت.
لب‌هایم را به همدیگر فشردم و نگاهم را به سمت ناریندا برگرداندم.
لبخند بزرگی زد، سرش را بلند کرد و به زبان کورواک صدایش زد: «سابین عزیزم؟ حواست به ما هست؟»
سابین جا خورد و سرش ناگهان به سمت ما برگشت. به زبان کورواک جواب داد: «ببخشید، خیلی ببخشید. کیلومترها دورتر بودم.»
اذیتش کردم: «نه نبودی، با اون قلدر وحشیت توی تخت بودی.» صورتش را تماشا کردم که سرخ شد و بعد وقتی مخده‌اش را به سمت ما می‌کشید و نزدیک‌تر می‌آمد، چشمانش برق زدند. گفت: «می‌تونم رُک باشم؟»
نخودی خندیدم، چون این حقیقت داشت، سابین همیشه پیش از این‌که می‌خواست در مورد ماجراهای بین خودش و زاهنین صحبت کند، این سؤال را می‌پرسید. و بعد از آن روزی که به من حمله شده بود، خیلی در این مورد با هم صحبت کرده بودیم. هیچ وقت در جواب مثبت دادن تردید نکرده بودم، بنابراین باید می‌دانست که می‌تواند رُک باشد.
سابین سر تکان داد و بعد بیشتر به سمت ما خم شد. «شما… می‌دونستین… اوم… می‌دونستین که می‌تونین… اون کار رو وقتی بالا هستین انجام بدین؟»
ناریندا با مظلومیت مسخره‌ای پرسید: «بالا؟»
و من آرام با پایم به پایش کوبیدم و هرهر خندیدم.
نگاه سابین به رقص در آمد و بدنش با هیجان ذره‌ای از جا پرید. «اوه بله ناریندا، بالا. ببین می‌دونی وقتی… قبل از، خب، بهت می‌گم چطوری. بعد از این‌که زاهنین زخمی شد، مردد بودم که، می‌دونی… قبلش برای این‌که قدم پیش بذارم مردد بودم. او… وقتی ما… اوم… وقتی اون… خب، قبلاً اون کار رو می‌کرد، با اون همه حرکت و غرش به نظر می‌رسید این کارش تلاش زیادی می‌طلبید. نمی‌خواستم زخمش آسیب ببینه.»
با صدای آرامی گفتم: «بله عزیزم، می‌دونیم، این رو به ما گفته بودی.» نمی‌توانستم خنده را از صدایم پاک کنم.
سابین دوباره سر جنباند و ادامه داد: «خب، همون‌طور که گفتم، این کار رو نکردم… اوم… یعنی قدم پیش نذاشتم. ولی اون اوم… به استفاده کردن از دست‌هاش به اون شکلی که من دوست داشتم ادامه داد.»
ناریندا من‌من کرد: «این رو هم می‌دونیم.» و واقعاً می‌دانستیم. به ما گفته بود، در واقع با جزئیات بیشتر در مورد این‌که زاهنین نه فقط از دستش که از دهانش هم به شکلی که او دوست داشت استفاده می‌کرد، هم چیز را برای‌مان تعریف کرده بود.
سابین به حرف زدن ادامه داد. «ولی من… خب، یه چیزی بود که نمی‌دونستم. از این کارش خوشم می‌اومد می‌دونین، اوم… واقعاً خیلی زیاد دوستش داشتم. ولی… انگار یه چیزی کم بود.»
می‌دانستم چه چیزی کم بود، آن شمشیر پنهان و بی‌رحم زاهنین کم بود.
ناریندا ساکت ماند.
سابین به حرف زدن ادامه داد. «نمی‌دونستم چیه ولی، خوب بود… یعنی زیبا بود، با این حال بیشتر می‌خواستم.»
ناریندا پرسید: «خب؟»
سابین تکرار کرد: «ولی نمی‌دونستم چی می‌خوام.»
خودم را جلو کشیدم تا به او بگویم چه چیزی می‌خواست ولی خودش پیش از این‌که بتوانم چیزی بگویم، ادامه داد: «بنابراین از زاهنین پرسیدم.»
پلک زدم.
می‌شد گفت این چیزها در بین زاهنین و سابین داشت آرام آرام پیش می‌رفت. وقتی گفته بود که می‌تواند معلم صبوری باشد، دروغ نگفته بود. خیلی به فکر سابین بود و این شامل انجام دادن کارهایی بود که سابین دوست داشت و احتمالاً باید به خاطر این‌که سابین این کارها را برایش جبران نمی‌کرد خیلی پریشان می‌شد.
