از شیطنتهای بچگی خودش و لوا.
از مسافرتاشون، سختگیری پدرش…
_خوشت میآد حسرت بخوری؟
_نه، ولی خوشم میآد که تنها نیستم!
سرش را با تاسف تکان داد.
_نمیدونم چی بگم بهت.
تو که در هر صورت کار خودتو میکنی، فقط وای به حالت که پسره از زیر کار در بره.
خواستم حرفی بزنم که در باز شد.
یحیی نگاهی به من انداخت و گفت:
_ناهار آماده شده. مامان گفت صداتون کنم بیایید سر سفره.
قصد داشت از اتاق بیرون برود که مرتضی جلویش را گرفت.
_مثلاً قهری؟
_نه! مگه بچهم که قهر کنم؟ خیلی وقته بزرگ شدم فقط مشکل اینجاست که تو هنوز منو بچه میبینی!
فرصت نداد مرتضی حرفی بزند و دور شد.
_نوجوونا چهقدر عجیب شدن!
از جا بلند شدم و کنار او که هنوز مبهوت مانده بود، گذشتم.
_خودتو باید آپدیت کنی رفیق!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
مانکن را یکبار دیگر جا به جا کرد و برای بار هزارم پرسید:
_به نظرت جاش اینجا بهتر نیست؟
_ خیلی هم خوبه. اینقدر باهاش ور نرو. چرا هی جاشو عوض میکنی؟
از صبح شبیه اسپند روی آتش شده بود و آرام و قرار نداشت.
به بوتیک که پا گذاشتیم، بیقراریاش شدت بیشتری گرفت.
دستش را به هم مالید و عصبی خندید.
_یک کم استرس دارم نه. یعنی… بخوام صادق باشم، خیلی استرس دارم!
درکش نمیکردم.
_استرس برای چی؟
انگار که عجیبترین حرف ممکن را زده باشم، با حیرت گفت:
_خب معلومه، این اولین تجربهی رسمی من تو زمینه فروش لباسه.
_لباس فروختن رسمی و غیر رسمی داره مگه؟
ظاهراً ذوقش را کور کرده بودم.
با اخمهای درهم مخالفت کرد.
_چهقدر بی ذوقی تو. میشه یه بار دیگه بری بیرون نقش مشتری رو بازی کنی؟
_نه! هرکی ببینتمون بهمون میخنده!
من بلد نیستم نقش بازی کنم صبر کن مشتری واقعی بیاد.
_اونجوری آخه چه فایده داره؟
میخوام مسلط باشم و حرفهای به نظر برسم.
دهان باز کردم حرفی بزنم اما مجال نداد.
_یه بار دیگه بخوای حالمو بگیری و بگی لباس فروختن این همه استرس نداره، لباس فروختن اصلا پیچیده نیست و این حرفا، نه من، نه تو! برو دیگه!
کلافه نفسم را بیرون فوت کردم و از مغازه بیرون رفتم.
دم در ایستادم و بعد از چند لحظه مکث وارد شدم.
مثلاً مشتری بودم و او سعی داشت من را راهنمایی کند.
_سلام خوش اومدید میتونم کمکتون کنم؟
آنقدر جدی در نقش فرو رفته بود که انگار واقعاً مرا نمیشناخت.
جلوی خندهای که در حال شکل گرفتن بود، گرفتم.
_بله شلوارجین میخواستم.
میتونم مدلهای جدیدو ببینم؟
لوا
اولین روزکاری آرتا و افتتاح بوتیک بود. دوست داشتم سوپرایزش کنم و به همین خاطر برایش گل گرفته بودم.
همانطور که قبلاً راستین گفت، پاساژ خیلی بزرگ و شلوغی بود.
نگاه دیگری به موبایل و پیام آرتا که در آن آدرس دقیق داده بود، انداختم.
چند دقیقه بعد، مقابل مغازهی بزرگی ایستاده بودم.
در شیشهای آن باعث می شد بتوانم داخل را ببینم.
هر دویشان داخل بودند.
ظاهراً آرتا سعی داشت چیزی را به راستین بدهد.
واقعاً داشته لباس میفروخت یا من اشتباه میکردم؟
برای یک لحظه احساس سنگینی نگاه کسی را روی خودم حس کردم.
سرم را به اطراف چرخاندم اما توجه کسی رویم نبود.
