رمان ترنم پارت 64

3.6
(7)

 

من برای خواستن و نخواستنم نباید به تو جواب بدم
پوزخندی زدمو گفتم
– به اونجا نمیکشه… خیالت راحت
به سمت در رفتم که دوباره گفت
– امیر… وایسا …
درو باز کردمو رفتم بیرون که سام گفت
– میخوام باهات معامله کنم
ایستادمو گفتم
– سام… تو تو شرایطی نیستی که بخوای با من معامله کنی… حواست هست ؟
با این حرف از دفتر زدم بیرونو به پشت سرم نگاه هم نکردم
میدونستم سام نرم شده
اما از اون آدماست که دست پائین بگیری سوارت میشه
ترنم :::::::
تو بغل امیر جا به جا شدم
امیر وقتی از پیش سام اومد تعریف نکرد چی شده
رفت دفترشو گرم کار شد
بابا و دخترا اومدنو رفتن
امیر همچنان درگیر بود
گیتی خانم میخواست بره عمارت و صبح برگرده
اما با اصرار ما موند تو اتاق مهمون.
خواب و بیدار بودم که بلاخره امیر برگشت اتاقو تو سکوت اومد زیر پتو
بغلم کردو منم سرمو گذاشتم رو سینه اش
زیر لب گفتم
– حالا تعریف نکن چی گفتین… اما کبودی پای چشمت داد میزنه دعوا کردین
تو گلو خندیدو گفت
– گفتم دیگه خوابی
– خوابم نمیبره … ذهنم درگیره …
– چرا ؟ به چی فکر میکنی؟
به سام و دیبا… به تو و مامانت … چی میشه ؟ چرا به آرامش نمیرسیم؟ پس
کی قراره این مشکلات حل شه؟
موهامو نوازش کردو گفت
– ترنم… زندگی که بدون مشکل نمیشه … یه روز مشکلمون عقدر کردن
بود… یه روز دروغ بلور… یهروز دروغ دیبا … هر بار یکی حل شد بعدی
شروع شد. اینام حل شه یه مسئله دیگه میاد. قرار نیست که یه روز از خواب
بیدار شیم ببینیم هیچ مشکلی هیچ جای عالم نیست
تو بغلش چرخیدمو بهش نگاه کردم
آروم گفتم
– می دونم… اما تو این لحظه انقدر این چندتا رو اعصابمه که نمیتونم اینجوری
فکر کنم
امیر لبخندی بهم زد
تو تاریکی اتاق چشم هاش برق قدیمو داشت
نوک بینیمو بوسیدو گفت
– منتظر یه خبر خوب باش
سرمو عقب بردمو نگاهش کردم
مشکوک پرسیدم
– خبر خوب؟
نیشخند پر رنگی زد
اما ابمو بوسیدو گفت
– آره اما نپرس چیه …
سرشو تو گودی گردنم آورد
نفس عمیق کشید
بوسه تری رو گردنم زدو گفت
– چقدر خوشبوئی
سرمو عقب بردمو گفتم
– حمامی که قرار بود بریمو نرفتیم . چه خوشبوئی آخه
دوباره گردنمو بو کردو گفت
– من میدونم یا تو
تو گلو خندیدو گفت
– بریم حمام؟
– مامانت خوابه
امیر از رو تخت بلند شدو گفت
– مگه میخوایم با اون بریم… پاشو
نگاهش کردمو گفتم
– بیدار میشه
دستمو کشیدو گفت
– نمیشه …
– امیر .. دکتر گفت
از رو تخت بلندم کردو گفت
– میدونم چی گفت… چقدر اما و ولی داری
منو به سمت حمام بردو تو گوشم گفت
– دلم برات تنگ شده … دیگه هیچ بهونه ای جایز نیست …
….
….
نگران تو اتاق قدم زدم
امروز دیبا از بیمارستان مرخص میشد. امیر دادگاه داشت. بابا جلسه مشاوره
طلاق داشت
امروز دقیقا یا بخش زیادی از مشکلات ما حل میشد
یا چند برابر میشد.