حس می‌کردم همه این‌ها یک جور عدالت شاعرانه‌ای در خود برای زاهنین داشت که تمام این مدت بدون این‌که چیزی را جبران کند از سابین استفاده کرده بود. البته نیازی نبود که به کاری که با دهانش کرده بود اشاره کرد.
ولی حالا دیگر کم کم برای زاهنین احساس تأسف می‌کردم و حالا دیگر زمان مداخله کردن رسیده بود. به درخواست من درمانگر خیلی وقت پیش برای کشیدن بخیه‌های او به خانه‌اش رفته بود و حتی قبل از آن هم زاهنین دیگر پانسمانش را نمی‌بست. جای زخم هنوز صورتی بود ولی خوب درمان شده بود. ولی او یک جنگجو بود، می‌توانست از کمی تفریح کردن با همسرش جان سالم به در ببرد. با این حال هفته‌ها گذشته بود و لذت خیلی زیادی به سابین می‌داد ولی خودش هیچ چیزی دریافت نمی‌کرد.
با صدای آرامی پرسیدم: «ازش پرسیدی؟» صدایم پر از تعجبی بود که احساس می‌کردم و او دوباره سر تکان داد.

بله، ما، یعنی من… اوم… خیلی نزدیک بودم. ولی متوقفش کردم و بهش گفتم چه حسی دارم، که نگران بودم بهش آسیب بزنم، بعد… بعد…» چشم‌هایش درشت شد و ناریندا و من به سمتش خم شدیم. «بعدش روی کمرش دراز کشید، من رو بلند کرد و روی خودش نشوند.» نگاهش به دور دست‌ها خیره ماند و پیش از این‌که بتوانم دستم را بلند کنم و یکی به صورتش بزنم تا تمرکزش را به دست بیاورد، چون حالا در آن سرزمین عجایب رابطه جنسی‌اش بود، بدنش از جا پرید و دوباره پیش ما برگشت. «اون گفت من این‌طوری می‌تونم همه کارها رو بکنم و خودش هیچ آسیبی نمی‌بینه.»

زاهنین اشتباه نکرده بود.

خنده دیگری کردم و ناریندا همان‌طور که خنده‌ای را خفه می‌کرد، با نوک انگشت‌های پایش به پایم ضربه‌ای زد.

سابین که هیچ کدام از این‌ها را ندیده بود، ادامه داد: «ولی…من… اوم، همه کار رو خودم انجام ندادم. وسطش نشست و از دست‌هاش استفاده کرده تا کاری کنه که اوم… سریعتر حرکت کنم و اوم… می‌دونین محکمتر. بنابراین، من… می‌دونین… اون کار رو کردم.» سپس پیش از این‌که ناگهان تندتند حرفش را تمام کند، لب‌هایش را به همدیگر فشرد. «با همه کارهایی که قبلش کرده بود و حسش توی وجودم دیگه نمی‌تونستم خودم رو نگه دارم!»

شرط می‌بستم که نمی‌توانست.

شروع کردم: «سابین-» ولی حرفم را قطع کرد.

«و این عالی بود… بود واقعاً… شگفت‌انگیز بود. و فکر می‌کنم که اون هم خوشش اومده بود.»

من هم مطمئن بودم که زاهنین خوشش آمده بود

دوباره سعی کردم چیزی بگویم: «سابین-» ولی به حرف‌زدن ادامه داد.
«ولی، نمی‌دونم… نگرانم. اگه بهش آسیب زده باشم چی؟ قوی و سالم به نظر می‌رسید ولی نمی‌خواستم…»
تمام تلاشم را کردم و موفق شدم از فکر این‌که سابین ریزه‌میزه شیرین به زاهنین بزرگ و قدرتمند آسیب بزند، قهقهه نزنم و تصمیم گرفتم که وقتش بود و باید به حرفم گوش می‌کرد.
صدایش زدم و دستش را گرفتم: «سابین، به پشت‌بوم برگرد و از اتاق خوابت بیا بیرون دوست شیرین من.»
چشمانش روی من تمرکز کردند.
