لهن داشت نمیخندید و گفت: «ملکه زرین من خنگ نیست.»
خودم را بیشتر به او چسباندم. هنوز هم نیشم باز بود. «گندهبک، من ماتحت باردارم رو به مدت پنج ماه برگردوندم خونه، تو رو اینجا پشت سر گذاشتم. در صورتی که قسم خورده بودم که هرگز ترکت نمیکنم. بعد بابام یه سخنرانی طول و دراز در مورد ترک کردن مردی که عاشقش بودم برام نطق کرد. بعدش برگشتم و قبل از اینکه بهت بگم بخشیدمت، که یعنی همون وقتی بود کاریم بهم گفت تو هیچ وقت از من دست نکشیدی هفتهها گذشت. بعدش هی گفتنش رو به تعویق انداختم و همونطور که بابام عادت داشت همیشه برام نطق کنه، هرچی بیشتر طول میکشید بیشتر صحبت کردن در این مورد برام سختتر میشد تا اینکه اونقدر قاطی کردی که میخواستی رهام کنی. اینکه به خودم بگم خنگ خیلی هم خوبه. من از خنگم خیلی بدترم.»
سریع موافقت کرد: «درسته.» و من پلک زدم.
به او خیره شد.
و ناگهان از خنده منفجر شدم.
و وقتی هم که شوهرم من را برگرداند و کاملاً روی کمرم خواباند، خودش رویم خیمه زد، صورتش را روی گردنم گذاشت و خنده عمیقش را روی پوستم احساس کردم، خندهام قطع نشد. حس کردم خندهاش تنم را تکان میداد.
و رهگذران، جاسوسها و کسانی که فقط خیلی بیسر و صدا نزدیک خانهمان بودند، صدای خنده پادشاه قدرتمند و داکشانای زرینشان را تا چهل و پنج دقیقه بعدش هم میشنیدند، صداهای کاملاً متفاوت دیگری هم به گوششان میرسید.
و همه اهالی کورواهن هم صبح روز بعد از دهان آنها شنیدند.
***
خورشید در دل آسمان بود که چیزی من را بیدار کرد. پیش از اینکه بفهمم چه بود، دستپاچه شدم.
زیر بدن گرم لهن نخوابیده بودم. به یک پهلویش چسبیده بودم، بازویش به دور من بود و گونهام روی شانهاش قرار داشت و دستم به دور عضلات شکمش پیچیده شده بود.
چشمهایم باز شدند و به دخترم چشم دوختم، گونه سرخ و سفیدش به عضله سینه قهوهای رنگ پدرش فشرده شده بود، چشمهایش بسته بودند و لبهای صورتی رنگش به شکل بچگانه و بامزهای آویزان بودند و مشت کوچولوی شیرینش هم روی پوست تیره پدرش قرار داشت.
حس کردم گوشه لبهایم بالا رفتند، دستم را از روی شکم شوهرم دراز کردم و توانستم آن را روی باسن گرد و تپل دخترم بگذارم.
سپس سرم را آرام عقب بردم تا بتوانم به نیمرخ جذاب و خواب شوهرم نگاهی بیندازم.
صدای گریه دختره را نشنیده بودم و این یعنی او احتمالاً بیدار شده بود و مثل همان ایسیس همیشگی با آرامش و صدای آرامش هر چیزی که میخواست را به دست آورده بود.
ولی شوهرم بیدار شدنش را حس کرده بود و رفته و دخترش را آورده بود.
این باعث شد لبخند روی لبهایم عمیقتر شود.
یا حرکت آرام لبهایم را احساس کرده بود یا سنگینی نگاهم به روی خودش را، در هر صورت چشمانش را باز کرد و سرش را به سمت من برگرداند. در عمق چشمان تیرهاش نگاه کردم، دیدم که خوابآلود، جذاب و بالاتر از همه اینها عشقی که نسبت به من داشت، گرم و کاملاً در عمق چشمانش قابل خواندن بود.
بله، اوه بله، من توی خانه بودم.
زمزمه کردم: «باید در این مورد صحبت کنیم.»
هنگامی که لبخند دنداننمایی به رویم پاشید، با شیدایی تماشایش کردم.
آه کشیدم.
سپس چانهام را پایین بردم و چشمهایم را بستم و تصمیم گرفتم بعداً در این مورد صحبت کنیم.
توناهن به زودی گرسنهاش میشد. باید کمی استراحت میکردم.
***
هارولد کویین همانطور که زن در خلسه فرو رفته را تماشا میکرد، گوش میداد. صدای زن داشت حرفهای دخترش را میگفت. دلش با آن حرفها کمی میشکست ولی از آن بیشتر التیام پیدا میکرد.
«سلام بابایی. این رو گوش کن! دوتا نوه گیرت اومده. دوقلو! میتونی باور کنی؟ توناهن پسرهست. اسمش یعنی اسب. اونا یه مشت خدای مختلف دارن و اسب یکی از اون خداهاست. اسم لهن هم یعنی ببر و یه خدایی هم به این اسم وجود داره. اسم توناهن رو از روی اسم خدای اسب گذاشته چون اسبها قوی، باهوش و وفادار هستن. بچه دیگه ما یه دختر کوچولوئه. موهای کُرکی طلایی داره که مطمئنم به من و مامان رفته. یادم رفت بهت بگم که توناهن موهای مشکی شبیه موهای باباش داره. اسم دختره ایسیسه. به همون دلیلی که تو و مامان اسم من رو انتخاب کردین. توناهن همین حالا هم مثل یه گاو نر قویه، شوخی نمیکنم. خیلی هم گریه میکنه ولی فقط به خاطر اینه که اون یه هیولای شکمپرسته که به نظر میرسه به اندازه کافی شیر گیرش نمیاد. ولی خب خیلی هم نیاز نیست گریه کنه چون نمیتونم دستهام رو ازش دور نگه دارم. اون جنگجوی کوچولوی منه. جنب و جوشها و شیطنتهاش هم داره بیشتر میشه. ایسیس بچه زرین منه. به ندرت گریه میکنه و بیش از حد شیرینه. باباش وحشتناک براش جون میده. اگه توناهن توی شب بیدار بشه، لهن خیلی راحت با من بیدار میشه و اون رو میاره تا شیرش بدم ولی سر برگردوندنش به تخت خودش کوتاه نمیاد. ولی اگه ایسیس بیدار بشه، لهن هیچ مشکلی با اینکه پیش ما بخوابه نداره. نگران نباش، من گوشش رو حسابی کشیدم. خب، یه جورایی.»