نفس خسته ای کشیدم
کل هفته گذشته امیر درگیر کار بودو من خونه در حال استراحت
امیر انقدر درگیر بود که من فقط شب ها میدیدمش
اونم تو رختخواب …
فقط در حد دردو دل های شبانه
همش میگفت کارها عقب مونده و درگیر اوناست
اما من میدونستم ماجرای دیگه ای پشت پرده است
حالم خیلی بهتر شده بود
هم جسمم هم روحم
اما نگرانی ها همچنان بیداد میکرد
سلام دوستان چون دیروز نرسیدم پارتو بذارم امروز گفتم طولانی تر بذارم.
مرسی از صبوریتون
موبایلم بلاخره ویبره خورد. امیر بود
با استرس پرسیدم
– الو … امیر… چی شد ؟
آروم خندیدو گفت
– آروم بابا … محکوم شدم… باید خسارت بدم… همین
شوکه شدم
محکوم شد.
باید خسارت بده
پس چرا خوشحال بود
با شوک گفتم
– چقدر خسارت ؟
امیر گفت
– زیاد نیست نترس بی خانمان نمیشیم. لباس بپوش میام دنبالت بریم خونه دائیم
– چرا خونه دائیت؟
– تو راه صحبت میکنیم لباس بپوش
اینو گفتو قطع کرد
مکث کردم
اگه امیر کارشو از دست بده چی
چرا پس خودش ناراحت نبود
رفتم سمت اتاق تا حاضر شم که دوباره موبایلم زنگ خورد
شماره بابا بود …
خدای من این یکی دیگه خیر باشه خواهش میکنم
امیر :::::::::
پائین ساختمون ایستادمو زنگ زدم به ترنم
یه بوق خورد گوشیو برداشتو گفت
– اومدم اومدم
خندیدمو قطع کردم
خیلی سعی کردم این دادگاهو کنسل کنم اما نشدو سام هم خیلی تلاش کرد به
خاطر کنسل کردن این دادگاه ازم باج بگیره
اما ترجیح میدم خسارت بدم تا باج !
منم پرونده مالیاتی سامو رو کردم
حالا اونم باید خسارت اشتباهشو میداد
با این فکر اسم سام افتاد رو گوشیم
اسم سام افتاد رو گوشیم
پوزخندی زدمو جواب دادم
تو دادگاه اصلا با هم حرف نزدیمو فقط وکیلمون صحبت میکرد
سام گفت
– میبینم که یه رستورانت پرید
– منتظر باش ببین کل دارائیت میپره
– من برام مهم نیست
خندیدمو گفتم
– اره چون براش زحمت نکشیدی
از طبق انتظارم با عصبانیت و صدای بلند گفت
– نه چون من ده برابر اینا دارم
– خداروشکر جیب بابات جیب تو شده .
– حسابی حرصت در اومده ها
ترنم همین لحظه رسیدو سوار شد
مشکوک نگاهم کرد که با سر گفتم هیچی و به سام گفتم
– کارتو بگو… من بیکار نیستم مثل تو
سام همینطور که میخندید گفت
– میخوام بهت لطف کنم… رستورانو ازت نمیگیرم… گزارش مالیاتی رو بهم
بده
بلند خندیدمو گفتم
– من خسارت میدم اما باج نمیدم… پریروز پرونده ات رو فرستادم … منتظر
دادگاهت باش
سام ساکت شده بود
قطع کردمو گوشیو گذاشتم تو جیبم
ترنم شوکه نگاهم کردو گفت
– سام بود ؟
– آره…
ماشینو روشن کردمم راه افتادم. قبل اینکه ترنم بپرسه گفتم
– میخواست رستورانو ازم نگیره … اما در عوض پرونده مالیاتیشو لون ندم .
– خب… اینکه خیلی خوبه؟
خندیدمو نیم نگاهی به ترنم انداختم. شاید قبلا منم فکر میکردم این خیلی خوبه
اما این چند روز فهمیدم نه … برای همین گفتم
– بهتره یه سری چیز هارو از دست بدی تا همیشه بخاطر نگه داشتنش بترسی
و به بقیه باج بدی. من اشتباه کردم. تاوانشو میدم. حالا با خیالت راحت زیر
دین کسی نیستمو زیر سوال نمیرم . سام هم مجازات جرمشو میبینه …
به قیافه شوکه ترنم نگاهی انداختمو گفتم
– تازه… شکایت توهینشم به زودی نامه اش براش میره . من از هیچی
نمیگذرم
ابروهاش بالا پرید و گفت
– خیلی کینه ای شدی امیر
بلند خندیدمو گفتم
– نه از حقم نمیگذرم. کینه نیست . حرفم میدونستم حسابی عصبانی میشه .