دستش را فشردم. «اون حالش خوبه. کاملاً خوبه. نگرانش نباش. به شکلی که نیاز داره احتیاجاتش رو برطرف کردی. اون از پنج سالگی آموزش دیده که بدونه بدنش چه کارهایی می‌تونه و چه کاریی رو نمی‌تونه انجام بده. بذار اون تصمیم بگیره چه کاری رو می‌تونه انجام بده و فقط… اوه…» نیشم را برایش باز کردم. «از سواریت لذت ببر.»
چشمانش درشت شدند، صورتش چنان سرخ شد که می‌توانستم در زیر نور مشعل‌ها ببینم و بعد هرهر خندید و وقتی خندید به این نتیجه رسیدم که حالا خندیدن مجاز بود و به او و ناریندا که می‌خندیدند پیوستم.
بعد از فشار دیگری، دستش را رها کردم و او دوباره به آسمان بالای پشت‌بام نگاه کرد که حالا به رنگ آبی نیمه شب در آمده بود و با ستاره‌های زیاد و اشعه‌های صورتی رنگی می‌درخشید.
رو به آسمان شب گفت: «شوهر جنگجوی من صبور و مهربونه. هیچ وقت اصلاً فکرش رو نمی‌کردم…» حرفش را قطع کرد و نگاهش به سمت من برگشت. «اولش مثل یه کابوس شروع شد ولی حالا شبیه شیرین‌ترین رویاهاست.» سرش را به یک سمت کج کرد و لبخند زد. وقتی داشت زمزمه‌کنان حرف می‌زد لبخند گیجی روی لب‌هایش بازی می‌کرد. «چطور چنین چیزی ممکنه؟»
با احساس زمزمه کردم: «نمی‌دونم عزیز دلم، ولی این پسرها به یه شکلی می‌تونن این کار رو بکنن.»
ناریندا موافقت کرد: «مطمئناً می‌تونن.» هر سه به همدیگر نگاه کردیم و بعد دوباره هرهر زدیم زیر خنده.
آن موقع بود که غرشی هشداردهنده از اعماق گلوی گوست شنیدم. سرم را برگرداندم تا به سرش نگاه کنم که حالا برگشته و به بالای راه‌پله نگاه می‌کرد. سپس دست و پاهایش را جمع کرد ولی به حالت مراقب و محافظه کارانه‌ای به تماشا کردن ادامه داد. این باعث شد برگردم و به راه‌پله نگاه کنم.
بوهتان و بین از راه‌پله بالا آمدند. خواستم لبخند بزنم ولی نگاه روی صورت‌هایشان را دیدم. لرزش غرش دوباره گوست را حس کردم و صدایش را شنیدم و متوجه شدم یک خبرهایی بود.
وقتی بین شروع به حرف زدن با دخترها کرد کاملاً مطمئن شدم. «ملکه‌تون رو برای به تخت نشستن آماده کنین. یه کار رسمیه. سریع انجامش بدین نمی‌تونیم معطل کنیم.». نگاهش به سمت من آمد و گفت: «با زفیر جلوی در منتظر شما هستیم.»
پیش از این‌که هر دو جنگجو برگردند و در پله‌ها ناپدید شوند، هیچ چیز دیگری نگفتند.
چه خبر شده بود؟
هنگامی که هر پنج دختر با عجله به سمت من دویدند و پارچه‌هایشان را همان‌جایی که بودند رها کردند، سابین با صدای آرام و نگرانی پرسید: «چه اتفاقی داره می‌افته سرسی؟»
نمی‌دانستم.
چیزی که می‌دانستم این بود که به زودی سر درمی‌آوردم.
و من ملکه بودم پس باید خیلی زود به سر و وضعم می‌رسیدم.
بنابراین روی پاهایم بلند شدم و زمزمه کردم: «مطمئنم که همه چیز روبه‌راهه ولی باید عجله کنم.»
بدون نگاهی به پشت سرم با عجله رفتم.
***
بین دستور داد: «اون حیوان این‌جا می‌مونه.» و من به گوست نگاه کردم که در جلوی خانه و درکناری ایستاده بود تا من سوار زفیر شوم.
شروع به حرف زدن کردم: «من-»
بین فرمان داد: «بهش دستور بده بره توی خونه.» به خاطر لحن حرف‌زدنش گیج شدم، این لحنی بود که او هیچ وقت در برابر من از آن استفاده نمی‌کرد. سپس سرم را تکان دادم و به گوست نگاه کردم.
«گوست، برو توی خونه عزیزم.»
به شکل ترسناکی غرید که من آن را شبیه «می.» یا همان «نه» شنیدم ولی حرکت نکرد.