جادوگر نفس عمیقی کشید و بعد دوباره دقیقاً مثل سرسی شروع به حرف زدن کرد.
«مثل همیشه حق با تو بود. فکر میکنم حالا که یه دنیا با من فاصله داری خیلی مزخرفه که این رو فهمیدم. این جادوگره میگه میتونیم سعی کنیم این پیامها رو برای همدیگه بفرستیم ولی نمیتونیم مطمئن باشیم که به هدفشون میرسن یا نه. هرچند امیدوارم بتونیم، حتی اگه قرار باشه تصادفاً به دستمون برسه. قول میدم که باز هم تلاشم رو بکنم. و امیدوارم که تو هم این کار رو بکنی. ولی همونطور که گفتم حق با تو بود. لهن و من همه چیز رو درست کردیم. خیلی برای این کار تلاش کرد و شاید من مجبورش کردم که خیلی تلاش کنه ولی من عاشقش هستم و بخشیدمش و حالا خوشحالم. نباید نگران باشی. همه چیز خوبه. اون خیلی عاشق منه بابا و به من نشون میده که چقدر دوستم داره. شادم در واقع خیلی شادم. مرد خوبیه و اگه اون رو ببینی درسته که خیلی طول میکشه ولی ازش خوشت میاد.» مکثی کرد. «اوه و به هر حال اگه توی پیامهات بهش نگی عوضی خیلی خوب میشه. من بهش انگلیسی یاد دادم و اون معنی این حرفت رو فهمید و خیلی ازش خوشش نیومد.»
نیش هارولد کویین باز شد.
جادوگر ادامه داد: «اگه پیامی از من به دستت نرسید یا پیام تو به من نرسید میخوام بدونی که دلم برات تنگ شده و عاشقت هستم و همیشه عاشقت میمونم. همیشه بابایی. تو بهترین بابایی هستی که یه دختر میتونه داشته باشه. مطمئناً… بهترین… بابایی.»
اوه آره. همین بود. او دختر خودش بود.
جادوگر به حرف زدن ادامه داد: «سلام من رو به بروبچهها برسون و مارلین رو از طرف من محکم بغل کن و به اون و سرسی بگو که حالم خوبه.»
جادوگر نفس عمیق دیگری کشید و ادامه داد:
«و بهت قول میدم که حالم خوبه، بابا. قسم میخورم. من… خوبم بابایی، چی میتونم بگم؟ توی خونه هستم.»
شانههای زن شل شد، سرش پایین افتاد و بعد ناگهان سیخ نشست و پلک زد، چشمهایش روی هیچ چیزی تمرکز نداشتند ولی دیگر هم مثل وقتی که توی خلسه بود مات نبودند.
با چهره درخشانی پرسید: «این کار جواب داد؟»
وقتی هارولد کویین جواب میداد صدایش تند و گستاخ بود. «آره.»
پیرزن انگار که داشت سعی میکرد حال روز او را درک کند، مکثی کرد و وقتی تلاشش موفق شد، درخشش توی صورتش ناپدید شد و سر تکان داد.
سپس با صدای آرامی گفت: «خوش شانسیم که این کار درست انجام میشه.»
با این که زن نمیتوانست او را ببیند هارولد سر تکان داد. ارتباط برقرار کردن با آن دنیا کار سختی بود. پیامها فقط تصادفاً و گهگداری میرسید، پیامهایی که هیچ وقت متوجه نمیشدند که صاحبشان آنها را شنیده بود یا نه.
توناهن، ایسیس و سرسی او با پادشاه دخترش خوشحال بودند.
آره، خوش شانس بود که این روش کار کرده بود.
«میخوای دوباره امتحان کنی…» زن حرفش را قطع کرد و با اینکه او را نمیدید ولی هارولد سر تکان داد، به نوعی میدانست که زن این حرکتش را حس میکرد.
سپس جادوگر دستش را کورکورانه دراز کرد، بازوی او را لمس کرد و زمزمه کرد: «من هیچ وقت خیلی دور نیستم پدر سرسی زرین.»
بعد برگشت و با قدمهایی آرام از گاراژ هارولد بیرون رفت. همانطور که قدم برمیداشت عصایش روی زمین تق و تق صدا میداد.
هارولد پیش از اینکه قدم در دفتر دخترش بگذارد، در را که پشت سر او بسته شد تماشا کرد. پشت میز و روی صندلی دخترش نشست و کیف پولش را بیرون کشید. بازش کرد، آرام عکسی از آن بیرن کشید و به دو چشم طلایی رنگ آشنا نگاه کرد.
زمزمهکنان به همسرش گفت: «اون خوشحاله اَندی.»
اَندرومدا کویین همان کاری را کرد که همیشه میکرد.
به او لبخند زد، چشمهای زیبایش با همان برق طلایی که هارولد کویین ناجور عاشقش بود درخشیدند.
پایان 1398/09/14
سلام ادمین رمان خوب مث معشوقه جاسوس بزار باز با تشکر