طبق انتظارم با عصبانیت و صدای بلند گفت
– نه چون من ده برابر اینا دارم
– خداروشکر جیب بابات جیب تو شده .
– حسابی حرصت در اومده ها
ترنم همین لحظه رسیدو سوار شد
مشکوک نگاهم کرد که با سر گفتم هیچی و به سام گفتم
– کارتو بگو… من بیکار نیستم مثل تو
سام همینطور که میخندید گفت
– میخوام بهت لطف کنم… رستورانو ازت نمیگیرم… گزارش مالیاتی رو بهم
بده
بلند خندیدمو گفتم
– من خسارت میدم اما باج نمیدم… پریروز پرونده ات رو فرستادم … منتظر
دادگاهت باش
سام ساکت شده بود
قطع کردمو گوشیو گذاشتم تو جیبم
ترنم شوکه نگاهم کردو گفت
– سام بود ؟
– آره…
ماشینو روشن کردمم راه افتادم. قبل اینکه ترنم بپرسه گفتم
– میخواست رستورانو ازم نگیره … اما در عوض پرونده مالیاتیشو لون ندم .
– خب… اینکه خیلی خوبه؟
خندیدمو نیم نگاهی به ترنم انداختم. شاید قبلا منم فکر میکردم این خیلی خوبه
اما این چند روز فهمیدم نه … برای همین گفتم
– بهتره یه سری چیز هارو از دست بدی تا همیشه بخاطر نگه داشتنش بترسی
و به بقیه باج بدی. من اشتباه کردم. تاوانشو میدم. حالا با خیالت راحت زیر
دین کسی نیستمو زیر سوال نمیرم . سام هم مجازات جرمشو میبینه …
به قیافه شوکه ترنم نگاهی انداختمو گفتم
– تازه… شکایت توهینشم به زودی نامه اش براش میره . من از هیچی
نمیگذرم
ابروهاش بالا پرید و گفت
– خیلی کینه ای شدی امیر
بلند خندیدمو گفتم
– نه از حقم نمیگذرم. کینه نیست .
ترنم به حرفم چشکی چرخوندو سکوت کرد . واقعا داشتم از حقم دفاع میکردم
اونم نه به روش احمقانه سام
بلکه کاملا قانونی و بدون دروغ و دو روئی . با سوال ترنم برگشتم سمتش
– چرا داریم میریم خونه دائیت؟ فکر کردم قراره دیگه هیچ وقت اونارو نبینیم
– قرار نیست اونارو نبینیم. فقط قراره دیگه از اونا ضربه نخوریم
حس کردم میخواد چیزی بگه
اما سکوت کرد
منم دیگه حرفی نزدم
خودمم هنوز از تصمیمم دو دل بودم
ترنم ::::::::
تو سرم پر از فکر بود . حرف امیر قبول داشتم . آدم بهتره تاوان اشتباه
خودشو بده تا اینکه به بقیه باج بده . اما …
اما از دست دادن چیزی که براش زحمت کشیدی هم سخته
نفهمیدم کی رسیدیم خونه دائی امیر
این ولین بار بود می اومدم اینجا
یه عمارت بزرگ بود. گوچیکتر از عمارت پدر بزرگش. خیلی کوچیکتر
اما برای تهران یه خونه سه طبقه حیاط دار اونم این منطقه از شهر خیلی
بزرگ به حساب می اومد
وارد حیاط بزرگش شدیمو امیر پارک کرد
چهارتا ماشین جلو تر از ما پارک بود
ماشین نلک حسان هم بود
در حالی که به سمت خونه میرفتیم به امیر گفتم
– پدر بزرگتم هست
هومی گفتو سر تکون داد
نمیدونستم تو سرش چیه اما قلبم تو گلوم میزد
وارد شدیم و خدمتکار اومد جلو در خوش آمد گفتو مارو راهنمائی کرد
واقعا آدم هایی که تو خونه خدمتکار دارنو درک نمیکنم. واقعا مجبورن خونه
ای به این بزرگی داشته باشن که نتونن از پسش بر بیان ؟