دستور دادم: «خونه، همین حالا گوست.» دوباره با مخالفت غرش کرد و باز هم تکان نخورد.
بوهتان زمزمه کرد: «برای این کارها وقت نداریم برادر.»
بین جواب داد: «خیلی‌خب.» چانه‌اش را برای بوهتان تکان داد و بعد افسارش را کشید و اسبش برگشت. جلو افتاد. من و زفیر پشت سرش رفتیم و گوست هم در کنارم دوان دوان آمد. بوهتان هم پشت سر ما می‌آمد.
صدا زدم: «بین، می‌تونی-»
دستور داد: «حرف نزنیم ملکه زرین من.» لبم را گاز گرفتم.
یک اتفاقی افتاده بود. بین مثل همیشه نبود. نه با من.
لعنتی.
به همراه محافظین و ماده‌ببرم در سکوت تا محوطه خلوت تاختیم. یک سارونگ طلایی با خط‌های سفید و یک رکابی سفید به تن داشتم. بازوبندهای طلا و النگوهای طلا بسته بودم و گوشواره بزرگی از طلا به گوش داشتم. گرد طلا روی گونه‌ها و شقیقه‌هایم داشتم و تاج طلای پر مانندم را هم روی سر گذاشته بودم.
قطعاً مثل همیشه ملکه زرین بودم.
همان‌طور که به سمت بالای سکو می‌راندیم، نفس‌های غیر ملکه‌واری می‌کشیدم
به خاطر این بود که در دور دست و در آن سمت از سکو می‌توانستم مردم و دریایی از جنگجوها را ببینم. آنقدر زیاد بودند که نمی‌توانستم بشمارمشان، هزاران نفر شاید هم ده‌ها هزار نفر. با این‌که هوا تاریک بود ولی می‌توانستم آن‌ها را ببینم چون مشعل با خودشان داشتند و آتش‌هایشان هم خیلی کوچک نبود و زمین را روشن کرده بود. نمی‌توانستم آن‌ها را بشناسم ولی می‌دانستم که کورواهک نبودند چون پرچم‌هایی داشتند که در زیر نور مشعل‌ها در باد و هوای تاریک شب تکان می‌خوردند.
جنگجوهای کورواک زحمت حمل پرچم و الم به خود نمی‌دادند یا دست کم من هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودم.
و در قسمت بالایی محوطه تجمعات امور رسمی کورواهن گروهی از جنگجوها جمع شده بودند، شاید دویست نفر بودند، هیچ کدام‌شان هم هیچ رنگی به جز رنگ نگهبان‌های من روی خود نداشتند.
همه آن‌ها با حالی که فقط می‌شد پریشانی توصیفش کرد آن‌جا ایستاده و تا دندان مسلح بودند.
همان‌طور که از گوشه محوطه تجمعات می‌گذشتیم، لهن را دیدم که روی سکویی تراشیده شده از سنگ به روی تختش نشسته بود. سکو دست کم یک متر و نیم از سطح زمین بلندتر بود. خواجه در کنارش بود، تخت سفید ساخته شده از شاخ‌های سفید من هم در سمت دیگرش قرار داشت. هنگامی که به جلوی سکو رسیدیم، با دیدن صندلی بزرگی که حدود یک قدم با آخرین پله سکو فاصله داشت، نفس عمیق دیگری کشیدم.
روی آن مردی نشسته بود که زرهی فولادی به تن داشت. روی زره‌اش تصویر سیاه و قرمزی از اژدهایی کشیده شده بود. کلاهخود فولادینی هم در کنار پاهایش گذاشته شده بود که پرهای سیاه و سرخی از بالای آن بیرون زده بود. ولی شلوار و پوتین به پا داشت و روی سرش هم تاجی قرار داشت که خیلی پایین کشیده شده و تقریباً روی پیشانی‌اش بود. تاج از طلا ساخته شده و رویش الماس و یاقوت سرخ کار شده بود.
مرد خوش‌قیافه با صورتی گرد، صاف و گونه‌هایی سرخ بود و چشم‌های ریزی داشت. شکم بزرگی داشت که مجبور شده بودند زره سینه‌اش را هم به همان شکل مدل بدهند و این باعث شده بود مضحک به نظر برسم.
نخندیدم، حتی لبخند هم نزدم.
و این به خاطر این بود که چشم‌های نخودی‌اش به من که افتادند برق زدند.