سری تکان دادم و وارد شدم.
آرتا شلوار جینی که بیرون آورده بود را به جای خود در قفسه برگرداند و سلام کرد.
راستین انگار از دیدن من خوشحال شده بود.
_خداروشکر! یه کم سر داداشتو گرم کن دیوونم کرد.
یه ساعته دارم نقش مشتری را بازی میکنم!
ناخودآگاه خنده ام گرفت.
تصور راستین در آن موقعیت جالب بود. ظاهراً زمان تاثیر خودش را گذاشته و به همدیگر نزدیکتر شده بودند.
_نقش چرا؟ دو تا مشتری واقعی که بیاد، خودش کم کم راه میافته. از صبح چند تا مشتری داشتید؟
انگار که سوزن به بادکنک زده باشی، هر دو وا رفتند.
با تعجب پرسیدم:
_ واقعاً نداشتید؟
_چرا دوتا داشتیم که شازده دستشویی بود و خودم راهشون انداختم!
_دوتا کم نیست؟
_افتضاحه. نمیدونم چرا مشتری پیدا نمیشه!
نمیخواستم هیچی نشده، برادرم بیکار شود.
از طرفی، ناخودآگاه به راستین هم فکر میکردم.
_شاید باید بیشتر تبلیغات کنی…
آهی کشید و سرش را خاراند.
_والا دیگه نمیدونم چیکار کنم.
در همان حین حضور مشتری باعث وقفه بین صحبتمان شد.
هردو چرخیدیم و به آرتا زل زدیم.
به نظر وحشتزده میرسید.
خصوصاً که رنگش هم پریده بود.
_س…سلام خوش اومدید!
مرد حدودا سی ساله بود و با کنجکاوی به بوتیک نگاه میکرد.
_سلام شما تازه اومدید درسته؟
خالی بود تا دیروز.
_بله، امروز شروع به کار کردیم.
چیز خاصی مد نظرتون هست؟ برای خودتون میخواید؟
مرد خندید و گفت:
_ من نیومدم خرید کنم همچراغیتونم.
مغازه بغلی.
هر سه همزمان آهی کشیدیم. خندید و ادامه داد:
_ همین کفش فروشی روبرویی.
اگه کمکی، چیزی لازم داشتید، تعارف نکنید.
راستین به زحمت از میان دندانهای به هم چفت شدهاش گفت:
_ ممنون.
_خواهش میکنم. من برگردم مغازهی خودم. خالی گذاشتمش تا یه سلامی بکنم.
راستی… اگه مشتری کمه ناراحت نشید. کلاً این چند روز همین وضعه.
مردم مسافرتن تا سه، چهار روز دیگه درست میشه.
رفت و نمیدانست چه وزنی از روی دوشمان برداشت.
آرتا که کمی خیالش راحت شده بود گفت:
_ خب خدا رو شکر ظاهراً اوضاع اونقدرا هم بد نیست.
فکری به ذهنم رسیده بود نمیدانستم آن را مطرح کنم یا نه.
میترسیدم راستین ناراحت شود و خیال کند قصد دارم در کارش دخالت کنم.
ترجیح دادم فعلا سکوت کنم.
کنار آرتا رفتم و پرسیدم:
_ خوبی؟
_آره واقعاً بهترم. میدونم مسخره به نظر میرسه ولی فکر میکنم دارم کار مفیدی انجام میدم.
_چرا مسخره؟
_آخه از صبح تقریباً بیکارم ولی خب اینجوری که نمیمونه…
قبلاً همش آویزون بابا بودم ولی بعد از این چند روز تعطیلی، احتمالاً اوضاع خوب میشه.
_اصلاً چرا الان باز کردید؟ بد موقع نیست؟
_خود راستین گفت. البته فکر نمیکرد دیگه اینقدر خلوت باشه میخواست یه کم راهم بندازه که از شنبه اگر هم خودش نبود خودم بتونم همه چیزو هندل کنم.
_تو از پسش برمیآی. مطمئنم. کار سختی نیست.
از نگاهش میتوانستم متوجه شوم که چهقدر به دلگرمی نیاز داشت دستم را گرفت و گفت:
_ چه خبر از خونه؟
_از مامان که خودت خبر داری و با هم در ارتباطید.
_آره زنگ میزنه همش.
_ولی بابا…..