تو افکارم غرق بودمو به تجملات خونه نگاه میکردم که صدای صحبتو شنیدیم
از نشیمن رد شدیمو از حیاط خلوت کوچیکی که سقفش تا بالای ساختمون
کشیده میشد و باز بود رد شدیم
وارد سالن بزرگی شدیم که همه اونجا بودن
با ورودمون همه برگشتن سمت ما و گیتی خانم بلند شد
با لبخند اومد استقبالمونو گفت
– امیر… ترنم… خوش اومدین… همه منتظر شما بودیم
به همه سلام کردیم. ملک حسان با اخم رو کاناپه تنها نشسته بودو دیبا کنار
پدرش بود
بلور و کرشمه و بهار هم رو یه کاناپه بزرگ دیگه بودن
دائی کوچیک و بزرگ امیر هم بودن
همه با لبخند سلام کردن
جز دیبا و ملک حسان
من کنار گیتی خانم رو کاناپه نشستمو امیر هم روی مبل تک کنار من نشست و
گفت
– دادگاهم طول کشید. ببخشید اگه معط شدین
ملک حسان سریع گفت
– چی شد ؟ تونستی از خودت دفاع کنی ؟
– بله …
– نتیجه ؟
– مبلقی که متعلق به من نبود پس میدم
ملک حسان پوزخند زدو گفت
– اینجوری از خودت دفاع کردی؟
امیر لبخند با ارامش زد و جواب داد
– اشتباه کردم تاوانشم میدم
با این حرفش سکوت شد که ملک حسان گفت
– نترس شدی امیر… تاوان باقی اشتباه هاتو هم میدی؟
امیر دستی به سینه زدو گفت
– آره … اگه اشتباهی کردم… تاوانشو میدم
ملک حسان لبخند پر قدرتی زد
به دیبا نگاه کردو گفت
ملک حسان به دیبا نگاه کردو گفت
– تو بگو دخترم… امیر چه تاوانی باید بده
از این حرفش جا خوردم
طوری حرف میزد که انگار امیر صد در صد مقصر این ماجرا بود
امیر هم سکوت کرده بود
انگار جرمشو قبول داشت
همه برگشتیم سمت دیبا
تو این مدت حسابی بی رنگ و رو و لاغر شده بود
دیبا به امیر و بعد به من نگاه کرد
گیتی خانم که انگار طاقتش تموم شده بود گفت
– یه جوری رفتار میکنین انگار امیر …
امیر پرید وسط حرف مادرشو گفت
– مهم نیست… بذار ببینم از نظر دیبا من چقدر مقصرم .
با این حرف نگاهشو از مادرش گرفتو دوباره به دیبا نگاه کرد
دیبا لبخند تلخی زدو گفت
– تمام بچگیم تو برام هدف شده بودی. هدفم جلب توجه تو بود. بزرگتر که شدم
فهمیدم فایده نداره…. رفتم دنبال جایگزین برات… اما وقتی هدفت اشتباهه پس
زده شدن اجتناب ناپذیره . وقتی با ترنم اومدی کارم شده بود مقایسه… اون چی
داره من ندارم… اون چقدر زیبا تره. اون چقدر خوش اندام تره… اون چقدر
برای تو جذاب تره. تو یه مدت کوتاه از یه آدم افسرده تبدیل شدم به یه آدم
روانی
دیبا اینجا مکث کرد
همه ساکت بودن
اما من دوست داشتم بگم آخه به امیر چه ربطی داشت
تا اینجا همه مقصر خود دیبا بود نه امیر.
دیبا به من نگاه کردو گفت
– خیلی بهت فکر کردم… آخر فهمیدم چرا … تو شاید زیبا و جذاب بودی… اما
امیر تورو انتخاب کرد چون خودت بودی. نه کسی که در حال فیلم بازی کردن
برای جذب امیر باشه. نه کسی که در حال جلب توجه باشه. اون تورو انتخاب
کرد چون خودتو خواست. دقیقا به همون دلیلی که منو انتخاب نکرد و نخواست
.