در کنار او، جفری ایستاده بود و قلبم با دیدنش فشرده شد، خیلی لاغرتر و رنگ‌پریده‌تر به نظر می‌رسید ولی خیلی تمیزتر بود.
نگاه او روی من بود و چشم‌های او هم می‌درخشیدند.
قبلاً فکر می‌کردم که همه‌ این‌ها هر دلیلی که داشتند، حس نمی‌کردم چیز خوبی باشد ولی حالا واقعاً احساس خیلی بدتری پیدا کرده بودم.
در نهایت هشت مرد قد بلند مسلح و زره پوشیده در پشت مرد تاج‌دار به صف ایستاده بودند.
بوهتان یورتمه به کنارم آمد و با صدای آرامی گفت: «پیاده نمی‌شید. پاتون رو از اون سمت زین بردارین و یک طرفی روی زین بشینید. زاهنین شما رو به پادشاه‌مون می‌رسونه.»
تکان کوچکی به سرم دادم، نگاهش را اصلاً از مردی که بر روی صندلی نشسته‌ بود برنمی‌داشت.
هنگامی که بوهتان این را به من گفت، زاهنین جلو آمد و من را از روی زفیر پایین کشید و به همراه گوست که با فاصله کمی در کنارم می‌آمد، تا تخت سلطنتی‌ام همراهی کرد و به شکل مبهمی متوجه شدم که تمام زیردستانش وقتی می‌گذشتیم پشت سر ما صف می‌بستند.
سپس زمزمه کردم: «چی؟»
چشم‌هایم ریز شدند. «سؤال خوبیه سرسی شیرین. ولی این چیزی که دوست دارم بدونه اینه که انتظار داشتی با این بازی‌ای که راه انداختی چی به دست بیاری؟»
با صدای آرامی پرسیدم: «بازی؟» ذهنم داشت به سرعت کار می‌کرد و به دنبال پیدا کردن راه چاره بودم.
«می‌دونی که مال من هستی. از وقتی شش سال بودی مال من بودی. وقتی چهارده‌ ساله شدی…» با حالت وسوسه‌گری به جلو خم شد. «کاملاً مال من شدی.»
بدون فکر جواب دادم: «مزخرفه.» و اضافه کردم: «و حال‌ به هم زنه.» چون، واقعاً که، چهارده‌ سالگی؟ اصلاً نیاز نبود به این اشاره کنم که هرگز اجازه نداده بودم این مرد من را لمس کند. اولاً که پیر بود، دوماً که خیلی چندش بود.
ابروهای مرد بالا پرید و تکیه داد: «مزخرفه؟»
جواب دادم: «کاملاً من هرگز شما رو توی عمرم ندیدم.»
به من چشم‌غره رفت. جفری در کنار او جابه‌جا شد. سعی کردم جلوی نفس نفس زدنم را بگیرم.
سپس نگاهش به سمت لهن برگشت. «از این خسته شدم. می‌دونی چرا این‌جا هستیم.»
خواجه ترجمه کرد (بدون این‌که نیاز باشد.) و لهن غرید: «مینا.»
خواجه گفت: «بله.»
«پس شرایط‌مون رو می‌گم. توی صحرای پیش روی خودم و خودت می‌بینی که من با خودم سی‌ هزار سرباز از سرزمین میانه‌ آوردم. البته می‌دونم که وحشی‌های تو بدون ذره‌ای تردید به اون‌ها حمله می‌کنن. همین‌طور می‌دونم پیش از این‌که این کار رو بکنن، سربازهای من به کورواهن هجوم میارن و احتمالاً اصلاً دقت نمی‌کنن که شمشیرشون روی کی فرود میاد… زن‌ها، همسرها، جنگوهای آینده.»
به خاطر تهدیدهای شنیعش دوباره نفسم را حبس کردم ولی او ادامه داد.«اصلاً نیازی نیست به این اشاره کنم که جنگجوهای خودت توی این مسیر کشته می‌شن، اون هم شب پیش از حمله‌ت به مارو. مطمئنم که این کاری نیست که دلت بخواد پیش از این‌که لشکرت رو برای جنگ رهبری کنی انجام بدی.»
من هم شک داشتم.
به حرف زدن ادامه داد: «در ازای گرفتن ساحره من و در ازای حمله نکردنم به کورواهن، چهار صندوق طلا، چهار صندوق نقره، چهار صندوق از الماس‌هاتون، همون قدر از یاقوت‌های سرخ‌، زمرد و یاقوت‌های کبودتون…» مکث کرد و نگاهی به جفری انداخت و بعد دوباره به لهن نگاه کرد. «یک صندوق دیگه طلا برای کاری که با مورد اعتمادترین سفیرم کردین می‌پذیرم.»