به امیر نگاه کردو گفت
– من اینو از راه سختی فهمیدم. آدم ها حق انتخاب دارن و با وجود دنیای
خواستن تو شاید انتخابت نکنن . این پایان یه رابطه است دوئیدن براش و تلاش
براش بی ارزشه.
با این حرف اشک هاش راه افتاد اما سریع صورتشو پاک کردو گفت
– دیروز مشاور بیمارستان بهم گفت اگه تو یه رابطه ای بودی که حس کردی
داری بیش از حد از خودت مایع میذاری … شک نکن که تو یه رابطه
اشتباهی …
دیبا نفس عمیق کشیدو به ملک حسان نگاه کرد
با صدای محکم تری گفت
– من خیلی به تقصیرات و گناه امیر تو زندگیم فکر کردم پدر بزرگ…
ملک حسان سری تکون دادو دیبات به امیر نگاه کرد
خیره به چشم های امیر گفت
– من این مدت فهمیدم امیر بی گناهه… مقصر خودمم که این بلا رو سر زندگیم
آوردم …
ابروهام بالا پرید .
انتظار این حرف دیبا رو نداشتم
مخصوصا با اون شروعی که داشت
همه مثل من متعجب بودن
اما ملبک حسان عصبانی گفت
ملک حسان عصبانی گفت
– سخنرانی خوبی بود … شاید تو از روی علاقه بخوای گناه امیر رو نادیده
بگیری … اما منو پدرت …
دائی امیر پرید وسط حرف ملک حسان و گفت
– بابا … از ططرف خودتون صحبت کنین… من با دیبا موافقم … اینجا اگه
کسی مقصر باشه منم که حواسم به بچه ام نبوده
چند بار پلگک زدم
واقعا ؟
یعنی همه یهو زیر و رو شدن ؟
متحول شدن ؟
البته قبلا هم آدم های بدی نبودن
اما انقدر هم ایده آل و عاقل نبودن
ملک حسان نفس عمیقی کشیدو گفت
– من نمیخوام اینجا امیر رو محاکمه کنم … نه امیر نه کس دیگه ای رو . اما
میخوام هر کس مسئولیت رفتارشو قبول کنه
امیر سری تکون دادو گفت
– با پدربزرگ موافقم . ما همه باید مسئولیت رفتارمونو قبول کنیم. من در
برابر دیبا اشتباه کردم . وقتی حس کردم رفتارش عادی نیست وظیفه داشتم با
پدر بزرگ یا دائی صحبت کنم
نفس عمیقی کشیدو به دیبا نگاه کردو گفت
– نباید بهت دروغ میگفتم. نباید بهت محبت از روی ترحم میکردم. من اشتباه
رفتار کردم. معذرت میخوام. الانم هر کاری لازمه برای جبران اشتباهم میکنم
شوکه شده بودم
حالا امیر و پدر بزرگش تو یه موضع بودن
دیبا نگاهش بین ما چرخیدو ملک حسان گفت
– دیقا … حرف منم همینه
گیتی خانم سریع گفت
– اینجوری همه ما مقصریم
واقعا با گیتی خانم موافق بودم
دائی امیر هم گفت
– گیتی رایت میگه. همه مقصریم. کم و زیادش مهم نیست. حتی شما بابا …
ملک حسان با همون غرور اخمی کردو به پسرش نگاه کرد
اما سر تکون دادو گفت
– شاید !