نگاهم به جفری افتاد که با نفرت آشکاری به من نگاه می‌کرد. کمی به جلو خم شد و دهانش را کاملاً برایم باز کرد. بلافاصله به عقب تکیه دادم. حتی در آن نور کم مشعل‌ها و آتش‌دان‌ها دیدم که هیچ زبانی در کار نبود.
وای خدا. لهن او را گرفته بود و زبانش را به خاطر حرف زدن با من در روز مراسم انتخاب قطع کرده بود.
هیچ تعجبی نداشت که او این‌قدر نحیف و رنگ‌پریده شده بود.
وای خدا.
نگاهم را از جفری برداشتم و به مرد تاجدار نگاه کردم.
لهن جواب نداد.
بنابراین مرد دوباره به حرف در آمد. «معطل کردنت مایه تأسفه. باید بدونی که به راحتی می‌تونم علامت بدم که لشکرم حمله کنه. مطمئنم تا حالا به مردانت هشدار داده شده و آماده دفاع هستن. تحمل هیچ معطلی رو ندارم.»
لهن به زبان کورواک حرف زد و خواجه ترجمه کرد. «روی زمین کورواهک هستی پادشاه بالدور، مراقب حرف زدنت باشه. تو اینجا فرمان نمی‌دی.»
پس این پادشاه بالدور بود. وای.
خیلی عوضی بود.
سینه‌اش را سپر کرد. «و من هم بهت یادآوری می‌کنم که تو تنها پادشاه این‌جا نیستی.»
لهن بعد از این‌که خواجه برایش ترجمه کرد گفت: «من تنها پادشاه مهم این‌جا هستم.» و با شنیدن جوابش پادشاه بالدور کنترلش را از دست داد و مشتی به دسته صندلی‌اش زد.
«گستاخ! به تاجی که سرم گذاشتم احترام نمی‌ذاری، سفیر من رو شکنجه کردی و ساحره من رو دزدیدی. هیچ شرافتی نداری. می‌دونم وحشی هستین ولی نمی‌تونی انتظار داشته باشی توی یه ملاقات بین‌المللی چنین رفتاری داشته باشی و هیچ تلافی‌ای هم در کار نباشه.»
لهن جواب داد: «شاید شما توی شمال با ارعاب، خواسته‌های نامعقولانه و هارت و پورت‌های پرهیزکارانه کارهاتون رو انجام می‌دین ولی دیگه توی شمال نیستی.» دوباره به زبان کورواکی حرف زده بود.
پادشاه بالدور پیش از این‌که فریادزنان جواب بدهد، روی صندلی‌اش جابه‌جا شد. «این کارت اهانت‌آمیزه! زنی که کنارت نشسته به من تعلق داره!»
سیخ نشستم ولی لهن به جلو خم شد، یک آرنجش را روی زانویش گذاشت، اصلاً عصبانی به نظر نمی‌رسید و کاملاً عادی جواب داد: «ملکه زرین من شما رو نمی‌شناسه، چطور ممکنه به شما تعلق داشته باشه؟»
بالدور با دستش به من اشاره کرد و فریاد کشید: «دروغ می‌گه!» گوست غرشی کرد و روی دست‌های جلویی‌اش بلند شد و نشست.
لهن با صدای آرامی گفت: «بهت هشدار می‌دم مرد چاق،» وقتی حرفش ترجمه شد، صورت پادشاه بالدور از خشم سرخ شد. «به ملکه من توهین نمی‌کنی.» دهانش را باز کرد تا جواب بدهد ولی لهن به حرف زدن ادامه داد. «این مردی که کنارت ایستاده یه سفیر نیست. جاسوسه. توی جنوب، با این فعالیت‌ها با خشونت برخورد می‌شه. سال‌های زیادی بین ما بود. چیزهای زیادی از راه و رسم ما می‌دونست. رفتارش احمقانه بود و مجازاتش بدون معطلی انجام شد. اگه بدو بدو مثل یه دختر گریه کرده و پیشت اومد پس اصلاً نباید سوار کشتی می‌شد، از روی دریای ماراک می‌گذشت و اینجا روی خاک‌های کورواک پیاده می‌شد.»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x