شاید؟
واقعا انقدر مغرور
خنده ام گرفته بود
واقعا برای انسان مغروری مثل ملک حسان این خورش خیلی بود
دیبا گفت
– من هیچی نمیخوام جز اینکه با ترحم بهم نگاه نکنین… اشتباه کردم. خودم
میدونم. اما دوست دارم شروع جدید و جدائی داشته باشم. دوست دارم از اینجا
برم. دلم میخواد برم مراکش و اونجا یه مدت بمونم
ملک حسان سری تکون دادو گفت
– باشه … اگه بخوای میتونی بری پیش برادرم
دیبا سر تکون دادو زیر لب تشکر کرد
امیر خم شدو تو گوشم گفت
– میخواستم ماه عسل بریم مراکش اما فکر کنم باید مقصدو عوض کنیم
خندیدمو سر تکون دادم
مسلما ترجیح میدادم هر جا میریم به اندازه کافی از این خاندان دور باشیم
امیر :::::::
یک هفته از دادگاه منو سام میگذشت
دادگاه شکایت من از سام بخاطر توهینش ماه دیگه بود و دادگاه مالیاتی سام
هفته آینده
تو این مدت کار های انتقال سند فروشگاهو انجا دادیم
حساب های مالی رو تنظیم کردمو نسویه حساب هارو انجام دادم
دیبا رفته بود مراکش و آرامش به زندگی منو ترنم تا حدودی برگشته بود
هرچند هنوز ملک حسان با من میونه درستی نداشت اما همینکه فعلا به ما گیر
نمیداد کافی بود
پیشرفت خوبی بود … ترنمو تا حدودی قبول کرده بودو کرشمه و بقیه بچه ها
امیدوار بودن راه برای اونا هم باز شه
ترنم رفته بود پیش پدرش . امروز آخرین جلسه مشاوره دادگاه پدرش و زنش
بود .
عملا امروز مشخص میشد چی میخوان و چه تصمیمی میگیرن
خواستم به ترنم زنگ بزنم تا خبرشو بگیرم که اسم سام افتاد رو گوشیم
دو سه روزی بود خبری ازش نبود
فقط به واسطه وکیل هامون کار هارو پیگیری میکردیم
برای همین انتظار نداشتم زنگ بزنه
ولی جواب دادمو گفتم گ- سلام … چی شده؟
– دیبا کجاست ؟
از این حرفش کاملا جا خوردم
وسط دعوا رستوران و اسناد معاملاتی …. یهو میگه دیبا کجاست
پوزخندی زدمو گفتم
– به تو چه کجاست ؟
– امیر … درست حرف بزن ببینم. دیبا کجاست…. سه روزه جوابمو نمیده
دوباره خندیدمو گفتم
– یعنی قبلش جواب میداد ؟
با این حرفم مکث کرد
انتظار داشتم جوابمو بده اما قطع کرد
پوزخندی زدمو به گوشی نگاه کردم
چه عجب بیخیال بحث شد
گوشیو گذاشتم رو میز و مدارک آخرو چک کردم که در اتاقم باز شد و ترنم
اومد تو . لبخند بزرگی که رو لبش بود حالمو خوب کرد
در اتاقو بست که گفتم
– به به … بگو خوش خبری
– تقریبا … یعنی فکر میکنم… یعنی … نمیدونم امیر
اومد سمتم به میزم تکیه دادو گفت
قرار شد بابا و الهام دوباره به هم فرصت بدن
– جدا ؟ پس اون قضیه خیانت و اینا چی شد ؟
– داستانش طولانیه اما… انگار سو تفاهم بود .
– فکر کردم الهام بره تو خوشحال میشه
لبخندی زدو شونه ای تکوند
مشکوک نگاهش کردم که گفت
– امیر … من نمیدونم… از الهام خوشم نمیاد. اما بابا ذدوستش داره. اگه نداشت
حاضر به این فرصت مجدد نمیشد . پس بهتره منم باهاش کنار بیام…
به من نگاه کرد
چشم های مهربون و گرمش درست مثل قدیم شده بود
هرچند رد غم هنوز کامل ازش پاک نشده بود
نفس عمیقی کشیدو گفت
– برای بابا خوشحالم. اگه الهام واقعا خیانت کرده بود کمر بابا خم میشد
حق با ترنم بود
سری تکون دادمو دستشو گرفتمو
به سمت خودم کشیدمش تا بشینه رو پام
جدیدا دیگه مقاومت نمیکردو این اطمینانش به من حس خوبی بهم میداد
رو پام نشستو گفتم
– منم برای بابات خوشحالم. تو درست میگی . هرچند تموم کردن یه رابطه
اشتباه کار درستیه اما نابود شدن یه رابطه چند ساله خیلی حس بدیه.
هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاقم با شدت باز شد
منو ترنم هر دو به در نگاه کردیم
سام تو قاب در بود با عصبانیت نگاهش بین ما چرخید
اومد تو و درو بست
ترنم خواست از رو پام بلند شه که کمرشو گرفتمو تو بغلم نگهش داشتم
با اخم رو به سام گفتم
– قدیما در زدن بلد بودی
با این حرف کمر ترنمو رها کردم .
از رو پام بلند شد
اما خودمم بلند شدمو به ترنم اشاره کردم بشینه جای من
دوست داشتم تا میشه ترنم از سام دور باشه
سام پوز خندی زد
اومد سمتمو گفت
– دیبا کجاست امیر . من اعصاب ندارم با من در نیفت
دستمو به سینه زدمو گفتم
– مثلا در بیفتم چی میشه ؟
کوبید تخت سینه ام و گفت
– میخوای ببینی چی میشه ؟
دستشو تو هوا گرفتمو گفتم
– حواست باشه پرونده ات کجاستا
قبل اینکه سام چیزی بگه ترنم بلند گفت
– دیبا رفته مراکش
با عصبانیت برگشتم سمت ترنم که با لبخند نگاهم کردو گفت
– سام که دیگه دستش به دیبا نمیرسه. چرا بهش نمیگی؟
نگاه سام بین منو ترنم چرخید
باعصبانیت گفت
– مراکش برا چی
بازم ایم ترنم بود که جواب دادو گفت
– برای تنها بودن و شروع جدید زندگیش
سام لعنتی زیر لب فرستادو از اتاقم رفت بیرون
متعجب برگشتم سمت جای خالی سام
انتظار یه آشوب بزرگ داشتم
اما اون بدون حرف رفت
ترنم گفت
– حس میکنم سام واقعا از دیبا خوشش اومدشونه ای تکون دادمو برگشتم سمت
ترنم
– مگه ممکنه سام از کسی واقعا خوشش بیاد؟
سام انقدر خودخواه بود که برای کس دیگه تو زندگیش جایی نبود
ترنم :::::::::
کتابمو بستمو رو کاناپه غلت زدم
دیگه به نظرم استراحت بسته
از فردا بهتره برم کارگاهم
انقدر استراحتم بخاطر امیر بود تا خیالش راحت باشه
وگرنه من دیگه کاملا خوب شده بودم.
یاد سام افتادم
یک هفته ای میشد از دیدارمون گذشته بود
وقتی بهش گفتم دیبا رفته مراکش قیافه اش دیدنی بود
از نظر من سام واقعا به دیبا علاقه داره
حرف هایی که با دیبا زدن
مصداق بارز علاقه بود
اما دیبا نیاز به آرامش داشت تا درست تصمیم بگیره
نمیشه از یه رابطه خراب یهو بپری تو یه رابطه دیگه
چون اینجوری تردید ها و شک هات بیشتر میشه و کلی طول میکشه تا به
آرامش برسی
دقیقا مثل رابطه منو امیر
همیشه زمان و پایداری فکر بهترین انتخاب برای بستن یه رابطه و وارد شدن
به رابطه دیگه است
الان به این تجربه رسیدم
اگه قبلا درکش میکردم مسلما اول زندگیمونو با آرامش بیشتری شروع
میکردیم
واقعا این درسته که اگه دیدین کسی دوان دوان به سمت شما میاد ، فکر نکنین
حتما عاشقتونه که داره به سمتتون میدوئه ! شاید در حال فرار از کسی یا
رابطه ای باشه که اینجور در حال دوئیدنه !
مثل من
از سام فرار میکردم
بغل امیر سر در آوردم
چشم هام داشت گرم میشد تا بخوابم که گوشیم ویبره خورد
با دیدن شماره ملک حسان سریع نشستم رو کاناپه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
afra
afra
3 سال قبل

مرسی ادمین جونم
منتظر پارت بعدی 🙂

MahSa
MahSa
پاسخ به  afra
3 سال قبل

پارت بعدی آخریشه

deli
deli
3 سال قبل

مرسی که هرروز پارت میزاری ادمین عزیز😍

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x